"بايد حتما بنويسم. بايد حتما يه چيزی بنويسم. بايد حتما از سبکی تحمل ناپذير زندگی يه چيزی بنويسم.
....
هر آدمی برای خودش يه غار تنهايی داره. منم دارم. دارم تلاش می کنم يه نفر رو به اين غار تنهايی راه بدم.
....
اما، بعضی اوقات، بايدا و نبايدا نميذاره با اونی که دلت می خواد باشی. بعضی اوقات،
...
يا بايد اونفدر قوی باشی و شجاع که باهاش زير بارون بری و از هيچ چی هم ناراحت نشی.
... "
می دونيد دارم به چی فکر می کنم.خب نبايد هم بدونيد !
دارم به اين فکر می کنم که يه روز که خورشيد داره اينطوری می تابه ،اونو تو همين نقطه از آسمون متوقفش کنی .با همين زاويه ،با همين حرارت ،با همين رنگ،...
که هميشه اينطوری بتابه .که ديگه سرد و گردم نشه .
ولی چه فايده ،اگه بتونی زمين رو هم يه جا متوقف کنی که مثل ديوونه ها نگرده ،دستت به خورشيد که نمی رسه.
خورشيد خانوم ،پس بگرد تا بگرديم.
۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه
"بايد حتما بنويسم. بايد حتما يه چيزی بنويسم. بايد حتما از سبکی تحمل ناپذير زندگی يه چيزی بنويسم.
....
هر آدمی برای خودش يه غار تنهايی داره. منم دارم. دارم تلاش می کنم يه نفر رو به اين غار تنهايی راه بدم.
....
اما، بعضی اوقات، بايدا و نبايدا نميذاره با اونی که دلت می خواد باشی. بعضی اوقات،
...
يا بايد اونفدر قوی باشی و شجاع که باهاش زير بارون بری و از هيچ چی هم ناراحت نشی.
... "
می دونيد دارم به چی فکر می کنم.خب نبايد هم بدونيد !
دارم به اين فکر می کنم که يه روز که خورشيد داره اينطوری می تابه ،اونو تو همين نقطه از آسمون متوقفش کنی .با همين زاويه ،با همين حرارت ،با همين رنگ،...
که هميشه اينطوری بتابه .که ديگه سرد و گردم نشه .
ولی چه فايده ،اگه بتونی زمين رو هم يه جا متوقف کنی که مثل ديوونه ها نگرده ،دستت به خورشيد که نمی رسه.
خورشيد خانوم ،پس بگرد تا بگرديم.
....
هر آدمی برای خودش يه غار تنهايی داره. منم دارم. دارم تلاش می کنم يه نفر رو به اين غار تنهايی راه بدم.
....
اما، بعضی اوقات، بايدا و نبايدا نميذاره با اونی که دلت می خواد باشی. بعضی اوقات،
...
يا بايد اونفدر قوی باشی و شجاع که باهاش زير بارون بری و از هيچ چی هم ناراحت نشی.
... "
می دونيد دارم به چی فکر می کنم.خب نبايد هم بدونيد !
دارم به اين فکر می کنم که يه روز که خورشيد داره اينطوری می تابه ،اونو تو همين نقطه از آسمون متوقفش کنی .با همين زاويه ،با همين حرارت ،با همين رنگ،...
که هميشه اينطوری بتابه .که ديگه سرد و گردم نشه .
ولی چه فايده ،اگه بتونی زمين رو هم يه جا متوقف کنی که مثل ديوونه ها نگرده ،دستت به خورشيد که نمی رسه.
خورشيد خانوم ،پس بگرد تا بگرديم.
امروز از تو يه وبلاگ لينک اينو پيدا کردم .
٭ رشتبه - لره و ترکه !
- رشتيه بچه دار نميشده، در خونشون يك تابلو ميزنه كه: هم اكنون به ياري سبزتان نيازمنديم!!
-لره رو ميفرستن جبهه، بعد شيش هفت ماه برميگرده، در ميزنه، داداش كوچيكش با يك تپه ان ريش درو وا ميكنه! لره هول ميكنه، ميگه: چي شده!؟ ننه مرده.. بوا مرده؟! داداشش هيچي نميگه، فقط يك نگاهِ معني داري بهش ميندازه و ميره تو. لره جفت ميكنه، ميره تو ميبينه داداش بزرگش هم تا زير گردن ريش گذاشته! بدبخت پاك شلوارشو خيس ميكنه، ميگه: اصغرجون، تورو خدا بگو چي شده؟! كي مرده؟! داش اصغر هم يك نگاه به لره ميكنه و از اتاق ميره بيرون. لره بدبخت سراسيمه ميره تو اتاق باباش، ميبينه ريش باباش رسيده تا دم نافش! لره دو دستي ميزنه تو سرش، ميگه: بوا... بگو آخه چه بلايي سرمون اومده؟ ننه مرده؟! باباش ميگه: اي كاش ننت مرده بي... كاش بوات مرده بي... پسر آخه اين ريش تراشو چرا بردي؟!!!
- تركه ميره خواستگاري، باباي دختره ازش ميپرسه: شما شغلتون چيه؟ تركه ميگه: قازي! باباهه حال ميكنه، ميگه: كدوم شعبه؟ تركه ميگه: ايلده ايران قاز!!!
٭ رشتبه - لره و ترکه !
- رشتيه بچه دار نميشده، در خونشون يك تابلو ميزنه كه: هم اكنون به ياري سبزتان نيازمنديم!!
-لره رو ميفرستن جبهه، بعد شيش هفت ماه برميگرده، در ميزنه، داداش كوچيكش با يك تپه ان ريش درو وا ميكنه! لره هول ميكنه، ميگه: چي شده!؟ ننه مرده.. بوا مرده؟! داداشش هيچي نميگه، فقط يك نگاهِ معني داري بهش ميندازه و ميره تو. لره جفت ميكنه، ميره تو ميبينه داداش بزرگش هم تا زير گردن ريش گذاشته! بدبخت پاك شلوارشو خيس ميكنه، ميگه: اصغرجون، تورو خدا بگو چي شده؟! كي مرده؟! داش اصغر هم يك نگاه به لره ميكنه و از اتاق ميره بيرون. لره بدبخت سراسيمه ميره تو اتاق باباش، ميبينه ريش باباش رسيده تا دم نافش! لره دو دستي ميزنه تو سرش، ميگه: بوا... بگو آخه چه بلايي سرمون اومده؟ ننه مرده؟! باباش ميگه: اي كاش ننت مرده بي... كاش بوات مرده بي... پسر آخه اين ريش تراشو چرا بردي؟!!!
- تركه ميره خواستگاري، باباي دختره ازش ميپرسه: شما شغلتون چيه؟ تركه ميگه: قازي! باباهه حال ميكنه، ميگه: كدوم شعبه؟ تركه ميگه: ايلده ايران قاز!!!
امروز از تو يه وبلاگ لينک اينو پيدا کردم .نشستم از اول تا آخر همش رو خوندم.خيلی باحال بود.اين هم سه تا از جکهاش :
٭ رشتبه - لره و ترکه !
- رشتيه بچه دار نميشده، در خونشون يك تابلو ميزنه كه: هم اكنون به ياري سبزتان نيازمنديم!!
-لره رو ميفرستن جبهه، بعد شيش هفت ماه برميگرده، در ميزنه، داداش كوچيكش با يك تپه ان ريش درو وا ميكنه! لره هول ميكنه، ميگه: چي شده!؟ ننه مرده.. بوا مرده؟! داداشش هيچي نميگه، فقط يك نگاهِ معني داري بهش ميندازه و ميره تو. لره جفت ميكنه، ميره تو ميبينه داداش بزرگش هم تا زير گردن ريش گذاشته! بدبخت پاك شلوارشو خيس ميكنه، ميگه: اصغرجون، تورو خدا بگو چي شده؟! كي مرده؟! داش اصغر هم يك نگاه به لره ميكنه و از اتاق ميره بيرون. لره بدبخت سراسيمه ميره تو اتاق باباش، ميبينه ريش باباش رسيده تا دم نافش! لره دو دستي ميزنه تو سرش، ميگه: بوا... بگو آخه چه بلايي سرمون اومده؟ ننه مرده؟! باباش ميگه: اي كاش ننت مرده بي... كاش بوات مرده بي... پسر آخه اين ريش تراشو چرا بردي؟!!!
- تركه ميره خواستگاري، باباي دختره ازش ميپرسه: شما شغلتون چيه؟ تركه ميگه: قازي! باباهه حال ميكنه، ميگه: كدوم شعبه؟ تركه ميگه: ايلده ايران قاز!!!
فکر کنم وبلاگ اوليه اسمش اين بود : هليا .
خب تقصير خودش بود ديگه .از اين لينکهای خطرناک می ده که حق خودش رو می خورند!
٭ رشتبه - لره و ترکه !
- رشتيه بچه دار نميشده، در خونشون يك تابلو ميزنه كه: هم اكنون به ياري سبزتان نيازمنديم!!
-لره رو ميفرستن جبهه، بعد شيش هفت ماه برميگرده، در ميزنه، داداش كوچيكش با يك تپه ان ريش درو وا ميكنه! لره هول ميكنه، ميگه: چي شده!؟ ننه مرده.. بوا مرده؟! داداشش هيچي نميگه، فقط يك نگاهِ معني داري بهش ميندازه و ميره تو. لره جفت ميكنه، ميره تو ميبينه داداش بزرگش هم تا زير گردن ريش گذاشته! بدبخت پاك شلوارشو خيس ميكنه، ميگه: اصغرجون، تورو خدا بگو چي شده؟! كي مرده؟! داش اصغر هم يك نگاه به لره ميكنه و از اتاق ميره بيرون. لره بدبخت سراسيمه ميره تو اتاق باباش، ميبينه ريش باباش رسيده تا دم نافش! لره دو دستي ميزنه تو سرش، ميگه: بوا... بگو آخه چه بلايي سرمون اومده؟ ننه مرده؟! باباش ميگه: اي كاش ننت مرده بي... كاش بوات مرده بي... پسر آخه اين ريش تراشو چرا بردي؟!!!
- تركه ميره خواستگاري، باباي دختره ازش ميپرسه: شما شغلتون چيه؟ تركه ميگه: قازي! باباهه حال ميكنه، ميگه: كدوم شعبه؟ تركه ميگه: ايلده ايران قاز!!!
فکر کنم وبلاگ اوليه اسمش اين بود : هليا .
خب تقصير خودش بود ديگه .از اين لينکهای خطرناک می ده که حق خودش رو می خورند!
۱۳۸۱ شهریور ۷, پنجشنبه
در راستای اينکه امسال هيچ کدوم از خواهرام در دسترس نبودند ،مجبور شدم به دامن يکی از خانوم های شرکت متوسل بشم که بريم واسم پارچه انتخاب کنه برای روز مادر.جاتون خالی ! اون هم نامردی نکرد وهر چی دقه دلی از همسر و پدر و برادر و هفت جدش داشت ،سر جيب مبارک من خالی کرد
ولی خودمونيم ها ،عحب تيکه ای انتخاب کرد. ناز شستش. اين خانومها وقتی قرار نيست از جيب خودشون مايه بگذارند ،عجيب خوش سليقه می شند. مطمئن باشيد همين خانومه اگه می خواست از جيب مبارک خودش بده ،می رفت يکی از اين جنس های ارزون و بُنجول رو انتخاب می کرد و به خورد طرف می داد.ولی می دونست که منو بايد چطور بتيغه !
من خودم نمی دونم چرا بعد از اين همه سال تجربه در تيغيده شدن توسط خانومهای به اصطلاح خوش سليقه ،باز در اين دام هميشگی گرفتار می شم.
ولی خودمونيم ها ،عحب تيکه ای انتخاب کرد. ناز شستش. اين خانومها وقتی قرار نيست از جيب خودشون مايه بگذارند ،عجيب خوش سليقه می شند. مطمئن باشيد همين خانومه اگه می خواست از جيب مبارک خودش بده ،می رفت يکی از اين جنس های ارزون و بُنجول رو انتخاب می کرد و به خورد طرف می داد.ولی می دونست که منو بايد چطور بتيغه !
من خودم نمی دونم چرا بعد از اين همه سال تجربه در تيغيده شدن توسط خانومهای به اصطلاح خوش سليقه ،باز در اين دام هميشگی گرفتار می شم.
در راستای اينکه امسال هيچ کدوم از خواهرام در دسترس نبودند ،مجبور شدم به دامن يکی از خانوم های شرکت متوسل بشم که بريم واسم پارچه انتخاب کنه برای روز مادر.جاتون خالی ! اون هم نامردی نکرد وهر چی دقه دلی از همسر و پدر و برادر و هفت جدش داشت ،سر جيب مبارک من خالی کرد
ولی خودمونيم ها ،عحب تيکه ای انتخاب کرد. ناز شستش. اين خانومها وقتی قرار نيست از جيب خودشون مايه بگذارند ،عجيب خوش سليقه می شند. مطمئن باشيد همين خانومه اگه می خواست از جيب مبارک خودش بده ،می رفت يکی از اين جنس های ارزون و بُنجول رو انتخاب می کرد و به خورد طرف می داد.ولی می دونست که منو بايد چطور بتيغه !
من خودم نمی دونم چرا بعد از اين همه سال تجربه در تيغيده شدن توسط خانومهای به اصطلاح خوش سليقه ،باز در اين دام هميشگی گرفتار می شم.
ولی خودمونيم ها ،عحب تيکه ای انتخاب کرد. ناز شستش. اين خانومها وقتی قرار نيست از جيب خودشون مايه بگذارند ،عجيب خوش سليقه می شند. مطمئن باشيد همين خانومه اگه می خواست از جيب مبارک خودش بده ،می رفت يکی از اين جنس های ارزون و بُنجول رو انتخاب می کرد و به خورد طرف می داد.ولی می دونست که منو بايد چطور بتيغه !
من خودم نمی دونم چرا بعد از اين همه سال تجربه در تيغيده شدن توسط خانومهای به اصطلاح خوش سليقه ،باز در اين دام هميشگی گرفتار می شم.
برای دريا
دريا ،دريا ،فقط دريا ! نمی دونم چرا مامان صدات می کنم، وقتی واژه ای مثل دريا هست که انقدرخوب می تونه تو رو وصف کنه .تو محبت عجيب سخاوتمندی. يادم نمياد هيچ وقت ازت چيزی خواسته باشم و دليلش رو ازم پرسيده باشی.وقتی با بابا مقايسه ت می کنم ،می بينم که محبتت به هيچ وجه ناخالصی نداشت.برعکس بابا که محبتهاش با يه کوچولو عقلانيت همراه بود.(که البته اون هم يه جورايي بدردبخور بود!) درياوار می بخشی. ولی خب مجبورم مامان صدات کنم .چون اگه يه بار بگم دريا ،چهره ت پر ِ تعجب می شه و می پرسی "واسه چی ؟!" و اون وقت من زبونم بند مياد. مثل هميشه.
می گی "آخه من کی بايد تو رو ببينم؟ تا قبل از دانشگاه ت که هميشه تو اتاقت محصور بودی و درِ اتاقت به تعداد معدودی در طول روز باز می شد .الان هم هيچ وقت خونه نيستی به جز شبها که اون وقتها هم من خوابم."يادته يه بار که داشتی پيش مامان بزرگ اين حرفها رو می زدی ،اون هم باهات همراهی می کرد و می گفت :"اگه مثل جغدها شب بيدار بمونی ،اون وقت هيچ وقت زنت نمی شه!!!" و تو های های شروع کردی به خنديدن. نمی دونم بايد چی بگم.راستش نمی دونم خودم کی بايد تو رو ببينم ؟!
فکر کردم ببينم تو اين همه سال در برابر اين همه لطف تو چی تو چنته دارم. ديدم هيچی، الا همون لباسی که با اولين حقوقی که گرفتم ، تو روز مادر برات خريدم و تو اون لباس رو انقدر دوست داری که هيچ وقت برات تکراری نمی شه و بعد از دو سال هنوز تو شادترين روزهای زندگيت اونو می پوشي.نمی دونی چقدر اين لباس به تنت ملسه ! نمی دونی چقدر کيف می کنم وقتی اين لباس رو به تنت می بينم ! احساس می کنم که اين کوچکترين و در عين حال قشنگ ترين کاری بود که واسه تو انجام دادم و خودم ازش لذت بردم. ولی احتمالا نه به اندازه تو!
نمی دونم گناه تو چيه که در بين يه عده آدم گير افتادی که وقتی می خواند احساساتشون رو به زبون بيارند ،به يبوست کلامی دچار می شند و حتی جمله ای به سادگی دوستت دارم نمی تونه رو لبهاشون جاری بشه.يکيش بابام ،يکيش خودم. اون هم واسه تو که احساساتت با سرعت نور و بی واسطه راه خودشون رو به طرف چهره و لبهات پيدا می کنند. ولی می دونم که يه روز اين سنت ديرين رو می شکنم ،جلوت می ايستم ، تو چشات نگا می کنم و بهت می گم که چقدر دوست دارم ، ای هميشه دريا .
دريا ،دريا ،فقط دريا ! نمی دونم چرا مامان صدات می کنم، وقتی واژه ای مثل دريا هست که انقدرخوب می تونه تو رو وصف کنه .تو محبت عجيب سخاوتمندی. يادم نمياد هيچ وقت ازت چيزی خواسته باشم و دليلش رو ازم پرسيده باشی.وقتی با بابا مقايسه ت می کنم ،می بينم که محبتت به هيچ وجه ناخالصی نداشت.برعکس بابا که محبتهاش با يه کوچولو عقلانيت همراه بود.(که البته اون هم يه جورايي بدردبخور بود!) درياوار می بخشی. ولی خب مجبورم مامان صدات کنم .چون اگه يه بار بگم دريا ،چهره ت پر ِ تعجب می شه و می پرسی "واسه چی ؟!" و اون وقت من زبونم بند مياد. مثل هميشه.
می گی "آخه من کی بايد تو رو ببينم؟ تا قبل از دانشگاه ت که هميشه تو اتاقت محصور بودی و درِ اتاقت به تعداد معدودی در طول روز باز می شد .الان هم هيچ وقت خونه نيستی به جز شبها که اون وقتها هم من خوابم."يادته يه بار که داشتی پيش مامان بزرگ اين حرفها رو می زدی ،اون هم باهات همراهی می کرد و می گفت :"اگه مثل جغدها شب بيدار بمونی ،اون وقت هيچ وقت زنت نمی شه!!!" و تو های های شروع کردی به خنديدن. نمی دونم بايد چی بگم.راستش نمی دونم خودم کی بايد تو رو ببينم ؟!
فکر کردم ببينم تو اين همه سال در برابر اين همه لطف تو چی تو چنته دارم. ديدم هيچی، الا همون لباسی که با اولين حقوقی که گرفتم ، تو روز مادر برات خريدم و تو اون لباس رو انقدر دوست داری که هيچ وقت برات تکراری نمی شه و بعد از دو سال هنوز تو شادترين روزهای زندگيت اونو می پوشي.نمی دونی چقدر اين لباس به تنت ملسه ! نمی دونی چقدر کيف می کنم وقتی اين لباس رو به تنت می بينم ! احساس می کنم که اين کوچکترين و در عين حال قشنگ ترين کاری بود که واسه تو انجام دادم و خودم ازش لذت بردم. ولی احتمالا نه به اندازه تو!
نمی دونم گناه تو چيه که در بين يه عده آدم گير افتادی که وقتی می خواند احساساتشون رو به زبون بيارند ،به يبوست کلامی دچار می شند و حتی جمله ای به سادگی دوستت دارم نمی تونه رو لبهاشون جاری بشه.يکيش بابام ،يکيش خودم. اون هم واسه تو که احساساتت با سرعت نور و بی واسطه راه خودشون رو به طرف چهره و لبهات پيدا می کنند. ولی می دونم که يه روز اين سنت ديرين رو می شکنم ،جلوت می ايستم ، تو چشات نگا می کنم و بهت می گم که چقدر دوست دارم ، ای هميشه دريا .
برای دريا
دريا ،دريا ،فقط دريا ! نمی دونم چرا مامان صدات می کنم، وقتی واژه ای مثل دريا هست که انقدرخوب می تونه تو رو وصف کنه .تو محبت عجيب سخاوتمندی. يادم نمياد هيچ وقت ازت چيزی خواسته باشم و دليلش رو ازم پرسيده باشی.وقتی با بابا مقايسه ت می کنم ،می بينم که محبتت به هيچ وجه ناخالصی نداشت.برعکس بابا که محبتهاش با يه کوچولو عقلانيت همراه بود.(که البته اون هم يه جورايي بدردبخور بود!) درياوار می بخشی. ولی خب مجبورم مامان صدات کنم .چون اگه يه بار بگم دريا ،چهره ت پر ِ تعجب می شه و می پرسی "واسه چی ؟!" و اون وقت من زبونم بند مياد. مثل هميشه.
می گی "آخه من کی بايد تو رو ببينم؟ تا قبل از دانشگاه ت که هميشه تو اتاقت محصور بودی و درِ اتاقت به تعداد معدودی در طول روز باز می شد .الان هم هيچ وقت خونه نيستی به جز شبها که اون وقتها هم من خوابم."يادته يه بار که داشتی پيش مامان بزرگ اين حرفها رو می زدی ،اون هم باهات همراهی می کرد و می گفت :"اگه مثل جغدها شب بيدار بمونی ،اون وقت هيچ وقت زنت نمی شه!!!" و تو های های شروع کردی به خنديدن. نمی دونم بايد چی بگم.راستش نمی دونم خودم کی بايد تو رو ببينم ؟!
فکر کردم ببينم تو اين همه سال در برابر اين همه لطف تو چی تو چنته دارم. ديدم هيچی، الا همون لباسی که با اولين حقوقی که گرفتم ، تو روز مادر برات خريدم و تو اون لباس رو انقدر دوست داری که هيچ وقت برات تکراری نمی شه و بعد از دو سال هنوز تو شادترين روزهای زندگيت اونو می پوشي.نمی دونی چقدر اين لباس به تنت ملسه ! نمی دونی چقدر کيف می کنم وقتی اين لباس رو به تنت می بينم ! احساس می کنم که اين کوچکترين و در عين حال قشنگ ترين کاری بود که واسه تو انجام دادم و خودم ازش لذت بردم. ولی احتمالا نه به اندازه تو!
نمی دونم گناه تو چيه که در بين يه عده آدم گير افتادی که وقتی می خواند احساساتشون رو به زبون بيارند ،به يبوست کلامی دچار می شند و حتی جمله ای به سادگی دوستت دارم نمی تونه رو لبهاشون جاری بشه.يکيش بابام ،يکيش خودم. اون هم واسه تو که احساساتت با سرعت نور و بی واسطه راه خودشون رو به طرف چهره و لبهات پيدا می کنند. ولی می دونم که يه روز اين سنت ديرين رو می شکنم ،جلوت می ايستم ، تو چشات نگا می کنم و بهت می گم که چقدر دوست دارم ، ای هميشه دريا .
دريا ،دريا ،فقط دريا ! نمی دونم چرا مامان صدات می کنم، وقتی واژه ای مثل دريا هست که انقدرخوب می تونه تو رو وصف کنه .تو محبت عجيب سخاوتمندی. يادم نمياد هيچ وقت ازت چيزی خواسته باشم و دليلش رو ازم پرسيده باشی.وقتی با بابا مقايسه ت می کنم ،می بينم که محبتت به هيچ وجه ناخالصی نداشت.برعکس بابا که محبتهاش با يه کوچولو عقلانيت همراه بود.(که البته اون هم يه جورايي بدردبخور بود!) درياوار می بخشی. ولی خب مجبورم مامان صدات کنم .چون اگه يه بار بگم دريا ،چهره ت پر ِ تعجب می شه و می پرسی "واسه چی ؟!" و اون وقت من زبونم بند مياد. مثل هميشه.
می گی "آخه من کی بايد تو رو ببينم؟ تا قبل از دانشگاه ت که هميشه تو اتاقت محصور بودی و درِ اتاقت به تعداد معدودی در طول روز باز می شد .الان هم هيچ وقت خونه نيستی به جز شبها که اون وقتها هم من خوابم."يادته يه بار که داشتی پيش مامان بزرگ اين حرفها رو می زدی ،اون هم باهات همراهی می کرد و می گفت :"اگه مثل جغدها شب بيدار بمونی ،اون وقت هيچ وقت زنت نمی شه!!!" و تو های های شروع کردی به خنديدن. نمی دونم بايد چی بگم.راستش نمی دونم خودم کی بايد تو رو ببينم ؟!
فکر کردم ببينم تو اين همه سال در برابر اين همه لطف تو چی تو چنته دارم. ديدم هيچی، الا همون لباسی که با اولين حقوقی که گرفتم ، تو روز مادر برات خريدم و تو اون لباس رو انقدر دوست داری که هيچ وقت برات تکراری نمی شه و بعد از دو سال هنوز تو شادترين روزهای زندگيت اونو می پوشي.نمی دونی چقدر اين لباس به تنت ملسه ! نمی دونی چقدر کيف می کنم وقتی اين لباس رو به تنت می بينم ! احساس می کنم که اين کوچکترين و در عين حال قشنگ ترين کاری بود که واسه تو انجام دادم و خودم ازش لذت بردم. ولی احتمالا نه به اندازه تو!
نمی دونم گناه تو چيه که در بين يه عده آدم گير افتادی که وقتی می خواند احساساتشون رو به زبون بيارند ،به يبوست کلامی دچار می شند و حتی جمله ای به سادگی دوستت دارم نمی تونه رو لبهاشون جاری بشه.يکيش بابام ،يکيش خودم. اون هم واسه تو که احساساتت با سرعت نور و بی واسطه راه خودشون رو به طرف چهره و لبهات پيدا می کنند. ولی می دونم که يه روز اين سنت ديرين رو می شکنم ،جلوت می ايستم ، تو چشات نگا می کنم و بهت می گم که چقدر دوست دارم ، ای هميشه دريا .
۱۳۸۱ شهریور ۶, چهارشنبه
زنجيرها
از زنجير بدم مياد،اگه اون سرش تو دست خدا باشه يا ابليس.
از زنجير بدم مياد،اگه منو به اوج قله ها بند کنه يا به عمق اقيانوسها.
از زنجير بدم مياد ،اگه قفسم شکنجه گاه باشه يا پر از آب و دونه.
از زنجير بدم مياد ، اگه اون سرش رو به دست عقلم بدم يا احساسم.
از زنجير بدم مياد ،اگه منو تو ماشين علم اسير کنه يا موتور مذهب.
از زنجير بدم مياد ،چه زنجير عشقی که منو به تو بسته بود و چه زنجير نيازی که می خواست تو رو از آنِ من کنه.
از زنجير بدم مياد ،اگه اون سرش رو به دست تو بدم يا اون من خودخواهم.
با اين وجود هر وقت تو خيال و رويا ، خودم رو تصور می کنم که همه زنجيرهاش رو از هم گسسته و از همه قيدها آزاد شده ، بدجوری احساس ترس و هراس می کنم.بی تعلقی محض ،تعلق به هيچ چيز ،به هيچ جا ،به هيچ کس!
معلق بودن تو فضای بيکران هستی ،وقتی که جاذبه زمين هم تحويلت نمی گيره.
حيرت و سرگردانی ،وقتی که قبله ای نداری و جهتی واسه حرکت.
احساس تنهايی و بی کسی ،وقتی کسی نيست که باهاش صحبت کنی. حتی اون زندانبان قبلی.
