تو دل شبهای تار،
وقتی که تن خسته از عذاب جاده ،
دل آزرده از بی مهری زمونه ،
جون خسته از بيدار شب ،
به کوهستان جديدی می رسه ،
زمان رو به اندازه يه آغوش بی دغدغه زير سقفی کوتاه
يا خلسه ای شيرين در بزرخ خواب و بيداری ،
کنار يک شعله آتيش
متوقف کن.
تا وقتی که پای رفتنش هنوز به خواب نرفته،
ندای به نيمه شبها ،دارم با يارم پيمانها رو
تو وجودش طنين انداز کن،
و بهش بگو که بايد کوله بارش رو برداره
به همراه يک شعله آتش،
که بشه باهاش دل کوهستانهای سرد رو برافروخت ،
تا توقفگاهی ديگه.
يک نشونی هم از خودت بده که راه رو گم نکنه.
همين واسه يه مسافر خونه به دوش کافيه.