۱۳۸۳ خرداد ۲۹, جمعه

غروب بتها

وقتی خام تر بودم و تب شريعتی خونی ام خيلی تندتر از اينها بود، شنيدن اين حرف از طرف يکی از هنرمندها(که از قضا اون هم شريعتی رو به عنوان معمار و تکان دهنده روح خودش بر می شمرد) که :

"شريعتی تا سی سالگی خوب است. بعدش ديگر حرفی برای ما-به بلوغ رسيدگان- ندارد"

برايم ثقيل می اومد و واسه خودم آينده ای جدای اين حرف در نظر می گرفتم.

شايد برای خيلی از اونهايی که منو از نزديک می شناسند يا کم و بيش اين وبلاگ رو می خوندند، عجيب باشه که بخوام بيام و روی اين حرف صحه بگذارم.

اما اين حقيقتی است که کم کم بهش رسيدم. منتها مثل خيلی از تغييرات ديگه تو افکار و نوع نگرشم به زندگی، در هيچ جايی گفته و مستند نشد.

اينکه تو اين مدت چه تغييری در برداشت من از افکار شريعتی بوجود اومد، شايد تو يک يا دو پست از وبلاگ قابل بيان نباشه. در ضمن دلم می خواد به يک حالت متعادل تری برسم و بعد دست به قلم بگيرم. به همين دليل خيلی دلم می خواست يه جورايي برگه های تقويم از 29 خرداد امسال بگذرند، ولی با همه "خود به کوچه علی چپ زنيها" و شيطنتهای بخشهايي از وجودم، يک تن برخاست و دلش خواست حرفهايی رو (اتفاقا تو همين تاريخ) ثبت کنه.

***************************************************

شايد بتونم اين تجربه مشترک رو با همه اونهايی که تو مرحله ای از زندگی روحشون رو به افسون شريعتی سپردند، قسمت کنم و اون اينکه : "هم پرواز شدن با شريعتی دارای دو هجی است: ويران شدن و آباد شدن. دنيا را کوير ديدن و برای ساختن آن دست به کار شدن. همه راهها را نفی کردن و سپس راهی درست را برگزيدن. ار هواهای عفن زندگی دلگيرشدن و به اتوپيای دوردست اميدوار بودن."

شريعتی به عنوان يک شوکران تلخ، شق اول رو بخوبی واسه من بازی کرد. نوشته های کويری ش رو که می خوندم، احساس می کردم واسه نوشتن هر جمله، انگار قلمش رو بجای مرکب تو سم فرو برده و بعد نوک قلمش رو بيرحمانه تو قلب مخاطبش فرو می کنه. اما در شق دوم باهاش مشکل پيدا کردم. شايد بهتر بگم با خودم، با زندگی، با واقعيت و با همه چيز مشکل پيدا کردم. دری که شريعتی برای فرار از زندان پيش روی من گذاشته بود، "مذهب" بود و مقصدش اتوپيايی نامعلوم. و اين راه منو ارضا نمی کرد. گاهی با خودم فکر می کردم اگه انتهای اين همه بحرانها و جان کندنها همون اتوپيای مبهم دوردست بود، ای کاش تو همون خوشبختی احمقانه خودم و بين همون گله مردمان آرام و راضی، روزگار می گذروندم!

از شريعتی بخاطر گرفتن آرامش و اميد نسبت به زندگی و عريان کردن واقعيت های پليدش شاکی نيستم. فقط نمی دونم آدکی که از اين مرحله عبور کنه و تهوع و تلخی عميقی روی همه لحظه های زندگيش سنگينی کنه، چطور می تونه با نسخه زهوار در رفته ای بنام مذهب درمان بشه. چطور می تونه به اميد ظهور امامی غائب در آخرالزمان، "انتظاری اعتراض آميز" داشته باشه؟

دوست دارم شريعتی رو با همون "نه" های بزرگ و عميقش بشناسم، نه با "آری" های مبهم و رمزآلود.

***************************************************

دکتر يه جمله غريبی داره که اون رو از مدتها پيش که خونده بودم، هميشه کنج مغز و قلبم نگه داشتم(چون می دونستم به کار هر دو تاشون مياد!):

"هر چيزی عاقبت عليه خودش می ايستد!"

و من هم عاقبت عليه خودم ايستادم. همونطور که شريعتی عليه شريعتی برخاست!

آخرين بت غروب کرد

و ديگر هيچ کس نبود!