احساس سردی و رخوت ،وقتی دوست داشتن نيست که وجودت رو گرم کنه و عشق که پای رفتنت بشه.
عجيب کوهستان سرد و يخ زده ای می شه!
می بينم که تاب نميارم. باز دربدر دنبال زنجيری می گردم که منو از اين حالت بی تعلقی خارج کنه.
شايد نشه همه زنجيرها رو يکجا گسست. شايد کار ما اين باشه که زنجيرهای کهنه و فرسوده، همونها که پای بند شدند رو پاره کنيم و باهاش زنجيرهای نو بسازيم.همونها که پای رفتن می شند. و همين طور بريم جلو تا ببينيم چی می شه !
از زنجير بدم مياد،اگه اون سرش تو دست خدا باشه يا ابليس.
از زنجير بدم مياد،اگه منو به اوج قله ها بند کنه يا به عمق اقيانوسها.
از زنجير بدم مياد ،اگه قفسم شکنجه گاه باشه يا پر از آب و دونه.
از زنجير بدم مياد ، اگه اون سرش رو به دست عقلم بدم يا احساسم.
از زنجير بدم مياد ،اگه منو تو ماشين علم اسير کنه يا موتور مذهب.
از زنجير بدم مياد ،چه زنجير عشقی که منو به تو بسته بود و چه زنجير نيازی که می خواست تو رو از آنِ من کنه.
از زنجير بدم مياد ،اگه اون سرش رو به دست تو بدم يا اون من خودخواهم.
با اين وجود هر وقت تو خيال و رويا ، خودم رو تصور می کنم که همه زنجيرهاش رو از هم گسسته و از همه قيدها آزاد شده ، بدجوری احساس ترس و هراس می کنم.بی تعلقی محض ،تعلق به هيچ چيز ،به هيچ جا ،به هيچ کس!
معلق بودن تو فضای بيکران هستی ،وقتی که جاذبه زمين هم تحويلت نمی گيره.
حيرت و سرگردانی ،وقتی که قبله ای نداری و جهتی واسه حرکت.
احساس تنهايی و بی کسی ،وقتی کسی نيست که باهاش صحبت کنی. حتی اون زندانبان قبلی.
احساس سردی و رخوت ،وقتی دوست داشتن نيست که وجودت رو گرم کنه و عشق که پای رفتنت بشه.
عجيب کوهستان سرد و يخ زده ای می شه!
می بينم که تاب نميارم. باز دربدر دنبال زنجيری می گردم که منو از اين حالت بی تعلقی خارج کنه.
شايد نشه همه زنجيرها رو يکجا گسست. شايد کار ما اين باشه که زنجيرهای کهنه و فرسوده، همونها که پای بند شدند رو پاره کنيم و باهاش زنجيرهای نو بسازيم.همونها که پای رفتن می شند. و همين طور بريم جلو تا ببينيم چی می شه !
زنجيرها
از زنجير بدم مياد،اگه اون سرش تو دست خدا باشه يا ابليس.
از زنجير بدم مياد،اگه منو به اوج قله ها بند کنه يا به عمق اقيانوسها.
از زنجير بدم مياد ،اگه قفسم شکنجه گاه باشه يا پر از آب و دونه.
از زنجير بدم مياد ، اگه اون سرش رو به دست عقلم بدم يا احساسم.
از زنجير بدم مياد ،اگه منو تو ماشين علم اسير کنه يا موتور مذهب.
از زنجير بدم مياد ،چه زنجير عشقی که منو به تو بسته بود و چه زنجير نيازی که می خواست تو رو از آنِ من کنه.
از زنجير بدم مياد ،اگه اون سرش رو به دست تو بدم يا اون من خودخواهم.
با اين وجود هر وقت تو خيال و رويا ، خودم رو تصور می کنم که همه زنجيرهاش رو از هم گسسته و از همه قيدها آزاد شده ، بدجوری احساس ترس و هراس می کنم.بی تعلقی محض ،تعلق به هيچ چيز ،به هيچ جا ،به هيچ کس!
معلق بودن تو فضای بيکران هستی ،وقتی که جاذبه زمين هم تحويلت نمی گيره.
حيرت و سرگردانی ،وقتی که قبله ای نداری و جهتی واسه حرکت.
احساس تنهايی و بی کسی ،وقتی کسی نيست که باهاش صحبت کنی. حتی اون زندانبان قبلی.
احساس سردی و رخوت ،وقتی دوست داشتن نيست که وجودت رو گرم کنه و عشق که پای رفتنت بشه.
عجيب کوهستان سرد و يخ زده ای می شه!
می بينم که تاب نميارم. باز دربدر دنبال زنجيری می گردم که منو از اين حالت بی تعلقی خارج کنه.
شايد نشه همه زنجيرها رو يکجا گسست. شايد کار ما اين باشه که زنجيرهای کهنه و فرسوده، همونها که پای بند شدند رو پاره کنيم و باهاش زنجيرهای نو بسازيم.همونها که پای رفتن می شند. و همين طور بريم جلو تا ببينيم چی می شه !
از زنجير بدم مياد،اگه اون سرش تو دست خدا باشه يا ابليس.
از زنجير بدم مياد،اگه منو به اوج قله ها بند کنه يا به عمق اقيانوسها.
از زنجير بدم مياد ،اگه قفسم شکنجه گاه باشه يا پر از آب و دونه.
از زنجير بدم مياد ، اگه اون سرش رو به دست عقلم بدم يا احساسم.
از زنجير بدم مياد ،اگه منو تو ماشين علم اسير کنه يا موتور مذهب.
از زنجير بدم مياد ،چه زنجير عشقی که منو به تو بسته بود و چه زنجير نيازی که می خواست تو رو از آنِ من کنه.
از زنجير بدم مياد ،اگه اون سرش رو به دست تو بدم يا اون من خودخواهم.
با اين وجود هر وقت تو خيال و رويا ، خودم رو تصور می کنم که همه زنجيرهاش رو از هم گسسته و از همه قيدها آزاد شده ، بدجوری احساس ترس و هراس می کنم.بی تعلقی محض ،تعلق به هيچ چيز ،به هيچ جا ،به هيچ کس!
معلق بودن تو فضای بيکران هستی ،وقتی که جاذبه زمين هم تحويلت نمی گيره.
حيرت و سرگردانی ،وقتی که قبله ای نداری و جهتی واسه حرکت.
احساس تنهايی و بی کسی ،وقتی کسی نيست که باهاش صحبت کنی. حتی اون زندانبان قبلی.
احساس سردی و رخوت ،وقتی دوست داشتن نيست که وجودت رو گرم کنه و عشق که پای رفتنت بشه.
عجيب کوهستان سرد و يخ زده ای می شه!
می بينم که تاب نميارم. باز دربدر دنبال زنجيری می گردم که منو از اين حالت بی تعلقی خارج کنه.
شايد نشه همه زنجيرها رو يکجا گسست. شايد کار ما اين باشه که زنجيرهای کهنه و فرسوده، همونها که پای بند شدند رو پاره کنيم و باهاش زنجيرهای نو بسازيم.همونها که پای رفتن می شند. و همين طور بريم جلو تا ببينيم چی می شه !
۱۳۸۱ شهریور ۵, سهشنبه
۱۳۸۱ شهریور ۲, شنبه
اگه يه آدم عاشق کوير باشه و از طرف ديگه دوست داشته باشه دلش رو بزنه به دريا ،بايد چی کار کنه ؟
اگه هميشه تو کوير بمونه ،دلش يه مرداب می شه و کم کم خشک می شه .
اگه بخواد بره به دريا برسه ،دلش واسه کوير تنگ می شه.
حالا می شه آدم تو دل کوير يه دريا بسازه و بعد دلش رو بزنه به دريا ؟!
می شه ديگه ، نه ؟
پس من دست به کار شم !
اگه هميشه تو کوير بمونه ،دلش يه مرداب می شه و کم کم خشک می شه .
اگه بخواد بره به دريا برسه ،دلش واسه کوير تنگ می شه.
حالا می شه آدم تو دل کوير يه دريا بسازه و بعد دلش رو بزنه به دريا ؟!
می شه ديگه ، نه ؟
پس من دست به کار شم !
آسون نشو ای همسفر
از گلابی بدم مياد. از لبو متنفرم .
اولين گاز رو که بهشون می زنی ،تو دهنت ولو می شن.
مثل زن اون کاره می مونند که وقتی بهشون می گی بنشين ،يه راست می خوابند!
عاشق سيبم.وقتی با پوست می خوريش.
سيبهايی که هنوز نارسن و در مقابل گاز زدن مقاومت می کنن.
از آسون بودن متنفرم.
از آسون شدن متنفرم.
اومدم اون نيمه گمشده م رو تو وجود تو پيدا کنم ،اون نيمه پيدا شده رو هم گم کردم.
قرار بود تو دريای بيکران چشات شنا کنم .انقدر اين دريا بی تابی کرد که من و قايقم توش غرق شديم.
خواستم با خنده هات به ريش دنيا بخندم .ولی اخمات دنيا رو روی سرم خراب کردن.
فکر می کردم معنی زندگيم می شی ،يه سوال بزرگ و بی جواب به سوالهام اضافه کردی.
مهراوه هميشه مشکل من ،تو هيچ وقت آسون نشدی.
هيچ وقت.
از گلابی بدم مياد. از لبو متنفرم .
اولين گاز رو که بهشون می زنی ،تو دهنت ولو می شن.
مثل زن اون کاره می مونند که وقتی بهشون می گی بنشين ،يه راست می خوابند!
عاشق سيبم.وقتی با پوست می خوريش.
سيبهايی که هنوز نارسن و در مقابل گاز زدن مقاومت می کنن.
از آسون بودن متنفرم.
از آسون شدن متنفرم.
اومدم اون نيمه گمشده م رو تو وجود تو پيدا کنم ،اون نيمه پيدا شده رو هم گم کردم.
قرار بود تو دريای بيکران چشات شنا کنم .انقدر اين دريا بی تابی کرد که من و قايقم توش غرق شديم.
خواستم با خنده هات به ريش دنيا بخندم .ولی اخمات دنيا رو روی سرم خراب کردن.
فکر می کردم معنی زندگيم می شی ،يه سوال بزرگ و بی جواب به سوالهام اضافه کردی.
مهراوه هميشه مشکل من ،تو هيچ وقت آسون نشدی.
هيچ وقت.
آسون نشو ای همسفر
از گلابی بدم مياد. از لبو متنفرم .
اولين گاز رو که بهشون می زنی ،تو دهنت ولو می شن.
مثل زن اون کاره می مونند که وقتی بهشون می گی بنشين ،يه راست می خوابند!
عاشق سيبم.وقتی با پوست می خوريش.
سيبهايی که هنوز نارسن و در مقابل گاز زدن مقاومت می کنن.
از آسون بودن متنفرم.
از آسون شدن متنفرم.
اومدم اون نيمه گمشده م رو تو وجود تو پيدا کنم ،اون نيمه پيدا شده رو هم گم کردم.
قرار بود تو دريای بيکران چشات شنا کنم .انقدر اين دريا بی تابی کرد که من و قايقم توش غرق شديم.
خواستم با خنده هات به ريش دنيا بخندم .ولی اخمات دنيا رو روی سرم خراب کردن.
فکر می کردم معنی زندگيم می شی ،يه سوال بزرگ و بی جواب به سوالهام اضافه کردی.
مهراوه هميشه مشکل من ،تو هيچ وقت آسون نشدی.
هيچ وقت.
از گلابی بدم مياد. از لبو متنفرم .
اولين گاز رو که بهشون می زنی ،تو دهنت ولو می شن.
مثل زن اون کاره می مونند که وقتی بهشون می گی بنشين ،يه راست می خوابند!
عاشق سيبم.وقتی با پوست می خوريش.
سيبهايی که هنوز نارسن و در مقابل گاز زدن مقاومت می کنن.
از آسون بودن متنفرم.
از آسون شدن متنفرم.
اومدم اون نيمه گمشده م رو تو وجود تو پيدا کنم ،اون نيمه پيدا شده رو هم گم کردم.
قرار بود تو دريای بيکران چشات شنا کنم .انقدر اين دريا بی تابی کرد که من و قايقم توش غرق شديم.
خواستم با خنده هات به ريش دنيا بخندم .ولی اخمات دنيا رو روی سرم خراب کردن.
فکر می کردم معنی زندگيم می شی ،يه سوال بزرگ و بی جواب به سوالهام اضافه کردی.
مهراوه هميشه مشکل من ،تو هيچ وقت آسون نشدی.
هيچ وقت.
باز من مجبور بودم با اين پاهام رو زمين راه برم و سرم تو آسمونها بود !
قبر چين (نمی دونم اسمش همينه يا نه ؟ من که اينطوری صداش می کنم.شايد هم بهتر باشه بهش بگم کارشناس قبر!) داشت آخرين سنگ رو سر جاش می گذاشت ،من داشتم فکر می کردم با گذاشتن اين سنگ آخرين پنجره به سوی اين دنيا بسته می شه.ما بارها از اين طرف سنگها به ماجرا نگاه می کنيم و نمی دونيم اون طرف سنگ چه خبره.هيچی نمی دونيم.مگر اون وقتی که قسمت خودمون بشه و بريم اون طرف سنگها.چی می شد خدا به مرده ها اجازه می داد وبلاگ بنويسند؟!فکر کنم خواننده اين وبلاگها از مجموع وبلاگهای همه زندگان تاريخ بيشتر می شد.
همه بستگان داشتند با دقت و وسواس قدم به قدم مراحل دفن رو انجام می دادند، من داشتم از خودم می پرسيدم چی می شد اگه عزراييل لطف می کرد و جسم آدمها رو هم همراه روحشون می برد بالا . و مثلا يه نوشته با دست خط خودش به جا می گذاشت و مسئوليت اين آدم ربايی بزرگ رو به عهده می گرفت. اينطور بستگانش هم می فهميدند که طرف مرده) و مثلا به وسيله گروه فشار دستگير نشده !!( اين طوری ديگه جنازه آدمها پيش ما نمی موند که سوژه بيشتری به دست ما آدمهای مرده پرست بده که هر چه بيشتر رو اعصاب خودمون ناخن بکشيم.بعد به اين نتيجه می رسيدم که نکنه خدا هم مثل خيلی از بنده هاش مازوخيسته.
نوه اين آقا بزرگه رفته بود يه گوشه نشسته بود و داشت گوله گوله اشک می ريخت .من دلم می خواست برم خودش و اون اشکهاش رو با همديگه بخورم.
بستگان نزديک طرف داشتند بی تابی می کردند ،من داشتم به اين فکر می کردم که چرا آدمها بعد از اين همه مدت نمی تونند با واقعه ای به نام مرگ کنار بياند ،واقعه ای که به اندازه زندگی طبيعی هستش.واقعه ای که به اندازه زندگی آدمها قدمت داره.بعد باز به همون کابوس هميشگی می رسيدم.سايه ها. بعضی آدمها با حضورشون سايه شون رو قلب ما می ندازند و وقتی می رند ،جای اين سايه ها رو قلب های ما خالی می مونه.
مرگ با وجود اسم و هيبت وحشتناکی که داره ،اصلا غير طبيعی نيست.اگه دقت کنيم ،می بينيم هر زندگی و تولدی مستلزم يک مرگه .مرگ يک سری از وابستگيها.از پا گذاشتن يک نوزاد به اين دنيا بگيريد که تولدش با قطع وابستگی به مادر از طريق جفت همراهه تا وارد شدن آدمها به يه دنيای جديد که با رهايی از کالبد خاکی حاصل می شه.
*****************
جالبترين صحنه هايی هم که تو تشييع جنازه ديدم ،اون موقعی بود که ملت روبروی جنازه ايستاده بودند و داشتند نماز می خوندند. بعد از نماز دختر اين آقای مرحوم اومده بود کنار جنازه و داشت قرآن می خوند.بقيه دخترها و نوه هاش هم کنار جنازه ايستاده بودند .بعد يه آخوند الاغ تو اين بين وقت گير آورده بود و داشت درباره حجاب (!)صحبت می کرد. اينکه اصل دينداری واسه خانومها همون حجابه (!) و اگه يک و فقط يک خال موشون معلوم بشه ،اون دنيا باهاشون چه کارها که نمی کنند و از اين چرت و پرت ها.يکی نبود بهش بگه آخه الان چه وقته اين حرفهاست؟! چقدر بی ربط! چقدر بی تناسب ! تا حالا اينقدر حماقت رو نديده بودم که يه جا تو يه چهره جمع شده باشه.
بعد از تشييع جنازه تو يه مهمانسرا ناهار می دادند .سرو ناهار خيلی دير شده بود و وقتی دليلش رو از مسئول سرو مهمانسرا پرسيده بودند ،کاشف به عمل اومده بود که تعداد مهمونهای حاضر حدود 50 نفر از تعداد اونهايی که براشون تهيه ديده شده بود بيشتر بودند!!! دليلش هم مشخص بود.يه عده آدم باشعور (!) علاوه بر لش خودشون ،يه عده از حواشی و نواله هاشون رو واسه عمل شريف مرده خوری با خودشون همراه آورده بودند.واقعا ديدن اين صحنه ها غيرقابل تحمله .حالا اگه تو يه مراسم عروسی يا پارتی يه نفر بدون دعوت بره ،يه خورده قابل درکه.ولی درمورد مراسم عزا ،ديگه مرده خور محترمانه ترين لقبی هست که می شه به اونها نسبت داد. نمی دونم خدا که از اون بالا اين شاهکارهای خلقتش رو می بينه ،از آفرينش لوله پربرکت و عريض و طويل گوراشی پشيمون نمی شه ؟!
*****************
ما اون آقای مرحوم رو دايی صدا می کرديم،هر چند داييمون نبود. اين خواهر زاده دوساله من هم که تو اين چند روز ترکيب های متفاوتی از جملاتی که تو اون دو کلمه مرده و دايي زياد استفاده می شده ،به گوشش خورده بوده در جواب مادرش که بهش می گه: "پسرم ،بيا بريم دايی می خواد ببيندت !"(لازم به توضيح نيست که منظور از اين دايی دوم شخص اينجانب می باشد!) با نبوغ(!) خودش برمی گرده می گه : "نه ،دايي مرده!!!"
پدرسوخته ناکِس ،آدم رو زنده زنده به کشتن می ده. حالا کلی بايد زحمت بکشم بهش بفهمونم داييت هنوز زنده است !!!
قبر چين (نمی دونم اسمش همينه يا نه ؟ من که اينطوری صداش می کنم.شايد هم بهتر باشه بهش بگم کارشناس قبر!) داشت آخرين سنگ رو سر جاش می گذاشت ،من داشتم فکر می کردم با گذاشتن اين سنگ آخرين پنجره به سوی اين دنيا بسته می شه.ما بارها از اين طرف سنگها به ماجرا نگاه می کنيم و نمی دونيم اون طرف سنگ چه خبره.هيچی نمی دونيم.مگر اون وقتی که قسمت خودمون بشه و بريم اون طرف سنگها.چی می شد خدا به مرده ها اجازه می داد وبلاگ بنويسند؟!فکر کنم خواننده اين وبلاگها از مجموع وبلاگهای همه زندگان تاريخ بيشتر می شد.
همه بستگان داشتند با دقت و وسواس قدم به قدم مراحل دفن رو انجام می دادند، من داشتم از خودم می پرسيدم چی می شد اگه عزراييل لطف می کرد و جسم آدمها رو هم همراه روحشون می برد بالا . و مثلا يه نوشته با دست خط خودش به جا می گذاشت و مسئوليت اين آدم ربايی بزرگ رو به عهده می گرفت. اينطور بستگانش هم می فهميدند که طرف مرده) و مثلا به وسيله گروه فشار دستگير نشده !!( اين طوری ديگه جنازه آدمها پيش ما نمی موند که سوژه بيشتری به دست ما آدمهای مرده پرست بده که هر چه بيشتر رو اعصاب خودمون ناخن بکشيم.بعد به اين نتيجه می رسيدم که نکنه خدا هم مثل خيلی از بنده هاش مازوخيسته.
نوه اين آقا بزرگه رفته بود يه گوشه نشسته بود و داشت گوله گوله اشک می ريخت .من دلم می خواست برم خودش و اون اشکهاش رو با همديگه بخورم.
بستگان نزديک طرف داشتند بی تابی می کردند ،من داشتم به اين فکر می کردم که چرا آدمها بعد از اين همه مدت نمی تونند با واقعه ای به نام مرگ کنار بياند ،واقعه ای که به اندازه زندگی طبيعی هستش.واقعه ای که به اندازه زندگی آدمها قدمت داره.بعد باز به همون کابوس هميشگی می رسيدم.سايه ها. بعضی آدمها با حضورشون سايه شون رو قلب ما می ندازند و وقتی می رند ،جای اين سايه ها رو قلب های ما خالی می مونه.
مرگ با وجود اسم و هيبت وحشتناکی که داره ،اصلا غير طبيعی نيست.اگه دقت کنيم ،می بينيم هر زندگی و تولدی مستلزم يک مرگه .مرگ يک سری از وابستگيها.از پا گذاشتن يک نوزاد به اين دنيا بگيريد که تولدش با قطع وابستگی به مادر از طريق جفت همراهه تا وارد شدن آدمها به يه دنيای جديد که با رهايی از کالبد خاکی حاصل می شه.
*****************
جالبترين صحنه هايی هم که تو تشييع جنازه ديدم ،اون موقعی بود که ملت روبروی جنازه ايستاده بودند و داشتند نماز می خوندند. بعد از نماز دختر اين آقای مرحوم اومده بود کنار جنازه و داشت قرآن می خوند.بقيه دخترها و نوه هاش هم کنار جنازه ايستاده بودند .بعد يه آخوند الاغ تو اين بين وقت گير آورده بود و داشت درباره حجاب (!)صحبت می کرد. اينکه اصل دينداری واسه خانومها همون حجابه (!) و اگه يک و فقط يک خال موشون معلوم بشه ،اون دنيا باهاشون چه کارها که نمی کنند و از اين چرت و پرت ها.يکی نبود بهش بگه آخه الان چه وقته اين حرفهاست؟! چقدر بی ربط! چقدر بی تناسب ! تا حالا اينقدر حماقت رو نديده بودم که يه جا تو يه چهره جمع شده باشه.
بعد از تشييع جنازه تو يه مهمانسرا ناهار می دادند .سرو ناهار خيلی دير شده بود و وقتی دليلش رو از مسئول سرو مهمانسرا پرسيده بودند ،کاشف به عمل اومده بود که تعداد مهمونهای حاضر حدود 50 نفر از تعداد اونهايی که براشون تهيه ديده شده بود بيشتر بودند!!! دليلش هم مشخص بود.يه عده آدم باشعور (!) علاوه بر لش خودشون ،يه عده از حواشی و نواله هاشون رو واسه عمل شريف مرده خوری با خودشون همراه آورده بودند.واقعا ديدن اين صحنه ها غيرقابل تحمله .حالا اگه تو يه مراسم عروسی يا پارتی يه نفر بدون دعوت بره ،يه خورده قابل درکه.ولی درمورد مراسم عزا ،ديگه مرده خور محترمانه ترين لقبی هست که می شه به اونها نسبت داد. نمی دونم خدا که از اون بالا اين شاهکارهای خلقتش رو می بينه ،از آفرينش لوله پربرکت و عريض و طويل گوراشی پشيمون نمی شه ؟!
*****************
ما اون آقای مرحوم رو دايی صدا می کرديم،هر چند داييمون نبود. اين خواهر زاده دوساله من هم که تو اين چند روز ترکيب های متفاوتی از جملاتی که تو اون دو کلمه مرده و دايي زياد استفاده می شده ،به گوشش خورده بوده در جواب مادرش که بهش می گه: "پسرم ،بيا بريم دايی می خواد ببيندت !"(لازم به توضيح نيست که منظور از اين دايی دوم شخص اينجانب می باشد!) با نبوغ(!) خودش برمی گرده می گه : "نه ،دايي مرده!!!"
پدرسوخته ناکِس ،آدم رو زنده زنده به کشتن می ده. حالا کلی بايد زحمت بکشم بهش بفهمونم داييت هنوز زنده است !!!
باز من مجبور بودم با اين پاهام رو زمين راه برم و سرم تو آسمونها بود !
قبر چين (نمی دونم اسمش همينه يا نه ؟ من که اينطوری صداش می کنم.شايد هم بهتر باشه بهش بگم کارشناس قبر!) داشت آخرين سنگ رو سر جاش می گذاشت ،من داشتم فکر می کردم با گذاشتن اين سنگ آخرين پنجره به سوی اين دنيا بسته می شه.ما بارها از اين طرف سنگها به ماجرا نگاه می کنيم و نمی دونيم اون طرف سنگ چه خبره.هيچی نمی دونيم.مگر اون وقتی که قسمت خودمون بشه و بريم اون طرف سنگها.چی می شد خدا به مرده ها اجازه می داد وبلاگ بنويسند؟!فکر کنم خواننده اين وبلاگها از مجموع وبلاگهای همه زندگان تاريخ بيشتر می شد.
همه بستگان داشتند با دقت و وسواس قدم به قدم مراحل دفن رو انجام می دادند، من داشتم از خودم می پرسيدم چی می شد اگه عزراييل لطف می کرد و جسم آدمها رو هم همراه روحشون می برد بالا . و مثلا يه نوشته با دست خط خودش به جا می گذاشت و مسئوليت اين آدم ربايی بزرگ رو به عهده می گرفت. اينطور بستگانش هم می فهميدند که طرف مرده) و مثلا به وسيله گروه فشار دستگير نشده !!( اين طوری ديگه جنازه آدمها پيش ما نمی موند که سوژه بيشتری به دست ما آدمهای مرده پرست بده که هر چه بيشتر رو اعصاب خودمون ناخن بکشيم.بعد به اين نتيجه می رسيدم که نکنه خدا هم مثل خيلی از بنده هاش مازوخيسته.
نوه اين آقا بزرگه رفته بود يه گوشه نشسته بود و داشت گوله گوله اشک می ريخت .من دلم می خواست برم خودش و اون اشکهاش رو با همديگه بخورم.
بستگان نزديک طرف داشتند بی تابی می کردند ،من داشتم به اين فکر می کردم که چرا آدمها بعد از اين همه مدت نمی تونند با واقعه ای به نام مرگ کنار بياند ،واقعه ای که به اندازه زندگی طبيعی هستش.واقعه ای که به اندازه زندگی آدمها قدمت داره.بعد باز به همون کابوس هميشگی می رسيدم.سايه ها. بعضی آدمها با حضورشون سايه شون رو قلب ما می ندازند و وقتی می رند ،جای اين سايه ها رو قلب های ما خالی می مونه.
مرگ با وجود اسم و هيبت وحشتناکی که داره ،اصلا غير طبيعی نيست.اگه دقت کنيم ،می بينيم هر زندگی و تولدی مستلزم يک مرگه .مرگ يک سری از وابستگيها.از پا گذاشتن يک نوزاد به اين دنيا بگيريد که تولدش با قطع وابستگی به مادر از طريق جفت همراهه تا وارد شدن آدمها به يه دنيای جديد که با رهايی از کالبد خاکی حاصل می شه.
