۱۳۸۱ مرداد ۹, چهارشنبه

و آينه ،مثل هميشه صاف و صادق.اين بار با آیدا در آينه :

تا در آينه پديدار آيی ،

عمری دراز در آن نگريستم .

من چشمه ها و درياها را گريستم


***

کوه با نخستين سنگها آغاز می شود

و انسان با نخستين درد.


من با نخستين نگاه تو آغاز شدم

***

و آغوشت

اندک جايی برای زيستن

و اندک جایی برای مردن
و آينه ،مثل هميشه صاف و صادق.اين بار با آیدا در آينه :

تا در آينه پديدار آيی ،
عمری دراز در آن نگريستم .
من چشمه ها و درياها را گريستم


***
کوه با نخستين سنگها آغاز می شود
   و انسان با نخستين درد.

من با نخستين نگاه تو آغاز شدم


***
و آغوشت
   اندک جايی برای زيستن
      و اندک جایی برای مردن
خب ببخشید که دیروز اینجا update نشد.این چند روزه یه خورده روابط اجتماعيم قوی تر شده بود (خیر سرم!).خلاصه نه تو اون بالا بالا ها سیر می کردم ،نه به چراهای زندگی فکر می کردم ،نه به یار بی وفام و نه به طرح های مترقی مملکت گل و گلابی مون .همنشین هام خیلی از سوسک های خونه مون مهمتر شده بودند!
امشب حتما می نويسم.تا بعد.

۱۳۸۱ مرداد ۸, سه‌شنبه

از طريق سایه :

٭ به نقل ازافكار خصوصي :اين سرباز های امريکايی هم خيلی شوخن. ديروز با يکی از دوستام که البته سنش خيلی از من بيشتره و توی يه دانشگاه لندن درس ميده صحبت ميکردم، ميگفت داشتم روی اينترنت با يه سرباز امريکايی شطرنج بازی ميکردم. آخر بازی گفت تو کجايی هستی؟ گفتم ايرانی. گفت اِ.. اينجا به ما گفتن سال ديگه تهران ماموريت دارين!

(قضيه همونه که می گن آدمها به شوخی به طرف قورباغه ها سنگ می ندازند ،ولی قورباغه ها کاملا جدی می گيرند!!)

٭ وارد شدن مسعود بهنود به جمع وب لاگ نويسها بهترين خبری بود که امروز بهم رسيد.

(البته هنوز مثل بعضی ها طوری نوشته که نوشته هاش شده زولبيا ،بامیه !)
از طريق سایه :

٭ به نقل ازافكار خصوصي :اين سرباز های امريکايی هم خيلی شوخن. ديروز با يکی از دوستام که البته سنش خيلی از من بيشتره و توی يه دانشگاه لندن درس ميده صحبت ميکردم، ميگفت داشتم روی اينترنت با يه سرباز امريکايی شطرنج بازی ميکردم. آخر بازی گفت تو کجايی هستی؟ گفتم ايرانی. گفت اِ.. اينجا به ما گفتن سال ديگه تهران ماموريت دارين!
(قضيه همونه که می گن آدمها به شوخی به طرف قورباغه ها سنگ می ندازند ،ولی قورباغه ها کاملا جدی می گيرند!!)

٭ وارد شدن مسعود بهنود به جمع وب لاگ نويسها بهترين خبری بود که امروز بهم رسيد.
(البته هنوز مثل بعضی ها طوری نوشته که نوشته هاش شده زولبيا ،بامیه !)


۱۳۸۱ مرداد ۷, دوشنبه



خدايا چه سخت است تنهايی


و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن.

بودنی که سخت تر از کوير است.



دکتر علی شريعتی

خدايا چه سخت است تنهايی

   و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن.

بودنی که سخت تر از کوير است.

دکتر علی شريعتی
امروز و ديروز و روز قبلش و چند روز قبلش با Marrakesh night market .

فقط يه چيز رو فهميدم.اون اينکه حنجره Lorrena McKennith رو احتمالا از سياره ای آوردند که سقف خونه آدمها ،آسمونه .که آدمهاش بتونند رو امواج صوتيش سوار شند و برند بالا.تا خود آسمون.حالا نمی دونم با آوردن اين حنجره به زمين ،به آدمهای زمينی لطف کردند يا ظلم ؟!
امروز و ديروز و روز قبلش و چند روز قبلش با Marrakesh night market .
فقط يه چيز رو فهميدم.اون اينکه حنجره Lorrena McKennith رو احتمالا از سياره ای آوردند که سقف خونه آدمها ،آسمونه .که آدمهاش بتونند رو امواج صوتيش سوار شند و برند بالا.تا خود آسمون.حالا نمی دونم با آوردن اين حنجره به زمين ،به آدمهای زمينی لطف کردند يا ظلم ؟!
سوسک سرگردان 

امشب رو تختم دراز کشيده بودم و داشت کم کم چرتم می گرفت که با نوازشهای عاشقانه يک سوسک (اون هم از نوع بالدارش)که داشت آخرين قدمهاش رو روی انگشتهای پام برمی داشت ،بيدار شدم .بعد شروع کردم با چشمام مسير حرکتش تو اتاق رو دنبال کردن.

ديدم مدام داره دور اتاق از يک مسير تکراری می چرخه.

از کنار در اتاق می گذشت. گفتم الان می تونه از زير در بره بيرون و وارد سالن بشه که از اتاق خيلی بزرگتره.ديدم اين کار رو نمی کنه.

از کنار پايه های ميز می گذشت .گفتم الان از ميز می ره بالا و بيسکويت ها رو می بينه و کلی ذوق می کنه.

از کنار سطل آشغال اتاقم می گذشت.گفتم الان بوی آشغالها رو حس می کنه و از سطل آشغال می ره بالا و کلی آشغال جديد می بينه.ديدم انگار مشامش از کار افتاده.

از کنار در تراس می گذشت .گفتم الان می تونه از در بره بيرون و وارد فضای آزاد بشه.فقط کافی بود يه خورده بال می زد.ولی آروم از کنار اون در هم می گذشت.

خيلی صبر کردم که ببينم می تونه خودش رو از اين دور پوچ و تکرار نجات بده يا نه ،ولی ديدم که نه !همين طور می چرخيد و می چرخيد.حتی نمی تونست بچره.شايد هم خودش متوجه نمی شد و من که داشتم از اين بالا بهش نگاه می کردم ،می ديدم که هيچ غلطی نمی کنه. وقتی ازش نااميد شدم ،رفتم يه لنگه کفش از اون نزديکی ها آوردم و يه گوله حرومش کردم.فقط يه گوله که کار خودش رو هم کرد و بدون اينکه زجر بکشه ،راحت شد.

نمی دونم آيا حق اين کار رو داشتم يا نه .ولی اين حق رو دارم که از کسی که داره از يک سوراخ بزرگتر، از اون بالا به من نگاه می کنه ،بخوام اگه هر وقت ديد به چنين دور باطلی دچار شدم و هيچ غلطی نمی تونم بکنم ،يه گوله حرومم کنه.فقط يه گوله ها ،نه بيشتر !
امشب رو تختم دراز کشيده بودم و داشت کم کم چرتم می گرفت که با نوازشهای عاشقانه يک سوسک (اون هم از نوع بالدارش)که داشت آخرين قدمهاش رو روی انگشتهای پام برمی داشت ،بيدار شدم .بعد شروع کردم با چشمام مسير حرکتش تو اتاق رو دنبال کردن.
ديدم مدام داره دور اتاق از يک مسير تکراری می چرخه.

از کنار در اتاق می گذشت. گفتم الان می تونه از زير در بره بيرون و وارد سالن بشه که از اتاق خيلی بزرگتره.ديدم اين کار رو نمی کنه.
از کنار پايه های ميز می گذشت .گفتم الان از ميز می ره بالا و بيسکويت ها رو می بينه و کلی ذوق می کنه.
از کنار سطل آشغال اتاقم می گذشت.گفتم الان بوی آشغالها رو حس می کنه و از سطل آشغال می ره بالا و کلی آشغال جديد می بينه.ديدم انگار مشامش از کار افتاده.
از کنار در تراس می گذشت .گفتم الان می تونه از در بره بيرون و وارد فضای آزاد بشه.فقط کافی بود يه خورده بال می زد.ولی آروم از کنار اون در هم می گذشت.

خيلی صبر کردم که ببينم می تونه خودش رو از اين دور پوچ و تکرار نجات بده يا نه ،ولی ديدم که نه !همين طور می چرخيد و می چرخيد.حتی نمی تونست بچره.شايد هم خودش متوجه نمی شد و من که داشتم از اين بالا بهش نگاه می کردم ،می ديدم که هيچ غلطی نمی کنه. وقتی ازش نااميد شدم ،رفتم يه لنگه کفش از اون نزديکی ها آوردم و يه گوله حرومش کردم.فقط يه گوله که کار خودش رو هم کرد و بدون اينکه زجر بکشه ،راحت شد.

نمی دونم آيا حق اين کار رو داشتم يا نه .ولی اين حق رو دارم که از کسی که داره از يک سوراخ بزرگتر، از اون بالا به من نگاه می کنه ،بخوام اگه هر وقت ديد به چنين دور باطلی دچار شدم و هيچ غلطی نمی تونم بکنم ،يه گوله حرومم کنه.فقط يه گوله ها ،نه بيشتر !

۱۳۸۱ مرداد ۶, یکشنبه

هر دم از اين باغ بری می رسد !

طرح" سلامت جنسی جامعه " که در شواری اجتماعی وزارت کشور مطرح شده بود ،به دليل مخالفت علمای حوزه های علميه و شوراهای فرهنگی زنان معوق مانده است.

طرح سلامت جنسی جامعه با رويکردی به زنان ويژه در جلسه شورای اجتماعی وزارت کشور متشکل از 23 عضو ،مطرح شده بود، اما با مقاومت و تماس های مکرر برخی که با حساسيت دينی و مذهبی به مسئله نگاه می می کردند ،مواجه شد."

...

"برخی طرح اين مسائل رو نوعی پرده دری می دانستند ،اما مسائل اين چنینی از واقعيت های جامعه است و چسم بستن بر روی آن مشکلی را حل نمی کند"

منبع : حيات نو ،پنج شنبه 3 مرداد

تا حد زيادی بدون شرح !

علمای حوزه که خوب عذرشون موجه است،ولی خيلی دلم می خواد دلايل شورای فرهنگی زنان رو واسه رد اين طرح بدونم. فکر کنم که تو اين مملکت همچنان تعصب و حماقت جزء وافرترين و ارزونترين کالاها هستند.
هر دم از اين باغ بری می رسد !

طرح" سلامت جنسی جامعه " که در شواری اجتماعی وزارت کشور مطرح شده بود ،به دليل مخالفت علمای حوزه های علميه و شوراهای فرهنگی زنان معوق مانده است.

طرح سلامت جنسی جامعه با رويکردی به زنان ويژه در جلسه شورای اجتماعی وزارت کشور متشکل از 23 عضو ،مطرح شده بود، اما با مقاومت و تماس های مکرر برخی که با حساسيت دينی و مذهبی به مسئله نگاه می می کردند ،مواجه شد."
...
"برخی طرح اين مسائل رو نوعی پرده دری می دانستند ،اما مسائل اين چنینی از واقعيت های جامعه است و چسم بستن بر روی آن مشکلی را حل نمی کند"
منبع : حيات نو ،پنج شنبه 3 مرداد

تا حد زيادی بدون شرح !
علمای حوزه که خوب عذرشون موجه است،ولی خيلی دلم می خواد دلايل شورای فرهنگی زنان رو واسه رد اين طرح بدونم. فکر کنم که تو اين مملکت همچنان تعصب و حماقت جزء وافرترين و ارزونترين کالاها هستند.

خصوصی:

اگه خوابت ببره ،من بيدارم.

گاهی اوقات که خودم رو گم می کنم و نه تو دايره صفر و نه رو شاخ يک و نه تو مودم کامپيوترم و نه پشت پوسترهای اتاقم و نه تو سطل آشغال و نه تو جيب خودم و نه تو آغوش گوگوش (!)، پيدا نمی کنم و پليس 110 هم از پيدا کردنم نااميد می شه ،يهو می بينم تو هوا رو نتهای اين آهنگ نشستم و دارم نت سواری می کنم.

شبی با خيال تو همخونه شد دل

نبودی، نديدی چه ويرونه شد دل

نبودی ،نديدی پريشونی هامو

فقط باد و بارون شنيدن صدامو

آره ،

تو بايد بخوابی ،آخه کم خوابی يه تهديد بزرگ واسه سلامتی آدمها محسوب می شه.من نگران اينم که کم خوابی زير چشاتو گود بندازه.

من بايد بيدار باشم .انقدر که خوابت ببره و اون وقت بتونم راحت و بی دغدغه نگات کنم.وقتی که ديگه برق چشات ،اذيتم نمی کنه.وقتی که لازم نيست آماده باش ، دلهره اينو داشته باشم که کی چشاتو به طرف من برمی گردونی و من مجبور شم نگام رو از چشات بگردونم.تو اين موقعها که می خوابی ،ديگه چشات مثل شلاق های بی رحم به چهره م نمی کوبند ،مثل لالای پرنوازش يه پر لطيف می شند.فقط فرقشون با لالايی های ديگه اينه که آدم رو خواب نمی کنند.

تو بايد بخوابی که ماه خجالت نکشه و واسه چند ساعت هم که شده ، از تو سوراخش در بياد و دنبال کسی بگرده که خودش رو تو دلش جا کنه.

من بايد بيدار باشم و گهگاهی يه گوشه نگاه بهش بندازم و اينطوری اميدوارش کنم که هنوز يک ماهه !

تو بايد بخوابی .مبادا تو شب صداهای غريبی بشنوی که برات ناآشناست.صداهايی که ممکنه آرامشت رو بهم بزنه و چون معنی شون رو متوجه نمی شی ،احساس تنهايی کنی .

من بايد بيدار باشم تا اين صداها رو بشنوم.صدای آشنای شب رو .دلم خوش باشه که بين اين سوته دلا تنها نيستم.خيلی ها به درد من دچار هستند.

تو بايد بخوابی و فردای روشن و موفقت رو تو خواب ببينی و به اين فکر کنی که چگونه بايد اون رو بهتر بسازی.

من بايد بيدار باشم و به گذشته خودم فکر کنم که تو خواب گذشت و به امروز بينديشم که خميازه کوتاه پس از اون خواب بلند بود و به فردا که چرا بايد زندگی کنم؟

من بايد بيدار بمونم تا اگه يهو غم ،اين مهمون ناخونده اين طرف ها پيداش شد ،خودم پيشقدم شم و برم بيارمش تو خونه دلم و بهش خوشامد بگم .مبادا هوس کنه که در خونه تو رو بزنه.شايد ندونه که دل تو کوچيکتر از اين حرفهاست که بتونه از اين هيولا پذيرايی کنه.شايد ندونه که تو خوابی و نمی تونی مهمون قبول کنی.

تو بايد بخوابی تا به اين فکر نکنی که گاهی اوقات شبهای يه نفر رو از خاطراتت پر می کنی.

من بايد بيدار بمونم تا به اين فکر کنم که سهم من از تو چی بود؟ نکنه همين که :

غمت سرد و وحشی

به ويرونه می زد

دلم با تو خوش بود و

پيمونه می زد.
اگه خوابت ببره ،من بيدارم.

گاهی اوقات که خودم رو گم می کنم و نه تو دايره صفر و نه رو شاخ يک و نه تو مودم کامپيوترم و نه پشت پوسترهای اتاقم و نه تو سطل آشغال و نه تو جيب خودم و نه تو آغوش گوگوش (!)، پيدا نمی کنم و پليس 110 هم از پيدا کردنم نااميد می شه ،يهو می بينم تو هوا رو نتهای اين آهنگ نشستم و دارم نت سواری می کنم.

شبی با خيال تو همخونه شد دل
نبودی، نديدی چه ويرونه شد دل
نبودی ،نديدی پريشونی هامو
فقط باد و بارون شنيدن صدامو

آره ،
تو بايد بخوابی ،آخه کم خوابی يه تهديد بزرگ واسه سلامتی آدمها محسوب می شه.من نگران اينم که کم خوابی زير چشاتو گود بندازه.
من بايد بيدار باشم .انقدر که خوابت ببره و اون وقت بتونم راحت و بی دغدغه نگات کنم.وقتی که ديگه برق چشات ،اذيتم نمی کنه.وقتی که لازم نيست آماده باش ، دلهره اينو داشته باشم که کی چشاتو به طرف من برمی گردونی و من مجبور شم نگام رو از چشات بگردونم.تو اين موقعها که می خوابی ،ديگه چشات مثل شلاق های بی رحم به چهره م نمی کوبند ،مثل لالای پرنوازش يه پر لطيف می شند.فقط فرقشون با لالايی های ديگه اينه که آدم رو خواب نمی کنند.

