اکثر اوقات که کليد آپارتمان رو می ندازم تو قفلش و درش رو باز می کنم و پام رو می گذارم تو خونه ،عجيب احساس آرامش می کنم.يه جورايي به طور ناخودآگاه سه نقطه می زنم به دنيا و همون کنار در آپارتمان سيفونش رو می کشم و تا فردا از شرش رها می شم.گاهی اوقات اون دم و بازدم های اوليه
تو فضای اتاق عجيب بهم حال می ده.فقط يک موزيک کمه که منو به يک نيروانای موقت برسونه.
نه مجبوری سنگينی نگاهی رو تحمل کنی و بوی تعفن تنازع بقائی .هيچی.
پام رو که تو خونه می گذارم ،احساس می کنم که آستانه تحملم به شدت مياد پايين .از صدای نکره بلندگوی سبزی فروش گرفته تا بوی پيازداغ غذای خانوم همسايه (که فکر می کنم نيمی از عمرش رو تو آشپزخونه می گذرونه). از همنشينی اجباری با يک مهمون ناخونده پای يک سريال تلويزيونی که بايد حماقت و بلاهت چهره اون و بازيگرای تلويزيون رو همزمان تحمل کنی تا تماشای يک گربه که هميشه از ته مونده آشغالهای مونده ارتزاق می کنه.هر کدوم از اينا می تونه به طرز اسفناکی ناخون بکشه رو اعصابم.
نمی دونم چرا ،ولی اينو حق خودم می دونم. سهم من از آزادی تو اين دنيای بزرگ يک اتاقه سه در چاره.نه می تونم و نه می خوام که همين يک وجب آزادی و آرامش رو از خودم بگيرم.يه موقعهايي هست که آدم مثل نفس کشيدن به تنهايي احتياج داره.مثل ديوونه به خواب. بازها آسمون رو دارند.ماهيها قعر اقيانوس رو دارند. آهوان دشتهای بی انتها رو دارند .بعضی آدما چاه داشتند.بعضی ها غار داشتند.بعضی ها بُرج دارند. من هم بايد يک اطاق داشته باشم.يک اتاق که من و تنهايي هام توش جا بشيم.فقط همين.
حس می کنم که با هيچ کس نمی تونم زير يک سقف زندگی کنم. مگر اينکه ديوانه وار دوستش داشته باشم.