۱۳۸۱ تیر ۱۴, جمعه

آزادترين جای دنيا

سرشب رفته بودم به يه جای دور. يه جا که اولش خيلی برام غريب بود.فکر کنم يک کُره ديگه بود.موجوداتش خيلی مثل زمين خودمون بودند ،ولی کاراشون با ما فرق داشت :

يه پرنده ديدم. هی خودش رو به ديواره قفسش می کوبيد.صاحب قفس رفت تا ظرف آب و دونه اش رو پر کنه.ديد که مال ديروزيش رو هم نخورده.

چند نفر رو ديدم که به زنجير بسته بودندشون.با صدای بلند نعره می زدند."never free ,never me" مردم تو جوابشون می گفتند: "never be ,never see"و براشون کف می زدند.

يه تابوت ديدم.انگار آقای مرده داشت به ديوار تابوتش می کوبيد.می خواست درش رو باز کنند.انگار ناتموم مرده بود.مردم هی رو تابوتش گل می ريختند.اون وقتش تموم شده بود.

يه ماهی ديدم. از آب حوض پرت شده بود روی لبه حوض.هی داشت دست و پا می زد که دوباره بيفته تو آب.باغبون داشت به گلها آب می داد و اونو نمی ديد.

يه درخت کوچولو ديدم. زير سايه درختهای بلند و پربرگ سرو اسير شده بود.هی خودش رو می کشيد بالا.برای اينکه يکبار هم شده گرمای خورشيد رو مستقيم حس کنه .درختهای بلندقد بهش مجال نمی دادند.

يه آدم ديدم. تو يک جزيره تنها مونده بود .می خواست خودش رو از وسط نصف کنه که ديگه تنها نباشه.هر چی تو جزيره می گشت ،اَره گير نمی آورد.

يه قلب ديدم. داشت خودش رو به ديوار سينه صاحبش می کوبيد.برای اينکه صدای تپشش رو بشنوه.برای اينکه صدای قلبش رو کتمان نکنه.انگار عاشق بود. نمی دونست که اون آدمه آهنی شده.ديگه نمی شنوه.

يک ساعت ديدم.عقربه ثانيه شمار با همه قدرتش خودش رو به صفحه ساعت می چسبوند.می خواست يکبار هم شده درجهت خلاف هميشگی بچرخه.از اين دور تکرار خسته شده بود.اون دوتا عقربه برزگتر، زورشون بيشتر بود.می کشيدند و می برندش.در جهت عقربه های ساعت.

دو تا پنجره ديدم. تو يه ديوار سنگی اسير بودند.می خواستند رها بشند.ولی می دونستند که رهايی واسشون مرگه .می دونستند که اگه رها بشند ،ديگه پنجره نيستند.می ميرند.هيچ می شند.

دونفر رو در حال هم آغوشی ديدم.خيلی کاراشون شبيه ما بود.فقط بی حياتر از ما بودند.جلوی همه. با تمام قدرت خودشون رو به پوست هم فشار می دادند.احساس می کردند که هنوز خيلی از هم فاصله دارند.می خواستند که يکی بشند. ولی انگار پوست تنشون از هميشه سختتر شده بود.

يک پرچم ديدم که روی يک ميله افراشته شده بود.روش نوشته بود : "آزادترين جای دنيا".باد تموم سطحش رو به بازی گرفته بود. پرچم می خواست که خودش رو به دست باد بسپاره و تو فضا گم بشه. ولی ميله رسالتش رو خوب بلد بود.

رفتم پيش آفريننده شون .نمی دونستم زبونم رو می فهمه يا نه.ازش پرسيدم يعنی اينها آزادترين مخلوقات تو هستند.سرش رو بالا آورد.از چشماش معلوم بود که زبونم رو فهمیده.معلوم بود که می خواد جوابم رو بده.منتظر شدم.طول کشيد.ديدم دهنش داره می جنبه.ولی صدايي ازش نشنيدم.دقيق که بهش نگاه کردم ،ديدم که لب نداره.نمی تونست مهر سکوتش رو بشکنه.

وقتی که برگشتم ،يک نفس راحت کشيدم.همه چيز برام آشنا بود.تو اتاق خودم بودم.
دست و پام هم به جايي بسته نبود.می تونستم قدم بزنم.
می تونستم موقع خواب مثل يک بچه خوب کامپيوترم رو shut down کنم يا اينکه اگه حوصله نداشتم، همينطور power ش رو فشار بدم.XP کارش خيلی درسته.
می تونستم از هر طرف تختم که دلم خواست ، برم بالا.مزاحم کسی نمی شم.
فردا هم می تونم از هر طرفش که دلم خواست بيام پايين.کسی مزاحمم نمی شه.

آهای ! آخه چند درجه آزادی ؟؟؟؟ خدا ! تحمل اين همه آزادی رو ندارم.رو دوشم سنگينی می کنه. به خدای اونها بگو که اونجا آزادترين جای دنيا نيست.بگو آزادترين جای دنيا،اينجاست.
تو که می تونی صحبت کنی ؟ هان ؟