*****************
جالبترين صحنه هايی هم که تو تشييع جنازه ديدم ،اون موقعی بود که ملت روبروی جنازه ايستاده بودند و داشتند نماز می خوندند. بعد از نماز دختر اين آقای مرحوم اومده بود کنار جنازه و داشت قرآن می خوند.بقيه دخترها و نوه هاش هم کنار جنازه ايستاده بودند .بعد يه آخوند الاغ تو اين بين وقت گير آورده بود و داشت درباره حجاب (!)صحبت می کرد. اينکه اصل دينداری واسه خانومها همون حجابه (!) و اگه يک و فقط يک خال موشون معلوم بشه ،اون دنيا باهاشون چه کارها که نمی کنند و از اين چرت و پرت ها.يکی نبود بهش بگه آخه الان چه وقته اين حرفهاست؟! چقدر بی ربط! چقدر بی تناسب ! تا حالا اينقدر حماقت رو نديده بودم که يه جا تو يه چهره جمع شده باشه.
بعد از تشييع جنازه تو يه مهمانسرا ناهار می دادند .سرو ناهار خيلی دير شده بود و وقتی دليلش رو از مسئول سرو مهمانسرا پرسيده بودند ،کاشف به عمل اومده بود که تعداد مهمونهای حاضر حدود 50 نفر از تعداد اونهايی که براشون تهيه ديده شده بود بيشتر بودند!!! دليلش هم مشخص بود.يه عده آدم باشعور (!) علاوه بر لش خودشون ،يه عده از حواشی و نواله هاشون رو واسه عمل شريف مرده خوری با خودشون همراه آورده بودند.واقعا ديدن اين صحنه ها غيرقابل تحمله .حالا اگه تو يه مراسم عروسی يا پارتی يه نفر بدون دعوت بره ،يه خورده قابل درکه.ولی درمورد مراسم عزا ،ديگه مرده خور محترمانه ترين لقبی هست که می شه به اونها نسبت داد. نمی دونم خدا که از اون بالا اين شاهکارهای خلقتش رو می بينه ،از آفرينش لوله پربرکت و عريض و طويل گوراشی پشيمون نمی شه ؟!
*****************
ما اون آقای مرحوم رو دايی صدا می کرديم،هر چند داييمون نبود. اين خواهر زاده دوساله من هم که تو اين چند روز ترکيب های متفاوتی از جملاتی که تو اون دو کلمه مرده و دايي زياد استفاده می شده ،به گوشش خورده بوده در جواب مادرش که بهش می گه: "پسرم ،بيا بريم دايی می خواد ببيندت !"(لازم به توضيح نيست که منظور از اين دايی دوم شخص اينجانب می باشد!) با نبوغ(!) خودش برمی گرده می گه : "نه ،دايي مرده!!!"
پدرسوخته ناکِس ،آدم رو زنده زنده به کشتن می ده. حالا کلی بايد زحمت بکشم بهش بفهمونم داييت هنوز زنده است !!!
قبر چين (نمی دونم اسمش همينه يا نه ؟ من که اينطوری صداش می کنم.شايد هم بهتر باشه بهش بگم کارشناس قبر!) داشت آخرين سنگ رو سر جاش می گذاشت ،من داشتم فکر می کردم با گذاشتن اين سنگ آخرين پنجره به سوی اين دنيا بسته می شه.ما بارها از اين طرف سنگها به ماجرا نگاه می کنيم و نمی دونيم اون طرف سنگ چه خبره.هيچی نمی دونيم.مگر اون وقتی که قسمت خودمون بشه و بريم اون طرف سنگها.چی می شد خدا به مرده ها اجازه می داد وبلاگ بنويسند؟!فکر کنم خواننده اين وبلاگها از مجموع وبلاگهای همه زندگان تاريخ بيشتر می شد.
همه بستگان داشتند با دقت و وسواس قدم به قدم مراحل دفن رو انجام می دادند، من داشتم از خودم می پرسيدم چی می شد اگه عزراييل لطف می کرد و جسم آدمها رو هم همراه روحشون می برد بالا . و مثلا يه نوشته با دست خط خودش به جا می گذاشت و مسئوليت اين آدم ربايی بزرگ رو به عهده می گرفت. اينطور بستگانش هم می فهميدند که طرف مرده) و مثلا به وسيله گروه فشار دستگير نشده !!( اين طوری ديگه جنازه آدمها پيش ما نمی موند که سوژه بيشتری به دست ما آدمهای مرده پرست بده که هر چه بيشتر رو اعصاب خودمون ناخن بکشيم.بعد به اين نتيجه می رسيدم که نکنه خدا هم مثل خيلی از بنده هاش مازوخيسته.
نوه اين آقا بزرگه رفته بود يه گوشه نشسته بود و داشت گوله گوله اشک می ريخت .من دلم می خواست برم خودش و اون اشکهاش رو با همديگه بخورم.
بستگان نزديک طرف داشتند بی تابی می کردند ،من داشتم به اين فکر می کردم که چرا آدمها بعد از اين همه مدت نمی تونند با واقعه ای به نام مرگ کنار بياند ،واقعه ای که به اندازه زندگی طبيعی هستش.واقعه ای که به اندازه زندگی آدمها قدمت داره.بعد باز به همون کابوس هميشگی می رسيدم.سايه ها. بعضی آدمها با حضورشون سايه شون رو قلب ما می ندازند و وقتی می رند ،جای اين سايه ها رو قلب های ما خالی می مونه.
مرگ با وجود اسم و هيبت وحشتناکی که داره ،اصلا غير طبيعی نيست.اگه دقت کنيم ،می بينيم هر زندگی و تولدی مستلزم يک مرگه .مرگ يک سری از وابستگيها.از پا گذاشتن يک نوزاد به اين دنيا بگيريد که تولدش با قطع وابستگی به مادر از طريق جفت همراهه تا وارد شدن آدمها به يه دنيای جديد که با رهايی از کالبد خاکی حاصل می شه.
*****************
جالبترين صحنه هايی هم که تو تشييع جنازه ديدم ،اون موقعی بود که ملت روبروی جنازه ايستاده بودند و داشتند نماز می خوندند. بعد از نماز دختر اين آقای مرحوم اومده بود کنار جنازه و داشت قرآن می خوند.بقيه دخترها و نوه هاش هم کنار جنازه ايستاده بودند .بعد يه آخوند الاغ تو اين بين وقت گير آورده بود و داشت درباره حجاب (!)صحبت می کرد. اينکه اصل دينداری واسه خانومها همون حجابه (!) و اگه يک و فقط يک خال موشون معلوم بشه ،اون دنيا باهاشون چه کارها که نمی کنند و از اين چرت و پرت ها.يکی نبود بهش بگه آخه الان چه وقته اين حرفهاست؟! چقدر بی ربط! چقدر بی تناسب ! تا حالا اينقدر حماقت رو نديده بودم که يه جا تو يه چهره جمع شده باشه.
بعد از تشييع جنازه تو يه مهمانسرا ناهار می دادند .سرو ناهار خيلی دير شده بود و وقتی دليلش رو از مسئول سرو مهمانسرا پرسيده بودند ،کاشف به عمل اومده بود که تعداد مهمونهای حاضر حدود 50 نفر از تعداد اونهايی که براشون تهيه ديده شده بود بيشتر بودند!!! دليلش هم مشخص بود.يه عده آدم باشعور (!) علاوه بر لش خودشون ،يه عده از حواشی و نواله هاشون رو واسه عمل شريف مرده خوری با خودشون همراه آورده بودند.واقعا ديدن اين صحنه ها غيرقابل تحمله .حالا اگه تو يه مراسم عروسی يا پارتی يه نفر بدون دعوت بره ،يه خورده قابل درکه.ولی درمورد مراسم عزا ،ديگه مرده خور محترمانه ترين لقبی هست که می شه به اونها نسبت داد. نمی دونم خدا که از اون بالا اين شاهکارهای خلقتش رو می بينه ،از آفرينش لوله پربرکت و عريض و طويل گوراشی پشيمون نمی شه ؟!
*****************
ما اون آقای مرحوم رو دايی صدا می کرديم،هر چند داييمون نبود. اين خواهر زاده دوساله من هم که تو اين چند روز ترکيب های متفاوتی از جملاتی که تو اون دو کلمه مرده و دايي زياد استفاده می شده ،به گوشش خورده بوده در جواب مادرش که بهش می گه: "پسرم ،بيا بريم دايی می خواد ببيندت !"(لازم به توضيح نيست که منظور از اين دايی دوم شخص اينجانب می باشد!) با نبوغ(!) خودش برمی گرده می گه : "نه ،دايي مرده!!!"
پدرسوخته ناکِس ،آدم رو زنده زنده به کشتن می ده. حالا کلی بايد زحمت بکشم بهش بفهمونم داييت هنوز زنده است !!!
۱۳۸۱ مرداد ۳۱, پنجشنبه
يکی از بستگانمون فوت کرد بدون اينکه با من هماهنگ بکنه !
يه آدم پير و تقريبا از کار افتاده بود ،ولی همه دوستش داشتند.
من ناراحت نيستم ،چون احساس می کنم که ناتموم نمرده بود.
من تا جمعه شب نمی تونم اينجا بنويسم .
تازه اين که چيزی نيست، تا جمعه شب بايد گشنه بمونم.چون يه بار وقتی 6 سالم بود ،عمه پدرم که خيلی دوستش داشتم فوت کرد و من وقتی داشتم مثل بقيه مرده خوری می کردم ،حالم به هم خورد و بعد از اون ديگه هيچ وقت نتونستم به غذای مرده لب بزنم.
البته اين دليل نمی شه که اگه من مردم ،شما نتونيد بياييد غذای منو بخوريد .به قول يکی از دوستای شيطونم قراره وقتی من مردم ،بابام به همه پيتزا بده با سيب زمينی سرخ کرده.فکر کنم ترکيب مناسبی باشه ،به خصوص واسه بعضی از دوستان !
يه آدم پير و تقريبا از کار افتاده بود ،ولی همه دوستش داشتند.
من ناراحت نيستم ،چون احساس می کنم که ناتموم نمرده بود.
من تا جمعه شب نمی تونم اينجا بنويسم .
تازه اين که چيزی نيست، تا جمعه شب بايد گشنه بمونم.چون يه بار وقتی 6 سالم بود ،عمه پدرم که خيلی دوستش داشتم فوت کرد و من وقتی داشتم مثل بقيه مرده خوری می کردم ،حالم به هم خورد و بعد از اون ديگه هيچ وقت نتونستم به غذای مرده لب بزنم.
البته اين دليل نمی شه که اگه من مردم ،شما نتونيد بياييد غذای منو بخوريد .به قول يکی از دوستای شيطونم قراره وقتی من مردم ،بابام به همه پيتزا بده با سيب زمينی سرخ کرده.فکر کنم ترکيب مناسبی باشه ،به خصوص واسه بعضی از دوستان !
يکی از بستگانمون فوت کرد بدون اينکه با من هماهنگ بکنه !
يه آدم پير و تقريبا از کار افتاده بود ،ولی همه دوستش داشتند.
من ناراحت نيستم ،چون احساس می کنم که ناتموم نمرده بود.
من تا جمعه شب نمی تونم اينجا بنويسم .
تازه اين که چيزی نيست، تا جمعه شب بايد گشنه بمونم.چون يه بار وقتی 6 سالم بود ،عمه پدرم که خيلی دوستش داشتم فوت کرد و من وقتی داشتم مثل بقيه مرده خوری می کردم ،حالم به هم خورد و بعد از اون ديگه هيچ وقت نتونستم به غذای مرده لب بزنم.
البته اين دليل نمی شه که اگه من مردم ،شما نتونيد بياييد غذای منو بخوريد .به قول يکی از دوستای شيطونم قراره وقتی من مردم ،بابام به همه پيتزا بده با سيب زمينی سرخ کرده.فکر کنم ترکيب مناسبی باشه ،به خصوص واسه بعضی از دوستان !
يه آدم پير و تقريبا از کار افتاده بود ،ولی همه دوستش داشتند.
من ناراحت نيستم ،چون احساس می کنم که ناتموم نمرده بود.
من تا جمعه شب نمی تونم اينجا بنويسم .
تازه اين که چيزی نيست، تا جمعه شب بايد گشنه بمونم.چون يه بار وقتی 6 سالم بود ،عمه پدرم که خيلی دوستش داشتم فوت کرد و من وقتی داشتم مثل بقيه مرده خوری می کردم ،حالم به هم خورد و بعد از اون ديگه هيچ وقت نتونستم به غذای مرده لب بزنم.
البته اين دليل نمی شه که اگه من مردم ،شما نتونيد بياييد غذای منو بخوريد .به قول يکی از دوستای شيطونم قراره وقتی من مردم ،بابام به همه پيتزا بده با سيب زمينی سرخ کرده.فکر کنم ترکيب مناسبی باشه ،به خصوص واسه بعضی از دوستان !
۱۳۸۱ مرداد ۲۹, سهشنبه
"زندگی ارزشی ندارد ،اما هيچ چيز هم ارزش زندگی ندارد."
آندره مالرو - ضدخاطرات
يه مدتی بدفرم مسخ تفکراتی شده بودم که چکيده ش همينه که بالا می بينيد .واقعا يه مدت شده بود فلسفه زندگی(و در واقع فلسفه مردگی من)خيلی های ديگه رو ديدم که تو يه مرحله از زندگی شون يه جورايي به چنين جاهايی می رسند.می دونم که بد مردابيه.حالا هر کس ممکنه به يه دليل به چنين ورطه ای دچار بشه ،ولی واسه من کاملا مشخص بود.آشنايی با کويريات دکترشريعتی و کويری ترين نوشته ش که همون هبوط باشه. نمی دونم به خاطر کمی سن (و بالطبع کمی ظرفيت) و برداشتن لقمه بزرگتر از دهن بود يا هر چيز ديگه ،ولی اولش عجيب برام غير قابل هضم بود.کم اشتهايي و بی ميلی به معارشرت با ديگران کمترين ثمرات اين ميوه تلخ بودند.در عرض کمتر از يک ماه تموم اون چيزهايی که بهونه زندگی کردنم بودند ،پيش چشمام بی رنگ شدند.اونقدر تلخ شده بودم که هر نوع خنده و قهقهه ای رو مضحک می ديدم و تموم هيجانها و تقلاهای زندگی در نظرم محکوم شده بودند.
با وجوديکه کوير شدن دنيا جلوی چشای آدم و بيرون پريدن از چرخه باطل "زيستن برای مصرف و مصرف برای زيستن" واسه کسی که می خواد آدم بشه خيلی بدردبخوره ، ولی هميشه اين خطر وجود داره که آدم تو همين ورطه پوچی باقی بمونه( و اين همون هراسی هستش که دکتر شريعتی تو اول نوشته کوير بهش اشاره می کنه و مخاطب خودش رو از باقی موندن تو کوير بر حذر می داره.) اون وقت می شه يه نيهيليست ،يه آدم پوچ، يه لش بی خاصيت که اين جمله فلسفه زندگيش می شه يا می شه يکی مثل خودم تا همين گذشته نه چندان دور!(اگه واقعا گذشته باشه)
الان اين طرز تفکر به شدت واسه من قابل انتقاده .يکی از بهترين تمثيل ها واسه بيان کردن رابطه انسان با مفهوم پيچيده خلقت، ماجرای همون حکيمه که داشت با وسواس و دقت خاصی با قلم و جوهر خطاطی می کرد. طرحش که تموم شد ، پسر کوچيکش که کنارش نشسته بوده ازش پرسيد: "پدرجان اگه همون اول اين همه جوهرها رو ريخته بودی رو کاغذ همش يه جا سياه می شد و لازم نبود اين همه به خودت زحمت بدی ؟!!!"
مفهوم زندگی واسه آدمايي که تو برج عافيتشون می شينند و از پنجره های دلباز خونه شون به آدمها نگاه می کنند و می پرسند : "اينها به چيه زندگی دلشون خوشه؟!" به همون اندازه مبهمه که اين نقشها و خط ها واسه اون پسر بچه.
و فيلسوفهايی که می خواند همه معماهای حيات رو روی صفحه ذهنشون و با برهان حل کنند به همون اندازه تو کارشون موفقند که اين پسرکوچولو در درک فلسفه کار پدرش.
چرا گذاشتن جلوی فلسفه حيات خيلی خوبه. ولی جواب اين چراها رو نمی شه با همون مغزی که اين چراها رو مطرح می کنه پيدا کرد.بايد تن رو سپرد به جاده زندگی و راهی شد.با جستجو کردن تو اين مسير شدن هستش که جواب اين چراها کم کم تو وجود آدم نقش می بنده.
آره ، موافقم . زندگی خودش ارزش نداره، ولی خيلی چيزهای ديگه هستند که فهميدن و درک کردنشون ارزش اينو داره که آدم تن به زيستن بده.
آندره مالرو - ضدخاطرات
يه مدتی بدفرم مسخ تفکراتی شده بودم که چکيده ش همينه که بالا می بينيد .واقعا يه مدت شده بود فلسفه زندگی(و در واقع فلسفه مردگی من)خيلی های ديگه رو ديدم که تو يه مرحله از زندگی شون يه جورايي به چنين جاهايی می رسند.می دونم که بد مردابيه.حالا هر کس ممکنه به يه دليل به چنين ورطه ای دچار بشه ،ولی واسه من کاملا مشخص بود.آشنايی با کويريات دکترشريعتی و کويری ترين نوشته ش که همون هبوط باشه. نمی دونم به خاطر کمی سن (و بالطبع کمی ظرفيت) و برداشتن لقمه بزرگتر از دهن بود يا هر چيز ديگه ،ولی اولش عجيب برام غير قابل هضم بود.کم اشتهايي و بی ميلی به معارشرت با ديگران کمترين ثمرات اين ميوه تلخ بودند.در عرض کمتر از يک ماه تموم اون چيزهايی که بهونه زندگی کردنم بودند ،پيش چشمام بی رنگ شدند.اونقدر تلخ شده بودم که هر نوع خنده و قهقهه ای رو مضحک می ديدم و تموم هيجانها و تقلاهای زندگی در نظرم محکوم شده بودند.
با وجوديکه کوير شدن دنيا جلوی چشای آدم و بيرون پريدن از چرخه باطل "زيستن برای مصرف و مصرف برای زيستن" واسه کسی که می خواد آدم بشه خيلی بدردبخوره ، ولی هميشه اين خطر وجود داره که آدم تو همين ورطه پوچی باقی بمونه( و اين همون هراسی هستش که دکتر شريعتی تو اول نوشته کوير بهش اشاره می کنه و مخاطب خودش رو از باقی موندن تو کوير بر حذر می داره.) اون وقت می شه يه نيهيليست ،يه آدم پوچ، يه لش بی خاصيت که اين جمله فلسفه زندگيش می شه يا می شه يکی مثل خودم تا همين گذشته نه چندان دور!(اگه واقعا گذشته باشه)
الان اين طرز تفکر به شدت واسه من قابل انتقاده .يکی از بهترين تمثيل ها واسه بيان کردن رابطه انسان با مفهوم پيچيده خلقت، ماجرای همون حکيمه که داشت با وسواس و دقت خاصی با قلم و جوهر خطاطی می کرد. طرحش که تموم شد ، پسر کوچيکش که کنارش نشسته بوده ازش پرسيد: "پدرجان اگه همون اول اين همه جوهرها رو ريخته بودی رو کاغذ همش يه جا سياه می شد و لازم نبود اين همه به خودت زحمت بدی ؟!!!"
مفهوم زندگی واسه آدمايي که تو برج عافيتشون می شينند و از پنجره های دلباز خونه شون به آدمها نگاه می کنند و می پرسند : "اينها به چيه زندگی دلشون خوشه؟!" به همون اندازه مبهمه که اين نقشها و خط ها واسه اون پسر بچه.
و فيلسوفهايی که می خواند همه معماهای حيات رو روی صفحه ذهنشون و با برهان حل کنند به همون اندازه تو کارشون موفقند که اين پسرکوچولو در درک فلسفه کار پدرش.
چرا گذاشتن جلوی فلسفه حيات خيلی خوبه. ولی جواب اين چراها رو نمی شه با همون مغزی که اين چراها رو مطرح می کنه پيدا کرد.بايد تن رو سپرد به جاده زندگی و راهی شد.با جستجو کردن تو اين مسير شدن هستش که جواب اين چراها کم کم تو وجود آدم نقش می بنده.
آره ، موافقم . زندگی خودش ارزش نداره، ولی خيلی چيزهای ديگه هستند که فهميدن و درک کردنشون ارزش اينو داره که آدم تن به زيستن بده.
"زندگی ارزشی ندارد ،اما هيچ چيز هم ارزش زندگی ندارد."
آندره مالرو - ضدخاطرات
يه مدتی بدفرم مسخ تفکراتی شده بودم که چکيده ش همينه که بالا می بينيد .واقعا يه مدت شده بود فلسفه زندگی(و در واقع فلسفه مردگی من)خيلی های ديگه رو ديدم که تو يه مرحله از زندگی شون يه جورايي به چنين جاهايی می رسند.می دونم که بد مردابيه.حالا هر کس ممکنه به يه دليل به چنين ورطه ای دچار بشه ،ولی واسه من کاملا مشخص بود.آشنايی با کويريات دکترشريعتی و کويری ترين نوشته ش که همون هبوط باشه. نمی دونم به خاطر کمی سن (و بالطبع کمی ظرفيت) و برداشتن لقمه بزرگتر از دهن بود يا هر چيز ديگه ،ولی اولش عجيب برام غير قابل هضم بود.کم اشتهايي و بی ميلی به معارشرت با ديگران کمترين ثمرات اين ميوه تلخ بودند.در عرض کمتر از يک ماه تموم اون چيزهايی که بهونه زندگی کردنم بودند ،پيش چشمام بی رنگ شدند.اونقدر تلخ شده بودم که هر نوع خنده و قهقهه ای رو مضحک می ديدم و تموم هيجانها و تقلاهای زندگی در نظرم محکوم شده بودند.
با وجوديکه کوير شدن دنيا جلوی چشای آدم و بيرون پريدن از چرخه باطل "زيستن برای مصرف و مصرف برای زيستن" واسه کسی که می خواد آدم بشه خيلی بدردبخوره ، ولی هميشه اين خطر وجود داره که آدم تو همين ورطه پوچی باقی بمونه( و اين همون هراسی هستش که دکتر شريعتی تو اول نوشته کوير بهش اشاره می کنه و مخاطب خودش رو از باقی موندن تو کوير بر حذر می داره.) اون وقت می شه يه نيهيليست ،يه آدم پوچ، يه لش بی خاصيت که اين جمله فلسفه زندگيش می شه يا می شه يکی مثل خودم تا همين گذشته نه چندان دور!(اگه واقعا گذشته باشه)
الان اين طرز تفکر به شدت واسه من قابل انتقاده .يکی از بهترين تمثيل ها واسه بيان کردن رابطه انسان با مفهوم پيچيده خلقت، ماجرای همون حکيمه که داشت با وسواس و دقت خاصی با قلم و جوهر خطاطی می کرد. طرحش که تموم شد ، پسر کوچيکش که کنارش نشسته بوده ازش پرسيد: "پدرجان اگه همون اول اين همه جوهرها رو ريخته بودی رو کاغذ همش يه جا سياه می شد و لازم نبود اين همه به خودت زحمت بدی ؟!!!"
مفهوم زندگی واسه آدمايي که تو برج عافيتشون می شينند و از پنجره های دلباز خونه شون به آدمها نگاه می کنند و می پرسند : "اينها به چيه زندگی دلشون خوشه؟!" به همون اندازه مبهمه که اين نقشها و خط ها واسه اون پسر بچه.
و فيلسوفهايی که می خواند همه معماهای حيات رو روی صفحه ذهنشون و با برهان حل کنند به همون اندازه تو کارشون موفقند که اين پسرکوچولو در درک فلسفه کار پدرش.
چرا گذاشتن جلوی فلسفه حيات خيلی خوبه. ولی جواب اين چراها رو نمی شه با همون مغزی که اين چراها رو مطرح می کنه پيدا کرد.بايد تن رو سپرد به جاده زندگی و راهی شد.با جستجو کردن تو اين مسير شدن هستش که جواب اين چراها کم کم تو وجود آدم نقش می بنده.
آره ، موافقم . زندگی خودش ارزش نداره، ولی خيلی چيزهای ديگه هستند که فهميدن و درک کردنشون ارزش اينو داره که آدم تن به زيستن بده.
آندره مالرو - ضدخاطرات
يه مدتی بدفرم مسخ تفکراتی شده بودم که چکيده ش همينه که بالا می بينيد .واقعا يه مدت شده بود فلسفه زندگی(و در واقع فلسفه مردگی من)خيلی های ديگه رو ديدم که تو يه مرحله از زندگی شون يه جورايي به چنين جاهايی می رسند.می دونم که بد مردابيه.حالا هر کس ممکنه به يه دليل به چنين ورطه ای دچار بشه ،ولی واسه من کاملا مشخص بود.آشنايی با کويريات دکترشريعتی و کويری ترين نوشته ش که همون هبوط باشه. نمی دونم به خاطر کمی سن (و بالطبع کمی ظرفيت) و برداشتن لقمه بزرگتر از دهن بود يا هر چيز ديگه ،ولی اولش عجيب برام غير قابل هضم بود.کم اشتهايي و بی ميلی به معارشرت با ديگران کمترين ثمرات اين ميوه تلخ بودند.در عرض کمتر از يک ماه تموم اون چيزهايی که بهونه زندگی کردنم بودند ،پيش چشمام بی رنگ شدند.اونقدر تلخ شده بودم که هر نوع خنده و قهقهه ای رو مضحک می ديدم و تموم هيجانها و تقلاهای زندگی در نظرم محکوم شده بودند.
با وجوديکه کوير شدن دنيا جلوی چشای آدم و بيرون پريدن از چرخه باطل "زيستن برای مصرف و مصرف برای زيستن" واسه کسی که می خواد آدم بشه خيلی بدردبخوره ، ولی هميشه اين خطر وجود داره که آدم تو همين ورطه پوچی باقی بمونه( و اين همون هراسی هستش که دکتر شريعتی تو اول نوشته کوير بهش اشاره می کنه و مخاطب خودش رو از باقی موندن تو کوير بر حذر می داره.) اون وقت می شه يه نيهيليست ،يه آدم پوچ، يه لش بی خاصيت که اين جمله فلسفه زندگيش می شه يا می شه يکی مثل خودم تا همين گذشته نه چندان دور!(اگه واقعا گذشته باشه)
الان اين طرز تفکر به شدت واسه من قابل انتقاده .يکی از بهترين تمثيل ها واسه بيان کردن رابطه انسان با مفهوم پيچيده خلقت، ماجرای همون حکيمه که داشت با وسواس و دقت خاصی با قلم و جوهر خطاطی می کرد. طرحش که تموم شد ، پسر کوچيکش که کنارش نشسته بوده ازش پرسيد: "پدرجان اگه همون اول اين همه جوهرها رو ريخته بودی رو کاغذ همش يه جا سياه می شد و لازم نبود اين همه به خودت زحمت بدی ؟!!!"
مفهوم زندگی واسه آدمايي که تو برج عافيتشون می شينند و از پنجره های دلباز خونه شون به آدمها نگاه می کنند و می پرسند : "اينها به چيه زندگی دلشون خوشه؟!" به همون اندازه مبهمه که اين نقشها و خط ها واسه اون پسر بچه.
و فيلسوفهايی که می خواند همه معماهای حيات رو روی صفحه ذهنشون و با برهان حل کنند به همون اندازه تو کارشون موفقند که اين پسرکوچولو در درک فلسفه کار پدرش.
