۱۳۸۱ مرداد ۷, دوشنبه

امشب رو تختم دراز کشيده بودم و داشت کم کم چرتم می گرفت که با نوازشهای عاشقانه يک سوسک (اون هم از نوع بالدارش)که داشت آخرين قدمهاش رو روی انگشتهای پام برمی داشت ،بيدار شدم .بعد شروع کردم با چشمام مسير حرکتش تو اتاق رو دنبال کردن.
ديدم مدام داره دور اتاق از يک مسير تکراری می چرخه.

از کنار در اتاق می گذشت. گفتم الان می تونه از زير در بره بيرون و وارد سالن بشه که از اتاق خيلی بزرگتره.ديدم اين کار رو نمی کنه.
از کنار پايه های ميز می گذشت .گفتم الان از ميز می ره بالا و بيسکويت ها رو می بينه و کلی ذوق می کنه.
از کنار سطل آشغال اتاقم می گذشت.گفتم الان بوی آشغالها رو حس می کنه و از سطل آشغال می ره بالا و کلی آشغال جديد می بينه.ديدم انگار مشامش از کار افتاده.
از کنار در تراس می گذشت .گفتم الان می تونه از در بره بيرون و وارد فضای آزاد بشه.فقط کافی بود يه خورده بال می زد.ولی آروم از کنار اون در هم می گذشت.

خيلی صبر کردم که ببينم می تونه خودش رو از اين دور پوچ و تکرار نجات بده يا نه ،ولی ديدم که نه !همين طور می چرخيد و می چرخيد.حتی نمی تونست بچره.شايد هم خودش متوجه نمی شد و من که داشتم از اين بالا بهش نگاه می کردم ،می ديدم که هيچ غلطی نمی کنه. وقتی ازش نااميد شدم ،رفتم يه لنگه کفش از اون نزديکی ها آوردم و يه گوله حرومش کردم.فقط يه گوله که کار خودش رو هم کرد و بدون اينکه زجر بکشه ،راحت شد.

نمی دونم آيا حق اين کار رو داشتم يا نه .ولی اين حق رو دارم که از کسی که داره از يک سوراخ بزرگتر، از اون بالا به من نگاه می کنه ،بخوام اگه هر وقت ديد به چنين دور باطلی دچار شدم و هيچ غلطی نمی تونم بکنم ،يه گوله حرومم کنه.فقط يه گوله ها ،نه بيشتر !