تو بايد بخوابی که ماه خجالت نکشه و واسه چند ساعت هم که شده ، از تو سوراخش در بياد و دنبال کسی بگرده که خودش رو تو دلش جا کنه.
من بايد بيدار باشم و گهگاهی يه گوشه نگاه بهش بندازم و اينطوری اميدوارش کنم که هنوز يک ماهه !

تو بايد بخوابی .مبادا تو شب صداهای غريبی بشنوی که برات ناآشناست.صداهايی که ممکنه آرامشت رو بهم بزنه و چون معنی شون رو متوجه نمی شی ،احساس تنهايی کنی .
من بايد بيدار باشم تا اين صداها رو بشنوم.صدای آشنای شب رو .دلم خوش باشه که بين اين سوته دلا تنها نيستم.خيلی ها به درد من دچار هستند.

تو بايد بخوابی و فردای روشن و موفقت رو تو خواب ببينی و به اين فکر کنی که چگونه بايد اون رو بهتر بسازی.
من بايد بيدار باشم و به گذشته خودم فکر کنم که تو خواب گذشت و به امروز بينديشم که خميازه کوتاه پس از اون خواب بلند بود و به فردا که چرا بايد زندگی کنم؟

من بايد بيدار بمونم تا اگه يهو غم ،اين مهمون ناخونده اين طرف ها پيداش شد ،خودم پيشقدم شم و برم بيارمش تو خونه دلم و بهش خوشامد بگم .مبادا هوس کنه که در خونه تو رو بزنه.شايد ندونه که دل تو کوچيکتر از اين حرفهاست که بتونه از اين هيولا پذيرايی کنه.شايد ندونه که تو خوابی و نمی تونی مهمون قبول کنی.

تو بايد بخوابی تا به اين فکر نکنی که گاهی اوقات شبهای يه نفر رو از خاطراتت پر می کنی.
من بايد بيدار بمونم تا به اين فکر کنم که سهم من از تو چی بود؟ نکنه همين که :

غمت سرد و وحشی
به ويرونه می زد
دلم با تو خوش بود و
پيمونه می زد.

۱۳۸۱ مرداد ۵, شنبه

طرح تاسيس خانه های عفاف تدوين شد

امروز تو حيات نو اين خبر جالب انگيزناک رو خوندم .

"روزنامه همشهری به نقل از نشريه يالثارات از تشکيل خانه های امن يا عفاف(!!!) توسط چند نهاد رسمی خبر داد.اين نشريه همچنين مخالفت شورای فرهنگی زنان با اين طرح را اعلام کرد.اين روزنامه درباره اين طرح گفت که موسسه مذکور با ثبت مدت و دريافت اجرت سنت اسلامی متعه (ازدواج موقت)را جاری خواهد کرد و متقاضيان را به هتل ها (!!!)معرفی می کند.

افراد تحت شمول يا کسانی که حق استفاده از خانه های عفاف را دارند ،به اين ترتيب اعلام کرد :

1 – بانوان بی سرپرست و همسر از دست داده !

2 – بانوانی که نمی خواهند همسر دائمی مردی باشند ،ولی حاضر به ازدواج موقت و کوتاه مدت هستند!!

3 – دانشجويان و محصلانی که امکان ازدواج دائم برای آنها نيست!!!

4 – مردانی که به دلايلی کسی با ايشان ازدواج نمی نمايد!!!!

5 – مردانی که زنانشان مشکلاتی از قبيل طولانی شدن مدت بيماری دارند!!!!!

6 – افرادی که دائم السفر و دور از عيال خود به سر می برند!!!!!!

(مشمولين قضيه هر چی به آخر نزديک تر می شند ،شيک تر و قابل ترحم تر می شند.دقت می کنيد؟ به خصوص اين مورد آخريش.دلم کباب شد براشون)"

بعد هم يه چيزهايی درباره مجريان اين طرح نوشته بود و هدف از تشيکل اين موسسه رو احيا سنت پيغمبر و مقابله با تهاجم فرهنگی استکبار جهانی (!!!) ذکر کرده بود.(ربط اينها به هم رو خودتون کشف کنيد ديگه .به سواد من که نمی رسه!)

آخرش هم درباره واحدهای اين موسسه صحبت کرده بود که عبارتند از

1 – واحد مددکاری و تشخيص.

2 - واحد بهداشت و درمان .

3 – واحد مشاوره ازدواج(همسريابی)

4 – واحد صدور گواهی ازدواج موقت.

5 – واحد ارجاع به هتل

که درباره آخريش نوشته بود :"معرفی هتل ها و ارائه نشانی آنها به زوجين!"

سيستم رو حال می کنيد تو رو خدا.کاديلاکه .حالا هی بگيد اين نظام به خواستهای جوونها اهميت نمی ده. مشکلات شکمتون که با تبعيت از اصلاحات موعود يک شخصيت ويژه قابل حله و اين هم از زير شکمتون!! چيز ديگه ای هم مگه می مونه؟ هان ؟

به هر حال جوانان غيور بشتابيد .بخوريد و بياشاميد.ولی ضايع نکنيد!!! ;)

بگذريم. البته اين موضوعهای اجتماعی خيلی پيچيده تر هستند که بشه با يک نوشته يا مقاله واسشون راه حل داد.اون هم واسه من که سواد و تخصصش رو ندارم.جدا از اين بايد از ديدهای مختلف بهش نگاه کرد.

به نظر من اين طرح هم با وجود نقاط ضعف زيادی که داره ،از يه نظرهايي می شه گفت قابل مطالعه است !!!

اين قبول که جامعه امروزی ما به هيج وجه از نظر فرهنگی نمی تونه اين موضوع رو هضم کنه.

اين قبول که نهادينه کردن يک رابطه پيچيده مثل ارتباط دو انسان از جنس مخالف با همه پيچيدگی ها و ظرافتهايی که داره،و تبديل اون به شکل يک رابطه که با ثبت نام در چند تا کاغذ و صدور دو تا گواهی و اجاره کردن چند تا هتل (که نقش مکان رو بازی می کنند)يه جور ساده کردن مسئله به شکلی ساده لوحانه است.

اين قبول که نگاه کردن يک مرد به طرفش به عنوان يک منبع موقت برای تخليه و نگريستن زن به طرف مقابلش به عنوان کسی که به طور موقت خرج زندگيش رو می ده ،خيلی چندش آوره .

اين قبول که اين خانه های به اصطلاح عفاف ماهيتا با چيزی که همين نظام اونها رو به اسم خانه فسادمی شناسه ،شايد فرق چندانی نداشته باشه.فقط اسمشون رو پاستوريزه و اسلاميزه کرده و يه خورده سرويس مدرن (مثل استفاده از هتل!!!)بهش اضافه شده.

ولی اگه چند لحظه عينک واقع بينی به چشمامون بزنيم ،شايد بتونيم يه سری چيزهای ديگه رو هم ببينيم.

اول اينکه اينها صريحا اقرار کردند که قوانينشون حتی از قوانين و احکام بدوی اسلامی که واسه عربهای وحشی 1400 سال پيش وضع شده بود ،متحجرتر بودند. حداقل اونها بديهی ترين نيازهای انسان رو ناديده نمی گرفتند .فقط به شيوه ای که درخور جامعه وحشی و باده نشين خودشون بود ،واسش راه حل می دادند.حالا اينها هم بعد از مدتها رفتند يه خورده چشمهاشون رو باز کنند و واقعيتهای جامعه رو ببينند.پس يه جورايی رشد کردند!منتها شعورشون نرسيده که اون قوانين بدوی رو نمی شه همينطور يه راست کپی کرد و واسه يه جامعه که داره تو قرن 21 زندگی می کنه ،پياده کرد.

دوم اينکه اگه يه نهاد مدنی وجود داشته باشه که بتونه اين روابط زيرزمينی و درخفا رو قانونمند کنه ، مطمئنا تضييع حقوق زنهايی که واقعا از روی احتياج تن به اين کارها می دند ،گسترش بيماريهای مربوط به اونها و متولد شدن کودکان بی سرپرست در جامعه رو کمتر می کنه.

اين يه واقعيت زشت و نفرت انگيزه .ولی فکر می کنم ارائه همين راه حل (که مطمئنا بهترين راه نيست)خيلی بهتر از اينه که ما چشمهامون رو دربرابر واقعيت های موجود در جامعه ببنديم و بريم پشت ميزهای عريض و طويل بنشينيم و با شکم های انباشته و زيرشکم های آباد شده و چهره های بزک کرده و تيپ های واکس زده ،يه سری نسخه واسه مردم بدبخت جامعه بپيچيم که فقط تو محيط خلاء بشه بهش عمل کرد. مطمئنا زنی که واسه سيرکردن شکم بچه های خودش تن به خودفروشی می ده ،ايده های فمينيستی غیرعملی ما رو دوزار هم نمی خره!

سوم اينکه حرف زدن تو اين محيط فمينيستی کارحضرت فيله.من که خيلی می ترسم !پس شتر ديدی ،نديدی ;)
طرح تاسيس خانه های عفاف تدوين شد

امروز تو حيات نو اين خبر جالب انگيزناک رو خوندم .
"روزنامه همشهری به نقل از نشريه يالثارات از تشکيل خانه های امن يا عفاف(!!!) توسط چند نهاد رسمی خبر داد.اين نشريه همچنين مخالفت شورای فرهنگی زنان با اين طرح را اعلام کرد.اين روزنامه درباره اين طرح گفت که موسسه مذکور با ثبت مدت و دريافت اجرت سنت اسلامی متعه (ازدواج موقت)را جاری خواهد کرد و متقاضيان را به هتل ها (!!!)معرفی می کند.

افراد تحت شمول يا کسانی که حق استفاده از خانه های عفاف را دارند ،به اين ترتيب اعلام کرد :
1 – بانوان بی سرپرست و همسر از دست داده !
2 – بانوانی که نمی خواهند همسر دائمی مردی باشند ،ولی حاضر به ازدواج موقت و کوتاه مدت هستند!!
3 – دانشجويان و محصلانی که امکان ازدواج دائم برای آنها نيست!!!
4 – مردانی که به دلايلی کسی با ايشان ازدواج نمی نمايد!!!!
5 – مردانی که زنانشان مشکلاتی از قبيل طولانی شدن مدت بيماری دارند!!!!!
6 – افرادی که دائم السفر و دور از عيال خود به سر می برند!!!!!!
(مشمولين قضيه هر چی به آخر نزديک تر می شند ،شيک تر و قابل ترحم تر می شند.دقت می کنيد؟ به خصوص اين مورد آخريش.دلم کباب شد براشون)"

بعد هم يه چيزهايی درباره مجريان اين طرح نوشته بود و هدف از تشيکل اين موسسه رو احيا سنت پيغمبر و مقابله با تهاجم فرهنگی استکبار جهانی (!!!) ذکر کرده بود.(ربط اينها به هم رو خودتون کشف کنيد ديگه .به سواد من که نمی رسه!)
آخرش هم درباره واحدهای اين موسسه صحبت کرده بود که عبارتند از
1 – واحد مددکاری و تشخيص.
2 - واحد بهداشت و درمان .
3 – واحد مشاوره ازدواج(همسريابی)
4 – واحد صدور گواهی ازدواج موقت.
5 – واحد ارجاع به هتل
که درباره آخريش نوشته بود :"معرفی هتل ها و ارائه نشانی آنها به زوجين!"

سيستم رو حال می کنيد تو رو خدا.کاديلاکه .حالا هی بگيد اين نظام به خواستهای جوونها اهميت نمی ده. مشکلات شکمتون که با تبعيت از اصلاحات موعود يک شخصيت ويژه قابل حله و اين هم از زير شکمتون!! چيز ديگه ای هم مگه می مونه؟ هان ؟
به هر حال جوانان غيور بشتابيد .بخوريد و بياشاميد.ولی ضايع نکنيد!!! ;)

بگذريم. البته اين موضوعهای اجتماعی خيلی پيچيده تر هستند که بشه با يک نوشته يا مقاله واسشون راه حل داد.اون هم واسه من که سواد و تخصصش رو ندارم.جدا از اين بايد از ديدهای مختلف بهش نگاه کرد.
به نظر من اين طرح هم با وجود نقاط ضعف زيادی که داره ،از يه نظرهايي می شه گفت قابل مطالعه است !!!

اين قبول که جامعه امروزی ما به هيج وجه از نظر فرهنگی نمی تونه اين موضوع رو هضم کنه.
اين قبول که نهادينه کردن يک رابطه پيچيده مثل ارتباط دو انسان از جنس مخالف با همه پيچيدگی ها و ظرافتهايی که داره،و تبديل اون به شکل يک رابطه که با ثبت نام در چند تا کاغذ و صدور دو تا گواهی و اجاره کردن چند تا هتل (که نقش مکان رو بازی می کنند)يه جور ساده کردن مسئله به شکلی ساده لوحانه است.
اين قبول که نگاه کردن يک مرد به طرفش به عنوان يک منبع موقت برای تخليه و نگريستن زن به طرف مقابلش به عنوان کسی که به طور موقت خرج زندگيش رو می ده ،خيلی چندش آوره .
اين قبول که اين خانه های به اصطلاح عفاف ماهيتا با چيزی که همين نظام اونها رو به اسم خانه فسادمی شناسه ،شايد فرق چندانی نداشته باشه.فقط اسمشون رو پاستوريزه و اسلاميزه کرده و يه خورده سرويس مدرن (مثل استفاده از هتل!!!)بهش اضافه شده.

ولی اگه چند لحظه عينک واقع بينی به چشمامون بزنيم ،شايد بتونيم يه سری چيزهای ديگه رو هم ببينيم.

اول اينکه اينها صريحا اقرار کردند که قوانينشون حتی از قوانين و احکام بدوی اسلامی که واسه عربهای وحشی 1400 سال پيش وضع شده بود ،متحجرتر بودند. حداقل اونها بديهی ترين نيازهای انسان رو ناديده نمی گرفتند .فقط به شيوه ای که درخور جامعه وحشی و باده نشين خودشون بود ،واسش راه حل می دادند.حالا اينها هم بعد از مدتها رفتند يه خورده چشمهاشون رو باز کنند و واقعيتهای جامعه رو ببينند.پس يه جورايی رشد کردند!منتها شعورشون نرسيده که اون قوانين بدوی رو نمی شه همينطور يه راست کپی کرد و واسه يه جامعه که داره تو قرن 21 زندگی می کنه ،پياده کرد.

دوم اينکه اگه يه نهاد مدنی وجود داشته باشه که بتونه اين روابط زيرزمينی و درخفا رو قانونمند کنه ، مطمئنا تضييع حقوق زنهايی که واقعا از روی احتياج تن به اين کارها می دند ،گسترش بيماريهای مربوط به اونها و متولد شدن کودکان بی سرپرست در جامعه رو کمتر می کنه.

اين يه واقعيت زشت و نفرت انگيزه .ولی فکر می کنم ارائه همين راه حل (که مطمئنا بهترين راه نيست)خيلی بهتر از اينه که ما چشمهامون رو دربرابر واقعيت های موجود در جامعه ببنديم و بريم پشت ميزهای عريض و طويل بنشينيم و با شکم های انباشته و زيرشکم های آباد شده و چهره های بزک کرده و تيپ های واکس زده ،يه سری نسخه واسه مردم بدبخت جامعه بپيچيم که فقط تو محيط خلاء بشه بهش عمل کرد. مطمئنا زنی که واسه سيرکردن شکم بچه های خودش تن به خودفروشی می ده ،ايده های فمينيستی غیرعملی ما رو دوزار هم نمی خره!

سوم اينکه حرف زدن تو اين محيط فمينيستی کارحضرت فيله.من که خيلی می ترسم !پس شتر ديدی ،نديدی ;)

۱۳۸۱ مرداد ۴, جمعه

نمی دونم کجا بود خوندم که خاستگاه ناب ترين جکهای فارسی دوجا بيشتر نيست، يکی خوابگاههای دانشجويی و ديگری تو سربازخونه ها و پادگان ها.

اين هم چند نمونه از اونهايی که اين اواخر تو نشريات دانشجويی ديدم :



"بياييد شاديهايمان را با هم تقسيم کنيم"



وعده ما سر جلسه امتحان

اصل بقای پروژه :

"هيچ پروژه ای ايجاد نمی شود و هيچ پروژه ای از بين نمی رود، فقط از دانشجويی به دانشجوی ديگر منتقل می شود!"

"حاضر زدن در کلاس

انجام انواع تقلب

پاس شدن هر گونه امتحان

پيدا کردن شماره اساتيد در اسرع وقت!