چرا گذاشتن جلوی فلسفه حيات خيلی خوبه. ولی جواب اين چراها رو نمی شه با همون مغزی که اين چراها رو مطرح می کنه پيدا کرد.بايد تن رو سپرد به جاده زندگی و راهی شد.با جستجو کردن تو اين مسير شدن هستش که جواب اين چراها کم کم تو وجود آدم نقش می بنده.
آره ، موافقم . زندگی خودش ارزش نداره، ولی خيلی چيزهای ديگه هستند که فهميدن و درک کردنشون ارزش اينو داره که آدم تن به زيستن بده.
۱۳۸۱ مرداد ۲۸, دوشنبه
چند روز پيش آخر يک نواری که از يکی از دوستام گرفته بودم و يه سری آهنگ رو شامل می شد که مثلا نسترن سنگين ترينشون بود (!) ،يهويی يه آهنگ از گروه nana نمايان شد. به اسم I remember the time .
يه مدتي بود بد جوری رفته بودم تو خط آهنگهای سبک و ملايم.از اونايی که فقط بياند و يه سرو صدايی ايجاد بکنند و برند. همونايی که بدرد پس زمينه مغز می خورند، وقتی که آدم داره کار روزانه ش رو انجام می ده. واسه اينکه خشکی و عبوثت محيط کار رو احساس نکنه و فقط همين !بعد خيلی زور داره که آدم يهو تو وسط اين آهنگها بخواد يه آهنگ به شدت سنگين بشنوه.
خلاصه چند روزه که بدجوری رو تارهای عصبيم رژه می ره.هی می گم خب مجبور نيستم که بهش گوش کنم .باز می بينم که بارها و بارها نوار رو عقب می زنم و دوباره از اولش گوش می کنم .اصلا نمی دونم چه تاثيری روم می گذاره .احساس می کنم هر جمله ش مثل آوار رو قلبم خراب می شه ،ولی آخر آهنگ می بينم که آروم شدم و باز می خوام يه بار ديگه اين احساس رو تکرار کنم.انگار با يه دستش می کوبه رو قلبم و با يه دست پنهانش اونو آروم نوازش می کنه.
مدتها بود يه موزيک رو گوش نداده بودم ، فقط به خاطر خود اون موزيک.
می دونم که اين هم می گذره .همون طور که بقيه اومدند و گذشتند.آدم شک می کنه که صدا هم ديگه موندنی نيست انگار.
يه مدتي بود بد جوری رفته بودم تو خط آهنگهای سبک و ملايم.از اونايی که فقط بياند و يه سرو صدايی ايجاد بکنند و برند. همونايی که بدرد پس زمينه مغز می خورند، وقتی که آدم داره کار روزانه ش رو انجام می ده. واسه اينکه خشکی و عبوثت محيط کار رو احساس نکنه و فقط همين !بعد خيلی زور داره که آدم يهو تو وسط اين آهنگها بخواد يه آهنگ به شدت سنگين بشنوه.
خلاصه چند روزه که بدجوری رو تارهای عصبيم رژه می ره.هی می گم خب مجبور نيستم که بهش گوش کنم .باز می بينم که بارها و بارها نوار رو عقب می زنم و دوباره از اولش گوش می کنم .اصلا نمی دونم چه تاثيری روم می گذاره .احساس می کنم هر جمله ش مثل آوار رو قلبم خراب می شه ،ولی آخر آهنگ می بينم که آروم شدم و باز می خوام يه بار ديگه اين احساس رو تکرار کنم.انگار با يه دستش می کوبه رو قلبم و با يه دست پنهانش اونو آروم نوازش می کنه.
مدتها بود يه موزيک رو گوش نداده بودم ، فقط به خاطر خود اون موزيک.
می دونم که اين هم می گذره .همون طور که بقيه اومدند و گذشتند.آدم شک می کنه که صدا هم ديگه موندنی نيست انگار.
I Remember The Time
The Time That We Had
I Remember The Things That Used To Make U Mad
And I wish I Could Turn Back The Time
Can I Wish I Wouldn't Cry Every Night
چند روز پيش آخر يک نواری که از يکی از دوستام گرفته بودم و يه سری آهنگ رو شامل می شد که مثلا نسترن سنگين ترينشون بود (!) ،يهويی يه آهنگ عجيب و غريب از nany نمايان شد. به اسم I remember the time .
يه مدتي بود بد جوری رفته بودم تو خط آهنگهای سبک و ملايم.از اونايی که فقط بياند و يه سرو صدايی ايجاد بکنند و برند. همونايی که بدرد پس زمينه مغز می خورند، وقتی که آدم داره کار روزانه ش رو انجام می ده. واسه اينکه خشکی و عبوثت محيط کار رو احساس نکنه و فقط همين !بعد خيلی زور داره که آدم يهو تو وسط اين آهنگها بخواد يه آهنگ به شدت سنگين بشنوه.
خلاصه چند روزه که بدجوری رو تارهای عصبيم رژه می ره.هی می گم خب مجبور نيستم که بهش گوش کنم .باز می بينم که بارها و بارها نوار رو عقب می زنم و دوباره از اولش گوش می کنم .اصلا نمی دونم چه تاثيری روم می گذاره .احساس می کنم هر جمله ش مثل آوار رو قلبم خراب می شه ،ولی آخر آهنگ می بينم که آروم شدم و باز می خوام يه بار ديگه اين احساس رو تکرار کنم.انگار با يه دستش می کوبه رو قلبم و با يه دست پنهانش اونو آروم نوازش می کنه.
مدتها بود يه موزيک رو گوش نداده بودم ، فقط به خاطر خود اون موزيک.
می دونم که اين هم می گذره .همون طور که بقيه اومدند و گذشتند.آدم شک می کنه که صدا هم ديگه موندنی نيست انگار.
يه مدتي بود بد جوری رفته بودم تو خط آهنگهای سبک و ملايم.از اونايی که فقط بياند و يه سرو صدايی ايجاد بکنند و برند. همونايی که بدرد پس زمينه مغز می خورند، وقتی که آدم داره کار روزانه ش رو انجام می ده. واسه اينکه خشکی و عبوثت محيط کار رو احساس نکنه و فقط همين !بعد خيلی زور داره که آدم يهو تو وسط اين آهنگها بخواد يه آهنگ به شدت سنگين بشنوه.
خلاصه چند روزه که بدجوری رو تارهای عصبيم رژه می ره.هی می گم خب مجبور نيستم که بهش گوش کنم .باز می بينم که بارها و بارها نوار رو عقب می زنم و دوباره از اولش گوش می کنم .اصلا نمی دونم چه تاثيری روم می گذاره .احساس می کنم هر جمله ش مثل آوار رو قلبم خراب می شه ،ولی آخر آهنگ می بينم که آروم شدم و باز می خوام يه بار ديگه اين احساس رو تکرار کنم.انگار با يه دستش می کوبه رو قلبم و با يه دست پنهانش اونو آروم نوازش می کنه.
مدتها بود يه موزيک رو گوش نداده بودم ، فقط به خاطر خود اون موزيک.
می دونم که اين هم می گذره .همون طور که بقيه اومدند و گذشتند.آدم شک می کنه که صدا هم ديگه موندنی نيست انگار.
I Remember The Time
The Time That We Had
I Remember The Things That Used To Make U Mad
And I wish I Could Turn Back The Time
Can I Wish I Wouldn't Cry Every Night
۱۳۸۱ مرداد ۲۶, شنبه
خورشيد داره از پشت کوهها مياد بيرون.
مورچه ها کم کم بلند می شن که بقيه دونه های گندم رو بيارند تو لونه هاشون.
کفترا خودشون رو به در و ديوار قفس می کوبند.يعنی بالهاشون از شهوت پرواز لبريز شده .
مزرعه دار می دونه که خاک تشنه انتظارش رو می کشه.
همه می دونند که خورشيد خانوم ناز کسی رو نمی کشه.
همه می دونند که خورشيد خانوم منتظر کسی نمی مونه.
خورشيد خانوم از بالاسرشون می گذره. اگه باهاش همراه بشند يا نه.
من هنوز مغرورم ،اگه تو رو داشته باشم يا نه.
من هنوز به خودم crouiser می زنم .مثل اون وقتا .اگه بوش به مشامت برسه يا نه.
من طبق معمول می خوام دنيا رو کولم بگيرم .اگه چشمات بگن آره يا نه.
من دارم می نويسم ،اگه چشمای تو بخونندش يا نه .
من می خوام پرواز کنم ،با تو يا بدون تو.
زندگی ادامه داره ،متاسفانه يا خوشبختانه.
من حالم خوبه، ولی تو باور نکن.
مورچه ها کم کم بلند می شن که بقيه دونه های گندم رو بيارند تو لونه هاشون.
کفترا خودشون رو به در و ديوار قفس می کوبند.يعنی بالهاشون از شهوت پرواز لبريز شده .
مزرعه دار می دونه که خاک تشنه انتظارش رو می کشه.
همه می دونند که خورشيد خانوم ناز کسی رو نمی کشه.
همه می دونند که خورشيد خانوم منتظر کسی نمی مونه.
خورشيد خانوم از بالاسرشون می گذره. اگه باهاش همراه بشند يا نه.
من هنوز مغرورم ،اگه تو رو داشته باشم يا نه.
من هنوز به خودم crouiser می زنم .مثل اون وقتا .اگه بوش به مشامت برسه يا نه.
من طبق معمول می خوام دنيا رو کولم بگيرم .اگه چشمات بگن آره يا نه.
من دارم می نويسم ،اگه چشمای تو بخونندش يا نه .
من می خوام پرواز کنم ،با تو يا بدون تو.
زندگی ادامه داره ،متاسفانه يا خوشبختانه.
من حالم خوبه، ولی تو باور نکن.
خورشيد داره از پشت کوهها مياد بيرون.
مورچه ها کم کم بلند می شن که بقيه دونه های گندم رو بيارند تو لونه هاشون.
کفترا خودشون رو به در و ديوار قفس می کوبند.يعنی بالهاشون از شهوت پرواز لبريز شده .
مزرعه دار می دونه که خاک تشنه انتظارش رو می کشه.
همه می دونند که خورشيد خانوم ناز کسی رو نمی کشه.
همه می دونند که خورشيد خانوم منتظر کسی نمی مونه.
خورشيد خانوم از بالاسرشون می گذره. اگه باهاش همراه بشند يا نه.
من هنوز مغرورم ،اگه تو رو داشته باشم يا نه.
من هنوز به خودم crouiser می زنم .مثل اون وقتا .اگه بوش به مشامت برسه يا نه.
من طبق معمول می خوام دنيا رو کولم بگيرم .اگه چشمات بگن آره يا نه.
من دارم می نويسم ،اگه چشمای تو بخونندش يا نه .
من می خوام پرواز کنم ،با تو يا بدون تو.
زندگی ادامه داره ،متاسفانه يا خوشبختانه.
من حالم خوبه، ولی تو باور نکن.
مورچه ها کم کم بلند می شن که بقيه دونه های گندم رو بيارند تو لونه هاشون.
کفترا خودشون رو به در و ديوار قفس می کوبند.يعنی بالهاشون از شهوت پرواز لبريز شده .
مزرعه دار می دونه که خاک تشنه انتظارش رو می کشه.
همه می دونند که خورشيد خانوم ناز کسی رو نمی کشه.
همه می دونند که خورشيد خانوم منتظر کسی نمی مونه.
خورشيد خانوم از بالاسرشون می گذره. اگه باهاش همراه بشند يا نه.
من هنوز مغرورم ،اگه تو رو داشته باشم يا نه.
من هنوز به خودم crouiser می زنم .مثل اون وقتا .اگه بوش به مشامت برسه يا نه.
من طبق معمول می خوام دنيا رو کولم بگيرم .اگه چشمات بگن آره يا نه.
من دارم می نويسم ،اگه چشمای تو بخونندش يا نه .
من می خوام پرواز کنم ،با تو يا بدون تو.
زندگی ادامه داره ،متاسفانه يا خوشبختانه.
من حالم خوبه، ولی تو باور نکن.
فراموشی
امروز چقدر کار کردم .همه چی با برنامه پيش رفت .می خوای ثمرات کارای امروزم رو واست بگم؟بگذار با لگد بزنم به تخته که منو چشم نکنی. اصلا کی می گه کار بده ؟کی گفته روزمرگی خوب نيست؟
هيچ فکر کردی اگه هممون رو پشت سر هم بکارند تو يه صف ،مثل ماشينهای کارخونه و هر کدوممون فقط با قبلی و بعدی خودمون کار داشته باشيم ،چقدر کارها روتين می شه.من يه چيزی از نفر قبلی خودم می گيرم و می گم : "مرسی!" .بعد يه کارايی باهاش می کنم و می دمش به بعدی و می گم : "بفرماييد!" می دونی اينطوری دنيا چقدر آباد می شه ؟ تازه همه زبونهای دنيا می شند دو کلمه ای .ديگه همه حرفهای هم رو می فهمند.ديگه آدمها هم وقتی به هم می رسند ، به يبوست کلامی دچار نمی شند.
کار خيلی خوبه .کمترين ثمره ش فراموشيه .
الينه شدن شدن اونقدرها هم بد نيست .کلی شونه های آدم سبک می شه.
با صفر و يک درگير می شی. اونوقت يقه خودت رو ول کنی .
می پرسی اين سنگ آسمونی از کجا اومده .ديگه نمی پرسی خودت از کجا اومدی.
با هزار نفر دست می دی.ديگه حس نمی کنی چقدر تنهايی.
مغزت رو با هزار تا چيز پر می کنی. يادت ميره جای يه چيز گنده تو قلبت خاليه .
ديگه هم مجبور نيستی مثل ديوونه ها شبها بنشينی وبلاگ بنويسی .اگه هم بخوای چيزی بنويسی ،يه ورق کاغذ از نفر پشتی می گيری و توش می نويسی :
"نوشتن برای فراموش کردن است"
بعد می ديش به نفر جلويي و اون اين جمله رو با نبوغ (!) خودش اينطوری کامل می کنه :
" نه به خاطر آوردن"
امروز چقدر کار کردم .همه چی با برنامه پيش رفت .می خوای ثمرات کارای امروزم رو واست بگم؟بگذار با لگد بزنم به تخته که منو چشم نکنی. اصلا کی می گه کار بده ؟کی گفته روزمرگی خوب نيست؟
هيچ فکر کردی اگه هممون رو پشت سر هم بکارند تو يه صف ،مثل ماشينهای کارخونه و هر کدوممون فقط با قبلی و بعدی خودمون کار داشته باشيم ،چقدر کارها روتين می شه.من يه چيزی از نفر قبلی خودم می گيرم و می گم : "مرسی!" .بعد يه کارايی باهاش می کنم و می دمش به بعدی و می گم : "بفرماييد!" می دونی اينطوری دنيا چقدر آباد می شه ؟ تازه همه زبونهای دنيا می شند دو کلمه ای .ديگه همه حرفهای هم رو می فهمند.ديگه آدمها هم وقتی به هم می رسند ، به يبوست کلامی دچار نمی شند.
کار خيلی خوبه .کمترين ثمره ش فراموشيه .
الينه شدن شدن اونقدرها هم بد نيست .کلی شونه های آدم سبک می شه.
با صفر و يک درگير می شی. اونوقت يقه خودت رو ول کنی .
می پرسی اين سنگ آسمونی از کجا اومده .ديگه نمی پرسی خودت از کجا اومدی.
با هزار نفر دست می دی.ديگه حس نمی کنی چقدر تنهايی.
مغزت رو با هزار تا چيز پر می کنی. يادت ميره جای يه چيز گنده تو قلبت خاليه .
ديگه هم مجبور نيستی مثل ديوونه ها شبها بنشينی وبلاگ بنويسی .اگه هم بخوای چيزی بنويسی ،يه ورق کاغذ از نفر پشتی می گيری و توش می نويسی :
"نوشتن برای فراموش کردن است"
بعد می ديش به نفر جلويي و اون اين جمله رو با نبوغ (!) خودش اينطوری کامل می کنه :
" نه به خاطر آوردن"
فراموشی
امروز چقدر کار کردم .همه چی با برنامه پيش رفت .می خوای ثمرات کارای امروزم رو واست بگم؟بگذار با لگد بزنم به تخته که منو چشم نکنی. اصلا کی می گه کار بده ؟کی گفته روزمرگی خوب نيست؟
هيچ فکر کردی اگه هممون رو پشت سر هم بکارند تو يه صف ،مثل ماشينهای کارخونه و هر کدوممون فقط با قبلی و بعدی خودمون کار داشته باشيم ،چقدر کارها روتين می شه.من يه چيزی از نفر قبلی خودم می گيرم و می گم : "مرسی!" .بعد يه کارايی باهاش می کنم و می دمش به بعدی و می گم : "بفرماييد!" می دونی اينطوری دنيا چقدر آباد می شه ؟ تازه همه زبونهای دنيا می شند دو کلمه ای .ديگه همه حرفهای هم رو می فهمند.ديگه آدمها هم وقتی به هم می رسند ، به يبوست کلامی دچار نمی شند.
کار خيلی خوبه .کمترين ثمره ش فراموشيه .
الينه شدن شدن اونقدرها هم بد نيست .کلی شونه های آدم سبک می شه.
با صفر و يک درگير می شی. اونوقت يقه خودت رو ول کنی .
می پرسی اين سنگ آسمونی از کجا اومده .ديگه نمی پرسی خودت از کجا اومدی.
با هزار نفر دست می دی.ديگه حس نمی کنی چقدر تنهايی.
مغزت رو با هزار تا چيز پر می کنی. يادت ميره جای يه چيز گنده تو قلبت خاليه .
ديگه هم مجبور نيستی مثل ديوونه ها شبها بنشينی وبلاگ بنويسی .اگه هم بخوای چيزی بنويسی ،يه ورق کاغذ از نفر پشتی می گيری و توش می نويسی :
"نوشتن برای فراموش کردن است"
بعد می ديش به نفر جلويي و اون اين جمله رو با نبوغ (!) خودش اينطوری کامل می کنه :
" نه به خاطر آوردن"
امروز چقدر کار کردم .همه چی با برنامه پيش رفت .می خوای ثمرات کارای امروزم رو واست بگم؟بگذار با لگد بزنم به تخته که منو چشم نکنی. اصلا کی می گه کار بده ؟کی گفته روزمرگی خوب نيست؟
هيچ فکر کردی اگه هممون رو پشت سر هم بکارند تو يه صف ،مثل ماشينهای کارخونه و هر کدوممون فقط با قبلی و بعدی خودمون کار داشته باشيم ،چقدر کارها روتين می شه.من يه چيزی از نفر قبلی خودم می گيرم و می گم : "مرسی!" .بعد يه کارايی باهاش می کنم و می دمش به بعدی و می گم : "بفرماييد!" می دونی اينطوری دنيا چقدر آباد می شه ؟ تازه همه زبونهای دنيا می شند دو کلمه ای .ديگه همه حرفهای هم رو می فهمند.ديگه آدمها هم وقتی به هم می رسند ، به يبوست کلامی دچار نمی شند.
کار خيلی خوبه .کمترين ثمره ش فراموشيه .
الينه شدن شدن اونقدرها هم بد نيست .کلی شونه های آدم سبک می شه.
با صفر و يک درگير می شی. اونوقت يقه خودت رو ول کنی .
می پرسی اين سنگ آسمونی از کجا اومده .ديگه نمی پرسی خودت از کجا اومدی.
با هزار نفر دست می دی.ديگه حس نمی کنی چقدر تنهايی.
مغزت رو با هزار تا چيز پر می کنی. يادت ميره جای يه چيز گنده تو قلبت خاليه .
ديگه هم مجبور نيستی مثل ديوونه ها شبها بنشينی وبلاگ بنويسی .اگه هم بخوای چيزی بنويسی ،يه ورق کاغذ از نفر پشتی می گيری و توش می نويسی :
"نوشتن برای فراموش کردن است"
بعد می ديش به نفر جلويي و اون اين جمله رو با نبوغ (!) خودش اينطوری کامل می کنه :
" نه به خاطر آوردن"
۱۳۸۱ مرداد ۲۵, جمعه
از راهی مرويد که ديگران رفته اند.
يه جا دکتر شريعتی اين جمله از کتاب انجيل رو مياره و ميگه من معتقدم اگه همه انجيل رو تحريف کرده باشند ،اين جمله رو نتونستند تحريف کنند.اين جمله هنوز بار بزرگی رو با خودش حمل می کنه.
***
اولين بار که اين جمله رو تو يکی از کتابهای دکتر خوندم ، خيلی روم اثر گذاشت. واقعا بار معنيش رو دوش آدم سنگينی می کنه. بديهيه که اينجا منظور از راه ،راه درمان بيماری اسهال (!) يا جلوگيری از بارداری و بيماريهای عفونی به هنگام مقاربت يا راه رسيدن از تهرانجلس به لوس آنجلس نيست.زنده باد علم و تکنولوژی که همه اين راهها رو واسه آدما هموار کرده و وظيفه آدمها شده استفاده از package های آماده و همه مشکلاتشون با يه manual حل می شه.
اين خطاب به آدمهايي هستش که از خودشون رويه جدايي واسه زندگی دارند. خلق کردن و آفرينش و تغيير براشون واژه های ارجمنديه.
نه آدمهايي که در تکرار و ترجمه و تقليد و مصرف خلاصه می شند و زندگی کردن رو بايد تو قوطی های کنسرو دسته بندی کرد و بهشون رسوند.
اين جمله خطاب به آدمی هستش که می خواد ببينه و بفهمه و حرکت کنه ،نه آدمی که مراحل زندگيش رو می شه مثل خيلی از جاندارن ديگه به چهار مرحله تولد ،بلوغ و جفت يابی و توليد مثل طبقه بندی کرد.آدمی که بعد از فراغت از توليد مثل ،رسالتش تو زندگی خلاصه می شه به افزودن ذخاير مالی و چربی های بدن برای روز مبادا (!). آدمی که زندگيش انقدر منظم و قابل پيش بينيه که اگه ازش بپرسی سال ديگه چنين روزی و تو چنين لحظه ای داری چی کار می کنی ،سريع جواب می ده : "دارم تَگری بعد از عرق سگيم رو می زنم."
اين جمله خطاب به آدمهايي هستش که جُربزه اينو دارند که عليه وضع موجود عصيان کنند و قدم تو يه راه جديد بگذارند. راهی که ممکنه بی بازگشت باشه.
نه آدمهايي که هميشه با گله حرکت می کنند ،با گله می چرند ،با گله می خورند، با گله می خوابند، با گله بلند می شند ، در عوض چون همرنگ جماعت شدند ،سگ گله مواظبشونه و هيچ وقت شکار گرگ نمی شند .
اين جمله خطاب به آدمی هستش که خودآگاه و آزاده.آدمی که برای خودش رسالت ويژه ای قائله . آدمی که اعتقاد داره که هستی براش اونقدر ارزش قائل شده که اونو خلق کنه .در بين آدمهاي بيشماری که تا کنون خلق شدند ،در بين آدمهای بيشماری که خلق خواهند شد ، خالق هستی از آفرينش اون هدف خاصی داشته .
نه آدمهای کوکی شماطه دار که همه افتخارشون تو زندگی اينه که عکس العمل هاشون حتی از سگ پاولف هم دقيق تره .
اصلا نمی دونم اين جمله خطاب به کيه ، ولی مطمئنا خطاب به اون مُلايی نيست که پيغمبر رو تو آغوشش می بينه و خدا هم رو بالاپشت بوم خونه شون نشسته و رسالت آقای ملا (!) تو زندگی اينه که مسير رستگاری رو دست در دست نبی تا پشت بوم خونه طی کنه.
***
هميشه دوست داشتم اينطور فکر کنم که زندگی يک پازل بزرگه و اون نيروی باشعور خلقت هر آدمی رو به صورت يک قطعه کوچيک از اين پازل آفريده .پازلی که فقط وقتی کامل می شه که هرکدوم از اين قطعات جای درست خودشون رو پيدا کنند.
هر آدمی بايد انقدر حرکت کنه که به خونه خودش برسه.
ممکنه وسط راه بارها تو يه جای غلط بشينه .ممکنه بهش عادت کنه و نسبت بهش اينرسی پيدا کنه.
ممکنه وسط راه از جستجو خسته بشه و يه جا بنشينه و به خودش تلقين کنه که نقطه آخر همين جاست.
ممکنه وسط راه بارها از روی خونه خودش تو پازل رد بشه ،ولی متوجه اون نشده باشه .
بايد چشم ها رو باز کرد و خستگی ناپذير و عاشق حرکت کرد.اون هايي که چشمهاشون رو ببندند يا از جستجو خسته بشند، کم کم زير سايه قطعه های ديگه محو می شند و اون جای اصليشون هميشه خالی می مونه .
يه جا دکتر شريعتی اين جمله از کتاب انجيل رو مياره و ميگه من معتقدم اگه همه انجيل رو تحريف کرده باشند ،اين جمله رو نتونستند تحريف کنند.اين جمله هنوز بار بزرگی رو با خودش حمل می کنه.
***
اولين بار که اين جمله رو تو يکی از کتابهای دکتر خوندم ، خيلی روم اثر گذاشت. واقعا بار معنيش رو دوش آدم سنگينی می کنه. بديهيه که اينجا منظور از راه ،راه درمان بيماری اسهال (!) يا جلوگيری از بارداری و بيماريهای عفونی به هنگام مقاربت يا راه رسيدن از تهرانجلس به لوس آنجلس نيست.زنده باد علم و تکنولوژی که همه اين راهها رو واسه آدما هموار کرده و وظيفه آدمها شده استفاده از package های آماده و همه مشکلاتشون با يه manual حل می شه.
اين خطاب به آدمهايي هستش که از خودشون رويه جدايي واسه زندگی دارند. خلق کردن و آفرينش و تغيير براشون واژه های ارجمنديه.
نه آدمهايي که در تکرار و ترجمه و تقليد و مصرف خلاصه می شند و زندگی کردن رو بايد تو قوطی های کنسرو دسته بندی کرد و بهشون رسوند.
اين جمله خطاب به آدمی هستش که می خواد ببينه و بفهمه و حرکت کنه ،نه آدمی که مراحل زندگيش رو می شه مثل خيلی از جاندارن ديگه به چهار مرحله تولد ،بلوغ و جفت يابی و توليد مثل طبقه بندی کرد.آدمی که بعد از فراغت از توليد مثل ،رسالتش تو زندگی خلاصه می شه به افزودن ذخاير مالی و چربی های بدن برای روز مبادا (!). آدمی که زندگيش انقدر منظم و قابل پيش بينيه که اگه ازش بپرسی سال ديگه چنين روزی و تو چنين لحظه ای داری چی کار می کنی ،سريع جواب می ده : "دارم تَگری بعد از عرق سگيم رو می زنم."
اين جمله خطاب به آدمهايي هستش که جُربزه اينو دارند که عليه وضع موجود عصيان کنند و قدم تو يه راه جديد بگذارند. راهی که ممکنه بی بازگشت باشه.
نه آدمهايي که هميشه با گله حرکت می کنند ،با گله می چرند ،با گله می خورند، با گله می خوابند، با گله بلند می شند ، در عوض چون همرنگ جماعت شدند ،سگ گله مواظبشونه و هيچ وقت شکار گرگ نمی شند .
اين جمله خطاب به آدمی هستش که خودآگاه و آزاده.آدمی که برای خودش رسالت ويژه ای قائله . آدمی که اعتقاد داره که هستی براش اونقدر ارزش قائل شده که اونو خلق کنه .در بين آدمهاي بيشماری که تا کنون خلق شدند ،در بين آدمهای بيشماری که خلق خواهند شد ، خالق هستی از آفرينش اون هدف خاصی داشته .
