۱۳۸۱ تیر ۲۸, جمعه

لحظه بزرگ آغازشدن ؟!

کوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستين درد.


در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجيرش خو نمی کرد-

من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.


شاملوی بزرگ آغاز شدن خودش رو اين طور وصف می کنه.

مدتها به اين فکر کردم که من از کی آغاز شدم ؟

اولين شبی که تو رختخوابم جيش نزدم؟

اولين روزی که در مقابل پول تو جيبی گرفتن از بابام مقاومت کردم؟

اولين روزی که اون مسئله هندسه المپياد رو حل کردم ؟

اولين صبحی که پا شدم و ديدم بعد از عمری آبروداری ،باز بی آبرو شدم؟

اولين روزی که سر خدا جيغ کشيدم،با تموم وجودم و تا مدتها محلش نگذاشتم !!!؟

اولين روزی که فهميدم آدم به تاوان خوردن اون ميوه ممنوعه به اين کوير تبعيد شده؟

....

نمی دونم.شايد همه اينها باشه و هيچ کدوم از اينها نباشه. اصلا نمی دونم آيا می شه يک لحظه خاصی رو نام برد و گفت که احساس آدميت من از اينجا آغاز شد؟

درسته که يه سری از لحظات تو زندگی هستند که واسه آدم رنگ و وزن خاصی دارند.ولی من احساس می کنم که تغييرات روح آدم يک پروسه پيوسته است و نه گسسته.خيلی از تغييراتی که اونا رو ناگهانی و به يه لحظه خاص نسبت می ديم ،در واقع حاصل پروسه ای هستند که از مدتها پيش در پس زمينه روح و در ضمير ناخودآگاه آدم آغاز شده بودند.

روح آدم از جنس حافظه نيست که مثلا اگه داده هاش رو يک بيت ،يک بيت توش بريزی با اينکه يهو يک گيگا داده به خوردش بدی ،در نتيجه فرقی نداشته باشه.بعضی مفاهيم هستند که بايد بار معنی شون رو کشيد.بعضی دردها هستند که واسه فهميدنشون ،آدم بايد خودش رو بسپاره تو دستشون تا نقره داغ بشه. .روزها ،هفته ها ، سالها و گاهی نسلها .و آدميت حتما مفهوم بزرگيه.

پسربچه ای که به ناگاه تمام اسباب بازيهاش را رها می کنه و سپر بلای دختربچه زيبای همسايه در زير ريزش آوار می شه،شايد مدتهاست که به افسون چشمان او دچار بوده.

انسان ناآرامی که در يک لحظه جنون آميز خودش را با شير گاز خونه ش خفه می کنه ،مدتها رنج بی خبری و ياس فلسفی را با کلماتش دوره می کرده.

انسانی که در لحظه ای بزرگ رسالت سنگين وحی رو روی شانه هاش احساس می کنه ،روزها و ماهها در خلوت غارها و عبادتهای خالصانه روحش رو برای پذيرش بزرگترين کلمات آفرينش آماده کرده.

و شايد هم آفريدگاری که در لحظه ای شگرف با فرمان کُن فيکن دست به آفرينشی بزرگ می زنه ،رنج تنهايی و نداشتن کسی رو که به او عشق بورزه ،به دوش می کشيده.

آدم نمی تونه به حساب اين لحظات ويژه حرکت کنه ، ولی خب نبايد به کلی منکر اونها بشه. واسه اون کسی که اين روح مثل موم تو دستاش اسيره ،اصلا کاری نداره که به يه اشاره شکلش رو عوض کنه.به خصوص روحی که دچار رخوت و سستی شده ،به شدت محتاج چنين لحظه بزرگ و تلنگر عميقی هستش که خداوند اون رو ازش دريغ نمی کنه.نه؟