تحويل سوالات امتحان در محل !!"

"پيمانکاری دانشکده"

غيرممکن

نيم ساعتی می شه که چشم به در دوخته ايم تا استاد محترم تربيت بدنی تشريفشون رو بياورند که بالاخره بعد از کلی آويزونی، يک عدد شکم از در می آيد تو و بعد از آن هم يک عدد بدن چسبيده به همان شکم. وقتی فهميديم استاد محترم قبلا بدن سازی کار می کرده، جواد گفت :

"احتمالا يک مثبت منفی تو برنامه غذاييش اشتباه شده!"

بی خيال

"اعلاميه زده اند، اردوی همدان-کرمانشاه. جوگير شديم و هشت هزار تومان پياده شديم . به خيالی فقط دوربين برداشتيم و خوارکی هيچ چيز. وقتی اتوبوس دخترها را بردند کرمانشاه و ما رفتيم همدان، احساس کرديم که به مقادير متنابعی سوسک شديم!"
نمی دونم کجا بود خوندم که خاستگاه ناب ترين جکهای فارسی دوجا بيشتر نيست، يکی خوابگاههای دانشجويی و ديگری تو سربازخونه ها و پادگان ها.
اين هم چند نمونه از اونهايی که اين اواخر تو نشريات دانشجويی ديدم :

"بياييد شاديهايمان را با هم تقسيم کنيم"

   وعده ما سر جلسه امتحان

اصل بقای پروژه :
"هيچ پروژه ای ايجاد نمی شود و هيچ پروژه ای از بين نمی رود، فقط از دانشجويی به دانشجوی ديگر منتقل می شود!"

"حاضر زدن در کلاس
انجام انواع تقلب
پاس شدن هر گونه امتحان
پيدا کردن شماره اساتيد در اسرع وقت!
تحويل سوالات امتحان در محل !!"
       "پيمانکاری دانشکده"

غيرممکن
نيم ساعتی می شه که چشم به در دوخته ايم تا استاد محترم تربيت بدنی تشريفشون رو بياورند که بالاخره بعد از کلی آويزونی، يک عدد شکم از در می آيد تو و بعد از آن هم يک عدد بدن چسبيده به همان شکم. وقتی فهميديم استاد محترم قبلا بدن سازی کار می کرده، جواد گفت :
"احتمالا يک مثبت منفی تو برنامه غذاييش اشتباه شده!"

بی خيال
"اعلاميه زده اند، اردوی همدان-کرمانشاه. جوگير شديم و هشت هزار تومان پياده شديم . به خيالی فقط دوربين برداشتيم و خوارکی هيچ چيز. وقتی اتوبوس دخترها را بردند کرمانشاه و ما رفتيم همدان، احساس کرديم که به مقادير متنابعی سوسک شديم!"



۱۳۸۱ مرداد ۳, پنجشنبه

وقتی روزا به هر دليلی تو بين مردم بيرون هستم ،هميشه يه چيزی هست که عذابم می ده.خودم هم از اين احساسم ناراحت هستم و ازش می ترسم.ولی از خودم که نمی تونم پنهان کنم ديگه.يه جورايي حماقت رو تو چهره هاشون و ابتذال رو تو کارهاشون می بينم.

حرص زدنها و دعوا و نزاعهاشون تو طول روز واسه يه لقمه نون، منو دقيقا ياد صحنه های حس برتر و تنازع بقاء حيوونها می اندازه.

شنيدن بحث های مسخره ،حساسيت های پوچ ،دغدغه های واهی ،خنده های بی معنی و روابطی که بر اساس سود و منفعت شکل گرفته .

ديدن مردايی که مدام نگاههاشون با پروپاچه خانومها درگيره ،حالا ممکنه در همون حال دستشون رو با يک حالت رمانتيک در دست عيال محترمه گذاشته باشند

ديدن خانومهايی که سعی می کنند وجود پوچ و تو خالی شون رو با به نمايش گذاشتن برجستگی ها و فرورفتگی های اندامشون و آرايشهای تند و زننده جبران کنند.

ديدن يک عده آدم بيکار که تو پاساژهای خيابون وليعصر دنبال گمشده هاشون می گردند و سعی می کنند اينطوری خودشون رو با تمدن و تجدد روز، همگام نگه دارند.

آدمهای زيادی رو ديدم (حتی بين جماعت تحصيلکرده و با تحصيلات نسبتا عاليه!) که واسه آغاز کردن زندگی شون حتی واسه انتخاب خوشبو کننده توالتشون کلی زحمت می کشند و اينطوری سعی می کنند که پوچی زندگی شون رو با اين ظواهر و زرق و برق ها جبران کنند. ولی اگه تموم خونه شون رو زير و رو کنی ،يک کتابخونه و حتی يک دونه کتاب (غیرتخصصی) پيدا نمی کنی.مدرک و پرستيژش رو که گرفتند،بای بای کتاب و کتابخونی!

گاهی اوقات فکر می کنم که اين شايد از خصوصيات حامعه بسته ما باشه.وقتی همه بهونه های زندگی رو از آدم می گيرند ،خب آدم مجبوره به اين چيزهای مبتذل پناه بياره .وقتی نمی گذارند تو هوای آزاد راحت حرفت رو بزنی ،مجبور می شی که بری تو پيت فس فس کنی و اينطوری اعلام وجود کرده باشی.ولی باز هم شک دارم.آدم نمونه زندگی های جوامع مرفه و آزاد رو هم ديده.تو فيلمها.از شنيده ها.اگه دقت کنی ،می بينی که اونها گاهی اوقات زندگی ها شون توخالی تر از ماست.ظاهرا هر چی آدمها بی دردتر باشند ،کار و کردارشون مبتذل تر و بی معنی تر می شه.

من نمی خوام(و نمی تونم) که واسه اينها يک رسالت درخور تو زندگی تعيين کنم .اگه خيلی زرنگ بودم ،همين کار رو واسه خودم می کردم که بعد از اينهمه سرگردونی هنوز يک معنی درست واسه زندگی کردنم پيدا نکردم!هرکی حق داره که بر اساس ارزشهای خودش زندگی کنه. ولی خداوند انقدر حماقت(شايد هم شعور ؟!) هم بهم نداده که خودم رو با اين چرنديات مشغول کنم.کاش لااقل خودم رو طوری بار می آوردم که از ديدنشون حرصم درنياد.

همين احساس نامساعد ،ميل منو واسه دم خور شدن با آدمهای اطرافم کم می کنه.به جرات می تونم بگم که تو عمرم حتی يک دوست و آشنای(حقيقی) نداشتم که بتونم بگم طرز فکر و گروه خونيش به من می خوره و می تونم باهاش قاطی بشم.

نفس کشيدن تو محيط وبلاگها اين حسم رو تشديد کرده.مدتها می شه که تو هيچ بحثی که گاه و بيگاه تو بين بچه ها تو شرکت پيش مياد ،شرکت نکردم.نسبت به قبل خيلی ايزوله تر شدم.انگار عادت کردم که با آدمها فقط از طريق نوشته هاشون رابطه برقرار کنم!

ترسم از اينه که اين از يک انحطاط اخلاقی تو شخصيتم حکايت بکنه.خودبرتربين و خودخواهی ولی خودم رو که نمی تونم گول بزنم.می تونم؟

نمی دونم ،شايد اين از ذات روزمرگی کارها حکايت کنه.شايد اونها هم همين احساس رو نسبت به من داشته باشند.شايد اين به خاطر زشتی نقابهايی باشه که وقتی می خوايم بريم بيرون ،به صورتها و شخصيتمون می زنيم.شايد اگه آدمها رو بدون نقاب ببينی ،وضع فرق بکنه.مثلا تا حالا نشده که حتی يک وبلاگ رو بخونم و از شخصيت نويسنده ش بدم بياد.ممکنه که زياد برام جالب نباشه،ولی اينطور نيست که از شخصيتش بدم بياد.نمی دونم. آدمهای جامعه رو که تجزيه می کنی و شخصيت هر کدوم رو که دقيق (و نه با قالبهای روزمره) بررسی می کنی ،می تونی زيباييهای زيادی از هر کدوم استخراج کنی .ولی وقتی اونها رو توکل جامعه در نظر می گيری ،همه چيز رو زشت و مبتذل می بينی .شايد قضيه همون اصطلاحی هستش که معلم عربی يک کلاس خطاب به بچه های کلاس می گه که :

"تجزيه شون خيلی خوبه ،ولی مرده شور اين ترکيبشون رو ببرند!!!"
وقتی روزا به هر دليلی تو بين مردم بيرون هستم ،هميشه يه چيزی هست که عذابم می ده.خودم هم از اين احساسم ناراحت هستم و ازش می ترسم.ولی از خودم که نمی تونم پنهان کنم ديگه.يه جورايي حماقت رو تو چهره هاشون و ابتذال رو تو کارهاشون می بينم.

حرص زدنها و دعوا و نزاعهاشون تو طول روز واسه يه لقمه نون، منو دقيقا ياد صحنه های حس برتر و تنازع بقاء حيوونها می اندازه.

شنيدن بحث های مسخره ،حساسيت های پوچ ،دغدغه های واهی ،خنده های بی معنی و روابطی که بر اساس سود و منفعت شکل گرفته .

ديدن مردايی که مدام نگاههاشون با پروپاچه خانومها درگيره ،حالا ممکنه در همون حال دستشون رو با يک حالت رمانتيک در دست عيال محترمه گذاشته باشند

ديدن خانومهايی که سعی می کنند وجود پوچ و تو خالی شون رو با به نمايش گذاشتن برجستگی ها و فرورفتگی های اندامشون و آرايشهای تند و زننده جبران کنند.

ديدن يک عده آدم بيکار که تو پاساژهای خيابون وليعصر دنبال گمشده هاشون می گردند و سعی می کنند اينطوری خودشون رو با تمدن و تجدد روز، همگام نگه دارند.

آدمهای زيادی رو ديدم (حتی بين جماعت تحصيلکرده و با تحصيلات نسبتا عاليه!) که واسه آغاز کردن زندگی شون حتی واسه انتخاب خوشبو کننده توالتشون کلی زحمت می کشند و اينطوری سعی می کنند که پوچی زندگی شون رو با اين ظواهر و زرق و برق ها جبران کنند. ولی اگه تموم خونه شون رو زير و رو کنی ،يک کتابخونه و حتی يک دونه کتاب (غیرتخصصی) پيدا نمی کنی.مدرک و پرستيژش رو که گرفتند،بای بای کتاب و کتابخونی!

گاهی اوقات فکر می کنم که اين شايد از خصوصيات حامعه بسته ما باشه.وقتی همه بهونه های زندگی رو از آدم می گيرند ،خب آدم مجبوره به اين چيزهای مبتذل پناه بياره .وقتی نمی گذارند تو هوای آزاد راحت حرفت رو بزنی ،مجبور می شی که بری تو پيت فس فس کنی و اينطوری اعلام وجود کرده باشی.ولی باز هم شک دارم.آدم نمونه زندگی های جوامع مرفه و آزاد رو هم ديده.تو فيلمها.از شنيده ها.اگه دقت کنی ،می بينی که اونها گاهی اوقات زندگی ها شون توخالی تر از ماست.ظاهرا هر چی آدمها بی دردتر باشند ،کار و کردارشون مبتذل تر و بی معنی تر می شه.

من نمی خوام(و نمی تونم) که واسه اينها يک رسالت درخور تو زندگی تعيين کنم .اگه خيلی زرنگ بودم ،همين کار رو واسه خودم می کردم که بعد از اينهمه سرگردونی هنوز يک معنی درست واسه زندگی کردنم پيدا نکردم!هرکی حق داره که بر اساس ارزشهای خودش زندگی کنه. ولی خداوند انقدر حماقت(شايد هم شعور ؟!) هم بهم نداده که خودم رو با اين چرنديات مشغول کنم.کاش لااقل خودم رو طوری بار می آوردم که از ديدنشون حرصم درنياد.


همين احساس نامساعد ،ميل منو واسه دم خور شدن با آدمهای اطرافم کم می کنه.به جرات می تونم بگم که تو عمرم حتی يک دوست و آشنای(حقيقی) نداشتم که بتونم بگم طرز فکر و گروه خونيش به من می خوره و می تونم باهاش قاطی بشم.
نفس کشيدن تو محيط وبلاگها اين حسم رو تشديد کرده.مدتها می شه که تو هيچ بحثی که گاه و بيگاه تو بين بچه ها تو شرکت پيش مياد ،شرکت نکردم.نسبت به قبل خيلی ايزوله تر شدم.انگار عادت کردم که با آدمها فقط از طريق نوشته هاشون رابطه برقرار کنم!

ترسم از اينه که اين از يک انحطاط اخلاقی تو شخصيتم حکايت بکنه.خودبرتربين و خودخواهی ولی خودم رو که نمی تونم گول بزنم.می تونم؟

نمی دونم ،شايد اين از ذات روزمرگی کارها حکايت کنه.شايد اونها هم همين احساس رو نسبت به من داشته باشند.شايد اين به خاطر زشتی نقابهايی باشه که وقتی می خوايم بريم بيرون ،به صورتها و شخصيتمون می زنيم.شايد اگه آدمها رو بدون نقاب ببينی ،وضع فرق بکنه.مثلا تا حالا نشده که حتی يک وبلاگ رو بخونم و از شخصيت نويسنده ش بدم بياد.ممکنه که زياد برام جالب نباشه،ولی اينطور نيست که از شخصيتش بدم بياد.نمی دونم. آدمهای جامعه رو که تجزيه می کنی و شخصيت هر کدوم رو که دقيق (و نه با قالبهای روزمره) بررسی می کنی ،می تونی زيباييهای زيادی از هر کدوم استخراج کنی .ولی وقتی اونها رو توکل جامعه در نظر می گيری ،همه چيز رو زشت و مبتذل می بينی .شايد قضيه همون اصطلاحی هستش که معلم عربی يک کلاس خطاب به بچه های کلاس می گه که :

"تجزيه شون خيلی خوبه ،ولی مرده شور اين ترکيبشون رو ببرند!!!"

۱۳۸۱ مرداد ۱, سه‌شنبه

اين شعر خوشگل رو فراموش کرده بودم که ديشب بگذارم ! و باز هم شاملو :

با من رازی بود

که به کو گفتم

با من رازی بود

که به چاه گفتم

تو راه دراز

به اسب سيا گفتم

بيکس و تنها

به سنگای را گفتم


با راز کهنه

از راه رسيدم

حرفی نروندم

حرفی نروندی

اشکی فشوندم

اشکی فشوندی

لبامو بستم

از چشام خوندی


به نظر شما ثقيل ترين و ادبی ترين واژه تو شعر بالا کدومه؟فکر کنم يه بچه سه چهارساله هم بتونه اين شعر رو راحت درک کنه!

قابل توجه کسايی که زیر فشار ادبيات و واژه های ثقيل شهيد می شند تا بتونند يه متنی بلغور کنند که مثلا از نظر ادبی غنی باشه !
اين شعر خوشگل رو فراموش کرده بودم که ديشب بگذارم ! و باز هم شاملو :

با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چاه گفتم
تو راه دراز
به اسب سيا گفتم
بيکس و تنها
به سنگای را گفتم

با راز کهنه
از راه رسيدم
حرفی نروندم
حرفی نروندی
اشکی فشوندم
اشکی فشوندی
لبامو بستم
از چشام خوندی


به نظر شما ثقيل ترين و ادبی ترين واژه تو شعر بالا کدومه؟فکر کنم يه بچه سه چهارساله هم بتونه اين شعر رو راحت درک کنه!
قابل توجه کسايی که زیر فشار ادبيات و واژه های ثقيل شهيد می شند تا بتونند يه متنی بلغور کنند که مثلا از نظر ادبی غنی باشه !
تست !
اين و بالايی ،تقصير بلاگره بخدا
تو هم مث من خوابت مياد بلاگر ؟!
ا مثل احمق
ب مثل بلاگر



به ياد الف. بامداد

امروز سالگرد درگذشت شاملوی بزرگه.من حس می کنم که چيز زيادی از حرفها و روح بزرگش رو نتونستم بشناسم.تنها ارتباطم با اون همون همراه شدن با احساسات و دردهای آشکار و پنهان روحش در شعرها بوده که گاهی اوقات عظمت زيادی به شبهای من می داد.شاملو رو من با دردها و حسرتهايي که برای آزادی داشت،می شناسم.اونجا که می گفت :

هرگز از مرگ نهراسيده ام.

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.

هراس من باری همه از مردن در سرزمينی است که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد.


در تمام طول عمرش اين هراس رو با خودش داشت.هراسی که باعث می شد هم برای رژيم گذشته يه عنصر غيرقابل هضم باشه و هم برای رژيم فعلی.