نه آدمهای کوکی شماطه دار که همه افتخارشون تو زندگی اينه که عکس العمل هاشون حتی از سگ پاولف هم دقيق تره .
اصلا نمی دونم اين جمله خطاب به کيه ، ولی مطمئنا خطاب به اون مُلايی نيست که پيغمبر رو تو آغوشش می بينه و خدا هم رو بالاپشت بوم خونه شون نشسته و رسالت آقای ملا (!) تو زندگی اينه که مسير رستگاری رو دست در دست نبی تا پشت بوم خونه طی کنه.
***
هميشه دوست داشتم اينطور فکر کنم که زندگی يک پازل بزرگه و اون نيروی باشعور خلقت هر آدمی رو به صورت يک قطعه کوچيک از اين پازل آفريده .پازلی که فقط وقتی کامل می شه که هرکدوم از اين قطعات جای درست خودشون رو پيدا کنند.
هر آدمی بايد انقدر حرکت کنه که به خونه خودش برسه.
ممکنه وسط راه بارها تو يه جای غلط بشينه .ممکنه بهش عادت کنه و نسبت بهش اينرسی پيدا کنه.
ممکنه وسط راه از جستجو خسته بشه و يه جا بنشينه و به خودش تلقين کنه که نقطه آخر همين جاست.
ممکنه وسط راه بارها از روی خونه خودش تو پازل رد بشه ،ولی متوجه اون نشده باشه .
بايد چشم ها رو باز کرد و خستگی ناپذير و عاشق حرکت کرد.اون هايي که چشمهاشون رو ببندند يا از جستجو خسته بشند، کم کم زير سايه قطعه های ديگه محو می شند و اون جای اصليشون هميشه خالی می مونه .
از راهی مرويد که ديگران رفته اند.
يه جا دکتر شريعتی اين جمله از کتاب انجيل رو مياره و ميگه من معتقدم اگه همه انجيل رو تحريف کرده باشند ،اين جمله رو نتونستند تحريف کنند.اين جمله هنوز بار بزرگی رو با خودش حمل می کنه.
***
اولين بار که اين جمله رو تو يکی از کتابهای دکتر خوندم ، خيلی روم اثر گذاشت. واقعا بار معنيش رو دوش آدم سنگينی می کنه. بديهيه که اينجا منظور از راه ،راه درمان بيماری اسهال (!) يا جلوگيری از بارداری و بيماريهای عفونی به هنگام مقاربت يا راه رسيدن از تهرانجلس به لوس آنجلس نيست.زنده باد علم و تکنولوژی که همه اين راهها رو واسه آدما هموار کرده و وظيفه آدمها شده استفاده از package های آماده و همه مشکلاتشون با يه manual حل می شه.
اين خطاب به آدمهايي هستش که از خودشون رويه جدايي واسه زندگی دارند. خلق کردن و آفرينش و تغيير براشون واژه های ارجمنديه.
نه آدمهايي که در تکرار و ترجمه و تقليد و مصرف خلاصه می شند و زندگی کردن رو بايد تو قوطی های کنسرو دسته بندی کرد و بهشون رسوند.
اين جمله خطاب به آدمی هستش که می خواد ببينه و بفهمه و حرکت کنه ،نه آدمی که مراحل زندگيش رو می شه مثل خيلی از جاندارن ديگه به چهار مرحله تولد ،بلوغ و جفت يابی و توليد مثل طبقه بندی کرد.آدمی که بعد از فراغت از توليد مثل ،رسالتش تو زندگی خلاصه می شه به افزودن ذخاير مالی و چربی های بدن برای روز مبادا (!). آدمی که زندگيش انقدر منظم و قابل پيش بينيه که اگه ازش بپرسی سال ديگه چنين روزی و تو چنين لحظه ای داری چی کار می کنی ،سريع جواب می ده : "دارم تَگری بعد از عرق سگيم رو می زنم."
اين جمله خطاب به آدمهايي هستش که جُربزه اينو دارند که عليه وضع موجود عصيان کنند و قدم تو يه راه جديد بگذارند. راهی که ممکنه بی بازگشت باشه.
نه آدمهايي که هميشه با گله حرکت می کنند ،با گله می چرند ،با گله می خورند، با گله می خوابند، با گله بلند می شند ، در عوض چون همرنگ جماعت شدند ،سگ گله مواظبشونه و هيچ وقت شکار گرگ نمی شند .
اين جمله خطاب به آدمی هستش که خودآگاه و آزاده.آدمی که برای خودش رسالت ويژه ای قائله . آدمی که اعتقاد داره که هستی براش اونقدر ارزش قائل شده که اونو خلق کنه .در بين آدمهاي بيشماری که تا کنون خلق شدند ،در بين آدمهای بيشماری که خلق خواهند شد ، خالق هستی از آفرينش اون هدف خاصی داشته .
نه آدمهای کوکی شماطه دار که همه افتخارشون تو زندگی اينه که عکس العمل هاشون حتی از سگ پاولف هم دقيق تره .
اصلا نمی دونم اين جمله خطاب به کيه ، ولی مطمئنا خطاب به اون مُلايی نيست که پيغمبر رو تو آغوشش می بينه و خدا هم رو بالاپشت بوم خونه شون نشسته و رسالت آقای ملا (!) تو زندگی اينه که مسير رستگاری رو دست در دست نبی تا پشت بوم خونه طی کنه.
***
هميشه دوست داشتم اينطور فکر کنم که زندگی يک پازل بزرگه و اون نيروی باشعور خلقت هر آدمی رو به صورت يک قطعه کوچيک از اين پازل آفريده .پازلی که فقط وقتی کامل می شه که هرکدوم از اين قطعات جای درست خودشون رو پيدا کنند.
هر آدمی بايد انقدر حرکت کنه که به خونه خودش برسه.
ممکنه وسط راه بارها تو يه جای غلط بشينه .ممکنه بهش عادت کنه و نسبت بهش اينرسی پيدا کنه.
ممکنه وسط راه از جستجو خسته بشه و يه جا بنشينه و به خودش تلقين کنه که نقطه آخر همين جاست.
ممکنه وسط راه بارها از روی خونه خودش تو پازل رد بشه ،ولی متوجه اون نشده باشه .
بايد چشم ها رو باز کرد و خستگی ناپذير و عاشق حرکت کرد.اون هايي که چشمهاشون رو ببندند يا از جستجو خسته بشند، کم کم زير سايه قطعه های ديگه محو می شند و اون جای اصليشون هميشه خالی می مونه .
يه جا دکتر شريعتی اين جمله از کتاب انجيل رو مياره و ميگه من معتقدم اگه همه انجيل رو تحريف کرده باشند ،اين جمله رو نتونستند تحريف کنند.اين جمله هنوز بار بزرگی رو با خودش حمل می کنه.
***
اولين بار که اين جمله رو تو يکی از کتابهای دکتر خوندم ، خيلی روم اثر گذاشت. واقعا بار معنيش رو دوش آدم سنگينی می کنه. بديهيه که اينجا منظور از راه ،راه درمان بيماری اسهال (!) يا جلوگيری از بارداری و بيماريهای عفونی به هنگام مقاربت يا راه رسيدن از تهرانجلس به لوس آنجلس نيست.زنده باد علم و تکنولوژی که همه اين راهها رو واسه آدما هموار کرده و وظيفه آدمها شده استفاده از package های آماده و همه مشکلاتشون با يه manual حل می شه.
اين خطاب به آدمهايي هستش که از خودشون رويه جدايي واسه زندگی دارند. خلق کردن و آفرينش و تغيير براشون واژه های ارجمنديه.
نه آدمهايي که در تکرار و ترجمه و تقليد و مصرف خلاصه می شند و زندگی کردن رو بايد تو قوطی های کنسرو دسته بندی کرد و بهشون رسوند.
اين جمله خطاب به آدمی هستش که می خواد ببينه و بفهمه و حرکت کنه ،نه آدمی که مراحل زندگيش رو می شه مثل خيلی از جاندارن ديگه به چهار مرحله تولد ،بلوغ و جفت يابی و توليد مثل طبقه بندی کرد.آدمی که بعد از فراغت از توليد مثل ،رسالتش تو زندگی خلاصه می شه به افزودن ذخاير مالی و چربی های بدن برای روز مبادا (!). آدمی که زندگيش انقدر منظم و قابل پيش بينيه که اگه ازش بپرسی سال ديگه چنين روزی و تو چنين لحظه ای داری چی کار می کنی ،سريع جواب می ده : "دارم تَگری بعد از عرق سگيم رو می زنم."
اين جمله خطاب به آدمهايي هستش که جُربزه اينو دارند که عليه وضع موجود عصيان کنند و قدم تو يه راه جديد بگذارند. راهی که ممکنه بی بازگشت باشه.
نه آدمهايي که هميشه با گله حرکت می کنند ،با گله می چرند ،با گله می خورند، با گله می خوابند، با گله بلند می شند ، در عوض چون همرنگ جماعت شدند ،سگ گله مواظبشونه و هيچ وقت شکار گرگ نمی شند .
اين جمله خطاب به آدمی هستش که خودآگاه و آزاده.آدمی که برای خودش رسالت ويژه ای قائله . آدمی که اعتقاد داره که هستی براش اونقدر ارزش قائل شده که اونو خلق کنه .در بين آدمهاي بيشماری که تا کنون خلق شدند ،در بين آدمهای بيشماری که خلق خواهند شد ، خالق هستی از آفرينش اون هدف خاصی داشته .
نه آدمهای کوکی شماطه دار که همه افتخارشون تو زندگی اينه که عکس العمل هاشون حتی از سگ پاولف هم دقيق تره .
اصلا نمی دونم اين جمله خطاب به کيه ، ولی مطمئنا خطاب به اون مُلايی نيست که پيغمبر رو تو آغوشش می بينه و خدا هم رو بالاپشت بوم خونه شون نشسته و رسالت آقای ملا (!) تو زندگی اينه که مسير رستگاری رو دست در دست نبی تا پشت بوم خونه طی کنه.
***
هميشه دوست داشتم اينطور فکر کنم که زندگی يک پازل بزرگه و اون نيروی باشعور خلقت هر آدمی رو به صورت يک قطعه کوچيک از اين پازل آفريده .پازلی که فقط وقتی کامل می شه که هرکدوم از اين قطعات جای درست خودشون رو پيدا کنند.
هر آدمی بايد انقدر حرکت کنه که به خونه خودش برسه.
ممکنه وسط راه بارها تو يه جای غلط بشينه .ممکنه بهش عادت کنه و نسبت بهش اينرسی پيدا کنه.
ممکنه وسط راه از جستجو خسته بشه و يه جا بنشينه و به خودش تلقين کنه که نقطه آخر همين جاست.
ممکنه وسط راه بارها از روی خونه خودش تو پازل رد بشه ،ولی متوجه اون نشده باشه .
بايد چشم ها رو باز کرد و خستگی ناپذير و عاشق حرکت کرد.اون هايي که چشمهاشون رو ببندند يا از جستجو خسته بشند، کم کم زير سايه قطعه های ديگه محو می شند و اون جای اصليشون هميشه خالی می مونه .
از عرش تا فرش !
امروز تو خونه تنها بودم .تازه از حموم اومده بودم بيرون و به شدت احساس سبکی و نشاط می کردم.يه عالمه انرژی داشتم که نمی دونستم چطوری بايد تخليه شه ! بعد از اينکه خوب خودمو شيک کردم ، ديدم دارم سرافرازانه تو خونه قدم می زنم .احساس می کردم که روح سرگردان عالم و آدم و اجنه و فرشته و ابليس رو جلوم جمع کردند و به من می گند واسشون صحبت کن.من هم خوب از فرصت استفاده کرده بودم .از همه چيز حرف می زدم .از همه چيز اشکال می گرفتم .خلاصه داشتم کلی پنبه خدا و خلق و آفرينش رو می زدم . هی می گفتم: "اگه من بودم، ...". کلی ايده های قشنگ می دادم . مدام حرفهای بزرگ بزرگ می زدم و بالطبع مدام تُن صدام می رفت بالاتر.
يهو ديدم زير پام خالی شد و به طرز اسفناکی خوردم زمين .از اون جورا که می گند شست پات نره تو چشمت.اولش خودم خنده م گرفته بود.فهميدم که از قسمت خيس پارکت جلوی حموم رد شدم و اين هم نتيجه طبيعيش .زود سرم رو بالا آوردم. ديدم از اون حضار بی شمار خبری نيست.گفتم خدا رو شکر جلوی اونا ضايع نشدم.
فقط شنيدم يه ندا داره تو گوشم می گه :"ببين آقا سوسکه ،من که تو رو می شناسم چی هستی ! پس جلوی من از اين ژست ها نگير.تو که بلد نيستی رو زمين صاف بری ،نيا اين بالاها بال بال بزن."
به اطرافم نگاه کردم .هيچ سوسکی اون دور و ورا نبود.فهميدم که صدای مبارک باريتعالی است ومنظورشون از آقا سوسکه همون آقای متشخصی بود که لحظاتی پيش واسه خودش رو عرش نشسته بود و کلی بلندپروازی می کرد و حالا داشت نقش نقش های فرش رو تماشا می کرد.
امروز تو خونه تنها بودم .تازه از حموم اومده بودم بيرون و به شدت احساس سبکی و نشاط می کردم.يه عالمه انرژی داشتم که نمی دونستم چطوری بايد تخليه شه ! بعد از اينکه خوب خودمو شيک کردم ، ديدم دارم سرافرازانه تو خونه قدم می زنم .احساس می کردم که روح سرگردان عالم و آدم و اجنه و فرشته و ابليس رو جلوم جمع کردند و به من می گند واسشون صحبت کن.من هم خوب از فرصت استفاده کرده بودم .از همه چيز حرف می زدم .از همه چيز اشکال می گرفتم .خلاصه داشتم کلی پنبه خدا و خلق و آفرينش رو می زدم . هی می گفتم: "اگه من بودم، ...". کلی ايده های قشنگ می دادم . مدام حرفهای بزرگ بزرگ می زدم و بالطبع مدام تُن صدام می رفت بالاتر.
يهو ديدم زير پام خالی شد و به طرز اسفناکی خوردم زمين .از اون جورا که می گند شست پات نره تو چشمت.اولش خودم خنده م گرفته بود.فهميدم که از قسمت خيس پارکت جلوی حموم رد شدم و اين هم نتيجه طبيعيش .زود سرم رو بالا آوردم. ديدم از اون حضار بی شمار خبری نيست.گفتم خدا رو شکر جلوی اونا ضايع نشدم.
فقط شنيدم يه ندا داره تو گوشم می گه :"ببين آقا سوسکه ،من که تو رو می شناسم چی هستی ! پس جلوی من از اين ژست ها نگير.تو که بلد نيستی رو زمين صاف بری ،نيا اين بالاها بال بال بزن."
به اطرافم نگاه کردم .هيچ سوسکی اون دور و ورا نبود.فهميدم که صدای مبارک باريتعالی است ومنظورشون از آقا سوسکه همون آقای متشخصی بود که لحظاتی پيش واسه خودش رو عرش نشسته بود و کلی بلندپروازی می کرد و حالا داشت نقش نقش های فرش رو تماشا می کرد.
از عرش تا فرش !
امروز تو خونه تنها بودم .تازه از حموم اومده بودم بيرون و به شدت احساس سبکی و نشاط می کردم.يه عالمه انرژی داشتم که نمی دونستم چطوری بايد تخليه شه ! بعد از اينکه خوب خودمو شيک کردم ، ديدم دارم سرافرازانه تو خونه قدم می زنم .احساس می کردم که روح سرگردان عالم و آدم و اجنه و فرشته و ابليس رو جلوم جمع کردند و به من می گند واسشون صحبت کن.من هم خوب از فرصت استفاده کرده بودم .از همه چيز حرف می زدم .از همه چيز اشکال می گرفتم .خلاصه داشتم کلی پنبه خدا و خلق و آفرينش رو می زدم . هی می گفتم: "اگه من بودم، ...". کلی ايده های قشنگ می دادم . مدام حرفهای بزرگ بزرگ می زدم و بالطبع مدام تُن صدام می رفت بالاتر.
يهو ديدم زير پام خالی شد و به طرز اسفناکی خوردم زمين .از اون جورا که می گند شست پات نره تو چشمت.اولش خودم خنده م گرفته بود.فهميدم که از قسمت خيس پارکت جلوی حموم رد شدم و اين هم نتيجه طبيعيش .زود سرم رو بالا آوردم. ديدم از اون حضار بی شمار خبری نيست.گفتم خدا رو شکر جلوی اونا ضايع نشدم.
فقط شنيدم يه ندا داره تو گوشم می گه :"ببين آقا سوسکه ،من که تو رو می شناسم چی هستی ! پس جلوی من از اين ژست ها نگير.تو که بلد نيستی رو زمين صاف بری ،نيا اين بالاها بال بال بزن."
به اطرافم نگاه کردم .هيچ سوسکی اون دور و ورا نبود.فهميدم که صدای مبارک باريتعالی است ومنظورشون از آقا سوسکه همون آقای متشخصی بود که لحظاتی پيش واسه خودش رو عرش نشسته بود و کلی بلندپروازی می کرد و حالا داشت نقش نقش های فرش رو تماشا می کرد.
عجب وضعی شده ها ! نمی گذارند تو خونه مون هم با خودمون حال کنيم :(
امروز تو خونه تنها بودم .تازه از حموم اومده بودم بيرون و به شدت احساس سبکی و نشاط می کردم.يه عالمه انرژی داشتم که نمی دونستم چطوری بايد تخليه شه ! بعد از اينکه خوب خودمو شيک کردم ، ديدم دارم سرافرازانه تو خونه قدم می زنم .احساس می کردم که روح سرگردان عالم و آدم و اجنه و فرشته و ابليس رو جلوم جمع کردند و به من می گند واسشون صحبت کن.من هم خوب از فرصت استفاده کرده بودم .از همه چيز حرف می زدم .از همه چيز اشکال می گرفتم .خلاصه داشتم کلی پنبه خدا و خلق و آفرينش رو می زدم . هی می گفتم: "اگه من بودم، ...". کلی ايده های قشنگ می دادم . مدام حرفهای بزرگ بزرگ می زدم و بالطبع مدام تُن صدام می رفت بالاتر.
يهو ديدم زير پام خالی شد و به طرز اسفناکی خوردم زمين .از اون جورا که می گند شست پات نره تو چشمت.اولش خودم خنده م گرفته بود.فهميدم که از قسمت خيس پارکت جلوی حموم رد شدم و اين هم نتيجه طبيعيش .زود سرم رو بالا آوردم. ديدم از اون حضار بی شمار خبری نيست.گفتم خدا رو شکر جلوی اونا ضايع نشدم.
فقط شنيدم يه ندا داره تو گوشم می گه :"ببين آقا سوسکه ،من که تو رو می شناسم چی هستی ! پس جلوی من از اين ژست ها نگير.تو که بلد نيستی رو زمين صاف بری ،نيا اين بالاها بال بال بزن."
به اطرافم نگاه کردم .هيچ سوسکی اون دور و ورا نبود.فهميدم که صدای مبارک باريتعالی است ومنظورشون از آقا سوسکه همون آقای متشخصی بود که لحظاتی پيش واسه خودش رو عرش نشسته بود و کلی بلندپروازی می کرد و حالا داشت نقش نقش های فرش رو تماشا می کرد.
عجب وضعی شده ها ! نمی گذارند تو خونه مون هم با خودمون حال کنيم :(
۱۳۸۱ مرداد ۲۴, پنجشنبه
قصه عشقم ...
اين نوشته های سيب زمينی رو خيلی دوست دارم .منتها وقتی می ره تو اين مُدش ،به تنها چيزی که شبیه نيست ،سيب زمينيه !!!
اين نوشته های سيب زمينی رو خيلی دوست دارم .منتها وقتی می ره تو اين مُدش ،به تنها چيزی که شبیه نيست ،سيب زمينيه !!!
قصه عشقم ...
اين نوشته های سيب زمينی رو خيلی دوست دارم .منتها وقتی می ره تو اين مُدش ،به تنها چيزی که شبیه نيست ،سيب زمينيه !!!
اين نوشته های سيب زمينی رو خيلی دوست دارم .منتها وقتی می ره تو اين مُدش ،به تنها چيزی که شبیه نيست ،سيب زمينيه !!!
۱۳۸۱ مرداد ۲۳, چهارشنبه
ايران برای همه ايرانيان
ريیس جمهور خواستار جلوگيری از انقراض نسل يوزپلنگ در ايران شد.
البته نمی دونم ايشون نگرانی شون از اين موضوع رو قبل از ماجرای سيل اخير تو استان گلستان ابراز کردند ،يا اينکه بعد از اون.
باز هم نمی دونم چرا بی اختيار ياد ماجرای کوی می افتم.همون شب جمعه که نيروی انتظامی محترم دست در دست سربازان گمنام امام زمان ريخته بودند تو کوی و داشتند نسل آينده فرزندان اسلام رو پاکسازی می کردند ،می دونيد تو سيمای لاريجانی چه خبر بود؟
کانال يک داشت فرمايشات گوهر بار امام جمعه رو پخش می کرد ،اخبار کانال دو داشت نشون می داد که طبق معمول همه جا جنگ و خونريزی و تظاهرات و حوادث دلخراش طبيعی وجود داره و ايران ما مثل هميشه آرام و آباده . تو کانال 3 خيابانی يا يه دونه از همريخت هاش کلی ذوقک زده بود که آره ، تا لحظاتی بعد تصاوير فلان مسابقه فوتبال به دستمون می رسه و با کلی هيجان به خونه هاتون ميايم و از همه جالبتر اينکه تو کانال چهار داشت يکی از جالب انگيزناک ترين قسمت های راز بقا رو نشون می داد که مربوط می شد به روشهای توليد نسل در بين مارها و ترفندهای مار ماده برای جلب جنس نر و گوينده تصاويرکم مونده بود از اين هم شگفتی و نظم آفرينش دچار انفارکتوس بشه.
ريیس جمهور خواستار جلوگيری از انقراض نسل يوزپلنگ در ايران شد.
البته نمی دونم ايشون نگرانی شون از اين موضوع رو قبل از ماجرای سيل اخير تو استان گلستان ابراز کردند ،يا اينکه بعد از اون.
باز هم نمی دونم چرا بی اختيار ياد ماجرای کوی می افتم.همون شب جمعه که نيروی انتظامی محترم دست در دست سربازان گمنام امام زمان ريخته بودند تو کوی و داشتند نسل آينده فرزندان اسلام رو پاکسازی می کردند ،می دونيد تو سيمای لاريجانی چه خبر بود؟
کانال يک داشت فرمايشات گوهر بار امام جمعه رو پخش می کرد ،اخبار کانال دو داشت نشون می داد که طبق معمول همه جا جنگ و خونريزی و تظاهرات و حوادث دلخراش طبيعی وجود داره و ايران ما مثل هميشه آرام و آباده . تو کانال 3 خيابانی يا يه دونه از همريخت هاش کلی ذوقک زده بود که آره ، تا لحظاتی بعد تصاوير فلان مسابقه فوتبال به دستمون می رسه و با کلی هيجان به خونه هاتون ميايم و از همه جالبتر اينکه تو کانال چهار داشت يکی از جالب انگيزناک ترين قسمت های راز بقا رو نشون می داد که مربوط می شد به روشهای توليد نسل در بين مارها و ترفندهای مار ماده برای جلب جنس نر و گوينده تصاويرکم مونده بود از اين هم شگفتی و نظم آفرينش دچار انفارکتوس بشه.
ايران برای همه ايرانيان
ريیس جمهور خواستار جلوگيری از انقراض نسل يوزپلنگ در ايران شد.
البته نمی دونم ايشون نگرانی شون از اين موضوع رو قبل از ماجرای سيل اخير تو استان گلستان ابراز کردند ،يا اينکه بعد از اون.
باز هم نمی دونم چرا بی اختيار ياد ماجرای کوی می افتم.همون شب جمعه که نيروی انتظامی محترم دست در دست سربازان گمنام امام زمان ريخته بودند تو کوی و داشتند نسل آينده فرزندان اسلام رو پاکسازی می کردند ،می دونيد تو سيمای لاريجانی چه خبر بود؟
کانال يک داشت فرمايشات گوهر بار امام جمعه رو پخش می کرد ،اخبار کانال دو داشت نشون می داد که طبق معمول همه جا جنگ و خونريزی و تظاهرات و حوادث دلخراش طبيعی وجود داره و ايران ما مثل هميشه آرام و آباده . تو کانال 3 خيابانی يا يه دونه از همريخت هاش کلی ذوقک زده بود که آره ، تا لحظاتی بعد تصاوير فلان مسابقه فوتبال به دستمون می رسه و با کلی هيجان به خونه هاتون ميايم و از همه جالبتر اينکه تو کانال چهار داشت يکی از جالب انگيزناک ترين قسمت های راز بقا رو نشون می داد که مربوط می شد به روشهای توليد نسل در بين مارها و ترفندهای مار ماده برای جلب جنس نر و گوينده تصاويرکم مونده بود از اين هم شگفتی و نظم آفرينش دچار انفارکتوس بشه.
ريیس جمهور خواستار جلوگيری از انقراض نسل يوزپلنگ در ايران شد.
البته نمی دونم ايشون نگرانی شون از اين موضوع رو قبل از ماجرای سيل اخير تو استان گلستان ابراز کردند ،يا اينکه بعد از اون.
باز هم نمی دونم چرا بی اختيار ياد ماجرای کوی می افتم.همون شب جمعه که نيروی انتظامی محترم دست در دست سربازان گمنام امام زمان ريخته بودند تو کوی و داشتند نسل آينده فرزندان اسلام رو پاکسازی می کردند ،می دونيد تو سيمای لاريجانی چه خبر بود؟
کانال يک داشت فرمايشات گوهر بار امام جمعه رو پخش می کرد ،اخبار کانال دو داشت نشون می داد که طبق معمول همه جا جنگ و خونريزی و تظاهرات و حوادث دلخراش طبيعی وجود داره و ايران ما مثل هميشه آرام و آباده . تو کانال 3 خيابانی يا يه دونه از همريخت هاش کلی ذوقک زده بود که آره ، تا لحظاتی بعد تصاوير فلان مسابقه فوتبال به دستمون می رسه و با کلی هيجان به خونه هاتون ميايم و از همه جالبتر اينکه تو کانال چهار داشت يکی از جالب انگيزناک ترين قسمت های راز بقا رو نشون می داد که مربوط می شد به روشهای توليد نسل در بين مارها و ترفندهای مار ماده برای جلب جنس نر و گوينده تصاويرکم مونده بود از اين هم شگفتی و نظم آفرينش دچار انفارکتوس بشه.
۱۳۸۱ مرداد ۲۲, سهشنبه
عاشقانه
هزار کاکُلیِ شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن که می گويد دوستت می دارم
دلِ اندهگينِ شبی ست
که مهتابش را می جويد.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود.
هزار آفتاب خندان در خرام توست.
هزار ستاره گريان
در تمنایِ من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود.
الف بامداد،ترانه های کوچک غربت
- يادته ؟!
-چی رو ؟
- هيچی بابا بی خيال ! بگير بخواب.
هزار کاکُلیِ شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن که می گويد دوستت می دارم
دلِ اندهگينِ شبی ست
که مهتابش را می جويد.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود.
هزار آفتاب خندان در خرام توست.
هزار ستاره گريان
در تمنایِ من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود.
الف بامداد،ترانه های کوچک غربت
- يادته ؟!
