فرار مغزها يا فرار انسانها؟
"من در اينجا از آن مغزها که به خارج می روند و چون بازار گرمتری برای "مغز" می بينند، می فروشند و می مانند، سخن نمی گويم که حتی به دشنام نمی ارزند و از اينان شريف تر، مغزهايي که با پول مردم و با اشغال سالها صندلی های محدود دانشگاه های ما طبيب و مهندس می شوند و می روند تا کارخانه های آلمان را بچرخانند و بيماران آمريکايی را شفا دهند. طبيعی است که وقتی يک "مغز" نه اصالت ملی داشته باشد و نه آرمان فکری، بصورت کالايی در می آيد که لاجرم به دست خريداری می افتد که پول بيشتری در کيسه دارد و شايد بهتر همان که چنين مغزهايی فرار کنند.
در بازار برده فروشی قرن ما خواجگان ديگر "بازوی غلامان" را نمی نگرند. چه ماشين آنان را از نيروی بازو بی نياز کرده است. "مغز" می خرند. مغزی که هيچ نداشته باشد و تنها بتواند ماشين شان را بچرخاند"(دکتر شريعتی)
اين حرفها هر چند دردمندانه و دلسوزانه گفته شدند، ولی بشدت آرمانگرايانه و تک بعدی هستند. در واقع می شه گفت اين تفسير از فرار افراد جامعه(که تا سرحد يک مغز تقليل داده شده اند) شايد فقط برای توصيف يک جامعه ساده، دموکراتيک و با قوانين پايدار کاربرد داشته باشه. بکاربردن چنين تفسيرهايی تو جامعه امروز به شدت تاريخ مصرف گذشته است. شايد اون وقتها مسئله به همين سادگی بوده، ولی الان واقعيت يک چيز ديگه است.
مسئله اينه که تو اين کشور اکثريت 80 درصدی مردم هيچ حقی برای تعيين سرنوشت خودشون ندارند.
مسئله دروغ و فريب و دغل بازيهايی است که تو سيستم اداری و دولتی اين کشور باهاش درگيری.
مسئله توهين به شخصيت و غرور جامعه فرهنگی اين مرز و بوم توسط يک سری حکام احمق و عمال بی سواد اونهاست.
مسئله زندگی کردن تو کشوری هستش که بهای آزادی از مزد گورکن کمتره
مسئله حريم شخصی و آزاديهای فردی توست که به هيچ انگاشته می شه.
مسئله اينه که انتظار آدمها از زندگی متفاوته.
مسئله اينه که فقط يکبار می تونی زندگی کنی.