۱۳۸۳ خرداد ۲۲, جمعه

سیلوان، یه وبلاگ دوست داشتنی. اونقدر که بنشینی همه وبلاگش رو چند ساعته بخوونی!

"دیشب بعد از مدتهای خیلی زیاد موقع درس خوندن یه موجودی اونقدر تو سرم چرخید و چرخید و منو با خودش برد که وقتی به خودم اومدم دیدم بدون اینکه حتی گذر یک ثانیه اش رو حس کنم بیشتر از بیست دقیقه گذشته! دلم برای این حال و هوا، برای اونروزها، برای این حواس پرتیهای لذتبخش تنگ شده بود. وقتی به خودم اومدم خنده ام گرفت. "