-چی رو ؟
- هيچی بابا بی خيال ! بگير بخواب.
عاشقانه
هزار کاکُلیِ شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن که می گويد دوستت می دارم
دلِ اندهگينِ شبی ست
که مهتابش را می جويد.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود.
هزار آفتاب خندان در خرام توست.
هزار ستاره گريان
در تمنایِ من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود.
الف بامداد،ترانه های کوچک غربت
- يادته ؟!
-چی رو ؟
- هيچی بابا بی خيال ! بگير بخواب.
هزار کاکُلیِ شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن که می گويد دوستت می دارم
دلِ اندهگينِ شبی ست
که مهتابش را می جويد.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود.
هزار آفتاب خندان در خرام توست.
هزار ستاره گريان
در تمنایِ من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود.
الف بامداد،ترانه های کوچک غربت
- يادته ؟!
-چی رو ؟
- هيچی بابا بی خيال ! بگير بخواب.
خصوصی:
در راستای اينکه معلوم نيست که سران اين دو تا کشور دوست داشتنی ،يعنی ميهن مقدس اسلامی و شيطان بزرگ چه خوابهايی واسه هم ديدند و غمزه نگاه هایی که بهم می ندازند، قراره چه شررها بر پا کنه ، نمی شه به بهبود اوضاع ويزاهای دانشجويی دلخوش بود. در نتيجه اينجانب تصميم گرفتم که مدرک پذيرش US م رو بگذارم تو يخچال که حالا حالا ها فاسد نشه (!) و واسه کانادا apply کنم.تا ببينم بعدا چی کار می تونم باهاش بکنم!اصولا من عادت دارم که از هر چی نااميد می شم تو اين دنيا ،کامل دورش نمی ندازم. يه گوشه ازش نگهداری می کنم که شايد بعدها دوباره خواستم برم سراغش.
حالا می خوام بدونم اون مهربون هايی که اون طرف ها دانشجو هستند و خدانکرده اين وبلاگ رو می خونند ،می تونند به من کمک کنند يا نه ؟
می خوام اون آدم مهربون چند تا دانشگاه به من معرفی کنه که به ايرانی ها پذيرش می ده .يعنی اينکه آدم می تونه مطمئن باشه که application ش خوب بررسی می شه. البته واسه ترم winter هم applicant قبول کنه و deadline ش نگذشته باشه(که فکر نمی کنم اينطور باشه) در حال حاضر و با توجه به شرايط بحرانی که توش گرفتار هستم(مشکل سربازی) ،هدف اول واسه من رفتنه و بعدش يه جای درست و حسابی رفتن.در ضمن اينو هم بگم که من اينجا کامپيوتر خوندم.فعلا همين !
اگه کسی اطلاعاتی در اين زمينه داره يا کسی رو می شناسه که می تونه يه خورده اطلاعات به من بده ،ممنون می شم اگه در اسرع وقت يه ايميل به من بزنه تا من اوضاع خودم رو کامل واسش توضيح بدم.
پی نوشت : راستش اصلا دوست نداشتم از اين جور چيزا تو وبلاگم بنويسم ،ولی خب خيلی فکر کردم که ببينم اين کار اصلا چه اشکالی داره ؟! به هيچ نتيجه ای نرسيدم جز اينکه من همينطوری نسبت بهش حساسيت داشتم.همين!
حالا می خوام بدونم اون مهربون هايی که اون طرف ها دانشجو هستند و خدانکرده اين وبلاگ رو می خونند ،می تونند به من کمک کنند يا نه ؟
می خوام اون آدم مهربون چند تا دانشگاه به من معرفی کنه که به ايرانی ها پذيرش می ده .يعنی اينکه آدم می تونه مطمئن باشه که application ش خوب بررسی می شه. البته واسه ترم winter هم applicant قبول کنه و deadline ش نگذشته باشه(که فکر نمی کنم اينطور باشه) در حال حاضر و با توجه به شرايط بحرانی که توش گرفتار هستم(مشکل سربازی) ،هدف اول واسه من رفتنه و بعدش يه جای درست و حسابی رفتن.در ضمن اينو هم بگم که من اينجا کامپيوتر خوندم.فعلا همين !
اگه کسی اطلاعاتی در اين زمينه داره يا کسی رو می شناسه که می تونه يه خورده اطلاعات به من بده ،ممنون می شم اگه در اسرع وقت يه ايميل به من بزنه تا من اوضاع خودم رو کامل واسش توضيح بدم.
پی نوشت : راستش اصلا دوست نداشتم از اين جور چيزا تو وبلاگم بنويسم ،ولی خب خيلی فکر کردم که ببينم اين کار اصلا چه اشکالی داره ؟! به هيچ نتيجه ای نرسيدم جز اينکه من همينطوری نسبت بهش حساسيت داشتم.همين!
در راستای اينکه معلوم نيست که سران اين دو تا کشور دوست داشتنی ،يعنی ميهن مقدس اسلامی و شيطان بزرگ چه خوابهايی واسه هم ديدند و غمزه نگاه هایی که بهم می ندازند، قراره چه شررها بر پا کنه ، نمی شه به بهبود اوضاع ويزاهای دانشجويی دلخوش بود. در نتيجه اينجانب تصميم گرفتم که مدرک پذيرش US م رو بگذارم تو يخچال که حالا حالا ها فاسد نشه (!) و واسه کانادا apply کنم.تا ببينم بعدا چی کار می تونم باهاش بکنم!اصولا من عادت دارم که از هر چی نااميد می شم تو اين دنيا ،کامل دورش نمی ندازم. يه گوشه ازش نگهداری می کنم که شايد بعدها دوباره خواستم برم سراغش.
حالا می خوام بدونم اون مهربون هايی که اون طرف ها دانشجو هستند و خدانکرده اين وبلاگ رو می خونند ،می تونند به من کمک کنند يا نه ؟
می خوام اون آدم مهربون چند تا دانشگاه به من معرفی کنه که به ايرانی ها پذيرش می ده .يعنی اينکه آدم می تونه مطمئن باشه که application ش خوب بررسی می شه. البته واسه ترم winter هم applicant قبول کنه و deadline ش نگذشته باشه(که فکر نمی کنم اينطور باشه) در حال حاضر و با توجه به شرايط بحرانی که توش گرفتار هستم(مشکل سربازی) ،هدف اول واسه من رفتنه و بعدش يه جای درست و حسابی رفتن.در ضمن اينو هم بگم که من اينجا کامپيوتر خوندم.فعلا همين !
اگه کسی اطلاعاتی در اين زمينه داره يا کسی رو می شناسه که می تونه يه خورده اطلاعات به من بده ،ممنون می شم اگه در اسرع وقت يه ايميل به من بزنه تا من اوضاع خودم رو کامل واسش توضيح بدم.
پی نوشت : راستش اصلا دوست نداشتم از اين جور چيزا تو وبلاگم بنويسم ،ولی خب خيلی فکر کردم که ببينم اين کار اصلا چه اشکالی داره ؟! به هيچ نتيجه ای نرسيدم جز اينکه من همينطوری نسبت بهش حساسيت داشتم.همين!
حالا می خوام بدونم اون مهربون هايی که اون طرف ها دانشجو هستند و خدانکرده اين وبلاگ رو می خونند ،می تونند به من کمک کنند يا نه ؟
می خوام اون آدم مهربون چند تا دانشگاه به من معرفی کنه که به ايرانی ها پذيرش می ده .يعنی اينکه آدم می تونه مطمئن باشه که application ش خوب بررسی می شه. البته واسه ترم winter هم applicant قبول کنه و deadline ش نگذشته باشه(که فکر نمی کنم اينطور باشه) در حال حاضر و با توجه به شرايط بحرانی که توش گرفتار هستم(مشکل سربازی) ،هدف اول واسه من رفتنه و بعدش يه جای درست و حسابی رفتن.در ضمن اينو هم بگم که من اينجا کامپيوتر خوندم.فعلا همين !
اگه کسی اطلاعاتی در اين زمينه داره يا کسی رو می شناسه که می تونه يه خورده اطلاعات به من بده ،ممنون می شم اگه در اسرع وقت يه ايميل به من بزنه تا من اوضاع خودم رو کامل واسش توضيح بدم.
پی نوشت : راستش اصلا دوست نداشتم از اين جور چيزا تو وبلاگم بنويسم ،ولی خب خيلی فکر کردم که ببينم اين کار اصلا چه اشکالی داره ؟! به هيچ نتيجه ای نرسيدم جز اينکه من همينطوری نسبت بهش حساسيت داشتم.همين!
۱۳۸۱ مرداد ۲۱, دوشنبه
ديشب از مسجد نزديک خونه مون صدای نوحه ميومد.آخه شب شهادت حضرت فاطمه بود .احساس می کردم که ريتم اين نوحه برام خيلی آشناست .هی فکر کردم که کجا اونو گوش کردم ،تا اينکه فهميدم ريتم يکی از آهنگهای ليلا فروهره !!!
چی صدا کنم تو رو
تو که از گل بهتری...
دقيقا ريتم اين آهنگ رو کند کرده بودند و يک شعر ديگه روش گذاشته بودند و داشتند به خورد اون جماعت می دادند.انصافا هم معجون قشنگی از آب در اومده بود.بعدش هم زدند تو مود آهنگهای ترکی !!! حالا نفهميدم اين به گفتگوی تمدنها ربط داشت يا نه ؟!
اون روضه خونی که داره از تحميق توده و از آبشخور دين ارتزاق می کنه ،قابل درکه. اون کارش رو خوب بلده انجام بده.آدم دلش به حال اون مردمی می سوزه که سالهاست تقديس و نفرين رو جايگزين شناخت کردند.
آدم نمی دونه که اونها بايد بر مصائبی که در حق حضرت فاطمه رفته ،گريه کنند يا اون بايد بياد به حال اين به اصطلاح امتش گريه کنه.
خيلی دلم می خواست بدونم اينهايی که اينطور داشتند همراه نوحه خون زار می زدند، جز مشخصات شناسنامه ای و چند تا داستان عجيب غريب چی از شخصيت فاطمه می دونند؟
خيلی دلم می خواست بدونم فاطمه از شکافته شدن پهلوی خودش بيشتر احساس مظلوميت می کنه يا از اينکه بعد از 1400 سال هنوز عده کتابهايی که واسه شناسوندن اون نوشته شده و می شه اسم کتاب روشون گذاشت، به تعداد انگشتای يک دست نمی رسه؟
خيلی دلم می خواست می تونستم به هر کدوم از اينها يه جلد کتاب "فاطمه فاطمه است "هديه کنم و ببينم آيا بعد از خوندن اين کتاب می تونند بازهم اين طور توده وار ابراز احساسات کنند؟
خيلی دلم می خواست برم تو اين جمع و جيغ بزنم همه اين اشکهايی که با دلهای پاکتون واسه يه موجود ناشناخته ريختيد ، اگه بدون شناختنش باشه ارزشی بيشتر از اون آبی که از بينی تون بيرون مياد و با اشکاتون همراه می شه ، نداره .
اين جزئی از فرهنگ ماست .جزئی از مذهب ماست.نمی تونيم چشمامون رو ببنديم.
قرنهاست که داريم شخصيت های مقدس خودمون رو تقديس می کنيم ،بدون اينکه اونها رو بشناسيم.
قرنهاست که داريم شعر شاعرهايی رو مرور می کنيم که عاشق می شدند فقط به ضمانت خط و خال و چشم و ابرو و کمند زلف يارشون.
ما صاحب فرهنگ و مذهب کهن و پرباری هستيم.
شناختن در شان ما نيست ،ما به کمتر از عرفان و اشراق و احساس و وجدان رضايت نمی ديم.
ما شرقی هستيم و روح لطيفی داريم.همين کافيه !
فقط نمی دونيم چرا کسی شعورش نمی رسه بياد ما رو درک کنه ؟
چی صدا کنم تو رو
تو که از گل بهتری...
دقيقا ريتم اين آهنگ رو کند کرده بودند و يک شعر ديگه روش گذاشته بودند و داشتند به خورد اون جماعت می دادند.انصافا هم معجون قشنگی از آب در اومده بود.بعدش هم زدند تو مود آهنگهای ترکی !!! حالا نفهميدم اين به گفتگوی تمدنها ربط داشت يا نه ؟!
اون روضه خونی که داره از تحميق توده و از آبشخور دين ارتزاق می کنه ،قابل درکه. اون کارش رو خوب بلده انجام بده.آدم دلش به حال اون مردمی می سوزه که سالهاست تقديس و نفرين رو جايگزين شناخت کردند.
آدم نمی دونه که اونها بايد بر مصائبی که در حق حضرت فاطمه رفته ،گريه کنند يا اون بايد بياد به حال اين به اصطلاح امتش گريه کنه.
خيلی دلم می خواست بدونم اينهايی که اينطور داشتند همراه نوحه خون زار می زدند، جز مشخصات شناسنامه ای و چند تا داستان عجيب غريب چی از شخصيت فاطمه می دونند؟
خيلی دلم می خواست بدونم فاطمه از شکافته شدن پهلوی خودش بيشتر احساس مظلوميت می کنه يا از اينکه بعد از 1400 سال هنوز عده کتابهايی که واسه شناسوندن اون نوشته شده و می شه اسم کتاب روشون گذاشت، به تعداد انگشتای يک دست نمی رسه؟
خيلی دلم می خواست می تونستم به هر کدوم از اينها يه جلد کتاب "فاطمه فاطمه است "هديه کنم و ببينم آيا بعد از خوندن اين کتاب می تونند بازهم اين طور توده وار ابراز احساسات کنند؟
خيلی دلم می خواست برم تو اين جمع و جيغ بزنم همه اين اشکهايی که با دلهای پاکتون واسه يه موجود ناشناخته ريختيد ، اگه بدون شناختنش باشه ارزشی بيشتر از اون آبی که از بينی تون بيرون مياد و با اشکاتون همراه می شه ، نداره .
اين جزئی از فرهنگ ماست .جزئی از مذهب ماست.نمی تونيم چشمامون رو ببنديم.
قرنهاست که داريم شخصيت های مقدس خودمون رو تقديس می کنيم ،بدون اينکه اونها رو بشناسيم.
قرنهاست که داريم شعر شاعرهايی رو مرور می کنيم که عاشق می شدند فقط به ضمانت خط و خال و چشم و ابرو و کمند زلف يارشون.
ما صاحب فرهنگ و مذهب کهن و پرباری هستيم.
شناختن در شان ما نيست ،ما به کمتر از عرفان و اشراق و احساس و وجدان رضايت نمی ديم.
ما شرقی هستيم و روح لطيفی داريم.همين کافيه !
فقط نمی دونيم چرا کسی شعورش نمی رسه بياد ما رو درک کنه ؟
ديشب از مسجد نزديک خونه مون صدای نوحه ميومد.آخه شب شهادت حضرت فاطمه بود .احساس می کردم که ريتم اين نوحه برام خيلی آشناست .هی فکر کردم که کجا اونو گوش کردم ،تا اينکه فهميدم ريتم يکی از آهنگهای ليلا فروهره !!!
چی صدا کنم تو رو
تو که از گل بهتری...
دقيقا ريتم اين آهنگ رو کند کرده بودند و يک شعر ديگه روش گذاشته بودند و داشتند به خورد اون جماعت می دادند.انصافا هم معجون قشنگی از آب در اومده بود.بعدش هم زدند تو مود آهنگهای ترکی !!! حالا نفهميدم اين به گفتگوی تمدنها ربط داشت يا نه ؟!
اون روضه خونی که داره از تحميق توده و از آبشخور دين ارتزاق می کنه ،قابل درکه. اون کارش رو خوب بلده انجام بده.آدم دلش به حال اون مردمی می سوزه که سالهاست تقديس و نفرين رو جايگزين شناخت کردند.
آدم نمی دونه که اونها بايد بر مصائبی که در حق حضرت فاطمه رفته ،گريه کنند يا اون بايد بياد به حال اين به اصطلاح امتش گريه کنه.
خيلی دلم می خواست بدونم اينهايی که اينطور داشتند همراه نوحه خون زار می زدند، جز مشخصات شناسنامه ای و چند تا داستان عجيب غريب چی از شخصيت فاطمه می دونند؟
خيلی دلم می خواست بدونم فاطمه از شکافته شدن پهلوی خودش بيشتر احساس مظلوميت می کنه يا از اينکه بعد از 1400 سال هنوز عده کتابهايی که واسه شناسوندن اون نوشته شده و می شه اسم کتاب روشون گذاشت، به تعداد انگشتای يک دست نمی رسه؟
خيلی دلم می خواست می تونستم به هر کدوم از اينها يه جلد کتاب "فاطمه فاطمه است "هديه کنم و ببينم آيا بعد از خوندن اين کتاب می تونند بازهم اين طور توده وار ابراز احساسات کنند؟
خيلی دلم می خواست برم تو اين جمع و جيغ بزنم همه اين اشکهايی که با دلهای پاکتون واسه يه موجود ناشناخته ريختيد ، اگه بدون شناختنش باشه ارزشی بيشتر از اون آبی که از بينی تون بيرون مياد و با اشکاتون همراه می شه ، نداره .
اين جزئی از فرهنگ ماست .جزئی از مذهب ماست.نمی تونيم چشمامون رو ببنديم.
قرنهاست که داريم شخصيت های مقدس خودمون رو تقديس می کنيم ،بدون اينکه اونها رو بشناسيم.
قرنهاست که داريم شعر شاعرهايی رو مرور می کنيم که عاشق می شدند فقط به ضمانت خط و خال و چشم و ابرو و کمند زلف يارشون.
ما صاحب فرهنگ و مذهب کهن و پرباری هستيم.
شناختن در شان ما نيست ،ما به کمتر از عرفان و اشراق و احساس و وجدان رضايت نمی ديم.
ما شرقی هستيم و روح لطيفی داريم.همين کافيه !
فقط نمی دونيم چرا کسی شعورش نمی رسه بياد ما رو درک کنه ؟
چی صدا کنم تو رو
تو که از گل بهتری...
دقيقا ريتم اين آهنگ رو کند کرده بودند و يک شعر ديگه روش گذاشته بودند و داشتند به خورد اون جماعت می دادند.انصافا هم معجون قشنگی از آب در اومده بود.بعدش هم زدند تو مود آهنگهای ترکی !!! حالا نفهميدم اين به گفتگوی تمدنها ربط داشت يا نه ؟!
اون روضه خونی که داره از تحميق توده و از آبشخور دين ارتزاق می کنه ،قابل درکه. اون کارش رو خوب بلده انجام بده.آدم دلش به حال اون مردمی می سوزه که سالهاست تقديس و نفرين رو جايگزين شناخت کردند.
آدم نمی دونه که اونها بايد بر مصائبی که در حق حضرت فاطمه رفته ،گريه کنند يا اون بايد بياد به حال اين به اصطلاح امتش گريه کنه.
خيلی دلم می خواست بدونم اينهايی که اينطور داشتند همراه نوحه خون زار می زدند، جز مشخصات شناسنامه ای و چند تا داستان عجيب غريب چی از شخصيت فاطمه می دونند؟
خيلی دلم می خواست بدونم فاطمه از شکافته شدن پهلوی خودش بيشتر احساس مظلوميت می کنه يا از اينکه بعد از 1400 سال هنوز عده کتابهايی که واسه شناسوندن اون نوشته شده و می شه اسم کتاب روشون گذاشت، به تعداد انگشتای يک دست نمی رسه؟
خيلی دلم می خواست می تونستم به هر کدوم از اينها يه جلد کتاب "فاطمه فاطمه است "هديه کنم و ببينم آيا بعد از خوندن اين کتاب می تونند بازهم اين طور توده وار ابراز احساسات کنند؟
خيلی دلم می خواست برم تو اين جمع و جيغ بزنم همه اين اشکهايی که با دلهای پاکتون واسه يه موجود ناشناخته ريختيد ، اگه بدون شناختنش باشه ارزشی بيشتر از اون آبی که از بينی تون بيرون مياد و با اشکاتون همراه می شه ، نداره .
اين جزئی از فرهنگ ماست .جزئی از مذهب ماست.نمی تونيم چشمامون رو ببنديم.
قرنهاست که داريم شخصيت های مقدس خودمون رو تقديس می کنيم ،بدون اينکه اونها رو بشناسيم.
قرنهاست که داريم شعر شاعرهايی رو مرور می کنيم که عاشق می شدند فقط به ضمانت خط و خال و چشم و ابرو و کمند زلف يارشون.
ما صاحب فرهنگ و مذهب کهن و پرباری هستيم.
شناختن در شان ما نيست ،ما به کمتر از عرفان و اشراق و احساس و وجدان رضايت نمی ديم.
ما شرقی هستيم و روح لطيفی داريم.همين کافيه !
فقط نمی دونيم چرا کسی شعورش نمی رسه بياد ما رو درک کنه ؟
يه آدم با ملغمه ای از چند تا من ، که بعضا با هم ناسازگار هستند ،که اصلا نمی دونند همه متعلق به اون آدم هستند يا نه .
اين حکايت من شده تو چند سال اخير.بعضی هاشون رو از قبل می شناختم.با نيازها شون ،با هويتشون ، با سوالهاشون.بعضی ها هم هستند که اصلا نمی شناسمشون .نمی دونم که دنبال چی هستند؟ نمی دونم که چرا اومدند سراغ من ؟ نمی دونم که کی اونا ور اين تو راه داده ؟ نمی دونم که چطور بايد اونا رو ارضا کنم ؟
هر کدوم واسه خودشون يه حکومت مستقل دارند.دلم واسه اون آدمی که قراره با همه اينها کنار بياد می سوزه !
هر از چند گاهی يک کدومشون مياد افسارم رو به دستش می گيره . هيچ کس هم جرات نداره که چيزی بهش بگه .هر چی بهش می گی "بابا يه عالمه کار عقب مونده دارم!" ."آخه مخلصتم ،الان وقتش نيست بخدا!". "دهن زندگی منو صاف کردی بی مرام ،برو پی کارت!" انگار داری ياسين تو گوش خر می خونی .
يه مدت منو بازی می ده و می ره سراغ کار خودش .
ياد گذشته ها بخير .يه آدم با اراده رو می شناسم که واژه های آينده نگری ، نظم ،فردا ، سعادتمندی يه زمانی براش خيلی معنی داشتند.
از اون روزها که يه دفترچه به اسم برنامه های روزانه داشتم و همه کارهای روزانه خودم رو با ساعت شروع و پايان توش می نوشتم و اکثرا هم با تقريب 90 درصد بهش عمل می کردم ،خيلی گذشته .الان فقط می تونم اون دفترها رو وا کنم و بهشون بخندم. بابا انسجام !
يک آدمی رو می شناسم که وقتی فقط 5 ماه از کنکورش مونده بود ، بی خيال رشته رويايي خودش رياضی محض شد و تصميم گرفت مثل جماعت آينده نگر و عاقل ديگه بره سراغ مهندسی.وقتی که ديد به چيزی به اسم رتبه احتياج داره چطور خودش رو جمع کرد ، کتابهای رياضيش رو گذاشت تو يه صندوق و رفت سراغ کتابهای تست !!! يادمه چطور شب ها رو به روز و روزها رو به شب می رسوند تا بتونه عقب موندگی خودش رو جبران کنه و آخرش هم تونست.قيافه ش خيلی برام آشناست .احساس می کنم که مدتها باهم بوديم !!
يادمه يه آدم مغرور بود که وقتی از کنار يک دختر می گذشت ،احساس می کرد که طرف بايد دست کم ماه باشه يا خورشيد که عاليجنابشون لطف کنند و گردنشون رو به اون سمت بچرخونند. از اون آدم مغرور اين روزها فقط يک کاريکاتور باقی مونده.
انگار آزاد شدن از بندهای قديمی، زيادی هم به آدم نمی چسبه !
انگار انقدرها هم بد نيست آدم فقط يک من داشته باشه ،
يا اگه چند تا من داره ،اين من ها باهم سازگار باشند و بتونند با هم کنار بياند ،
يا اگه هم با هم مشکل دارند ،يک منِ ديکتاتور داشته باشه که همه من های ديگه به حرف اون گوش کنند.
حداقل واسه موفقيت و پيشرفت تو زندگی خيلی بهتره .خيلی .
اين حکايت من شده تو چند سال اخير.بعضی هاشون رو از قبل می شناختم.با نيازها شون ،با هويتشون ، با سوالهاشون.بعضی ها هم هستند که اصلا نمی شناسمشون .نمی دونم که دنبال چی هستند؟ نمی دونم که چرا اومدند سراغ من ؟ نمی دونم که کی اونا ور اين تو راه داده ؟ نمی دونم که چطور بايد اونا رو ارضا کنم ؟
هر کدوم واسه خودشون يه حکومت مستقل دارند.دلم واسه اون آدمی که قراره با همه اينها کنار بياد می سوزه !
هر از چند گاهی يک کدومشون مياد افسارم رو به دستش می گيره . هيچ کس هم جرات نداره که چيزی بهش بگه .هر چی بهش می گی "بابا يه عالمه کار عقب مونده دارم!" ."آخه مخلصتم ،الان وقتش نيست بخدا!". "دهن زندگی منو صاف کردی بی مرام ،برو پی کارت!" انگار داری ياسين تو گوش خر می خونی .
يه مدت منو بازی می ده و می ره سراغ کار خودش .
ياد گذشته ها بخير .يه آدم با اراده رو می شناسم که واژه های آينده نگری ، نظم ،فردا ، سعادتمندی يه زمانی براش خيلی معنی داشتند.
از اون روزها که يه دفترچه به اسم برنامه های روزانه داشتم و همه کارهای روزانه خودم رو با ساعت شروع و پايان توش می نوشتم و اکثرا هم با تقريب 90 درصد بهش عمل می کردم ،خيلی گذشته .الان فقط می تونم اون دفترها رو وا کنم و بهشون بخندم. بابا انسجام !
يک آدمی رو می شناسم که وقتی فقط 5 ماه از کنکورش مونده بود ، بی خيال رشته رويايي خودش رياضی محض شد و تصميم گرفت مثل جماعت آينده نگر و عاقل ديگه بره سراغ مهندسی.وقتی که ديد به چيزی به اسم رتبه احتياج داره چطور خودش رو جمع کرد ، کتابهای رياضيش رو گذاشت تو يه صندوق و رفت سراغ کتابهای تست !!! يادمه چطور شب ها رو به روز و روزها رو به شب می رسوند تا بتونه عقب موندگی خودش رو جبران کنه و آخرش هم تونست.قيافه ش خيلی برام آشناست .احساس می کنم که مدتها باهم بوديم !!
يادمه يه آدم مغرور بود که وقتی از کنار يک دختر می گذشت ،احساس می کرد که طرف بايد دست کم ماه باشه يا خورشيد که عاليجنابشون لطف کنند و گردنشون رو به اون سمت بچرخونند. از اون آدم مغرور اين روزها فقط يک کاريکاتور باقی مونده.
انگار آزاد شدن از بندهای قديمی، زيادی هم به آدم نمی چسبه !
انگار انقدرها هم بد نيست آدم فقط يک من داشته باشه ،
يا اگه چند تا من داره ،اين من ها باهم سازگار باشند و بتونند با هم کنار بياند ،
يا اگه هم با هم مشکل دارند ،يک منِ ديکتاتور داشته باشه که همه من های ديگه به حرف اون گوش کنند.
حداقل واسه موفقيت و پيشرفت تو زندگی خيلی بهتره .خيلی .