شاملو رو من با احترامی که برای انسان قائل بود ،می شناسم .ابرانسانی که تو شعرهاش تصوير می کرد.انسانی که بايد از آدميزادی بگذره و به آدميت برسه :

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پيراهن

از انسانی که توئی

قصه ها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.


و بالاخره شاملو رو من با عاشقانه هاش می شناسم.عاشقانه هايي که يه جواريی فراجنسيتی هستند.تفاوتی نداره که اونها رو داری خطاب به معشوق زن می گی يا مرد.

آينه ای در برابر آينه ات می گذارم تا از تو ابديتی بسازم

وقتی شاملو اين عاشقانه ها رو برای آيدا می گه،آدم بی اختيار نمی دونه دلش می خواد که جای آيدا باشه يا جای سراينده اين اشعار زيبا.چرا که به قول خود شاملو :

برای زيستن دو قلب لازم است ،قلبی که دوست بدارد و قلبی که دوستت بدارند.

اين به نظر من يکی از زيباترين و پرمعنی ترين عاشقانه های شاملو ست که فقط خودش می تونسته اينو گفته باشه.و من ،خودم هم نمی دونم که چقدر اين شعر رو می فهمم و دوستش دارم !

من بهارم تو زمين

من زمينم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

ميون جنگلا طاقم می کنه.


تو بزرگی مثل شب.

اگه مهتاب باشه يا نه

تو بزرگی

مث شب

خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو.

تازه ،وقتی بره مهتاب و

هنوز

شبِ تنها

بايد

راه دوری بره تا دمِ دروازه روز-

مثِ شب گود و بزرگی

مثِ شب.

تازه روزم که بياد

تو تميزی

مث شبنم

مث صبح.

تو مث مخمل ابری

مث بوی علفی

مث اون ململِ مِه نازکی .

اون ململ مه

که رو عطر علفا ،مثل بلاتکليفی

هاج و واج مونده مردد

ميون موندن و رفتن

ميون مرگ و حيات


مث برفايی تو

تازه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه

مث اون قله مغرور بلندی

که به ابرای سياهی و به بادای بدی می خندی...

من باهارم تو زمين

من زمينم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

ميون جنگلا طاقم می کنه.





به ياد الف. بامداد
امروز سالگرد درگذشت شاملوی بزرگه.من حس می کنم که چيز زيادی از حرفها و روح بزرگش رو نتونستم بشناسم.تنها ارتباطم با اون همون همراه شدن با احساسات و دردهای آشکار و پنهان روحش در شعرها بوده که گاهی اوقات عظمت زيادی به شبهای من می داد.شاملو رو من با دردها و حسرتهايي که برای آزادی داشت،می شناسم.اونجا که می گفت :

هرگز از مرگ نهراسيده ام.
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.
هراس من باری همه از مردن در سرزمينی است که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد.


در تمام طول عمرش اين هراس رو با خودش داشت.هراسی که باعث می شد هم برای رژيم گذشته يه عنصر غيرقابل هضم باشه و هم برای رژيم فعلی.
شاملو رو من با احترامی که برای انسان قائل بود ،می شناسم .ابرانسانی که تو شعرهاش تصوير می کرد.انسانی که بايد از آدميزادی بگذره و به آدميت برسه :

چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پيراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.


و بالاخره شاملو رو من با عاشقانه هاش می شناسم.عاشقانه هايي که يه جواريی فراجنسيتی هستند.تفاوتی نداره که اونها رو داری خطاب به معشوق زن می گی يا مرد.

آينه ای در برابر آينه ات می گذارم تا از تو ابديتی بسازم
وقتی شاملو اين عاشقانه ها رو برای آيدا می گه،آدم بی اختيار نمی دونه دلش می خواد که جای آيدا باشه يا جای سراينده اين اشعار زيبا.چرا که به قول خود شاملو :
برای زيستن دو قلب لازم است ،قلبی که دوست بدارد و قلبی که دوستت بدارند.

اين به نظر من يکی از زيباترين و پرمعنی ترين عاشقانه های شاملو ست که فقط خودش می تونسته اينو گفته باشه.و من ،خودم هم نمی دونم که چقدر اين شعر رو می فهمم و دوستش دارم !

من بهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
ميون جنگلا طاقم می کنه.


تو بزرگی مثل شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگی
مث شب

خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو.
تازه ،وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
بايد
راه دوری بره تا دمِ دروازه روز-
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.

تازه روزم که بياد
تو تميزی
مث شبنم
مث صبح.

تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مث اون ململِ مِه نازکی .
اون ململ مه
که رو عطر علفا ،مثل بلاتکليفی
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن و رفتن
ميون مرگ و حيات


مث برفايی تو
تازه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
مث اون قله مغرور بلندی
که به ابرای سياهی و به بادای بدی می خندی...

من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
ميون جنگلا طاقم می کنه.

۱۳۸۱ تیر ۳۱, دوشنبه

خصوصی:

از وبلاگ کی باران می رسد :

٭ نمی دانم این جمله از کیست ، ( به گمانم در "طرحی از یک زندگی " خوانده بودمش) که می گفت ، عرفان علی - نه چون عرفان مولانا و عرفان قدیمی ایرانی - عرفانی ست بر سه رکن :

در خویش فرو رفتن

از خویش فرا رفتن

و از اوج عرش ، به میان خلق باز آمدن...


و شاید این جمله راهم شد ،

و شاید شعار!

٭ قرن ها گفتيم : خواستن ، توانستن است

حال آن که : خاستن ، توانستن بود!!!!

اين هم خيلی خوب بود.

آقا بارون رسيده ،کجای کاری ؟اميدوارم که اين موقع شب خواب نباشی تا بتونی زمزمه شبونه ش رو بشنوی.
از وبلاگ کی باران می رسد :

٭ نمی دانم این جمله از کیست ، ( به گمانم در "طرحی از یک زندگی " خوانده بودمش) که می گفت ، عرفان علی - نه چون عرفان مولانا و عرفان قدیمی ایرانی - عرفانی ست بر سه رکن :
در خویش فرو رفتن
از خویش فرا رفتن
و از اوج عرش ، به میان خلق باز آمدن...

و شاید این جمله راهم شد ،
و شاید شعار!

٭ قرن ها گفتيم : خواستن ، توانستن است
حال آن که : خاستن ، توانستن بود!!!!

اين هم خيلی خوب بود.

آقا بارون رسيده ،کجای کاری ؟اميدوارم که اين موقع شب خواب نباشی تا بتونی زمزمه شبونه ش رو بشنوی.
برای من بی توجهی يکی از بزرگترين توهين هاست.بخصوص اگه اين بی توجهی از طرف اونهايي باشه که آدم دوستشون داره، ديگه غيرقابل تحمل می شه.خودم هم اگه بخوام آخر توهين رو به يه نفر بکنم ،سعی می کنم که خودم رو نسبت بهش بی توجه جلوه بدم!!!

خيلی سعی کردم که اين رو به يه نفر بفهمونم.اما ظاهرا مفهوم خود اين جمله هم مشمول همين بی توجهی قرار می گرفت !
برای من بی توجهی يکی از بزرگترين توهين هاست.بخصوص اگه اين بی توجهی از طرف اونهايي باشه که آدم دوستشون داره، ديگه غيرقابل تحمل می شه.خودم هم اگه بخوام آخر توهين رو به يه نفر بکنم ،سعی می کنم که خودم رو نسبت بهش بی توجه جلوه بدم!!!
خيلی سعی کردم که اين رو به يه نفر بفهمونم.اما ظاهرا مفهوم خود اين جمله هم مشمول همين بی توجهی قرار می گرفت !

۱۳۸۱ تیر ۳۰, یکشنبه

خصوصی:

وای باران ،وای باران،

شيشه پنجره را باران شست
.

بارون يکی از معدود چيزهايي هستش که جزئی از اين دنياست ،ولی انگار از جنس اين دنيا نيست.اين باشه برای بارون و همه اونهايي که مثل بارون هستند :

بارون ، تو دوست داشتنی هستی ،اگه نم نم بباری يا وحشي.

بارون ، تو به ياد موندنی هستی ، اگه عمرت کوتاه باشه يا بلند.

بارون ،تو منو از خودت پر می کنی ، اگه خوشحال باشم يا غمگين .

بارون ،تو پرمعنی هستی ،اگه رو سبزه بباری يا کوير.

افسوس که الان بايد حسرت اينو خورد که هيولای سقف منو از حس کردنت محروم می کنه.راستی کسی می دونه چرا خونه ها بايد سقف داشته باشند؟برای اينکه اگه يه روز بارون اومد ،خيس نشند خدانکرده ؟!

بايد الان نگران اين بود که اين بوی نمت تا کی باقی می مونه!هر چند باکی نيست.همين لحظات بودنت انقدر شورانگيزه که همه اون تشنگی ها و انتظارهای بعدی رو تحمل پذير می کنه.

اون موقعی که می خوام نيستی.نميای.ولی وقتی ميای ،کلی چوکاری می کنی و منو نوارش می کنی که اون نبودن هات رو هم جبران می کنی .

می دونی از اين نظر مثل کی هستی ؟

مثل خدا.

ديگه مثل کی ؟!

اوهوووووووم.خوشم مياد که می فهمی.

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست.
وای باران ،وای باران،
شيشه پنجره را باران شست
.

بارون يکی از معدود چيزهايي هستش که جزئی از اين دنياست ،ولی انگار از جنس اين دنيا نيست.اين باشه برای بارون و همه اونهايي که مثل بارون هستند :

بارون ، تو دوست داشتنی هستی ،اگه نم نم بباری يا وحشي.
بارون ، تو به ياد موندنی هستی ، اگه عمرت کوتاه باشه يا بلند.
بارون ،تو منو از خودت پر می کنی ، اگه خوشحال باشم يا غمگين .
بارون ،تو پرمعنی هستی ،اگه رو سبزه بباری يا کوير.

افسوس که الان بايد حسرت اينو خورد که هيولای سقف منو از حس کردنت محروم می کنه.راستی کسی می دونه چرا خونه ها بايد سقف داشته باشند؟برای اينکه اگه يه روز بارون اومد ،خيس نشند خدانکرده ؟!
بايد الان نگران اين بود که اين بوی نمت تا کی باقی می مونه!هر چند باکی نيست.همين لحظات بودنت انقدر شورانگيزه که همه اون تشنگی ها و انتظارهای بعدی رو تحمل پذير می کنه.
اون موقعی که می خوام نيستی.نميای.ولی وقتی ميای ،کلی چوکاری می کنی و منو نوارش می کنی که اون نبودن هات رو هم جبران می کنی .
می دونی از اين نظر مثل کی هستی ؟
مثل خدا.
ديگه مثل کی ؟!
اوهوووووووم.خوشم مياد که می فهمی.

از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست.
امروز تو خبرها بود که پيکرهای حدود 500 تا از شهيدان آزاده(ترکيب جديد : اسيرايی که در زندونهای عراقی ها شهيد شدن) رو تو مرز خسروی تحويل گرفتند و جسدهای حدود 1200 نفر از عراقی ها رو تحويل دادند. (واسه ما پيکر پاک بود و واسه اونها جسد.اگه احيانا واژه لاشه رو هم جايی ديديد،تعجب نکنيد! ) ديگه يه جوری صحبت می کنند که انگار يه خورده خيار دادند و خربزه ستوندند.

هر چند انقدر از اين مبادلات اتفاق افتاده که کسی حال و حوصله نداره بهش گوش بده، ولی واقعا حتی تصور حال و روز بازمونده های اينها واسه آدم دشواره.بعد از عمری انتظار کشنده بايد برند تابوت عزيزشون رو تحويل بگيرند. من خودم قبلا پای صحبت دوتا از اسيرايی که برگشته بودند ،نشستم.واقعا وضع فجيعی داشتند تو زندونهای عراق.البته مطمئنا وضع اسيرای عراقی تو ميهن مقدس ما هم بهتر نبوده!

اين دوتا رژيم مفلک و بی آبروی همسايه ،روی همديگه رو تو کله شقی و مردم آزاری بردند.آخه يکی نيست به اينها بگه که 8 سال تو سر و کله همديگه زديد.اولها عراقی ها می خواستند بياند تا خود تهرون رو تصرف کنند.بعد هم که اونا کوتاه اومدند ،اين طرفی ها گفتند که ما می ريم و خود کربلا رو فتح می کنيم. حالا که هيچی واستون نمونده، چرا اين اسيرای بدبخت رو گروگان گرفتيد.هنوز خدا می دونه که چند هزار تا اسير هر کدوم تو زندونهاشون نگه داشته باشند.هر وقتی هم تقی به توقی می خوره و يه سری آمار واسه همديگه منتشر می کنند که آره آقا ،هنوز کيسه ما از شما پُرتره!!!

من نمی دونم .واقعا نمی دونم که معجون قدرت چه خاصيتی داره که اکثر آدمها وقتی يه جرعه ازش می خورند ،خون آشام می شند.حالا می خواد قبل از اون امامزاده بوده باشند يا جلاد !
امروز تو خبرها بود که پيکرهای حدود 500 تا از شهيدان آزاده(ترکيب جديد : اسيرايی که در زندونهای عراقی ها شهيد شدن) رو تو مرز خسروی تحويل گرفتند و جسدهای حدود 1200 نفر از عراقی ها رو تحويل دادند. (واسه ما پيکر پاک بود و واسه اونها جسد.اگه احيانا واژه لاشه رو هم جايی ديديد،تعجب نکنيد! ) ديگه يه جوری صحبت می کنند که انگار يه خورده خيار دادند و خربزه ستوندند.

هر چند انقدر از اين مبادلات اتفاق افتاده که کسی حال و حوصله نداره بهش گوش بده، ولی واقعا حتی تصور حال و روز بازمونده های اينها واسه آدم دشواره.بعد از عمری انتظار کشنده بايد برند تابوت عزيزشون رو تحويل بگيرند. من خودم قبلا پای صحبت دوتا از اسيرايی که برگشته بودند ،نشستم.واقعا وضع فجيعی داشتند تو زندونهای عراق.البته مطمئنا وضع اسيرای عراقی تو ميهن مقدس ما هم بهتر نبوده!
اين دوتا رژيم مفلک و بی آبروی همسايه ،روی همديگه رو تو کله شقی و مردم آزاری بردند.آخه يکی نيست به اينها بگه که 8 سال تو سر و کله همديگه زديد.اولها عراقی ها می خواستند بياند تا خود تهرون رو تصرف کنند.بعد هم که اونا کوتاه اومدند ،اين طرفی ها گفتند که ما می ريم و خود کربلا رو فتح می کنيم. حالا که هيچی واستون نمونده، چرا اين اسيرای بدبخت رو گروگان گرفتيد.هنوز خدا می دونه که چند هزار تا اسير هر کدوم تو زندونهاشون نگه داشته باشند.هر وقتی هم تقی به توقی می خوره و يه سری آمار واسه همديگه منتشر می کنند که آره آقا ،هنوز کيسه ما از شما پُرتره!!!

من نمی دونم .واقعا نمی دونم که معجون قدرت چه خاصيتی داره که اکثر آدمها وقتی يه جرعه ازش می خورند ،خون آشام می شند.حالا می خواد قبل از اون امامزاده بوده باشند يا جلاد !

يکی نيست به من بگه که آقا جون ،
اگه اين حرف سياسی می زنه ،خب شبحه و دست آدما بهش نمی رسه!
اگه اين پته شون رو روی آب می ريزه ،خب کارش درسته!
اگه اين يکی گير می ده بهشون ،خب اون ور آبه!
تو که بال نداری ،پس ...

۱۳۸۱ تیر ۲۹, شنبه

خصوصی:

ببينم چه فرقی کرد؟!

اون موقعها خيلی کم بودی و هميشه بودی .الان هم همينطوره.

اون موقعها تو فرزانگی می کردی و من سوته دلی. الان هم همينطوره.

اون موقعها تو از اين صحبت می کردی که "چطور با هم بمونيم؟امکان نداره!" و من می گفتم اول بپرس چرا با هم بمونيم ؟الان هم همينطوره.

اون موقعها راه تو معلوم و مشخص بود و من نمی دونستم دنبال چی هستم و الان هم همينطوره.

اون موقعها چهره ات جلوم حی و حاضر بود.چه بودی،چه نبودی .الان هم همينطوره.

اون موقعها من باهات خيلی حرف می زدم و الان هم مدام با خودت حرف می زنم.با نوشته هام.

اون موقعها حرف همديگه رو نمی فهميديم و الان هم نمی خوايم بفهميم.

اون موقعها نمی دونستم چرا بايد دوستت داشته باشم و الان هم نمی دونم چرا نبايد دوستت داشته باشم.

