اين يک بهاريه نيست
بهاريه های دو قشر از مردم جامعه بيش از همه برايم جالب بوده است(اصلا انگار اين واژه بهاريه را بايد به نام مبارک آنها سند زد)
گروه اول شاعران و قلم مزد بگيرهای درباری که شرح حال اسلاف آنها با ريشخندی تند در نوشته های شريعتی آمده است:
"شاعر هم يکی از همين ها بوده. اين بهاريه هايی که می سروده اند و زمين و آسمان و دل ها و دماغ ها را همه خوش و شاد نشان می داده اند از نوع پريدن و آفتابه آب کردن و تاس و لگن آوردن اطرافيان بوده است. قاآنی بيچاره را نگاه کنيد. بدبخت چه زوری می زند! از او بهترها هم بدتر از او:
(از سعدی)
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سيه بر، فلک لاله کشت
(خدا مرگت بده که تو شاعر قرن هفتمی؟ قرنی که مغول ها از شرق و صليبی ها از غرب، اين سرزمين را حمام خون ساخته اند!)"
اگر فکر می کنيد نسل اين حضرات منقرض شده است، بشدت اشتباه می کنيد. کافی است در اين روزها به چهره های بزک کرده و ادبيات ويژه مجری های تازه بدوران رسيده صدا و سيما نگاهی بيندازيد.
و در طيف مقابل، نويسندگان و روشنفکران سياه بين، که از قضا با استشمام بوی بهار، مدرنيته خونشان بشدت بالا می زند و عامه مردم را بجرم اجرای آيين و سنتهای ملی خود به زير باد انتقاد و توهين می گيرند.
ناگفته پيداست دلم می خواهد با اين هر دو طيف مرزبندی روشنی داشته باشم.
*********************************************
براستی يک بهاريه جايگاه چه سخنانی می تواند باشد؟(صد البته منظور بهاريه خودم است)
نه حس و زبان رمانتيکی دارم که فهم الاغ را به يونجه های سبزشده يا بازگشت پرستوهای اسفندی را به درخت خاکستری پنجره ام ربط دهم،
نه دلم برای کسی يا جايی تنگ است که سفره نوستالژی خود را با ديگران تقسيم کنم،
و نه به سبک مصلحت انديشان روزگار حوصله سبک سنگين کردن گذشته را دارم،
و نه برای آينده خط و نشان کشيده ام.
روزها و شبها به اجبار از کنار مردم اين شهر می گذرم. به صفهای طولانی و خريدهای عجيب غريب آنها می نگرم. به ذوق و شوقها و ديالوگهای رد و بدل شده پس از آن خريدها گوش می دهم. از خود می پرسم براستی اين همه هياهو برای چيست؟ اين مردم دلشان را به چه چيزهايی می توانند خوش کنند؟ آيا واقعا من بيمارم که حتی يک قلم جنس هم برای سال نو نخريده ام؟ نمی دانم بخاطر جوگيرشدن است يا برای دهن کجی به آن همه هيجان کاذب، که راه خودم را به سمت کتابفروشی موردعلاقه ام در خيابان لارستان کج می کنم و تا آخرين اسکناس در دسترس کتاب می خرم. دست آخر مجبور می شوم با مترو و به سختی به خانه برگردم.
*********************************************
به نظرم احمقانه ترين و بيهوده ترين کار اين است که يک آدم بخواهد به اتفاقات کاملا طبيعی و تکراری نگاهی فيلسوفانه و حکيمانه داشته باشد(مثل همين کاری که من زور می زنم انجام بدم!)
زمين آبستن رويشی دوباره است. شايد کمترين و مهمترين پيام بهار همين باشد. بايد بارها و بارها پژمرد و روييد. بايد بارها و بارها ويران شد و از نو به پا خاست. بايد تمام کرد و آغاز شد.
ولی در بين اين تکرارها و تسلسل فصلها، شايد تنهايی انسان در طبيعت بيش از همه به غربت و سرنوشت تراژيک اين درخت شبيه باشد:
بهار گفت به نجوا :
كه برگ ، سبز و شكوفاست .
خزان به خشم در آمد :
كه خشك و زرد و غم افزاست .
به خنده گفت زمستان :
كه برگ چيست ؟
سبز و زرد كجاست ؟
در اين جدال
كسي پاسخ از درخت نخواست !