داشتم اين حرفهای شبح رو می خوندم و اين نتيجه گيری ديالکتيکی آخرش، که گفته بود :
"يك درآم موفق اين گونه است؛ هيچ كس برنده نيست همه به نحوي بازنده اند اما در عين حال هيچ كس هم بازنده نيست همه به نحوي برنده اند... درست مانند خود زندگي..."
دقيقا همينطوره .اين يک تضاد ديالکتيک قشنگ تو فلسفه زندگيه. من نمی دونم چرا با وجود اينکه بهش اعتقاد دارم ،ولی خيلی اوقات در عمل اونو گم می کنم و اسير شکست ها و پيروزی های ظاهری می شم. بقولی نگران اينم که صفرهای زندگيم از يک هاش بيشتر نشه.در حاليکه مهم اينه که که کل اين رشته پر معنی باشه.حالا ممکنه که اين تعداد صفرهاش خيلی بيشتر از يک هاش باشه.
چيزی که تو اين فيلم بيش از همه واسه من جالب بود ،شخصيت ريک(همفری بوگارت) بود.کسی که بعد از سرخوردگی عشقی ،با هزار زور و زحمت خود اصليش رو پشت يک نقاب سرد و خودخواه پنهان کرده بود و در ظاهر خودش رو به جايي رسونده بود که اگه کسی ازش می پرسيد "کازابلانکا کجای نقشه جغرافيا است؟" يا بهش می گفت"دوستت دارم"،براش فرقی نمی کرد.يه جورايي خودش رو به مرگ تدريجی محکوم کرده بود.می خواست هر جوری شده به همه بفهمونه که فقط و فقط بر اساس منافع شخصی خودش عمل می کنه.من کلی با اون ديالوگهای مقتدری که به زبون مياورد ،حال می کردم.اون جا که می گفت :"در حال حاضر خودم تنها هدف جالب برای خودم هستم." يا اونجا که به الزا گفت :"تو بالاخره يه شب با اختيار خودت لازلو رو تنها می گذاری و واسه ديدن من به اتاقم ميای"(و واقعا هم همين طور شد!)
ريک اين ماسکش رو به خوبی طراحی کرده بود،طوری که هيچ کس نتونه به داخل اون نفوذ کنه .فقط يک دريچه کوچولو براش باقی گذاشته بود که همون شده بود پاشنه آشيلش و باعث شد اون شب اول که الزا اومد تو کافه اش،ويرون بشه و از اون پيانوزن کافه بخواد که اون آهنگ ممنوعه اش رو تا صبح براش بزنه و خودش تموم طول شب رو پيمونه بزنه.
احساسی که الزا نسبت به لازلو داشت ،بيشتر به ارادت شبيه بود.به قول خوش از لازلو خيلی چيزها ياد گرفته بود.ولی عاشق ريک بود.عشق زمينی .اون هم يک جورايي داشت با خودش مبارزه می کرد.مثل ريک و لازلو که با خودشون مبارزه می کردند.
آره ،همه باختند و در عين حال هيچ كس بازنده نبود:
ريک تو عشق شکست خورد،ولی يک ايثار بزرگ رو ترسيم کرد.
لازلو می دونست که پيش الزا به اندازه ريک دوست داشتنی نيست ،اما حالا کسی رو که بی نهايت دوست داشته ، تو مبارزاتش کنار خودش داشت.
الزا با احساس درونی خودش مبارزه کرد و اونو زير پا گذاشت ،اما خيانت نکرد و در دل لازلو و ريک جاودانه شد.
اين هم عکس های اين مثلث عشقی که من قربون قاعده مثلثش برم الهی(فکر کنم الان ريک و لازلو يقه همديگه رو تو قبر ول می کنند و مياند سراغ من!!!)