اون موقعها بی دليل می رفتم دانشگاه و الان هم گاهی بی دليل اون طرف ها پيدام می شه.

پس چه فرقی کرده واقعا؟!

آهان ،فهميدم.يه فرق کوچولو کرده.شنيدی يه نفر گفته :

رفتن تو

رفتن يک سايه ز ديوار غمه.

ديوار هنوز مونده به جاش

اما يه سايه روش کمه
.

به اندازه يک سايه کوچولو فرق داره.فقط يک سايه کوچولو!!!
ببينم چه فرقی کرد؟!
اون موقعها خيلی کم بودی و هميشه بودی .الان هم همينطوره.
اون موقعها تو فرزانگی می کردی و من سوته دلی. الان هم همينطوره.
اون موقعها تو از اين صحبت می کردی که "چطور با هم بمونيم؟امکان نداره!" و من می گفتم اول بپرس چرا با هم بمونيم ؟الان هم همينطوره.
اون موقعها راه تو معلوم و مشخص بود و من نمی دونستم دنبال چی هستم و الان هم همينطوره.
اون موقعها چهره ات جلوم حی و حاضر بود.چه بودی،چه نبودی .الان هم همينطوره.
اون موقعها من باهات خيلی حرف می زدم و الان هم مدام با خودت حرف می زنم.با نوشته هام.
اون موقعها حرف همديگه رو نمی فهميديم و الان هم نمی خوايم بفهميم.
اون موقعها نمی دونستم چرا بايد دوستت داشته باشم و الان هم نمی دونم چرا نبايد دوستت داشته باشم.
اون موقعها بی دليل می رفتم دانشگاه و الان هم گاهی بی دليل اون طرف ها پيدام می شه.
پس چه فرقی کرده واقعا؟!

آهان ،فهميدم.يه فرق کوچولو کرده.شنيدی يه نفر گفته :
رفتن تو
رفتن يک سايه ز ديوار غمه.
ديوار هنوز مونده به جاش
اما يه سايه روش کمه
.

به اندازه يک سايه کوچولو فرق داره.فقط يک سايه کوچولو!!!
"وقتی چشماشو باز کرد، هنوز بدنش درد ميکرد،... "

اين یعنی اينکه اژدهای شکلاتی برگشته و باز داره می نویسه.یه داستان خيلی قشنگ هم گفته.

اين فمينيست خفن هم با اون نمک هميشگيش باز اومده تو گود و داره می گه: "یکی و دوتا ،دوتا و سه تا !!!"
"وقتی چشماشو باز کرد، هنوز بدنش درد ميکرد،... "
اين یعنی اينکه اژدهای شکلاتی برگشته و باز داره می نویسه.یه داستان خيلی قشنگ هم گفته.

اين فمينيست خفن هم با اون نمک هميشگيش باز اومده تو گود و داره می گه: "یکی و دوتا ،دوتا و سه تا !!!"

۱۳۸۱ تیر ۲۸, جمعه

لحظه بزرگ آغازشدن ؟!

کوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستين درد.


در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجيرش خو نمی کرد-

من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.


شاملوی بزرگ آغاز شدن خودش رو اين طور وصف می کنه.

مدتها به اين فکر کردم که من از کی آغاز شدم ؟

اولين شبی که تو رختخوابم جيش نزدم؟

اولين روزی که در مقابل پول تو جيبی گرفتن از بابام مقاومت کردم؟

اولين روزی که اون مسئله هندسه المپياد رو حل کردم ؟

اولين صبحی که پا شدم و ديدم بعد از عمری آبروداری ،باز بی آبرو شدم؟

اولين روزی که سر خدا جيغ کشيدم،با تموم وجودم و تا مدتها محلش نگذاشتم !!!؟

اولين روزی که فهميدم آدم به تاوان خوردن اون ميوه ممنوعه به اين کوير تبعيد شده؟

....

نمی دونم.شايد همه اينها باشه و هيچ کدوم از اينها نباشه. اصلا نمی دونم آيا می شه يک لحظه خاصی رو نام برد و گفت که احساس آدميت من از اينجا آغاز شد؟

درسته که يه سری از لحظات تو زندگی هستند که واسه آدم رنگ و وزن خاصی دارند.ولی من احساس می کنم که تغييرات روح آدم يک پروسه پيوسته است و نه گسسته.خيلی از تغييراتی که اونا رو ناگهانی و به يه لحظه خاص نسبت می ديم ،در واقع حاصل پروسه ای هستند که از مدتها پيش در پس زمينه روح و در ضمير ناخودآگاه آدم آغاز شده بودند.

روح آدم از جنس حافظه نيست که مثلا اگه داده هاش رو يک بيت ،يک بيت توش بريزی با اينکه يهو يک گيگا داده به خوردش بدی ،در نتيجه فرقی نداشته باشه.بعضی مفاهيم هستند که بايد بار معنی شون رو کشيد.بعضی دردها هستند که واسه فهميدنشون ،آدم بايد خودش رو بسپاره تو دستشون تا نقره داغ بشه. .روزها ،هفته ها ، سالها و گاهی نسلها .و آدميت حتما مفهوم بزرگيه.

پسربچه ای که به ناگاه تمام اسباب بازيهاش را رها می کنه و سپر بلای دختربچه زيبای همسايه در زير ريزش آوار می شه،شايد مدتهاست که به افسون چشمان او دچار بوده.

انسان ناآرامی که در يک لحظه جنون آميز خودش را با شير گاز خونه ش خفه می کنه ،مدتها رنج بی خبری و ياس فلسفی را با کلماتش دوره می کرده.

انسانی که در لحظه ای بزرگ رسالت سنگين وحی رو روی شانه هاش احساس می کنه ،روزها و ماهها در خلوت غارها و عبادتهای خالصانه روحش رو برای پذيرش بزرگترين کلمات آفرينش آماده کرده.

و شايد هم آفريدگاری که در لحظه ای شگرف با فرمان کُن فيکن دست به آفرينشی بزرگ می زنه ،رنج تنهايی و نداشتن کسی رو که به او عشق بورزه ،به دوش می کشيده.

آدم نمی تونه به حساب اين لحظات ويژه حرکت کنه ، ولی خب نبايد به کلی منکر اونها بشه. واسه اون کسی که اين روح مثل موم تو دستاش اسيره ،اصلا کاری نداره که به يه اشاره شکلش رو عوض کنه.به خصوص روحی که دچار رخوت و سستی شده ،به شدت محتاج چنين لحظه بزرگ و تلنگر عميقی هستش که خداوند اون رو ازش دريغ نمی کنه.نه؟
لحظه بزرگ آغازشدن ؟!

کوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد.

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجيرش خو نمی کرد-
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.


شاملوی بزرگ آغاز شدن خودش رو اين طور وصف می کنه.

مدتها به اين فکر کردم که من از کی آغاز شدم ؟
اولين شبی که تو رختخوابم جيش نزدم؟
اولين روزی که در مقابل پول تو جيبی گرفتن از بابام مقاومت کردم؟
اولين روزی که اون مسئله هندسه المپياد رو حل کردم ؟
اولين صبحی که پا شدم و ديدم بعد از عمری آبروداری ،باز بی آبرو شدم؟
اولين روزی که سر خدا جيغ کشيدم،با تموم وجودم و تا مدتها محلش نگذاشتم !!!؟
اولين روزی که فهميدم آدم به تاوان خوردن اون ميوه ممنوعه به اين کوير تبعيد شده؟
....
نمی دونم.شايد همه اينها باشه و هيچ کدوم از اينها نباشه. اصلا نمی دونم آيا می شه يک لحظه خاصی رو نام برد و گفت که احساس آدميت من از اينجا آغاز شد؟
درسته که يه سری از لحظات تو زندگی هستند که واسه آدم رنگ و وزن خاصی دارند.ولی من احساس می کنم که تغييرات روح آدم يک پروسه پيوسته است و نه گسسته.خيلی از تغييراتی که اونا رو ناگهانی و به يه لحظه خاص نسبت می ديم ،در واقع حاصل پروسه ای هستند که از مدتها پيش در پس زمينه روح و در ضمير ناخودآگاه آدم آغاز شده بودند.

روح آدم از جنس حافظه نيست که مثلا اگه داده هاش رو يک بيت ،يک بيت توش بريزی با اينکه يهو يک گيگا داده به خوردش بدی ،در نتيجه فرقی نداشته باشه.بعضی مفاهيم هستند که بايد بار معنی شون رو کشيد.بعضی دردها هستند که واسه فهميدنشون ،آدم بايد خودش رو بسپاره تو دستشون تا نقره داغ بشه. .روزها ،هفته ها ، سالها و گاهی نسلها .و آدميت حتما مفهوم بزرگيه.

پسربچه ای که به ناگاه تمام اسباب بازيهاش را رها می کنه و سپر بلای دختربچه زيبای همسايه در زير ريزش آوار می شه،شايد مدتهاست که به افسون چشمان او دچار بوده.
انسان ناآرامی که در يک لحظه جنون آميز خودش را با شير گاز خونه ش خفه می کنه ،مدتها رنج بی خبری و ياس فلسفی را با کلماتش دوره می کرده.
انسانی که در لحظه ای بزرگ رسالت سنگين وحی رو روی شانه هاش احساس می کنه ،روزها و ماهها در خلوت غارها و عبادتهای خالصانه روحش رو برای پذيرش بزرگترين کلمات آفرينش آماده کرده.
و شايد هم آفريدگاری که در لحظه ای شگرف با فرمان کُن فيکن دست به آفرينشی بزرگ می زنه ،رنج تنهايی و نداشتن کسی رو که به او عشق بورزه ،به دوش می کشيده.


آدم نمی تونه به حساب اين لحظات ويژه حرکت کنه ، ولی خب نبايد به کلی منکر اونها بشه. واسه اون کسی که اين روح مثل موم تو دستاش اسيره ،اصلا کاری نداره که به يه اشاره شکلش رو عوض کنه.به خصوص روحی که دچار رخوت و سستی شده ،به شدت محتاج چنين لحظه بزرگ و تلنگر عميقی هستش که خداوند اون رو ازش دريغ نمی کنه.نه؟

سيمای لاريجانی امشب تو پوست خودش نمی گنجيد.خب کلی سوژه پيدا کرده بود ديگه.اين ملت شريف هم زير اين آفتاب تموز عجب حماسه ای خلق کرد.دست مريزاد.کلی کار کردند.کلی مشت بود که به هوا کوبيده می شد. کلی حنجره بود که تا مرز جر خوردن پيش رفت.کلی هزينه و وقت بود که صرف آتيش زدن پرچم ها و مجسمه ها و اين جور خاله زنک بازی ها می شد.بهتون قول می دم که 90 درصد اين آدمها اصلا نمی دونند که بوش چی گفته .اون بقيه هم که می دونستند ،معلوم بود که از کجا خونده بودند.

وای خدا ،استحمار توده تا کی ؟ تا يادم مياد اين ملت رو مجبور کردند که اينطور عوامانه شعار بده و ابراز احساسات کنه.چه تو دين ،چه تو سياست يا هر چيز ديگه.يکی بگه حسين حسين و اونا بگند آی و وای .يکی بگه دشمن و اونا بگند مرگ بر فلان و بهمان.دريغ از يک ذره آگاهی ،يک ذره شناخت.

من اتفاقا کل اين متن چند پاراگرافی رو خوندم.شما هم بخونيدش. نمی دونم تو اين بيانيه کسی مطلب توهين آميزی پيدا کرد؟ آيا اينکه بگيم دموکراسی حق هر ملتی هستش ،مداخله محسوب می شه ؟ اين بيانيه منافع کی رو تهديد کرده بود؟ ملت يا يه عده ديگه؟خب شايد هم آقای جورج بوش حساب نکرده که ما يه خورده زيادی ظريف هستيم.آخه به قول حاجيمون جديدا ما شديم مردم سالارترين و باثبات ترين کشور دنيا.هورااااااا.
سيمای لاريجانی امشب تو پوست خودش نمی گنجيد.خب کلی سوژه پيدا کرده بود ديگه.اين ملت شريف هم زير اين آفتاب تموز عجب حماسه ای خلق کرد.دست مريزاد.کلی کار کردند.کلی مشت بود که به هوا کوبيده می شد. کلی حنجره بود که تا مرز جر خوردن پيش رفت.کلی هزينه و وقت بود که صرف آتيش زدن پرچم ها و مجسمه ها و اين جور خاله زنک بازی ها می شد.بهتون قول می دم که 90 درصد اين آدمها اصلا نمی دونند که بوش چی گفته .اون بقيه هم که می دونستند ،معلوم بود که از کجا خونده بودند.

وای خدا ،استحمار توده تا کی ؟ تا يادم مياد اين ملت رو مجبور کردند که اينطور عوامانه شعار بده و ابراز احساسات کنه.چه تو دين ،چه تو سياست يا هر چيز ديگه.يکی بگه حسين حسين و اونا بگند آی و وای .يکی بگه دشمن و اونا بگند مرگ بر فلان و بهمان.دريغ از يک ذره آگاهی ،يک ذره شناخت.

من اتفاقا کل اين متن چند پاراگرافی رو خوندم.شما هم بخونيدش. نمی دونم تو اين بيانيه کسی مطلب توهين آميزی پيدا کرد؟ آيا اينکه بگيم دموکراسی حق هر ملتی هستش ،مداخله محسوب می شه ؟ اين بيانيه منافع کی رو تهديد کرده بود؟ ملت يا يه عده ديگه؟خب شايد هم آقای جورج بوش حساب نکرده که ما يه خورده زيادی ظريف هستيم.آخه به قول حاجيمون جديدا ما شديم مردم سالارترين و باثبات ترين کشور دنيا.هورااااااا.
ديشب حالم به شدت دريايی بود.واسه همين نتونستم بنويسم.بعد از مدتها ساعت 1 رفتم تو رختخواب.گفتم خب بعد از مدتها خواب شبانه رو تجربه می کنم.فقط نمی دونم کی منو ساعت 4 صبح از خواب بيدار کرد و لشم رو کشون کشون آورد کنار اين کامپی.
ديشب حالم به شدت دريايی بود.واسه همين نتونستم بنويسم.بعد از مدتها ساعت 1 رفتم تو رختخواب.گفتم خب بعد از مدتها خواب شبانه رو تجربه می کنم.فقط نمی دونم کی منو ساعت 4 صبح از خواب بيدار کرد و لشم رو کشون کشون آورد کنار اين کامپی.خدا ازش نگذره.

۱۳۸۱ تیر ۲۶, چهارشنبه

خصوصی:

مهمون ناخونده

بالاخره يک روز اومدی و گفتی می خوای وبلاگم رو بخونی .

برخلاف هميشه که می نوشتم برای نخوندن ،

اين بار بايد می نوشتم برای خوندن.

يعنی می تونم ؟!

گفتم چه خوب !

امشب عجب مهمون عزيزی داره وبلاگم.

بايد همه چی رو آماده کنم.

چقدر حرف ناتموم دارم.

چقدر جمله ناخونده دارم.

بايد نهايت استفاده رو بکنم.

تو هم حالا حالاها بايد بخونی و بشنوی.

به تاوان همه اون نشنيدن ها و نخوندن ها.

حافظه م رو گذاشتم تو نوار برگردون و دگمه review رو فشار دادم تا پنج سال بره عقب.

قلبم رو آوردم بيرون و وصلش کردم به webcam .

همه نوشته های نخونده شده و غبار گرفته رو هم آوردم گذاشتم جلوم.

همه نوارهايي favorite ام رو که اين مدت زياد گوش می کردم ،جمع کردم و گذاشتم جلوی ضبط صوت.

بعد هم پنجره وبلاگم رو باز کردم و انگشتام رو گذاشتم رو کی بورد و تا اونجايی که می تونستم، ژست بلاگري خودم رو تکميل کردم.

گفتم عجب چيزی می شه ها .به اين می گند يک وبلاگ چند رسانه ای .

دگمه play حافظه ام رو فشار دادم.

Webcam رو روشن کردم.

دفتر نوشته هام رو باز کردم.

اولين نوار رو گذاشتم تو ضبط و play رو فشار دادم.

خواستم بنويسم.

چی بايد می گفتم؟!

گفتم برم از رسانه های ديگه کمک بگيرم !

به حافظه ام نگاه کردم.ديدم همش پاک شده و چيزی توش نيست.

تو webcam نگاه کردم.ديدم از قلبم فقط يک خط ممتد نشون می ده که داره سوت می کشه.

اولين صفحه نوشته هام رو نگاه کردم.ديدم سفيد سفيده.

صدای نوار رو بلند کردم .ديدم توش فقط هوا هستش.

دوباره اين چرخه رو تکرار کردم .فايده نکرد.دوباره ...دوباره ...دوباره...