يه آدم با ملغمه ای از چند تا من ، که بعضا با هم ناسازگار هستند ،که اصلا نمی دونند همه متعلق به اون آدم هستند يا نه .
اين حکايت من شده تو چند سال اخير.بعضی هاشون رو از قبل می شناختم.با نيازها شون ،با هويتشون ، با سوالهاشون.بعضی ها هم هستند که اصلا نمی شناسمشون .نمی دونم که دنبال چی هستند؟ نمی دونم که چرا اومدند سراغ من ؟ نمی دونم که کی اونا ور اين تو راه داده ؟ نمی دونم که چطور بايد اونا رو ارضا کنم ؟
هر کدوم واسه خودشون يه حکومت مستقل دارند.دلم واسه اون آدمی که قراره با همه اينها کنار بياد می سوزه !
هر از چند گاهی يک کدومشون مياد افسارم رو به دستش می گيره . هيچ کس هم جرات نداره که چيزی بهش بگه .هر چی بهش می گی "بابا يه عالمه کار عقب مونده دارم!" ."آخه مخلصتم ،الان وقتش نيست بخدا!". "دهن زندگی منو صاف کردی بی مرام ،برو پی کارت!" انگار داری ياسين تو گوش خر می خونی .
يه مدت منو بازی می ده و می ره سراغ کار خودش .
ياد گذشته ها بخير .يه آدم با اراده رو می شناسم که واژه های آينده نگری ، نظم ،فردا ، سعادتمندی يه زمانی براش خيلی معنی داشتند.
از اون روزها که يه دفترچه به اسم برنامه های روزانه داشتم و همه کارهای روزانه خودم رو با ساعت شروع و پايان توش می نوشتم و اکثرا هم با تقريب 90 درصد بهش عمل می کردم ،خيلی گذشته .الان فقط می تونم اون دفترها رو وا کنم و بهشون بخندم. بابا انسجام !
يک آدمی رو می شناسم که وقتی فقط 5 ماه از کنکورش مونده بود ، بی خيال رشته رويايي خودش رياضی محض شد و تصميم گرفت مثل جماعت آينده نگر و عاقل ديگه بره سراغ مهندسی.وقتی که ديد به چيزی به اسم رتبه احتياج داره چطور خودش رو جمع کرد ، کتابهای رياضيش رو گذاشت تو يه صندوق و رفت سراغ کتابهای تست !!! يادمه چطور شب ها رو به روز و روزها رو به شب می رسوند تا بتونه عقب موندگی خودش رو جبران کنه و آخرش هم تونست.قيافه ش خيلی برام آشناست .احساس می کنم که مدتها باهم بوديم !!
يادمه يه آدم مغرور بود که وقتی از کنار يک دختر می گذشت ،احساس می کرد که طرف بايد دست کم ماه باشه يا خورشيد که عاليجنابشون لطف کنند و گردنشون رو به اون سمت بچرخونند. از اون آدم مغرور اين روزها فقط يک کاريکاتور باقی مونده.
انگار آزاد شدن از بندهای قديمی، زيادی هم به آدم نمی چسبه !
انگار انقدرها هم بد نيست آدم فقط يک من داشته باشه ،
يا اگه چند تا من داره ،اين من ها باهم سازگار باشند و بتونند با هم کنار بياند ،
يا اگه هم با هم مشکل دارند ،يک منِ ديکتاتور داشته باشه که همه من های ديگه به حرف اون گوش کنند.
حداقل واسه موفقيت و پيشرفت تو زندگی خيلی بهتره .خيلی .
اين حکايت من شده تو چند سال اخير.بعضی هاشون رو از قبل می شناختم.با نيازها شون ،با هويتشون ، با سوالهاشون.بعضی ها هم هستند که اصلا نمی شناسمشون .نمی دونم که دنبال چی هستند؟ نمی دونم که چرا اومدند سراغ من ؟ نمی دونم که کی اونا ور اين تو راه داده ؟ نمی دونم که چطور بايد اونا رو ارضا کنم ؟
هر کدوم واسه خودشون يه حکومت مستقل دارند.دلم واسه اون آدمی که قراره با همه اينها کنار بياد می سوزه !
هر از چند گاهی يک کدومشون مياد افسارم رو به دستش می گيره . هيچ کس هم جرات نداره که چيزی بهش بگه .هر چی بهش می گی "بابا يه عالمه کار عقب مونده دارم!" ."آخه مخلصتم ،الان وقتش نيست بخدا!". "دهن زندگی منو صاف کردی بی مرام ،برو پی کارت!" انگار داری ياسين تو گوش خر می خونی .
يه مدت منو بازی می ده و می ره سراغ کار خودش .
ياد گذشته ها بخير .يه آدم با اراده رو می شناسم که واژه های آينده نگری ، نظم ،فردا ، سعادتمندی يه زمانی براش خيلی معنی داشتند.
از اون روزها که يه دفترچه به اسم برنامه های روزانه داشتم و همه کارهای روزانه خودم رو با ساعت شروع و پايان توش می نوشتم و اکثرا هم با تقريب 90 درصد بهش عمل می کردم ،خيلی گذشته .الان فقط می تونم اون دفترها رو وا کنم و بهشون بخندم. بابا انسجام !
يک آدمی رو می شناسم که وقتی فقط 5 ماه از کنکورش مونده بود ، بی خيال رشته رويايي خودش رياضی محض شد و تصميم گرفت مثل جماعت آينده نگر و عاقل ديگه بره سراغ مهندسی.وقتی که ديد به چيزی به اسم رتبه احتياج داره چطور خودش رو جمع کرد ، کتابهای رياضيش رو گذاشت تو يه صندوق و رفت سراغ کتابهای تست !!! يادمه چطور شب ها رو به روز و روزها رو به شب می رسوند تا بتونه عقب موندگی خودش رو جبران کنه و آخرش هم تونست.قيافه ش خيلی برام آشناست .احساس می کنم که مدتها باهم بوديم !!
يادمه يه آدم مغرور بود که وقتی از کنار يک دختر می گذشت ،احساس می کرد که طرف بايد دست کم ماه باشه يا خورشيد که عاليجنابشون لطف کنند و گردنشون رو به اون سمت بچرخونند. از اون آدم مغرور اين روزها فقط يک کاريکاتور باقی مونده.
انگار آزاد شدن از بندهای قديمی، زيادی هم به آدم نمی چسبه !
انگار انقدرها هم بد نيست آدم فقط يک من داشته باشه ،
يا اگه چند تا من داره ،اين من ها باهم سازگار باشند و بتونند با هم کنار بياند ،
يا اگه هم با هم مشکل دارند ،يک منِ ديکتاتور داشته باشه که همه من های ديگه به حرف اون گوش کنند.
حداقل واسه موفقيت و پيشرفت تو زندگی خيلی بهتره .خيلی .
۱۳۸۱ مرداد ۲۰, یکشنبه
۱۳۸۱ مرداد ۱۸, جمعه
ما اينيم
"امروز روز خبرنگار است. خبرنگاری که اگر نخواهد نان رو به نرخ روز بخورد و بخواهد فولاد صداقتش را با صراحت آب دهد ،تازه در می ماند که از چه بگويد و از چه بنويسد.
در روزگاری که مرزهای دروغ و حقيقت چنان مغشوش شده است که تفکيک اين دو حتی گاهی اوقات محال به نظر می رسد.او از خود می پرسد :
"دروغ چيست ؟ حقيقت کجاست ؟ کاپيتاليسم چه شکلی است ؟ معضلات فرهنگی گرد است يا چهارضلعی ؟ خيانت چه رنگی است ؟ قيافه يک جنايتکار استحاله شده چه شکلی است ؟ اصلاحات محدب است يا مقعر ؟ و ..."
و گيج است و منگ از اين همه تغيير شکل و رنگ و قواره و قيافه !
زمانی هم که به تصور خود با کوررنگی عارضی ، کورسويی را نشانه می رود ،شق دوم گرفتاری اش آغاز می شود !
تازه می فهمد که اين کاسه بلورين امنيت ملی چه جنس غريبی دارد که به تلنگری ترک برمی دارد !
و می فهمد که سياست خارجه چه معجون عجيبی است که برای ذائقه داخله طبخ می شود ،اما برای فرنگی سرو می شود!
می فهمد که سرک کشيدن به "قضا" چه قدری را يدک می کشد !
و می فهمد که چه داغی دارد ديگ تاريخ و اجتماعيات اين مملکت که جگر شير می خواهد تا سرانگشتی بر آن بزنی ، چرا که ...
امروز روز خبرنگار است !"
حيات نو ، پنج شنبه 17 مرداد.
تو مملکت ما اگه شوها و ميزگردهای خاله زنکی سيمای لاريجانی رو واسه بزرگداشت يک صنف يا قشر خاص از جامعه نديده بگيريم ، اون چيزی که می مونه ، چيزی جز مرثيه نيست که از عمق وجود اون قشر يا صنف برمی آد .کارگر ،پرستار ، معلم ،... و حالا هم خبرنگار! تو مراسم بزرگداشت هم بايد واسه خودشون فاتحه بخونند !
"امروز روز خبرنگار است. خبرنگاری که اگر نخواهد نان رو به نرخ روز بخورد و بخواهد فولاد صداقتش را با صراحت آب دهد ،تازه در می ماند که از چه بگويد و از چه بنويسد.
در روزگاری که مرزهای دروغ و حقيقت چنان مغشوش شده است که تفکيک اين دو حتی گاهی اوقات محال به نظر می رسد.او از خود می پرسد :
"دروغ چيست ؟ حقيقت کجاست ؟ کاپيتاليسم چه شکلی است ؟ معضلات فرهنگی گرد است يا چهارضلعی ؟ خيانت چه رنگی است ؟ قيافه يک جنايتکار استحاله شده چه شکلی است ؟ اصلاحات محدب است يا مقعر ؟ و ..."
و گيج است و منگ از اين همه تغيير شکل و رنگ و قواره و قيافه !
زمانی هم که به تصور خود با کوررنگی عارضی ، کورسويی را نشانه می رود ،شق دوم گرفتاری اش آغاز می شود !
تازه می فهمد که اين کاسه بلورين امنيت ملی چه جنس غريبی دارد که به تلنگری ترک برمی دارد !
و می فهمد که سياست خارجه چه معجون عجيبی است که برای ذائقه داخله طبخ می شود ،اما برای فرنگی سرو می شود!
می فهمد که سرک کشيدن به "قضا" چه قدری را يدک می کشد !
و می فهمد که چه داغی دارد ديگ تاريخ و اجتماعيات اين مملکت که جگر شير می خواهد تا سرانگشتی بر آن بزنی ، چرا که ...
امروز روز خبرنگار است !"
حيات نو ، پنج شنبه 17 مرداد.
تو مملکت ما اگه شوها و ميزگردهای خاله زنکی سيمای لاريجانی رو واسه بزرگداشت يک صنف يا قشر خاص از جامعه نديده بگيريم ، اون چيزی که می مونه ، چيزی جز مرثيه نيست که از عمق وجود اون قشر يا صنف برمی آد .کارگر ،پرستار ، معلم ،... و حالا هم خبرنگار! تو مراسم بزرگداشت هم بايد واسه خودشون فاتحه بخونند !
ما اينيم
"امروز روز خبرنگار است. خبرنگاری که اگر نخواهد نان رو به نرخ روز بخورد و بخواهد فولاد صداقتش را با صراحت آب دهد ،تازه در می ماند که از چه بگويد و از چه بنويسد.
در روزگاری که مرزهای دروغ و حقيقت چنان مغشوش شده است که تفکيک اين دو حتی گاهی اوقات محال به نظر می رسد.او از خود می پرسد :
"دروغ چيست ؟ حقيقت کجاست ؟ کاپيتاليسم چه شکلی است ؟ معضلات فرهنگی گرد است يا چهارضلعی ؟ خيانت چه رنگی است ؟ قيافه يک جنايتکار استحاله شده چه شکلی است ؟ اصلاحات محدب است يا مقعر ؟ و ..."
و گيج است و منگ از اين همه تغيير شکل و رنگ و قواره و قيافه !
زمانی هم که به تصور خود با کوررنگی عارضی ، کورسويی را نشانه می رود ،شق دوم گرفتاری اش آغاز می شود !
تازه می فهمد که اين کاسه بلورين امنيت ملی چه جنس غريبی دارد که به تلنگری ترک برمی دارد !
و می فهمد که سياست خارجه چه معجون عجيبی است که برای ذائقه داخله طبخ می شود ،اما برای فرنگی سرو می شود!
می فهمد که سرک کشيدن به "قضا" چه قدری را يدک می کشد !
و می فهمد که چه داغی دارد ديگ تاريخ و اجتماعيات اين مملکت که جگر شير می خواهد تا سرانگشتی بر آن بزنی ، چرا که ...
امروز روز خبرنگار است !"
حيات نو ، پنج شنبه 17 مرداد.
تو مملکت ما اگه شوها و ميزگردهای خاله زنکی سيمای لاريجانی رو واسه بزرگداشت يک صنف يا قشر خاص از جامعه نديده بگيريم ، اون چيزی که می مونه ، چيزی جز مرثيه نيست که از عمق وجود اون قشر يا صنف برمی آد .کارگر ،پرستار ، معلم ،... و حالا هم خبرنگار! تو مراسم بزرگداشت هم بايد واسه خودشون فاتحه بخونند !
"امروز روز خبرنگار است. خبرنگاری که اگر نخواهد نان رو به نرخ روز بخورد و بخواهد فولاد صداقتش را با صراحت آب دهد ،تازه در می ماند که از چه بگويد و از چه بنويسد.
در روزگاری که مرزهای دروغ و حقيقت چنان مغشوش شده است که تفکيک اين دو حتی گاهی اوقات محال به نظر می رسد.او از خود می پرسد :
"دروغ چيست ؟ حقيقت کجاست ؟ کاپيتاليسم چه شکلی است ؟ معضلات فرهنگی گرد است يا چهارضلعی ؟ خيانت چه رنگی است ؟ قيافه يک جنايتکار استحاله شده چه شکلی است ؟ اصلاحات محدب است يا مقعر ؟ و ..."
و گيج است و منگ از اين همه تغيير شکل و رنگ و قواره و قيافه !
زمانی هم که به تصور خود با کوررنگی عارضی ، کورسويی را نشانه می رود ،شق دوم گرفتاری اش آغاز می شود !
تازه می فهمد که اين کاسه بلورين امنيت ملی چه جنس غريبی دارد که به تلنگری ترک برمی دارد !
و می فهمد که سياست خارجه چه معجون عجيبی است که برای ذائقه داخله طبخ می شود ،اما برای فرنگی سرو می شود!
می فهمد که سرک کشيدن به "قضا" چه قدری را يدک می کشد !
و می فهمد که چه داغی دارد ديگ تاريخ و اجتماعيات اين مملکت که جگر شير می خواهد تا سرانگشتی بر آن بزنی ، چرا که ...
امروز روز خبرنگار است !"
حيات نو ، پنج شنبه 17 مرداد.
تو مملکت ما اگه شوها و ميزگردهای خاله زنکی سيمای لاريجانی رو واسه بزرگداشت يک صنف يا قشر خاص از جامعه نديده بگيريم ، اون چيزی که می مونه ، چيزی جز مرثيه نيست که از عمق وجود اون قشر يا صنف برمی آد .کارگر ،پرستار ، معلم ،... و حالا هم خبرنگار! تو مراسم بزرگداشت هم بايد واسه خودشون فاتحه بخونند !
۱۳۸۱ مرداد ۱۷, پنجشنبه
در برزخ آرمان و واقعيت
خواستم دستم رو دراز کنم و پرنورترين ستاره رو از خوشه آسمون بچينم و بيارم تو خونه تا اتاق تاريکمون رو روشن کنه.دستم بهش نمی رسيد.گرانش زمين استثنا نمی شناسه.
تو زندون طبيعت اسيرم.ولی می تونم ديوار خونه مون رو بشکافم و يه پنجره رو به بيرون بگذارم تا نور ستاره رو اسير کنه. تا پيشونی بلندت رو روشن کنه.
می دونم .اين خيلی برات کمه.ولی اين همه کاريه که من می تونم انجام بدم.منو ببخش.
*
می خواست بره شهر درس بخونه.يه روز عصر که از مدرسه اومد خونه ، از پچ پچ های مامان و زن عمو فهميد که از طرف پسر عموش اومده حقش رو طلب کنه.زنهای عشيره می دونستند که هورمونهای جنسی کی به پسرا فشار ميارند.زن عمو که رفت ،از مادرش پرسيد: "چرا ؟"
مادرش گفت مگه نمی دونی که دخترعمو مِلک پسرعموشه ؟!
بعد هم اونو برد جلوی آينه و اسم پسر عموش رو که جای جای بدنش حک شده بود ، بهش نشون داد! زياد کتاب خونده بود ،ولی اين سنت عشيره رو تو هيچ کدوم پيدا نکرده بود.
فهميد که تو زندون جامعه اسيره.همونجا تو عشيره موند و معلم شد.ولی هميشه تو درس تعليمات اجتماعی بجای اينکه وظايف مرد عشيره و زن عشيره رو واسه بچه ها ذکر کنه ،واسشون از حقوق آدما صحبت می کرد.
*
واژه های سبز از زندون قلبهای سرخشون آزاد شدند.
ناگهان غرور سياه سر رسيد و رو لبهاشون مهر زد .
سايه سکوت همه جا رو خاکستری کرد.
فهميدند که هر کدوم يک زندانبان دارند به نام خويشتن.
نگاهها رو به همديگه دوختند تا حرفهاشون رو از عمق چشمای هم تشخيص بدند.
حرفهايی با واژه های سپيد.
*
دست خسته مو بگير
تا ديوار گِلی رو خراب کنيم
يه روزی ، هر روزی باشه
می رسيم با هم به اون رود بزرگ
تن های تشنه مونو
می زنيم به پاکی زلال رود
به پاکی زلال رود
خواستم دستم رو دراز کنم و پرنورترين ستاره رو از خوشه آسمون بچينم و بيارم تو خونه تا اتاق تاريکمون رو روشن کنه.دستم بهش نمی رسيد.گرانش زمين استثنا نمی شناسه.
تو زندون طبيعت اسيرم.ولی می تونم ديوار خونه مون رو بشکافم و يه پنجره رو به بيرون بگذارم تا نور ستاره رو اسير کنه. تا پيشونی بلندت رو روشن کنه.
می دونم .اين خيلی برات کمه.ولی اين همه کاريه که من می تونم انجام بدم.منو ببخش.
*
می خواست بره شهر درس بخونه.يه روز عصر که از مدرسه اومد خونه ، از پچ پچ های مامان و زن عمو فهميد که از طرف پسر عموش اومده حقش رو طلب کنه.زنهای عشيره می دونستند که هورمونهای جنسی کی به پسرا فشار ميارند.زن عمو که رفت ،از مادرش پرسيد: "چرا ؟"
مادرش گفت مگه نمی دونی که دخترعمو مِلک پسرعموشه ؟!
بعد هم اونو برد جلوی آينه و اسم پسر عموش رو که جای جای بدنش حک شده بود ، بهش نشون داد! زياد کتاب خونده بود ،ولی اين سنت عشيره رو تو هيچ کدوم پيدا نکرده بود.
فهميد که تو زندون جامعه اسيره.همونجا تو عشيره موند و معلم شد.ولی هميشه تو درس تعليمات اجتماعی بجای اينکه وظايف مرد عشيره و زن عشيره رو واسه بچه ها ذکر کنه ،واسشون از حقوق آدما صحبت می کرد.
*
واژه های سبز از زندون قلبهای سرخشون آزاد شدند.
ناگهان غرور سياه سر رسيد و رو لبهاشون مهر زد .
سايه سکوت همه جا رو خاکستری کرد.
فهميدند که هر کدوم يک زندانبان دارند به نام خويشتن.
نگاهها رو به همديگه دوختند تا حرفهاشون رو از عمق چشمای هم تشخيص بدند.
حرفهايی با واژه های سپيد.
*
دست خسته مو بگير
تا ديوار گِلی رو خراب کنيم
يه روزی ، هر روزی باشه
می رسيم با هم به اون رود بزرگ
تن های تشنه مونو
می زنيم به پاکی زلال رود
به پاکی زلال رود
در برزخ آرمان و واقعيت
خواستم دستم رو دراز کنم و پرنورترين ستاره رو از خوشه آسمون بچينم و بيارم تو خونه تا اتاق تاريکمون رو روشن کنه.دستم بهش نمی رسيد.گرانش زمين استثنا نمی شناسه.
تو زندون طبيعت اسيرم.ولی می تونم ديوار خونه مون رو بشکافم و يه پنجره رو به بيرون بگذارم تا نور ستاره رو اسير کنه. تا پيشونی بلندت رو روشن کنه.
می دونم .اين خيلی برات کمه.ولی اين همه کاريه که من می تونم انجام بدم.منو ببخش.
*
می خواست بره شهر درس بخونه.يه روز عصر که از مدرسه اومد خونه ، از پچ پچ های مامان و زن عمو فهميد که از طرف پسر عموش اومده حقش رو طلب کنه.زنهای عشيره می دونستند که هورمونهای جنسی کی به پسرا فشار ميارند.زن عمو که رفت ،از مادرش پرسيد: "چرا ؟"
مادرش گفت مگه نمی دونی که دخترعمو مِلک پسرعموشه ؟!
بعد هم اونو برد جلوی آينه و اسم پسر عموش رو که جای جای بدنش حک شده بود ، بهش نشون داد! زياد کتاب خونده بود ،ولی اين سنت عشيره رو تو هيچ کدوم پيدا نکرده بود.
فهميد که تو زندون جامعه اسيره.همونجا تو عشيره موند و معلم شد.ولی هميشه تو درس تعليمات اجتماعی بجای اينکه وظايف مرد عشيره و زن عشيره رو واسه بچه ها ذکر کنه ،واسشون از حقوق آدما صحبت می کرد.
*
واژه های سبز از زندون قلبهای سرخشون آزاد شدند.
ناگهان غرور سياه سر رسيد و رو لبهاشون مهر زد .
سايه سکوت همه جا رو خاکستری کرد.
فهميدند که هر کدوم يک زندانبان دارند به نام خويشتن.
نگاهها رو به همديگه دوختند تا حرفهاشون رو از عمق چشمای هم تشخيص بدند.
حرفهايی با واژه های سپيد.
*
دست خسته مو بگير
تا ديوار گِلی رو خراب کنيم
يه روزی ، هر روزی باشه
می رسيم با هم به اون رود بزرگ
تن های تشنه مونو
می زنيم به پاکی زلال رود
به پاکی زلال رود
خواستم دستم رو دراز کنم و پرنورترين ستاره رو از خوشه آسمون بچينم و بيارم تو خونه تا اتاق تاريکمون رو روشن کنه.دستم بهش نمی رسيد.گرانش زمين استثنا نمی شناسه.
تو زندون طبيعت اسيرم.ولی می تونم ديوار خونه مون رو بشکافم و يه پنجره رو به بيرون بگذارم تا نور ستاره رو اسير کنه. تا پيشونی بلندت رو روشن کنه.
می دونم .اين خيلی برات کمه.ولی اين همه کاريه که من می تونم انجام بدم.منو ببخش.
*
می خواست بره شهر درس بخونه.يه روز عصر که از مدرسه اومد خونه ، از پچ پچ های مامان و زن عمو فهميد که از طرف پسر عموش اومده حقش رو طلب کنه.زنهای عشيره می دونستند که هورمونهای جنسی کی به پسرا فشار ميارند.زن عمو که رفت ،از مادرش پرسيد: "چرا ؟"
مادرش گفت مگه نمی دونی که دخترعمو مِلک پسرعموشه ؟!
بعد هم اونو برد جلوی آينه و اسم پسر عموش رو که جای جای بدنش حک شده بود ، بهش نشون داد! زياد کتاب خونده بود ،ولی اين سنت عشيره رو تو هيچ کدوم پيدا نکرده بود.
فهميد که تو زندون جامعه اسيره.همونجا تو عشيره موند و معلم شد.ولی هميشه تو درس تعليمات اجتماعی بجای اينکه وظايف مرد عشيره و زن عشيره رو واسه بچه ها ذکر کنه ،واسشون از حقوق آدما صحبت می کرد.
*
واژه های سبز از زندون قلبهای سرخشون آزاد شدند.
ناگهان غرور سياه سر رسيد و رو لبهاشون مهر زد .
سايه سکوت همه جا رو خاکستری کرد.
فهميدند که هر کدوم يک زندانبان دارند به نام خويشتن.
نگاهها رو به همديگه دوختند تا حرفهاشون رو از عمق چشمای هم تشخيص بدند.
حرفهايی با واژه های سپيد.
*
دست خسته مو بگير
تا ديوار گِلی رو خراب کنيم
يه روزی ، هر روزی باشه
می رسيم با هم به اون رود بزرگ
تن های تشنه مونو
می زنيم به پاکی زلال رود
به پاکی زلال رود
۱۳۸۱ مرداد ۱۵, سهشنبه
يه حسی بهم می گه که وقتشه .
وقتشه که اين شمع ها رو خاموش کنم و دنبال کوره خورشيد راه بيافتم.اگه قرار باشه مثل کرگدن تنها سفر کنم ، بهتر از اينه اينجا سر گورستون آرزوهام بنشينم و به جای پاهات خيره بشم.
يه احمق واقعی بودم (بودم ؟!) ولی همش هم ضرر نکردم ها .
اولش يه نور کوچولو بودی ،اومدی جلو و همه چيز رو روشن کردی.از نور زيادت چشمم ديگه هيچ چيز ديگه رو نمی ديد.نسبت به اطراف کور شده بودم .ولی خودم رو بهتر می ديدم .می ديدم که چقدر تو وجودم سياهی هست. فهميدم که چقدر خودخواهم.اين نور خيلی پر برکت بود.
اولش يه قطره بارون بودی .ولی وقتی بهت نزديک شدم ،دريا می ديدمت. فکر می کردم هيچ وقت تموم نمی شی.نمی دونم دريا بودی يا همه چي سراب بود.ولی وسوسه شدم که دلم رو به دريا بزنم. اين واسه من ترسو و محافظه کار خيلی غنيمت بود.
هميشه خيلی خوب بلد بودم که آغاز کنم ،ولی تو تموم کردن ها می موندم.هيچ وقت نمی تونستم تموم کنم.
اون آخرين حرفهايی رو که برات نوشتم ،يادته ؟ آخرش نقطه نگذاشتم که خودت نقطه آخر رو بگذاری .که خودت تموم کنی .
حالا که قراره تموم کنم ،بگذار به شيوه خودم تموم کنم.
اول بايد تو فرهنگ واژه های خودم اسم تو و عشق رو از هم جدا کنم.الان فهميدم که معنی اسم تو، رب النوع خورشيد بود و عشق، خودِ خورشيده .
اون نوشته هايي رو که هيچ وقت بهت ندادم ،همونايی رو که گذاشتم تو يک نايلون سياه ،همونايي رو که مدتهاست هيچ کس بهش نزديک نشده ،حتی خودم.همونايي رو که خواهرم بهش می گه جادوی سياه . اونا رو برمی دارم. بعد تو رو از خاطره هام جدا می کنم و می گذارم تو اون نايلون و بعد درش رو محکم می بندم.
بعد يه چاله می کنم و می گذارمتون تو اون چاله.
