۱۳۸۳ خرداد ۲۲, جمعه

بی خانمان


از همان چند روز پيش که رفت و آمد کاميون ها و لودرها و آدمها در اطراف اين ساختمان متروکه بيشتر شده بود، احساس خطر کرده بود. شايد پارس های نيمه شبش که برخلاف معمول بيشتر طول می کشيد، به نوعی از احساس ناامنی او حکايت می کرد.

امروز صبح، رسما خانه خرابش کردند. لودرها آخرين ديوارها و پستوهای اين خانه متروک را درهم کوبيدند. شوکه شده بود. نيم ساعتی در وسط خيابان رو به ويرانه های خانه اش ايستاده بود و بی وقفه پارس می کرد. دستش به هيچ چيز و هيچ کس نمی رسيد تا خشمش را بر سر آنها خالی کند.

از پشت پنجره او را می نگريستم. شايد اولين باری بود که فحش و نفرين نثارش نمی کردم و نمی خواستم خاموش شود.

کاری از دستش ساخته نبود. امشب بايد به فکر لانه ای ديگر برای خود می بود. سرپناهی که بتواند در خود کز کند و استخوان تنهايی اش را ليس بزند.

خداحافظ بی خانمان!