وای نه ، تو خيلی بی انصافی!

همين يک وجب آزادی رو هم ازم گرفتی .

.همين يک پنجره رو هم به روم بستی .

همين دنيای مجازيم رو هم خراب کردی.

خيلـــــــــی بی رحمــــــــــــــــــــی .

خيلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ..

خوب شد که اين فقط يک رويا بود.

خوبه که تو اينجا رو نمی خونی.

خيلی خوبه.

خوبه که من هنوز می تونم بگم و بنويسم.

نوشته هايي برای نخوندن

و حرفهايي واسه نشنيدن.

و اين است زندگی من.
مهمون ناخونده

بالاخره يک روز اومدی و گفتی می خوای وبلاگم رو بخونی .
برخلاف هميشه که می نوشتم برای نخوندن ،
اين بار بايد می نوشتم برای خوندن.
يعنی می تونم ؟!

گفتم چه خوب !
امشب عجب مهمون عزيزی داره وبلاگم.
بايد همه چی رو آماده کنم.
چقدر حرف ناتموم دارم.
چقدر جمله ناخونده دارم.
بايد نهايت استفاده رو بکنم.
تو هم حالا حالاها بايد بخونی و بشنوی.
به تاوان همه اون نشنيدن ها و نخوندن ها.

حافظه م رو گذاشتم تو نوار برگردون و دگمه review رو فشار دادم تا پنج سال بره عقب.
قلبم رو آوردم بيرون و وصلش کردم به webcam .
همه نوشته های نخونده شده و غبار گرفته رو هم آوردم گذاشتم جلوم.
همه نوارهايي favorite ام رو که اين مدت زياد گوش می کردم ،جمع کردم و گذاشتم جلوی ضبط صوت.
بعد هم پنجره وبلاگم رو باز کردم و انگشتام رو گذاشتم رو کی بورد و تا اونجايی که می تونستم، ژست بلاگري خودم رو تکميل کردم.
گفتم عجب چيزی می شه ها .به اين می گند يک وبلاگ چند رسانه ای .

دگمه play حافظه ام رو فشار دادم.
Webcam رو روشن کردم.
دفتر نوشته هام رو باز کردم.
اولين نوار رو گذاشتم تو ضبط و play رو فشار دادم.
خواستم بنويسم.
چی بايد می گفتم؟!
گفتم برم از رسانه های ديگه کمک بگيرم !

به حافظه ام نگاه کردم.ديدم همش پاک شده و چيزی توش نيست.
تو webcam نگاه کردم.ديدم از قلبم فقط يک خط ممتد نشون می ده که داره سوت می کشه.
اولين صفحه نوشته هام رو نگاه کردم.ديدم سفيد سفيده.
صدای نوار رو بلند کردم .ديدم توش فقط هوا هستش.

دوباره اين چرخه رو تکرار کردم .فايده نکرد.دوباره ...دوباره ...دوباره...
وای نه ، تو خيلی بی انصافی!
همين يک وجب آزادی رو هم ازم گرفتی .
.همين يک پنجره رو هم به روم بستی .
همين دنيای مجازيم رو هم خراب کردی.
خيلـــــــــی بی رحمــــــــــــــــــــی .
خيلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ..

خوب شد که اين فقط يک رويا بود.
خوبه که تو اينجا رو نمی خونی.
خيلی خوبه.
خوبه که من هنوز می تونم بگم و بنويسم.
نوشته هايي برای نخوندن
و حرفهايي واسه نشنيدن.
و اين است زندگی من.

۱۳۸۱ تیر ۲۵, سه‌شنبه

تضادهای کازابلانکایی

داشتم اين حرفهای شبح رو می خوندم و اين نتيجه گيری ديالکتيکی آخرش، که گفته بود :

"يك درآم موفق اين گونه است؛ هيچ كس برنده نيست همه به نحوي بازنده اند اما در عين حال هيچ كس هم بازنده نيست همه به نحوي برنده‌ اند... درست مانند خود زندگي..."

دقيقا همينطوره .اين يک تضاد ديالکتيک قشنگ تو فلسفه زندگيه. من نمی دونم چرا با وجود اينکه بهش اعتقاد دارم ،ولی خيلی اوقات در عمل اونو گم می کنم و اسير شکست ها و پيروزی های ظاهری می شم. بقولی نگران اينم که صفرهای زندگيم از يک هاش بيشتر نشه.در حاليکه مهم اينه که که کل اين رشته پر معنی باشه.حالا ممکنه که اين تعداد صفرهاش خيلی بيشتر از يک هاش باشه.

چيزی که تو اين فيلم بيش از همه واسه من جالب بود ،شخصيت ريک(همفری بوگارت) بود.کسی که بعد از سرخوردگی عشقی ،با هزار زور و زحمت خود اصليش رو پشت يک نقاب سرد و خودخواه پنهان کرده بود و در ظاهر خودش رو به جايي رسونده بود که اگه کسی ازش می پرسيد "کازابلانکا کجای نقشه جغرافيا است؟" يا بهش می گفت"دوستت دارم"،براش فرقی نمی کرد.يه جورايي خودش رو به مرگ تدريجی محکوم کرده بود.می خواست هر جوری شده به همه بفهمونه که فقط و فقط بر اساس منافع شخصی خودش عمل می کنه.من کلی با اون ديالوگهای مقتدری که به زبون مياورد ،حال می کردم.اون جا که می گفت :"در حال حاضر خودم تنها هدف جالب برای خودم هستم." يا اونجا که به الزا گفت :"تو بالاخره يه شب با اختيار خودت لازلو رو تنها می گذاری و واسه ديدن من به اتاقم ميای"(و واقعا هم همين طور شد!)

ريک اين ماسکش رو به خوبی طراحی کرده بود،طوری که هيچ کس نتونه به داخل اون نفوذ کنه .فقط يک دريچه کوچولو براش باقی گذاشته بود که همون شده بود پاشنه آشيلش و باعث شد اون شب اول که الزا اومد تو کافه اش،ويرون بشه و از اون پيانوزن کافه بخواد که اون آهنگ ممنوعه اش رو تا صبح براش بزنه و خودش تموم طول شب رو پيمونه بزنه.

احساسی که الزا نسبت به لازلو داشت ،بيشتر به ارادت شبيه بود.به قول خوش از لازلو خيلی چيزها ياد گرفته بود.ولی عاشق ريک بود.عشق زمينی .اون هم يک جورايي داشت با خودش مبارزه می کرد.مثل ريک و لازلو که با خودشون مبارزه می کردند.

آره ،همه باختند و در عين حال هيچ كس بازنده نبود:

ريک تو عشق شکست خورد،ولی يک ايثار بزرگ رو ترسيم کرد.

لازلو می دونست که پيش الزا به اندازه ريک دوست داشتنی نيست ،اما حالا کسی رو که بی نهايت دوست داشته ، تو مبارزاتش کنار خودش داشت.

الزا با احساس درونی خودش مبارزه کرد و اونو زير پا گذاشت ،اما خيانت نکرد و در دل لازلو و ريک جاودانه شد.

اين هم عکس های اين مثلث عشقی که من قربون قاعده مثلثش برم الهی(فکر کنم الان ريک و لازلو يقه همديگه رو تو قبر ول می کنند و مياند سراغ من!!!)



تضادهای کازابلانکایی
داشتم اين حرفهای شبح رو می خوندم و اين نتيجه گيری ديالکتيکی آخرش، که گفته بود :

"يك درآم موفق اين گونه است؛ هيچ كس برنده نيست همه به نحوي بازنده اند اما در عين حال هيچ كس هم بازنده نيست همه به نحوي برنده‌ اند... درست مانند خود زندگي..."

دقيقا همينطوره .اين يک تضاد ديالکتيک قشنگ تو فلسفه زندگيه. من نمی دونم چرا با وجود اينکه بهش اعتقاد دارم ،ولی خيلی اوقات در عمل اونو گم می کنم و اسير شکست ها و پيروزی های ظاهری می شم. بقولی نگران اينم که صفرهای زندگيم از يک هاش بيشتر نشه.در حاليکه مهم اينه که که کل اين رشته پر معنی باشه.حالا ممکنه که اين تعداد صفرهاش خيلی بيشتر از يک هاش باشه.

چيزی که تو اين فيلم بيش از همه واسه من جالب بود ،شخصيت ريک(همفری بوگارت) بود.کسی که بعد از سرخوردگی عشقی ،با هزار زور و زحمت خود اصليش رو پشت يک نقاب سرد و خودخواه پنهان کرده بود و در ظاهر خودش رو به جايي رسونده بود که اگه کسی ازش می پرسيد "کازابلانکا کجای نقشه جغرافيا است؟" يا بهش می گفت"دوستت دارم"،براش فرقی نمی کرد.يه جورايي خودش رو به مرگ تدريجی محکوم کرده بود.می خواست هر جوری شده به همه بفهمونه که فقط و فقط بر اساس منافع شخصی خودش عمل می کنه.من کلی با اون ديالوگهای مقتدری که به زبون مياورد ،حال می کردم.اون جا که می گفت :"در حال حاضر خودم تنها هدف جالب برای خودم هستم." يا اونجا که به الزا گفت :"تو بالاخره يه شب با اختيار خودت لازلو رو تنها می گذاری و واسه ديدن من به اتاقم ميای"(و واقعا هم همين طور شد!)

ريک اين ماسکش رو به خوبی طراحی کرده بود،طوری که هيچ کس نتونه به داخل اون نفوذ کنه .فقط يک دريچه کوچولو براش باقی گذاشته بود که همون شده بود پاشنه آشيلش و باعث شد اون شب اول که الزا اومد تو کافه اش،ويرون بشه و از اون پيانوزن کافه بخواد که اون آهنگ ممنوعه اش رو تا صبح براش بزنه و خودش تموم طول شب رو پيمونه بزنه.

احساسی که الزا نسبت به لازلو داشت ،بيشتر به ارادت شبيه بود.به قول خوش از لازلو خيلی چيزها ياد گرفته بود.ولی عاشق ريک بود.عشق زمينی .اون هم يک جورايي داشت با خودش مبارزه می کرد.مثل ريک و لازلو که با خودشون مبارزه می کردند.

آره ،همه باختند و در عين حال هيچ كس بازنده نبود:

ريک تو عشق شکست خورد،ولی يک ايثار بزرگ رو ترسيم کرد.
لازلو می دونست که پيش الزا به اندازه ريک دوست داشتنی نيست ،اما حالا کسی رو که بی نهايت دوست داشته ، تو مبارزاتش کنار خودش داشت.
الزا با احساس درونی خودش مبارزه کرد و اونو زير پا گذاشت ،اما خيانت نکرد و در دل لازلو و ريک جاودانه شد.


اين هم عکس های اين مثلث عشقی که من قربون قاعده مثلثش برم الهی(فکر کنم الان ريک و لازلو يقه همديگه رو تو قبر ول می کنند و مياند سراغ من!!!)







از شب ها و زمستان ها بگويم و طلوع و بهار

سرزدن شکوفه ها و جان گرفتن درخت ها و ...

اما نگذاشتی.

عقابی را که آزاد ،

بر دوردست ترين افق های ناپيدا چشم دوخته بود ،

و در اوج به سوی "بی سويی" پر می کشيد ،

و تو با شور و التهاب بسيار به خويشش می خواندی ،ايستاد.

همچون تير می رفت ،ايستاد.

برگرد اين بام ،چرخ زد تا شاهبالش را کج کرد

که بر بام آن که آن همه دست می افشاند و بی قراری می کرد ،بنشيند.

ناگهان فرياد برآورد که : آه !

اين يک زاغ پير است.

برگزيده از کتاب مجموعه اشعار دکترشريعتی .
از شب ها و زمستان ها بگويم و طلوع و بهار
سرزدن شکوفه ها و جان گرفتن درخت ها و ...
اما نگذاشتی.
عقابی را که آزاد ،
بر دوردست ترين افق های ناپيدا چشم دوخته بود ،
و در اوج به سوی "بی سويی" پر می کشيد ،
و تو با شور و التهاب بسيار به خويشش می خواندی ،ايستاد.
همچون تير می رفت ،ايستاد.
برگرد اين بام ،چرخ زد تا شاهبالش را کج کرد
که بر بام آن که آن همه دست می افشاند و بی قراری می کرد ،بنشيند.

ناگهان فرياد برآورد که : آه !
اين يک زاغ پير است.

برگزيده از کتاب مجموعه اشعار دکترشريعتی .

۱۳۸۱ تیر ۲۴, دوشنبه

تو دل شبهای تار،

وقتی که تن خسته از عذاب جاده ،

دل آزرده از بی مهری زمونه ،

جون خسته از بيدار شب ،

به کوهستان جديدی می رسه ،

زمان رو به اندازه يه آغوش بی دغدغه زير سقفی کوتاه

يا خلسه ای شيرين در بزرخ خواب و بيداری ،

کنار يک شعله آتيش

متوقف کن.

تا وقتی که پای رفتنش هنوز به خواب نرفته،

ندای به نيمه شبها ،دارم با يارم پيمانها رو

تو وجودش طنين انداز کن،

و بهش بگو که بايد کوله بارش رو برداره

به همراه يک شعله آتش،

که بشه باهاش دل کوهستانهای سرد رو برافروخت ،

تا توقفگاهی ديگه.

يک نشونی هم از خودت بده که راه رو گم نکنه.

همين واسه يه مسافر خونه به دوش کافيه.
تو دل شبهای تار،
وقتی که تن خسته از عذاب جاده ،
دل آزرده از بی مهری زمونه ،
جون خسته از بيدار شب ،
به کوهستان جديدی می رسه ،
زمان رو به اندازه يه آغوش بی دغدغه زير سقفی کوتاه
يا خلسه ای شيرين در بزرخ خواب و بيداری ،
کنار يک شعله آتيش
متوقف کن.

تا وقتی که پای رفتنش هنوز به خواب نرفته،
ندای به نيمه شبها ،دارم با يارم پيمانها رو
تو وجودش طنين انداز کن،
و بهش بگو که بايد کوله بارش رو برداره
به همراه يک شعله آتش،
که بشه باهاش دل کوهستانهای سرد رو برافروخت ،
تا توقفگاهی ديگه.
يک نشونی هم از خودت بده که راه رو گم نکنه.
همين واسه يه مسافر خونه به دوش کافيه.

۱۳۸۱ تیر ۲۳, یکشنبه

-چيزی نمی گی ؟

-چی بگم ؟

-هيچی ،يه چيزی بگو ديگه .اگه سوت هم بزنی از اين سکوت بهتره .

-همين يه قلمو بلد نيستم.

-اون دو تا کفتر چاهی رو می بينی ؟

-اوهوم.

-فکر می کنی که اونها هم با هم حرف می زنند ؟

-آره خوب ،ولی ما زبونشون رو نمی فهميم.

-آره ،من هم همينطورفکر می کنم

-فکر می کنی اين دوتا چطور با هم آشنا شدند ؟

-چه می دونم .به سختی !

-نه جدی می گم ؟!

-خب معلومه ديگه .اين کفتر خوشگله مثل خانوما نشسته تا اون آقاکفتره بياد درکش کنه.

-خب تو از کجا می دونی ؟

-معلومه ديگه.اصلا همه کائنات همينطوری هستند.

-اکثرشون .ولی نه همشون.

-مهم اينه که ما آدما اينطوری هستيم.

-هااااااااان. ببين همينه ديگه.

-چيه ؟

-خب من می گم که دليلی نداره که اينطوری باشه .

-اين تو فطرت زنه که دلبری و طنازی کنه و کسی بايد باشه تا نازش رو بخره.فطرت هم دليل نمی خواد.

-شما مجسمه فطرت زنان هستيد خانومی ؟

-نه ،اصلا تو مگه زنی که واسه خودت تئوری زنانه می دی؟

-نه ،من می گم که ممکنه که از رسم و رسومات تاريخی و برچسب های عرف اجتماع و قوانين مذهبی و اينجور چيزا باشه.

-نه ،يه چيزی بالاتر از ايناست. جزو فطرت زنه و شما هم چون زن نيستيد ،نمی تونيد درک کنيد.به طرز اسفناکی متاسفم .

- ببينيد زير فشار زن بودن شهيد نشيد يهو ؟!

-بی مزه !

.......

.......

......

اصلا می دونی چيه. الهی حرف زدن بميره .ديدی وقتی ساکتيم ،چقدر باهم تفاهم داريم.

