رانندهه، همون راننده پير و خسته، داشت با چه دردی واسه اون دو تا زوج جوون که رو صندلی کناريش نشسته بودند، می گفت :
"6 تا بچه داشتم. 35 سال کار کردم. همشون رو فرستادم دنبال خونه زندگيشون. الان بايد از صبح تا شب دنبال چندرغاز پول تو خيابونها ولگردی کنم. اگه بجاش 6 تا درخت گردو کاشته بودم، الان می تونستم بنشينم زير سايه ش و هم می تونستم خرج خودم رو بدم!"
و اون دو تا زوج جوون با يه حالت احمقانه ای به هم نگاه کردند.
من که اون پشت نشسته بودم و همه چيز رو می ديدم و می شنيدم، فهميدم که :
"اين قصه ادامه دارد!"