از شب ها و زمستان ها بگويم و طلوع و بهار
سرزدن شکوفه ها و جان گرفتن درخت ها و ...
اما نگذاشتی.
عقابی را که آزاد ،
بر دوردست ترين افق های ناپيدا چشم دوخته بود ،
و در اوج به سوی "بی سويی" پر می کشيد ،
و تو با شور و التهاب بسيار به خويشش می خواندی ،ايستاد.
همچون تير می رفت ،ايستاد.
برگرد اين بام ،چرخ زد تا شاهبالش را کج کرد
که بر بام آن که آن همه دست می افشاند و بی قراری می کرد ،بنشيند.
ناگهان فرياد برآورد که : آه !
اين يک زاغ پير است.
برگزيده از کتاب مجموعه اشعار دکترشريعتی .