الهی حرف زدن بميره

خداوند با آفرينش زبان راه ارتباط آدمها از طريق عقل را آسان کرد و در ارتباط آنها از طريق احساس حجابی بزرگ ايجاد کرد.ترديد نکنيد!
-چيزی نمی گی ؟
-چی بگم ؟
-هيچی ،يه چيزی بگو ديگه .اگه سوت هم بزنی از اين سکوت بهتره .
-همين يه قلمو بلد نيستم.
-اون دو تا کفتر چاهی رو می بينی ؟
-اوهوم.
-فکر می کنی که اونها هم با هم حرف می زنند ؟
-آره خوب ،ولی ما زبونشون رو نمی فهميم.
-آره ،من هم همينطورفکر می کنم
-فکر می کنی اين دوتا چطور با هم آشنا شدند ؟
-چه می دونم .به سختی !
-نه جدی می گم ؟!
-خب معلومه ديگه .اين کفتر خوشگله مثل خانوما نشسته تا اون آقاکفتره بياد درکش کنه.
-خب تو از کجا می دونی ؟
-معلومه ديگه.اصلا همه کائنات همينطوری هستند.
-اکثرشون .ولی نه همشون.
-مهم اينه که ما آدما اينطوری هستيم.
-هااااااااان. ببين همينه ديگه.
-چيه ؟
-خب من می گم که دليلی نداره که اينطوری باشه .
-اين تو فطرت زنه که دلبری و طنازی کنه و کسی بايد باشه تا نازش رو بخره.فطرت هم دليل نمی خواد.
-شما مجسمه فطرت زنان هستيد خانومی ؟
-نه ،اصلا تو مگه زنی که واسه خودت تئوری زنانه می دی؟
-نه ،من می گم که ممکنه که از رسم و رسومات تاريخی و برچسب های عرف اجتماع و قوانين مذهبی و اينجور چيزا باشه.
-نه ،يه چيزی بالاتر از ايناست. جزو فطرت زنه و شما هم چون زن نيستيد ،نمی تونيد درک کنيد.به طرز اسفناکی متاسفم .
- ببينيد زير فشار زن بودن شهيد نشيد يهو ؟!
-بی مزه !
.......
.......
......


اصلا می دونی چيه. الهی حرف زدن بميره .ديدی وقتی ساکتيم ،چقدر باهم تفاهم داريم.
الهی حرف زدن بميره

خداوند با آفرينش زبان راه ارتباط آدمها از طريق عقل را آسان کرد و در ارتباط آنها از طريق احساس حجابی بزرگ ايجاد کرد.ترديد نکنيد!
About Sex Revolution

برای چندمين بار و با صدای بلند فرياد می کنم که مسئله ارتباط با جنس مخالف نه تنها در ايران ،که درهمه جهان اصلی ترين مطالبات انسانی را تشکيل می دهد

هر چند با بعضی از حرفهاش مخالفم ،ولی مقاله خوبی بود.

ببخشيد می شه از روی آمار و اسم اتاقهای چت روم شبانه درباره اهميت مطالبات نسل جوون نظر داد ؟!

ببخشيد ....؟!
About Sex Revolution
برای چندمين بار و با صدای بلند فرياد می کنم که مسئله ارتباط با جنس مخالف نه تنها در ايران ،که درهمه جهان اصلی ترين مطالبات انسانی را تشکيل می دهد
هر چند با بعضی از حرفهاش مخالفم ،ولی مقاله خوبی بود.
ببخشيد می شه از روی آمار و اسم اتاقهای چت روم شبانه درباره اهميت مطالبات نسل جوون نظر داد ؟!
ببخشيد ....؟!
يک نگاه عارفانه به دنيا می گه که نه بايد خاک رو پست در نظر گرفت و نه چيزهایی که از خاک بيرون مياند .حتی اگه اون چيز يک کرم باشه !

"اه.... بسه دیگه ، تو خیال کردی کی هستی که انقدر واسه من قیافه می گیری ؟

من و تو آدم های معمولی هستیم

نه ماشینیم نه سوپرمن ، تو به من احتیاج داری ، منم همینطور

پس چرا وقتی همدیگه رو می بینیم مثل دو تا احمق ادای عالی جنابا رو در میاریم ؟

کدوم احمقی به من و تو یاد داده پنجره هامونو روی هم ببندیم ، بعد پشت پنجره با سایه ی همدیگه زر بزنیم ؟؟؟

هم من غرور دارم هم تو ، هم من خیلی آقام هم تو خیلی خانومی ، این که دیگه بال بال زدن نداره !!!

چرا یه بار فقط یه بار ، لعنتی دوست داشتنی من ، نمی خوای احساستو واسم برهنه کنی ؟

نترس جز من هیشکی نمی فهمه که دوسم داری ...

آره بابا دوس داشتن جرمه ولی کدوم مجرمی انقدر خره که از شریک جرمش فرار کنه ؟ "

تازه اين کرم خيلی منسجم خودش رو معرفی کرده.مثل آدما !
يک نگاه عارفانه به دنيا می گه که نه بايد خاک رو پست در نظر گرفت و نه چيزهایی که از خاک بيرون مياند .حتی اگه اون چيز يک کرم باشه !

"اه.... بسه دیگه ، تو خیال کردی کی هستی که انقدر واسه من قیافه می گیری ؟
من و تو آدم های معمولی هستیم
نه ماشینیم نه سوپرمن ، تو به من احتیاج داری ، منم همینطور
پس چرا وقتی همدیگه رو می بینیم مثل دو تا احمق ادای عالی جنابا رو در میاریم ؟
کدوم احمقی به من و تو یاد داده پنجره هامونو روی هم ببندیم ، بعد پشت پنجره با سایه ی همدیگه زر بزنیم ؟؟؟
هم من غرور دارم هم تو ، هم من خیلی آقام هم تو خیلی خانومی ، این که دیگه بال بال زدن نداره !!!
چرا یه بار فقط یه بار ، لعنتی دوست داشتنی من ، نمی خوای احساستو واسم برهنه کنی ؟
نترس جز من هیشکی نمی فهمه که دوسم داری ...
آره بابا دوس داشتن جرمه ولی کدوم مجرمی انقدر خره که از شریک جرمش فرار کنه ؟ "


تازه اين کرم خيلی منسجم خودش رو معرفی کرده.مثل آدما !

۱۳۸۱ تیر ۲۲, شنبه

من و صفت های ترين

تو زندگيم هميشه با صفت های ترين درگير بودم .

از همون بچگی همه دوستام بايد اقرار می کردند که ماشين اسباب بازی من سريعترين و لوکس ترين ماشينه .يا دختر خاله ام رو مجبور می کردم که شهادت بده که عمه من مهربون ترين عمه دنياست.

بعد که يه کوچولو بزرگتر شدم ،به ماشين بابام هم گير می دادم.تو جاده اگه يه نفر ازش سبقت می گرفت ،بابام به دست من رسوا می شد.

بعد که يه خورده بزرگ شدم ، ديدم که اين ترين پسندی يه چيزی بيشتر از چشم و هم چشمی های بچه گانه است. خيلی اوقات آدم صفت ترين رو دوست داره ،واسه اينکه اونو از زنجير نسبيت رها می کنه و به دنيای مطلق نزديک تر می کنه.در واقع داره ميل طبيعی خودش به بی نهايت رو با اين صفت های ترين سيراب می کنه.

من هم صفت های ساده و برتر رو از گرامر خودم حذف کردم و فقط صفت ترين رو باقی گذاشتم.اينجا کم بود و من صفت ترين می ساختم.بعد ديدم يهو يه عالمه صفت ترين رو دستم باد کرده.نه می تونستم اونها رو به دست باد بسپارم و نه مصداقی داشتم که اين صفت ها رو بهش هديه کنم.

تا اينکه تو اومدی . کاری ندارم که دروغ بودی يا سراب يا فريب طبيعت ،ولی يه بهونه بودی .يه پاسخ هر چند کوچيک به سوال بزرگ چرا زندگی کردن.اون موقع نگاه من به همه چيز تلخ بود جز به برق چشمای تو. اون وقت همه خنده ها رو مبتذل می ديدم جز خنده های تو.

از اون به بعد من ديگه سوژه خوبی پيدا کرده بودم .صفت های ترين رو می ساختم و بهت تقديم می کردم.يکيش رو روی گردنبند می نوشتم ،مياوردم می انداختم تو گردنت . يکيش رو روی دوتا گوشواره حک می کردم و بهت می دادم.يکيش رو روی گل سرت نقش می کردم. يکيش رو همينطور می چسبوندم رو پيشونيت که هميشه جلوی چشمم باشه.

بقيه رو هم می ريختم تو خورجينت که اگه يه موقع دلت خواست ،عوضشون کنی .واسه اينکه هيچ وقت کم نياری.البته ترين هاش لزوما مثبت نبودند.منفی هم بودند.ولی ترين بودند.اين منفی ها رو يه جای خورجينت می گذاشتم که حالا حالاها دستت بهش نرسه.

بعد ديدم که شونه هات کوچيکتر از اونی هستند که اين همه بار رو بتونند تحمل کنند.انقدر سنگين شده بودی که نمی تونستی راه بيای.می خواستم بگم گور پدر اين همه صفت های ترين .همشون رو از دوشت وا کن.آزاد و سبک شو.خودِ خودت بشو.اگه دلت نمياد ،خودم می کَنمشون.همشون رو پاره می کنم.با همين دستهايي که اونها رو ساخته بودم.می خواستم بگم من به يک همسفر احتياج دارم.به دو پای رونده.کاری ندارم که چه برچسب هايي بهش آويزون باشه.

خواستم بگم همه رو از دوشت برداری ، فقط يکی رو نگه داری.فقط اين يکی رو .صفت "هميشگی ترين" رو نگه داری. هر چی فکر کردم ،ديدم که اين يکی رو نمی تونم حذف کنم.

خواستم بگم يار سفر باشی .واسه هميشه.

خواستم بهت بگم :

پرواز با تو بايد

گر پرشکسته در باد

آغاز هر کجا شد

پايان هر کجا باد


ولی ديدم که تو رفته بودی و منو با خورجينت و تموم اون ترين هام تنها گذاشته بودی.
من و صفت های ترين

تو زندگيم هميشه با صفت های ترين درگير بودم .
از همون بچگی همه دوستام بايد اقرار می کردند که ماشين اسباب بازی من سريعترين و لوکس ترين ماشينه .يا دختر خاله ام رو مجبور می کردم که شهادت بده که عمه من مهربون ترين عمه دنياست.

بعد که يه کوچولو بزرگتر شدم ،به ماشين بابام هم گير می دادم.تو جاده اگه يه نفر ازش سبقت می گرفت ،بابام به دست من رسوا می شد.

بعد که يه خورده بزرگ شدم ، ديدم که اين ترين پسندی يه چيزی بيشتر از چشم و هم چشمی های بچه گانه است. خيلی اوقات آدم صفت ترين رو دوست داره ،واسه اينکه اونو از زنجير نسبيت رها می کنه و به دنيای مطلق نزديک تر می کنه.در واقع داره ميل طبيعی خودش به بی نهايت رو با اين صفت های ترين سيراب می کنه.

من هم صفت های ساده و برتر رو از گرامر خودم حذف کردم و فقط صفت ترين رو باقی گذاشتم.اينجا کم بود و من صفت ترين می ساختم.بعد ديدم يهو يه عالمه صفت ترين رو دستم باد کرده.نه می تونستم اونها رو به دست باد بسپارم و نه مصداقی داشتم که اين صفت ها رو بهش هديه کنم.

تا اينکه تو اومدی . کاری ندارم که دروغ بودی يا سراب يا فريب طبيعت ،ولی يه بهونه بودی .يه پاسخ هر چند کوچيک به سوال بزرگ چرا زندگی کردن.اون موقع نگاه من به همه چيز تلخ بود جز به برق چشمای تو. اون وقت همه خنده ها رو مبتذل می ديدم جز خنده های تو.

از اون به بعد من ديگه سوژه خوبی پيدا کرده بودم .صفت های ترين رو می ساختم و بهت تقديم می کردم.يکيش رو روی گردنبند می نوشتم ،مياوردم می انداختم تو گردنت . يکيش رو روی دوتا گوشواره حک می کردم و بهت می دادم.يکيش رو روی گل سرت نقش می کردم. يکيش رو همينطور می چسبوندم رو پيشونيت که هميشه جلوی چشمم باشه.
بقيه رو هم می ريختم تو خورجينت که اگه يه موقع دلت خواست ،عوضشون کنی .واسه اينکه هيچ وقت کم نياری.البته ترين هاش لزوما مثبت نبودند.منفی هم بودند.ولی ترين بودند.اين منفی ها رو يه جای خورجينت می گذاشتم که حالا حالاها دستت بهش نرسه.

بعد ديدم که شونه هات کوچيکتر از اونی هستند که اين همه بار رو بتونند تحمل کنند.انقدر سنگين شده بودی که نمی تونستی راه بيای.می خواستم بگم گور پدر اين همه صفت های ترين .همشون رو از دوشت وا کن.آزاد و سبک شو.خودِ خودت بشو.اگه دلت نمياد ،خودم می کَنمشون.همشون رو پاره می کنم.با همين دستهايي که اونها رو ساخته بودم.می خواستم بگم من به يک همسفر احتياج دارم.به دو پای رونده.کاری ندارم که چه برچسب هايي بهش آويزون باشه.

خواستم بگم همه رو از دوشت برداری ، فقط يکی رو نگه داری.فقط اين يکی رو .صفت "هميشگی ترين" رو نگه داری. هر چی فکر کردم ،ديدم که اين يکی رو نمی تونم حذف کنم.
خواستم بگم يار سفر باشی .واسه هميشه.

خواستم بهت بگم :
پرواز با تو بايد
گر پرشکسته در باد
آغاز هر کجا شد
پايان هر کجا باد

ولی ديدم که تو رفته بودی و منو با خورجينت و تموم اون ترين هام تنها گذاشته بودی.

امروز رفتم بودم دانشگاه با معاون آموزشی مون صحت کنم.درباره اينکه چطور يک دانشجو می تونه به مقام شامخ fail شدن پروژه نائل بياد!

آقا نيومده بودند.من هم مثل يک بچه وظيفه شناس رفتم تو سايت و شروع کردم به عمل شريف وبلاگ خونی تا شايد بعدا پيداش بشه .اينکه می گند آدم واسه اينکه دهن خودش رو صاف کنه هم بايد انتظار بکشه،همينه !

بعد از حدود يک ساعت و نيم وبلاگ خونی و وقتی ديدم که حضرت آقا هنوز نيومدند ،بند و بساطم رو جمع کردم که برم خونه .تو راه برگشت يکی از بچه ها رو ديدم .داشت می گفت که يکی ديگه از بچه های دانشکده رو اخيرا تو دبی reject کرده بودند.بهونه ای هم که براش آورده بودند ،اين بوده که رشته شما (يعنی کامپيوتر)critical هستش و نبايد تکنولوژيش به دست کشورهای حامی تروريست(يعنی کشور عزيز ما ) برسه.

البته کاملا معلومه که دنبال يک excuse هستند.بهونه های قبلی شون ديگه خيلی نخ نما شده ،ابتکار زدند مثلا .از يک ديد که نگاه کنيم ،همه رشته های فنی critical هستند.پس به هيج کس نبايد ويزا بدند.تازه فکر می کنم که رشته ما نسبت به رشته های مثل شيمی يا مکانيک ،خيلی مشکلش کمتره.اون هم شاخه Computer Science ! من نمی دونم که اين critical بودن چه صيغه ای هستش.بالفرض که اينطوری فکر کنند ،يکی بايد بهشون بگه آخه کودن ها ،تو کشور مقدس ما بعضی از شخصيت ها هستند که با حضور و نفس کشيدن و حرف زدن شون .يه شبه نصف دنيا رو نا امن می کنند. اينها به تکنولوژی احتياج ندارند .خودشون يه پا تکنولوژی هستند !اون هم از نوع critical خفن.

نمی دونم شايد هم درست باشه .آخه امسال نسبت به بچه های رشته های ديگه ،بچه های دانشکده ما خيلی کم تونستند ويزا بگيرند. فقط يک نفر از بين 6 يا 7 نفر ! تازه يه عده هم بی خيال apply کردن شدند و می خواند برند کانادا. ولی مثلا برقی ها بهتر ويزا گرفتند.

من هم که تکليفم مشخصه .پذيرشم رو يک ترم defer کردم و واسه اينکه مشکلی از نظر سربازی برام پيش نياد ،مجبورم پروژه رو fail شم.به همين شيکی! تازه اگه بشه ،اگه نشه.الان يک سال رسالت دانشجويي من در اين دانشگاه شريف و دوست داشتنی شده اين درسهای شيرين رو اختيار کردن و سپس سقط کردن(بخونيد افتادن !) يا حذف کردن با درد و رنج.ديگه نه روم می شه تو روی استادام نگاه کنم ،نه اينکه به کارنامه شيکم !يادمه يه زمان به شوخی درباره بعضی از دوستای دانشکده که سنوات تحصيلی شون زياد می شد، می گفتم بعضی ها تو اين دانشگاه اول بايد فارغ بشند و بعد فارغ التحصيل.من هم فکر کنم تا فارغ نشم ،از فارغ التحصيلی خبری نيست!

