۱۳۸۱ تیر ۲۴, دوشنبه

تو دل شبهای تار،

وقتی که تن خسته از عذاب جاده ،

دل آزرده از بی مهری زمونه ،

جون خسته از بيدار شب ،

به کوهستان جديدی می رسه ،

زمان رو به اندازه يه آغوش بی دغدغه زير سقفی کوتاه

يا خلسه ای شيرين در بزرخ خواب و بيداری ،

کنار يک شعله آتيش

متوقف کن.

تا وقتی که پای رفتنش هنوز به خواب نرفته،

ندای به نيمه شبها ،دارم با يارم پيمانها رو

تو وجودش طنين انداز کن،

و بهش بگو که بايد کوله بارش رو برداره

به همراه يک شعله آتش،

که بشه باهاش دل کوهستانهای سرد رو برافروخت ،

تا توقفگاهی ديگه.

يک نشونی هم از خودت بده که راه رو گم نکنه.

همين واسه يه مسافر خونه به دوش کافيه.