۱۳۸۳ مهر ۶, دوشنبه

هنوز تهوع تلخ صبحگاهی از جلوی پرده چشمهات کنار نرفته که چهره لطيف و چرند صبح با صدای ابلهانه گوينده زن راديو هم آهنگ می شه : "بخند تا دنيا به روت بخنده" ، "زندگی هميشه به آدمهای اخمو اخم می کنه" ... (آخه نمی دونم اين گنداب رو چندبار و به چند زبون مختلف می شه قرقره کرد؟!)
بخودت ميای که می بينی تو تاکسی نشستی. چند روزه که صحنه سر بريده اون مرد آمريکايی با پس زمينه آدمهای سياه پوش و پرچمهای لااله الا الله از جلوی چشمهات کنار نمی ره. نمی دونم چرا دنبال قاتلين بالفطره اون آدم تو دور و بر خودم می گردم. نمی دونم!
چهره اکثر دانش آموزان و دانشجويان گرامی از قداست علم و دانش منور شده! یه پسر سفيدروی و تر و تميز دبستانی که به زحمت به 10 سال می رسه، يه مسير می گه. با ما هم مسير نيست، ولی راننده با لحن چندش آوری می خنده و می گه : "سوار شو بريم. د بيا بريم ديگه"
پسرک سوار نمی شه. به طرف صورت کريه ش برمی گردم. تازه متوجه می شوم افتخار مجاورت با يک سگ سبيل تمام عيار رو داشتم و تا حالا نمی دونستم. هرزگی از سر و صورتش می باره. فرصت خوبيه تا همه تهوعات انباشته شده رو تو صورتش بالا بيارم. نمی دونم اون ارزش عق زدن رو نداره يا واسه من نايی باقی نمونده! تصور می کنم چند سال ديگه م.آ با چه احتمالی تو يکی از همين خيابونها با چنين جونورهايی مواجه می شه.
دلم می خواد يه سوراخی، يه چاهی، يه چيزی گير بيارم توش تف کنم.