۱۳۸۱ مرداد ۳, پنجشنبه

وقتی روزا به هر دليلی تو بين مردم بيرون هستم ،هميشه يه چيزی هست که عذابم می ده.خودم هم از اين احساسم ناراحت هستم و ازش می ترسم.ولی از خودم که نمی تونم پنهان کنم ديگه.يه جورايي حماقت رو تو چهره هاشون و ابتذال رو تو کارهاشون می بينم.

حرص زدنها و دعوا و نزاعهاشون تو طول روز واسه يه لقمه نون، منو دقيقا ياد صحنه های حس برتر و تنازع بقاء حيوونها می اندازه.

شنيدن بحث های مسخره ،حساسيت های پوچ ،دغدغه های واهی ،خنده های بی معنی و روابطی که بر اساس سود و منفعت شکل گرفته .

ديدن مردايی که مدام نگاههاشون با پروپاچه خانومها درگيره ،حالا ممکنه در همون حال دستشون رو با يک حالت رمانتيک در دست عيال محترمه گذاشته باشند

ديدن خانومهايی که سعی می کنند وجود پوچ و تو خالی شون رو با به نمايش گذاشتن برجستگی ها و فرورفتگی های اندامشون و آرايشهای تند و زننده جبران کنند.

ديدن يک عده آدم بيکار که تو پاساژهای خيابون وليعصر دنبال گمشده هاشون می گردند و سعی می کنند اينطوری خودشون رو با تمدن و تجدد روز، همگام نگه دارند.

آدمهای زيادی رو ديدم (حتی بين جماعت تحصيلکرده و با تحصيلات نسبتا عاليه!) که واسه آغاز کردن زندگی شون حتی واسه انتخاب خوشبو کننده توالتشون کلی زحمت می کشند و اينطوری سعی می کنند که پوچی زندگی شون رو با اين ظواهر و زرق و برق ها جبران کنند. ولی اگه تموم خونه شون رو زير و رو کنی ،يک کتابخونه و حتی يک دونه کتاب (غیرتخصصی) پيدا نمی کنی.مدرک و پرستيژش رو که گرفتند،بای بای کتاب و کتابخونی!

گاهی اوقات فکر می کنم که اين شايد از خصوصيات حامعه بسته ما باشه.وقتی همه بهونه های زندگی رو از آدم می گيرند ،خب آدم مجبوره به اين چيزهای مبتذل پناه بياره .وقتی نمی گذارند تو هوای آزاد راحت حرفت رو بزنی ،مجبور می شی که بری تو پيت فس فس کنی و اينطوری اعلام وجود کرده باشی.ولی باز هم شک دارم.آدم نمونه زندگی های جوامع مرفه و آزاد رو هم ديده.تو فيلمها.از شنيده ها.اگه دقت کنی ،می بينی که اونها گاهی اوقات زندگی ها شون توخالی تر از ماست.ظاهرا هر چی آدمها بی دردتر باشند ،کار و کردارشون مبتذل تر و بی معنی تر می شه.

من نمی خوام(و نمی تونم) که واسه اينها يک رسالت درخور تو زندگی تعيين کنم .اگه خيلی زرنگ بودم ،همين کار رو واسه خودم می کردم که بعد از اينهمه سرگردونی هنوز يک معنی درست واسه زندگی کردنم پيدا نکردم!هرکی حق داره که بر اساس ارزشهای خودش زندگی کنه. ولی خداوند انقدر حماقت(شايد هم شعور ؟!) هم بهم نداده که خودم رو با اين چرنديات مشغول کنم.کاش لااقل خودم رو طوری بار می آوردم که از ديدنشون حرصم درنياد.


همين احساس نامساعد ،ميل منو واسه دم خور شدن با آدمهای اطرافم کم می کنه.به جرات می تونم بگم که تو عمرم حتی يک دوست و آشنای(حقيقی) نداشتم که بتونم بگم طرز فکر و گروه خونيش به من می خوره و می تونم باهاش قاطی بشم.
نفس کشيدن تو محيط وبلاگها اين حسم رو تشديد کرده.مدتها می شه که تو هيچ بحثی که گاه و بيگاه تو بين بچه ها تو شرکت پيش مياد ،شرکت نکردم.نسبت به قبل خيلی ايزوله تر شدم.انگار عادت کردم که با آدمها فقط از طريق نوشته هاشون رابطه برقرار کنم!

ترسم از اينه که اين از يک انحطاط اخلاقی تو شخصيتم حکايت بکنه.خودبرتربين و خودخواهی ولی خودم رو که نمی تونم گول بزنم.می تونم؟

نمی دونم ،شايد اين از ذات روزمرگی کارها حکايت کنه.شايد اونها هم همين احساس رو نسبت به من داشته باشند.شايد اين به خاطر زشتی نقابهايی باشه که وقتی می خوايم بريم بيرون ،به صورتها و شخصيتمون می زنيم.شايد اگه آدمها رو بدون نقاب ببينی ،وضع فرق بکنه.مثلا تا حالا نشده که حتی يک وبلاگ رو بخونم و از شخصيت نويسنده ش بدم بياد.ممکنه که زياد برام جالب نباشه،ولی اينطور نيست که از شخصيتش بدم بياد.نمی دونم. آدمهای جامعه رو که تجزيه می کنی و شخصيت هر کدوم رو که دقيق (و نه با قالبهای روزمره) بررسی می کنی ،می تونی زيباييهای زيادی از هر کدوم استخراج کنی .ولی وقتی اونها رو توکل جامعه در نظر می گيری ،همه چيز رو زشت و مبتذل می بينی .شايد قضيه همون اصطلاحی هستش که معلم عربی يک کلاس خطاب به بچه های کلاس می گه که :

"تجزيه شون خيلی خوبه ،ولی مرده شور اين ترکيبشون رو ببرند!!!"