کاش می شد همه چيز رو تو اين دنيا defer کرد.مثلا ...ولی زمان مياد و می گذره .اگه يه لحظه خوابت ببره ،جا موندی. از همه چيز.

آهان راستی ،يه بار ديگه اين تئوريم ثابت شد که آدم زهرمار بخوره ،تنهايی نره مغازه علی سگ پز ساندويج بخوره .کاش من هم امروز زهر مار خورده بودم.خرجش کمتر بود.چون اون غذا هم به هر حال کوفتم شد !
امروز رفتم بودم دانشگاه با معاون آموزشی مون صحت کنم.درباره اينکه چطور يک دانشجو می تونه به مقام شامخ fail شدن پروژه نائل بياد!
آقا نيومده بودند.من هم مثل يک بچه وظيفه شناس رفتم تو سايت و شروع کردم به عمل شريف وبلاگ خونی تا شايد بعدا پيداش بشه .اينکه می گند آدم واسه اينکه دهن خودش رو صاف کنه هم بايد انتظار بکشه،همينه !
بعد از حدود يک ساعت و نيم وبلاگ خونی و وقتی ديدم که حضرت آقا هنوز نيومدند ،بند و بساطم رو جمع کردم که برم خونه .تو راه برگشت يکی از بچه ها رو ديدم .داشت می گفت که يکی ديگه از بچه های دانشکده رو اخيرا تو دبی reject کرده بودند.بهونه ای هم که براش آورده بودند ،اين بوده که رشته شما (يعنی کامپيوتر)critical هستش و نبايد تکنولوژيش به دست کشورهای حامی تروريست(يعنی کشور عزيز ما ) برسه.
البته کاملا معلومه که دنبال يک excuse هستند.بهونه های قبلی شون ديگه خيلی نخ نما شده ،ابتکار زدند مثلا .از يک ديد که نگاه کنيم ،همه رشته های فنی critical هستند.پس به هيج کس نبايد ويزا بدند.تازه فکر می کنم که رشته ما نسبت به رشته های مثل شيمی يا مکانيک ،خيلی مشکلش کمتره.اون هم شاخه Computer Science ! من نمی دونم که اين critical بودن چه صيغه ای هستش.بالفرض که اينطوری فکر کنند ،يکی بايد بهشون بگه آخه کودن ها ،تو کشور مقدس ما بعضی از شخصيت ها هستند که با حضور و نفس کشيدن و حرف زدن شون .يه شبه نصف دنيا رو نا امن می کنند. اينها به تکنولوژی احتياج ندارند .خودشون يه پا تکنولوژی هستند !اون هم از نوع critical خفن.

نمی دونم شايد هم درست باشه .آخه امسال نسبت به بچه های رشته های ديگه ،بچه های دانشکده ما خيلی کم تونستند ويزا بگيرند. فقط يک نفر از بين 6 يا 7 نفر ! تازه يه عده هم بی خيال apply کردن شدند و می خواند برند کانادا. ولی مثلا برقی ها بهتر ويزا گرفتند.

من هم که تکليفم مشخصه .پذيرشم رو يک ترم defer کردم و واسه اينکه مشکلی از نظر سربازی برام پيش نياد ،مجبورم پروژه رو fail شم.به همين شيکی! تازه اگه بشه ،اگه نشه.الان يک سال رسالت دانشجويي من در اين دانشگاه شريف و دوست داشتنی شده اين درسهای شيرين رو اختيار کردن و سپس سقط کردن(بخونيد افتادن !) يا حذف کردن با درد و رنج.ديگه نه روم می شه تو روی استادام نگاه کنم ،نه اينکه به کارنامه شيکم !يادمه يه زمان به شوخی درباره بعضی از دوستای دانشکده که سنوات تحصيلی شون زياد می شد، می گفتم بعضی ها تو اين دانشگاه اول بايد فارغ بشند و بعد فارغ التحصيل.من هم فکر کنم تا فارغ نشم ،از فارغ التحصيلی خبری نيست!
کاش می شد همه چيز رو تو اين دنيا defer کرد.مثلا ...ولی زمان مياد و می گذره .اگه يه لحظه خوابت ببره ،جا موندی. از همه چيز.


آهان راستی ،يه بار ديگه اين تئوريم ثابت شد که آدم زهرمار بخوره ،تنهايی نره مغازه علی سگ پز ساندويج بخوره .کاش من هم امروز زهر مار خورده بودم.خرجش کمتر بود.چون اون غذا هم به هر حال کوفتم شد !

خصوصی:

-ببينم خدا چند تا امضا رو صورتت انداخته ؟

-نمی دونم .اگه بيکاری ، بيا خودت بشمار.

-چه کاری بهتر از اين ؟!خب از بالا شروع کنم يا از پايين.

-نمی دونم .از هر جا شروع می کنی ،دست نزن که امضاها خراب می شند.

-صحيح !

يک ،دو ، سه ، ..... ده، اوووووووه اينو نگاه! ...... وای اين محشره!،شونصد و...

.......................................................................

.......................................................................

-کی تموم می شه ؟ديرم شده می خوام برم.

-نمی دونم ؟اگه می دونستم که نمی شمردم ! شونصد هزار و ...

-يه جا تيک، بزن بقيه باشه واسه فردا.

-دهه ! انقدر حرف زدی که شماره رو گم کردم.بايد از اول شروع کنم.

-اين بار هم مثل دفعه قبل می شه !

-نه ،اين بار يه جا تيک می زنم که يادم نره !

-چه جوری ؟!

-صبر کن بهت می گم.يک : مااااااااااااااااااااچ1 ،دو : مااااااااااااااااچ2،.....

-آی ،داری چی کار می کنی.ولم کن ديوونه !

.........................

.........................

(اگه اين روش شمارش هم جواب نده ،من ديگه نمی دونم بايد چی کار کنم.)

.......................

.......................
-ببينم خدا چند تا امضا رو صورتت انداخته ؟
-نمی دونم .اگه بيکاری ، بيا خودت بشمار.
-چه کاری بهتر از اين ؟!خب از بالا شروع کنم يا از پايين.
-نمی دونم .از هر جا شروع می کنی ،دست نزن که امضاها خراب می شند.
-صحيح !
يک ،دو ، سه ، ..... ده، اوووووووه اينو نگاه! ...... وای اين محشره!،شونصد و...
.......................................................................
.......................................................................
-کی تموم می شه ؟ديرم شده می خوام برم.
-نمی دونم ؟اگه می دونستم که نمی شمردم ! شونصد هزار و ...
-يه جا تيک، بزن بقيه باشه واسه فردا.
-دهه ! انقدر حرف زدی که شماره رو گم کردم.بايد از اول شروع کنم.
-اين بار هم مثل دفعه قبل می شه !
-نه ،اين بار يه جا تيک می زنم که يادم نره !
-چه جوری ؟!
-صبر کن بهت می گم.يک : مااااااااااااااااااااچ1 ،دو : مااااااااااااااااچ2،.....
-آی ،داری چی کار می کنی.ولم کن ديوونه !
.........................
.........................

(اگه اين روش شمارش هم جواب نده ،من ديگه نمی دونم بايد چی کار کنم.)
.......................
.......................

۱۳۸۱ تیر ۲۱, جمعه

از وبلاگ پنجره :

********************************************

٭ عشق از نگاه کودکان

جمعي از متخصصين اين سوال را براي گروهي از کودکان بين 4 تا 8 ساله مطرح کرده اند که:"عشق به چه معني است؟" پاسخ هايي که دريافت کرده اند بسيار وسيع تر و عميق تر از آن بوده که کسي بتواند تصور کند. بخوانيد و خودتان قضاوت کنيد.

:: از زماني که مادر بزرگم دچار آرتروز شد ديگر نمي توانست خم شود و ناخنهاي پايش را لاک بزند. از آن به بعد هميشه پدر بزرگم اين کار را براي او انجام مي داد. حتي وقتي دستهاي خودش هم آرتروز شد.

ربه کا – 8 ساله

:: وقتي کسي شما را عاشقانه دوست مي دارد ، شيوه بيان اسم شما در صداي او متفاوت است و تو مي داني که نامت در لبهاي او ايمن است.

بيلي – 4 ساله

::عشق يعني آن چيزي که در اوج خستگي ، لبخند را بر لبانت مي آورد.

تري – 4 ساله

::عشق يعني آن زماني که مامان براي بابا قهوه درست مي کند و براي اطمينان از خوبي طعمش کمي از آن را مي نوشد.

دني – 7 ساله

::عشق آن چيزي است که در روز کريسمس با تو در اطاق است ، اگر که باز کردن هدايا را رها کني و گوش دهي.

بابي – 5 ساله

:: اگر مي خواهي عشق ورزيدن را ياد بگيري بهتر است از دوستي که از او متنفري شروع کني.

نيکا - 6 ساله

::دو نوع عشق وجود دارد:عشق ما ، عشق خداوند. اما اين خداوند است که هر دوي آنها را مي آفريند.

جني – 4 ساله

::عشق زماني است که به شخصي مي گويي از لباسش خوشت آمده و او از آن پس هر روز آن را بپوشد.

نوئل – 7 ساله

::عشق مثل پير مرد و پير زن تکيده اي است که هنوز با وجودي که يکديگر را کاملاً شناخته اند ، با هم دوست هستند.

تامي – 6 ساله

:: عشق يعني آن زماني که مامان بهترين تمه مرغ را براي بابا مي گذارد.

الن – 5 ساله

::حقيقت اين است که تو نبايد هيچ وقت به کسي بگويي که او را دوست داري مگر آنکه واقعا چنين منظوري داشته باشي. اما اگر واقعا چنين منظوري داشتي ،بهتر است آنرا زياد ابراز کني چون مردم فراموش مي کنند.

جسيکا – 8 ساله

:: خواهر بزرگترم مرا خيلي دوست دارد. چون هميشه لباسهاي قديمي اش را به من مي دهد و مجبور مي شود لباسهاي تازه اي بخرد.

لورن – 4 ساله

منبع مجله موفقيت (به واسطه اينترنت!)

****************************************************

چی بگم؟! باور کردن بعضی ها واقعا سخته ! شماها بزرگ بشيد ،چی میشيد؟!
از وبلاگ پنجره :

********************************************
٭ عشق از نگاه کودکان
جمعي از متخصصين اين سوال را براي گروهي از کودکان بين 4 تا 8 ساله مطرح کرده اند که:"عشق به چه معني است؟" پاسخ هايي که دريافت کرده اند بسيار وسيع تر و عميق تر از آن بوده که کسي بتواند تصور کند. بخوانيد و خودتان قضاوت کنيد.

:: از زماني که مادر بزرگم دچار آرتروز شد ديگر نمي توانست خم شود و ناخنهاي پايش را لاک بزند. از آن به بعد هميشه پدر بزرگم اين کار را براي او انجام مي داد. حتي وقتي دستهاي خودش هم آرتروز شد.
ربه کا – 8 ساله
:: وقتي کسي شما را عاشقانه دوست مي دارد ، شيوه بيان اسم شما در صداي او متفاوت است و تو مي داني که نامت در لبهاي او ايمن است.
بيلي – 4 ساله
::عشق يعني آن چيزي که در اوج خستگي ، لبخند را بر لبانت مي آورد.
تري – 4 ساله
::عشق يعني آن زماني که مامان براي بابا قهوه درست مي کند و براي اطمينان از خوبي طعمش کمي از آن را مي نوشد.
دني – 7 ساله
::عشق آن چيزي است که در روز کريسمس با تو در اطاق است ، اگر که باز کردن هدايا را رها کني و گوش دهي.
بابي – 5 ساله
:: اگر مي خواهي عشق ورزيدن را ياد بگيري بهتر است از دوستي که از او متنفري شروع کني.
نيکا - 6 ساله
::دو نوع عشق وجود دارد:عشق ما ، عشق خداوند. اما اين خداوند است که هر دوي آنها را مي آفريند.
جني – 4 ساله
::عشق زماني است که به شخصي مي گويي از لباسش خوشت آمده و او از آن پس هر روز آن را بپوشد.
نوئل – 7 ساله
::عشق مثل پير مرد و پير زن تکيده اي است که هنوز با وجودي که يکديگر را کاملاً شناخته اند ، با هم دوست هستند.
تامي – 6 ساله
:: عشق يعني آن زماني که مامان بهترين تمه مرغ را براي بابا مي گذارد.
الن – 5 ساله
::حقيقت اين است که تو نبايد هيچ وقت به کسي بگويي که او را دوست داري مگر آنکه واقعا چنين منظوري داشته باشي. اما اگر واقعا چنين منظوري داشتي ،بهتر است آنرا زياد ابراز کني چون مردم فراموش مي کنند.
جسيکا – 8 ساله
:: خواهر بزرگترم مرا خيلي دوست دارد. چون هميشه لباسهاي قديمي اش را به من مي دهد و مجبور مي شود لباسهاي تازه اي بخرد.
لورن – 4 ساله
منبع مجله موفقيت (به واسطه اينترنت!)
****************************************************

چی بگم؟! باور کردن بعضی ها واقعا سخته ! شماها بزرگ بشيد ،چی میشيد؟!
واقعا چه فرقی کرده ؟!!!

بابت اين موزيک Backgrond ت هم ممنون.اين يکی از آهنگهای گم شده ام بود که تو وبلاگت يه بارديگه پيداش کردم.مرسی.
واقعا چه فرقی کرده ؟!!!
بابت اين موزيک Backgrond ت هم ممنون.اين يکی از آهنگهای گم شده ام بود که تو وبلاگت يه بارديگه پيداش کردم.مرسی.
اين موزيک background جديدش خداست.زنده باد Loreena McKennith.صداش واقعا اهوراييه .

تو شرکت منو با اين آهنگ می شناسند.بخصوص وقتی می خواند خَرم کنند که کاری واسشون انجام بدم،ريتم اين آهنگ رو با يک حالت رمانتيکی مياند و اکثر اوقات هم به هدفشون می رسند !!!
اين موزيک background جديدش خداست.زنده باد Loreena McKennith.صداش واقعا اهوراييه .
تو شرکت منو با اين آهنگ می شناسند.بخصوص وقتی می خواند خَرم کنند که کاری واسشون انجام بدم،ريتم اين آهنگ رو با يک حالت رمانتيکی مياند و اکثر اوقات هم به هدفشون می رسند !!!
آيت الله طاهری از سمت امامت جماعت اصفهان کناره گيری کرد

اين خبر الان خيلی کهنه شده ديگه.می دونم ،ولی خب اصلا جمله خبری نيست .

اينکه می گند روح بزرگ انسان فربه تر از اونيه که تو هيچ قالب و لباسی بگنجه ،همينه ديگه. اينکه هيچ وقت نبايد از انسان نااميد شد ،همينه ديگه. اينکه می گند علوم انسانی بايد هميشه تو قوانين و تئوری هايی صادر می کنند، يادشون باشه که با موجودی به نام انسان طرفند ،همينه ديگه.اينکه هيچ يک از قوانين جامعه شناسی و روان شناسی و سياسی دقيق نيستند و هميشه استثناهای بزرگی توشون پيدا می شه ،همينه ديگه.راز اين استثناء هم همين روح عصيانگر آدمه.

اين تئوری يکبار ديگه واسه من ثابت شد که هميشه بايد به انسان احترام گذاشت و بهش اميداوار بود.در هر شرايطی و در هر درجه از انحطاط.هيچ وقت نبايد با برچسب های ظاهری طبقاتی اونو قضاوت کرد.

نه برچسب های جامعه و نه اسارت در طبيعت و نه جبر تاريخ و نه منفعت طلبی های شخصی هيچ کدوم نمی تونند يک زندان محتوم واسه اين روح عصيانگر آدمی باشند. حتی انتساب به لباس رسمی صاحب منصبان حکومت که خيلی اوقات وسيله ای برای ارتزاق از راه دين شده ،نمی تونه يک آدم رو هميشه در بند بکشه.هرگز.

هيچ کی نمی دونه اين فرياد اعتراض تا کجاهای اين فضای خفقان گرفته طنين انداز شد . هيچ کی !می شه تصور کرد که اين صدای رسا حالاحالاها کاخهای زر و زور و تزوير رو تو اين مملکت می لرزونه.اميدوارم که مثل خيلی از فرياد های اعتراض ديگه زايل نشه.اميدوارم.

آقای خاتمی ،شما کماکان لبخند بزن. خنده به لبات خيلی ملسه !