كوير ، سرزمين تفتيده ي عطشي كه هرچه بيشتر مي نوشي ، عطشان تر مي شوي !
ـ «مردم» همه ناچار نيستند «آبادي» را ترك كنند و سر به برهوت وحشت و حيرت كوير بگذارند. بايد با مردم صميمي و صادق بود و از هم آغاز صاف و پوست كنده گفت كه : « راه نيست ، بي سويي حيرت است و سرزمين مصيبت و آتش و عطش ! طوفان خيز و بي اميد و پايان ناپذير ! تنهايي و سكوت و وحشت . با زميني كه گياه از سر برآوردن مي هراسد و هوايي كه ، از دهانه ي كف آلود و جوشان خورشيد ، به دوزخ گشوده مي شود و تو ، با پاهاي نازكت كه نه براي «رفتن» ـ براي «بر حرير رقصيدن» ـ پرورده شده اند و با پيشاني لطيفت كه ـ نه براي آن است تا بر طوفان سپر شود ـ براي آن پرداخته شده است تا بر «شانه» اي تكيه كند ، و چهره ي ناز و پيكر ناز پرورد تنعمت ـ كه خواهش بوسه دارد و نياز نوازش ـ نه تحمل تندبادي كه صفير تازيانه اش به ديواره هاي افق مي خورد و سيلي رملهاي پريشاني كه از طوفانهاي جنون گرفته مي گريزند .... آري اي ... «خوشبخت» ! اي «در خويشتن آرام گرفته» ، اي «به خود، خو كرده » ! تو به زندگيت بپرداز ، غمها و شاديهاي «زيستن» ـ دنيا ـ تو را بس است ، آخرتِ «بودن» سخت و سهمگين است .
( گفتگوهاي تنهايي ، بخش دوم ، چاپ هفتم ، صفحه ي 1014)