من تا آنجا آمده ام كه اين مرتع آباد زندگي را كه در آن مي چرند و مي خرامند ، كوير ديده ام .
اگر بهشتم جايي بود در آن سوي مرگ و آخرتم جهاني در آن سوي دنيا ، راه روشن بود و مي رفتم و مي دانستم چگونه بروم و مي پرسيدم كه چگونه بايد رفت اما دنياي من خود منم ، همين كه اكنون هستم و آخرتم ، بهشتم ، آنكه بايد باشم و ميان اين دو راهي است به درازاي ابديت ، چه مي گويم ؟ ابديت ، لايتناهي راهي است كه هرچه مي رويم به انتها نمي رسيم اما اين راه چنان است كه هرچه مي رويم طولاني تر مي شود و هرچه نزديك تر مي شوم دورتر و اساساً به اعتقاد من به سوي خدا رفتن اينچنين است .
(هبوط در كوير ، چاپ هيجدهم ، قسمت دوستان عزيزم ، صفحات 617 و 618)