چرا باز هم شريعتي ؟
كساني كه امروز از شريعتي سخن مي گويند و از راه يا شخصيت او تمجيد مي كنند يا به هر نحوي از او به عنوان آلترناتيوي در اين دوران ياد مي كنند ، در برابر انتقاد بسيار بزرگي قرار دارند و اينكه (( چرا باز هم شريعتي ؟ )) ، منتقدان مي گويند كه او در زماني مي زيست كه ديگر گذشته است ، پس راهش و حرفهايش نيز گذشته است ، ديگر نمي توان بر راه او رفت . بسياري از روشنفكران به اصطلاح چپ گشته (هم در تفكر ، هم در سياست ، هم از نظر مقامهاي دولتي و حكومتي )
مي گويند كه آنچه از شريعتي باقي مانده است ، كويريات (جنبة عرفاني ) اوست . از طرفي هم توجه بيشتر نسل جوان به همين قسمت از آثارش سخن آنان را واقعي نشان مي دهد . اما آنچه كه شريعتي در كويرياتش برجا نهاده بيش از عرفان مجرد و انتزاعي است ، عرفان او دست اندر كار ساخت انساني مي شود كه تمام تاريخ را درنورديده و با تجربه اي از تمام ادوار تاريخ ، تمام فلسفه ها و راهها ، تمام شكستها و پيروزيها ، كوشش مي كند تا جامعه اي انساني بسازد . عرفان او از عدالت اجتماعي سخن مي گويد ، عرفان او از فلسفه ها سخن مي گويد ، عرفان او از مدرنيسم و بورژوازي و سرمايه داري سخن مي گويد. عرفان او نه تنها از آزادي انساني (كه دغدغه ديرين عرفان است) ، بلكه از آزادي اجتماعي مي گويد. عرفان او از ((خدا)) شروع مي كند و با ((انسان)) پايان مي يابد ، عرفان او آتش زننده است نه آرامش دهنده . اينجاست كه حرف آن روشنفكران كاملاً دچار تناقض مي شود ، آيا اين نسل به دنبال عرفان مجرد كننده است يا منبعي براي ساختن خويش ؟ كه شايد از اين راه به آرامش وجودي برسد.
به نظر من عرفان او همان دعوت مولوي است كه مي گويد :
(( بيا ! آخر تا چند بيگانه اي در ميان تشويشها و سوداها ؟ ))
آيا همين دليلي نيست براي نياز اين عصر و اين نسل به شريعتي ؟