می گی کجا ؟
خب مگه مهمه ؟ زير اون درخت جلوی دانشکده چطوره ؟ همون که تو بهار شکوفه های بنفش می ده. همون که تو زمستون کلی برف روش می شينه و بچه ها می ايستند کنارش و عکس می گيرند.کنار اون خوبه ؟
می گی باز هم ديوونگی ؟
می گم شايد داستان اين آسمان وانيلی راست از آب دراومد.شايد عالم تناسخ واقعا وجود داشته باشه. شايد ما هم يه بار ديگه اومديم به اين دنيا. مثلا به شکل دو تا گربه. شايد اون موقع به دردمون خوردند.نه ؟پس همش ديوونگی نيست .يه ديوونگی عاقلانه است.
همين امروز فرداست که دَخل همه اين خاطرات رو بيارم .همين امروز فرداست.
يه حسی بهم می گه که وقتشه .
از تو گذشتن وقتشه !
وقتشه که اين شمع ها رو خاموش کنم و دنبال کوره خورشيد راه بيافتم.اگه قرار باشه مثل کرگدن تنها سفر کنم ، بهتر از اينه اينجا سر گورستون آرزوهام بنشينم و به جای پاهات خيره بشم.
يه احمق واقعی بودم (بودم ؟!) ولی همش هم ضرر نکردم ها .
اولش يه نور کوچولو بودی ،اومدی جلو و همه چيز رو روشن کردی.از نور زيادت چشمم ديگه هيچ چيز ديگه رو نمی ديد.نسبت به اطراف کور شده بودم .ولی خودم رو بهتر می ديدم .می ديدم که چقدر تو وجودم سياهی هست. فهميدم که چقدر خودخواهم.اين نور خيلی پر برکت بود.
اولش يه قطره بارون بودی .ولی وقتی بهت نزديک شدم ،دريا می ديدمت. فکر می کردم هيچ وقت تموم نمی شی.نمی دونم دريا بودی يا همه چي سراب بود.ولی وسوسه شدم که دلم رو به دريا بزنم. اين واسه من ترسو و محافظه کار خيلی غنيمت بود.
هميشه خيلی خوب بلد بودم که آغاز کنم ،ولی تو تموم کردن ها می موندم.هيچ وقت نمی تونستم تموم کنم.
اون آخرين حرفهايی رو که برات نوشتم ،يادته ؟ آخرش نقطه نگذاشتم که خودت نقطه آخر رو بگذاری .که خودت تموم کنی .
حالا که قراره تموم کنم ،بگذار به شيوه خودم تموم کنم.
اول بايد تو فرهنگ واژه های خودم اسم تو و عشق رو از هم جدا کنم.الان فهميدم که معنی اسم تو، رب النوع خورشيد بود و عشق، خودِ خورشيده .
اون نوشته هايي رو که هيچ وقت بهت ندادم ،همونايی رو که گذاشتم تو يک نايلون سياه ،همونايي رو که مدتهاست هيچ کس بهش نزديک نشده ،حتی خودم.همونايي رو که خواهرم بهش می گه جادوی سياه . اونا رو برمی دارم. بعد تو رو از خاطره هام جدا می کنم و می گذارم تو اون نايلون و بعد درش رو محکم می بندم.
بعد يه چاله می کنم و می گذارمتون تو اون چاله.
می گی کجا ؟
خب مگه مهمه ؟ زير اون درخت جلوی دانشکده چطوره ؟ همون که تو بهار شکوفه های بنفش می ده. همون که تو زمستون کلی برف روش می شينه و بچه ها می ايستند کنارش و عکس می گيرند.کنار اون خوبه ؟
می گی باز هم ديوونگی ؟
می گم شايد داستان اين آسمان وانيلی راست از آب دراومد.شايد عالم تناسخ واقعا وجود داشته باشه. شايد ما هم يه بار ديگه اومديم به اين دنيا. مثلا به شکل دو تا گربه. شايد اون موقع به دردمون خوردند.نه ؟پس همش ديوونگی نيست .يه ديوونگی عاقلانه است.
همين امروز فرداست که دَخل همه اين خاطرات رو بيارم .همين امروز فرداست.
يه حسی بهم می گه که وقتشه .
از تو گذشتن وقتشه !
يه حسی بهم می گه که وقتشه .
وقتشه که اين شمع ها رو خاموش کنم و دنبال کوره خورشيد راه بيافتم.اگه قرار باشه مثل کرگدن تنها سفر کنم ، بهتر از اينه اينجا سر گورستون آرزوهام بنشينم و به جای پاهات خيره بشم.
يه احمق واقعی بودم (بودم ؟!) ولی همش هم ضرر نکردم ها .
اولش يه نور کوچولو بودی ،اومدی جلو و همه چيز رو روشن کردی.از نور زيادت چشمم ديگه هيچ چيز ديگه رو نمی ديد.نسبت به اطراف کور شده بودم .ولی خودم رو بهتر می ديدم .می ديدم که چقدر تو وجودم سياهی هست. فهميدم که چقدر خودخواهم.اين نور خيلی پر برکت بود.
اولش يه قطره بارون بودی .ولی وقتی بهت نزديک شدم ،دريا می ديدمت. فکر می کردم هيچ وقت تموم نمی شی.نمی دونم دريا بودی يا همه چي سراب بود.ولی وسوسه شدم که دلم رو به دريا بزنم. اين واسه من ترسو و محافظه کار خيلی غنيمت بود.
هميشه خيلی خوب بلد بودم که آغاز کنم ،ولی تو تموم کردن ها می موندم.هيچ وقت نمی تونستم تموم کنم.
اون آخرين حرفهايی رو که برات نوشتم ،يادته ؟ آخرش نقطه نگذاشتم که خودت نقطه آخر رو بگذاری .که خودت تموم کنی .
حالا که قراره تموم کنم ،بگذار به شيوه خودم تموم کنم.
اول بايد تو فرهنگ واژه های خودم اسم تو و عشق رو از هم جدا کنم.الان فهميدم که معنی اسم تو، رب النوع خورشيد بود و عشق، خودِ خورشيده .
اون نوشته هايي رو که هيچ وقت بهت ندادم ،همونايی رو که گذاشتم تو يک نايلون سياه ،همونايي رو که مدتهاست هيچ کس بهش نزديک نشده ،حتی خودم.همونايي رو که خواهرم بهش می گه جادوی سياه . اونا رو برمی دارم. بعد تو رو از خاطره هام جدا می کنم و می گذارم تو اون نايلون و بعد درش رو محکم می بندم.
بعد يه چاله می کنم و می گذارمتون تو اون چاله.
می گی کجا ؟
خب مگه مهمه ؟ زير اون درخت جلوی دانشکده چطوره ؟ همون که تو بهار شکوفه های بنفش می ده. همون که تو زمستون کلی برف روش می شينه و بچه ها می ايستند کنارش و عکس می گيرند.کنار اون خوبه ؟
می گی باز هم ديوونگی ؟
می گم شايد داستان اين آسمان وانيلی راست از آب دراومد.شايد عالم تناسخ واقعا وجود داشته باشه. شايد ما هم يه بار ديگه اومديم به اين دنيا. مثلا به شکل دو تا گربه. شايد اون موقع به دردمون خوردند.نه ؟پس همش ديوونگی نيست .يه ديوونگی عاقلانه است.
همين امروز فرداست که دَخل همه اين خاطرات رو بيارم .همين امروز فرداست.
يه حسی بهم می گه که وقتشه .
از تو گذشتن وقتشه !
وقتشه که اين شمع ها رو خاموش کنم و دنبال کوره خورشيد راه بيافتم.اگه قرار باشه مثل کرگدن تنها سفر کنم ، بهتر از اينه اينجا سر گورستون آرزوهام بنشينم و به جای پاهات خيره بشم.
يه احمق واقعی بودم (بودم ؟!) ولی همش هم ضرر نکردم ها .
اولش يه نور کوچولو بودی ،اومدی جلو و همه چيز رو روشن کردی.از نور زيادت چشمم ديگه هيچ چيز ديگه رو نمی ديد.نسبت به اطراف کور شده بودم .ولی خودم رو بهتر می ديدم .می ديدم که چقدر تو وجودم سياهی هست. فهميدم که چقدر خودخواهم.اين نور خيلی پر برکت بود.
اولش يه قطره بارون بودی .ولی وقتی بهت نزديک شدم ،دريا می ديدمت. فکر می کردم هيچ وقت تموم نمی شی.نمی دونم دريا بودی يا همه چي سراب بود.ولی وسوسه شدم که دلم رو به دريا بزنم. اين واسه من ترسو و محافظه کار خيلی غنيمت بود.
هميشه خيلی خوب بلد بودم که آغاز کنم ،ولی تو تموم کردن ها می موندم.هيچ وقت نمی تونستم تموم کنم.
اون آخرين حرفهايی رو که برات نوشتم ،يادته ؟ آخرش نقطه نگذاشتم که خودت نقطه آخر رو بگذاری .که خودت تموم کنی .
حالا که قراره تموم کنم ،بگذار به شيوه خودم تموم کنم.
اول بايد تو فرهنگ واژه های خودم اسم تو و عشق رو از هم جدا کنم.الان فهميدم که معنی اسم تو، رب النوع خورشيد بود و عشق، خودِ خورشيده .
اون نوشته هايي رو که هيچ وقت بهت ندادم ،همونايی رو که گذاشتم تو يک نايلون سياه ،همونايي رو که مدتهاست هيچ کس بهش نزديک نشده ،حتی خودم.همونايي رو که خواهرم بهش می گه جادوی سياه . اونا رو برمی دارم. بعد تو رو از خاطره هام جدا می کنم و می گذارم تو اون نايلون و بعد درش رو محکم می بندم.
بعد يه چاله می کنم و می گذارمتون تو اون چاله.
می گی کجا ؟
خب مگه مهمه ؟ زير اون درخت جلوی دانشکده چطوره ؟ همون که تو بهار شکوفه های بنفش می ده. همون که تو زمستون کلی برف روش می شينه و بچه ها می ايستند کنارش و عکس می گيرند.کنار اون خوبه ؟
می گی باز هم ديوونگی ؟
می گم شايد داستان اين آسمان وانيلی راست از آب دراومد.شايد عالم تناسخ واقعا وجود داشته باشه. شايد ما هم يه بار ديگه اومديم به اين دنيا. مثلا به شکل دو تا گربه. شايد اون موقع به دردمون خوردند.نه ؟پس همش ديوونگی نيست .يه ديوونگی عاقلانه است.
همين امروز فرداست که دَخل همه اين خاطرات رو بيارم .همين امروز فرداست.
يه حسی بهم می گه که وقتشه .
از تو گذشتن وقتشه !
اين رو خونديد ؟واقعا فاجعه بود!
به قول بامداد محل اجرای حکم کره مريخ نبود ،روستای ميروالا درجنوب شرقی شهرمولتان پاکستان بود.
من که دهنم بسته شد. اين فجايع فقط و فقط نشونه واپسگرايی فرهنگيه و هيچ ربطی به سياست نداره ،ولی هيچ فکر کرديد که چرا احساسات بشردوستانه و حمايت کننده حقوق بشر دولت آمريکا و امثالهم از مشاهده اين موارد نقض حقوق بشر جريحه دار نمی شه و پرويز مشرف همچنان به عنوان شريک نظامی آمريکا در منطقه محسوب می شه ؟
به قول بامداد محل اجرای حکم کره مريخ نبود ،روستای ميروالا درجنوب شرقی شهرمولتان پاکستان بود.
من که دهنم بسته شد. اين فجايع فقط و فقط نشونه واپسگرايی فرهنگيه و هيچ ربطی به سياست نداره ،ولی هيچ فکر کرديد که چرا احساسات بشردوستانه و حمايت کننده حقوق بشر دولت آمريکا و امثالهم از مشاهده اين موارد نقض حقوق بشر جريحه دار نمی شه و پرويز مشرف همچنان به عنوان شريک نظامی آمريکا در منطقه محسوب می شه ؟
اين رو خونديد ؟واقعا فاجعه بود!
به قول بامداد محل اجرای حکم کره مريخ نبود ،روستای ميروالا درجنوب شرقی شهرمولتان پاکستان بود.
من که دهنم بسته شد. اين فجايع فقط و فقط نشونه واپسگرايی فرهنگيه و هيچ ربطی به سياست نداره ،ولی هيچ فکر کرديد که چرا احساسات بشردوستانه و حمايت کننده حقوق بشر دولت آمريکا و امثالهم از مشاهده اين موارد نقض حقوق بشر جريحه دار نمی شه و پرويز مشرف همچنان به عنوان شريک نظامی آمريکا در منطقه محسوب می شه ؟
به قول بامداد محل اجرای حکم کره مريخ نبود ،روستای ميروالا درجنوب شرقی شهرمولتان پاکستان بود.
من که دهنم بسته شد. اين فجايع فقط و فقط نشونه واپسگرايی فرهنگيه و هيچ ربطی به سياست نداره ،ولی هيچ فکر کرديد که چرا احساسات بشردوستانه و حمايت کننده حقوق بشر دولت آمريکا و امثالهم از مشاهده اين موارد نقض حقوق بشر جريحه دار نمی شه و پرويز مشرف همچنان به عنوان شريک نظامی آمريکا در منطقه محسوب می شه ؟
۱۳۸۱ مرداد ۱۴, دوشنبه
اين عکسی رو که شبح جديدا تو ستون سمت راست وبلاگش گذاشته ديديد؟ من نمی دونم چرا هر وقت مجسمه اين مرده (همون که داره اون خانومه رو به شدت درک می کنه) رو می بينم ،ياد اشلی تو فيلم برباد رفته می افتم.البته مجسمه اون خانومه به هيچ وجه شبیه اسکارلت نيست ها !
من اولين بار اين فيلم رو وقتی 6 سالم بود ديدم.البته اون موقعها فقط از اون مامیِ اسکارلت (همون خانوم سياهپوست تپُل) و دختر کوچولوش خوشم ميومد و اون صحنه ای که دختر اسکارلت با اسبش از رو نرده می افتاد پايين و می مرد ،واسه من نقطه آخر فيلم بود و اين تراژدی کوچولو ديگه نمی گذاشت که تراژدی بزرگتر آخر فيلم رو درک کنم که چطور همه تنها شدند.همه!
ولی الان هم که دوباره اين فيلم رو می بينم و مثلا چشم بصيرت واسه خودم پيدا کردم،هنوز نفهميدم که اسکارلت از چيه اين اشلی بيريخت خوشش اومده بود که عاشق سينه چاکش، رت باتلر رو با اين همه زيرکی و خوش تيپی پس می زد؟!
من اولين بار اين فيلم رو وقتی 6 سالم بود ديدم.البته اون موقعها فقط از اون مامیِ اسکارلت (همون خانوم سياهپوست تپُل) و دختر کوچولوش خوشم ميومد و اون صحنه ای که دختر اسکارلت با اسبش از رو نرده می افتاد پايين و می مرد ،واسه من نقطه آخر فيلم بود و اين تراژدی کوچولو ديگه نمی گذاشت که تراژدی بزرگتر آخر فيلم رو درک کنم که چطور همه تنها شدند.همه!
ولی الان هم که دوباره اين فيلم رو می بينم و مثلا چشم بصيرت واسه خودم پيدا کردم،هنوز نفهميدم که اسکارلت از چيه اين اشلی بيريخت خوشش اومده بود که عاشق سينه چاکش، رت باتلر رو با اين همه زيرکی و خوش تيپی پس می زد؟!
اين عکسی رو که شبح جديدا تو ستون سمت راست وبلاگش گذاشته ديديد؟ من نمی دونم چرا هر وقت مجسمه اين مرده (همون که داره اون خانومه رو به شدت درک می کنه) رو می بينم ،ياد اشلی تو فيلم برباد رفته می افتم.البته مجسمه اون خانومه به هيچ وجه شبیه اسکارلت نيست ها !
من اولين بار اين فيلم رو وقتی 6 سالم بود ديدم.البته اون موقعها فقط از اون مامیِ اسکارلت (همون خانوم سياهپوست تپُل) و دختر کوچولوش خوشم ميومد و اون صحنه ای که دختر اسکارلت با اسبش از رو نرده می افتاد پايين و می مرد ،واسه من نقطه آخر فيلم بود و اين تراژدی کوچولو ديگه نمی گذاشت که تراژدی بزرگتر آخر فيلم رو درک کنم که چطور همه تنها شدند.همه!
ولی الان هم که دوباره اين فيلم رو می بينم و مثلا چشم بصيرت واسه خودم پيدا کردم،هنوز نفهميدم که اسکارلت از چيه اين اشلی بيريخت خوشش اومده بود که عاشق سينه چاکش، رت باتلر رو با اين همه زيرکی و خوش تيپی پس می زد؟!
من اولين بار اين فيلم رو وقتی 6 سالم بود ديدم.البته اون موقعها فقط از اون مامیِ اسکارلت (همون خانوم سياهپوست تپُل) و دختر کوچولوش خوشم ميومد و اون صحنه ای که دختر اسکارلت با اسبش از رو نرده می افتاد پايين و می مرد ،واسه من نقطه آخر فيلم بود و اين تراژدی کوچولو ديگه نمی گذاشت که تراژدی بزرگتر آخر فيلم رو درک کنم که چطور همه تنها شدند.همه!
ولی الان هم که دوباره اين فيلم رو می بينم و مثلا چشم بصيرت واسه خودم پيدا کردم،هنوز نفهميدم که اسکارلت از چيه اين اشلی بيريخت خوشش اومده بود که عاشق سينه چاکش، رت باتلر رو با اين همه زيرکی و خوش تيپی پس می زد؟!
۱۳۸۱ مرداد ۱۳, یکشنبه
چرا ندا رو می خونيم ؟
بارها شده که به اين فکر کردم چرا ملت(از جمله خودم) اينطور حريصانه وبلاگ ندا رو می خونند.علاقه ،دغدغه و باور مشترک ما با ندا چيه ؟
خودم رو که نگاه می کنم، می بينم که کمتر ايده آلی هست که در ظاهر بين من و اون چيزی که تو وبلاگ ندا مطرح می شه ،يکسان باشه.سکسولوژی ،اندر احوالات بوسيدن ،ماجراهای ندا و توالت فرنگی ! ... اگه عنوان موضوعاتی که تو وبلاگش دربارش بحث می کنه رو يه جا خارج وبلاگش ببينم و ندونم که ندا اونا رو نوشته ،اصلا شايد يه گوشه نگاهی هم بهش نندازم.
ولی هر وقت که وبلاگش رو می خونم ،لذت می برم.هميشه.به هر حال هنوز اين وبلاگ تو اين سرزمين بلاگستان به صورت يه سوال واسه من باقی مونده.پشت اين رفتارهای شيطنت آميز و در ظاهر بچه گونه ، یه چيزی هست که آدم رو به شدت شيفته می کنه.
گاهی اوقات می گم شايد اين بشر فرمتش اينطوريه که هر کاری بکنيم ،نمی تونيم دوستش نداشته باشيم!
بارها شده که به اين فکر کردم چرا ملت(از جمله خودم) اينطور حريصانه وبلاگ ندا رو می خونند.علاقه ،دغدغه و باور مشترک ما با ندا چيه ؟
خودم رو که نگاه می کنم، می بينم که کمتر ايده آلی هست که در ظاهر بين من و اون چيزی که تو وبلاگ ندا مطرح می شه ،يکسان باشه.سکسولوژی ،اندر احوالات بوسيدن ،ماجراهای ندا و توالت فرنگی ! ... اگه عنوان موضوعاتی که تو وبلاگش دربارش بحث می کنه رو يه جا خارج وبلاگش ببينم و ندونم که ندا اونا رو نوشته ،اصلا شايد يه گوشه نگاهی هم بهش نندازم.
ولی هر وقت که وبلاگش رو می خونم ،لذت می برم.هميشه.به هر حال هنوز اين وبلاگ تو اين سرزمين بلاگستان به صورت يه سوال واسه من باقی مونده.پشت اين رفتارهای شيطنت آميز و در ظاهر بچه گونه ، یه چيزی هست که آدم رو به شدت شيفته می کنه.
گاهی اوقات می گم شايد اين بشر فرمتش اينطوريه که هر کاری بکنيم ،نمی تونيم دوستش نداشته باشيم!
چرا ندا رو می خونيم ؟
بارها شده که به اين فکر کردم چرا ملت(از جمله خودم) اينطور حريصانه وبلاگ ندا رو می خونند.علاقه ،دغدغه و باور مشترک ما با ندا چيه ؟
خودم رو که نگاه می کنم، می بينم که کمتر ايده آلی هست که در ظاهر بين من و اون چيزی که تو وبلاگ ندا مطرح می شه ،يکسان باشه.سکسولوژی ،اندر احوالات بوسيدن ،ماجراهای ندا و توالت فرنگی ! ... اگه عنوان موضوعاتی که تو وبلاگش دربارش بحث می کنه رو يه جا خارج وبلاگش ببينم و ندونم که ندا اونا رو نوشته ،اصلا شايد يه گوشه نگاهی هم بهش نندازم.
ولی هر وقت که وبلاگش رو می خونم ،لذت می برم.هميشه.به هر حال هنوز اين وبلاگ تو اين سرزمين بلاگستان به صورت يه سوال واسه من باقی مونده.پشت اين رفتارهای شيطنت آميز و در ظاهر بچه گونه ، یه چيزی هست که آدم رو به شدت شيفته می کنه.
گاهی اوقات می گم شايد اين بشر فرمتش اينطوريه که هر کاری بکنيم ،نمی تونيم دوستش نداشته باشيم!
واقعا چرا ندا رو می خونيم ؟!
بارها شده که به اين فکر کردم چرا ملت(از جمله خودم) اينطور حريصانه وبلاگ ندا رو می خونند.علاقه ،دغدغه و باور مشترک ما با ندا چيه ؟
خودم رو که نگاه می کنم، می بينم که کمتر ايده آلی هست که در ظاهر بين من و اون چيزی که تو وبلاگ ندا مطرح می شه ،يکسان باشه.سکسولوژی ،اندر احوالات بوسيدن ،ماجراهای ندا و توالت فرنگی ! ... اگه عنوان موضوعاتی که تو وبلاگش دربارش بحث می کنه رو يه جا خارج وبلاگش ببينم و ندونم که ندا اونا رو نوشته ،اصلا شايد يه گوشه نگاهی هم بهش نندازم.
ولی هر وقت که وبلاگش رو می خونم ،لذت می برم.هميشه.به هر حال هنوز اين وبلاگ تو اين سرزمين بلاگستان به صورت يه سوال واسه من باقی مونده.پشت اين رفتارهای شيطنت آميز و در ظاهر بچه گونه ، یه چيزی هست که آدم رو به شدت شيفته می کنه.
گاهی اوقات می گم شايد اين بشر فرمتش اينطوريه که هر کاری بکنيم ،نمی تونيم دوستش نداشته باشيم!
واقعا چرا ندا رو می خونيم ؟!
۱۳۸۱ مرداد ۱۲, شنبه
دکتر شريعتی يه جا می گه :
"من معتقدم هر چه درباره انسان گفته اند ،فلسفه و شعر است و آنچه حقيقت دارد جز اين نيست که انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی . و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا" گفتگوهای تنهايی
آدمهايی که به آزادی خودشون می نازند و به بهونه استفاده از اين حق طبيعی خودشون عنصر آگاهی رو ناديده می گيرند ،منو ياد اون پرنده ای می ندازند که از جنس قو بود ،ولی تخمش اشتباهی افتاده بود تو بين جوجه اردک ها.روزها می گذشتند و اون اردک وار تربيت می شد .اون هيچ وقت خودش رو تو آب نديد و يا اگه هم ديد ،نخواست باور کنه که يک قوی تيز پروازه نه يه جوجه اردک تنبل.و اين جهلش اون رو از چه پريدن ها و سرکشيدن ها به اوج آسمونها بازمی داشت.هميشه رو زمين موند و يه روز گوشه يه مرداب مرد. دلش به اين خوش بود که آزاد زندگی کرد و آزادانه مرد.
آدمهايي که يه مشت فرمول و تکنينک تو ذهنشون انباشته شده و می تونند تئوری های شيکی واسه زندگی رو کاغذ بيارند ، ولی نمی تونند آزادانه از اونا استفاده کنند منو ياد اون سگ های دست آموز ارباب تو شعر "آواز سگها و گرگها"ی اخوان ثالث می ندازند.سگهايي که می تونند مثل گرگها تو صحرا زندگی کنند و خودشون شکارشون رو از بين وحشی ترين طعمه ها انتخاب کنند و مجبور نباشند واسه يه تيکه استخون يا ته مونده غذايي که ارباب جلوشون می ندازه ،کاسه ليسيش رو بکنند.ولی از ترس سوز زمستون و گشنه موندن تو صحرا می رند زير بيرق اربابشون.اونها هيچ وقت نمی فهمند که می شه آغاز کرد و به پايان رسوند. چرا که آغاز و پايان همه کارهاشون با حرکت دست های ارباب هماهنگ شده. و بالاخره يک روز که ارباب تشخيص می ده که به اندازه استخونهايی که شبها جلوشون می ندازه نمی تونند کار کنند، گوشه لونه شون از گرسنگی می ميرند.دلشون به اين خوشه که بلد بودند مثل گرگهای وحشی صحرا ،آزادانه زندگی کنند.
و شرافت ،چيزی که نه می شه حذفش کرد و نه می شه تعريفش کرد.با همه نسبيتهايی که اخلاقيات رو اسير کردند ،هر آدمی هميشه يه من رو تو وجودش احساس می کنه که کارهاش رو ارزش گذاری می کنه.اگه بتونه از دادگاه عرف و قانون فرار کنه ،هيج وقت نمی تونه از دادگاه وجدانش فرار کنه.
و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا.
هرآدمی در خوردن اون ميوه ممنوعه سهمی داشته .
يکی فقط يه کم از اون رو چشيده و بقيه اش رو تف کرده بيرون و زود دهنش رو آب کشيده که طعمش از دهنش بره بيرون.
يکی تا ته حلقش فرو برده ،ولی همونجا سرفه ش گرفته و از همون راهی که خورده بوده ،برگردونده بيرون.ولی طعمش رو به خاطر می سپاره که دفعه بعد تا مزه اش رو حس کرد ،زود تفش کنه.
يکی هم اون رو قورت می ده .ولی می ترسیده که اگه هضمش کنه ، زخم معده بگيره.از يه طرف نمی خواسته از همون راه دهنش برگردونه که ضايع شه. عقلش به سراغش مياد و يه شاهراه بهش نشون می ده که از راه دهنش عريض تره و خوبيش اينه که چون به پشتش وا می شه ،کسی نمی بينه که داره چی کار می کنه.بدون اينکه هضمش کنه ،از در پشتی دفعش می کنه.
و کسی که می گه اينها رو نمی شه حتی در راه خدا فدا کرد ، اون ميوه رو تا ته خورده و هضمش کرده و با پوست و گوشت و خونش آميخته شده.تازه کلی زير زبونش مزه کرده. دربدر دنبال اين می گرده که از اين ميوه ها پيدا کنه و باز هم ازشون بچشه.
"من معتقدم هر چه درباره انسان گفته اند ،فلسفه و شعر است و آنچه حقيقت دارد جز اين نيست که انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی . و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا" گفتگوهای تنهايی
آدمهايی که به آزادی خودشون می نازند و به بهونه استفاده از اين حق طبيعی خودشون عنصر آگاهی رو ناديده می گيرند ،منو ياد اون پرنده ای می ندازند که از جنس قو بود ،ولی تخمش اشتباهی افتاده بود تو بين جوجه اردک ها.روزها می گذشتند و اون اردک وار تربيت می شد .اون هيچ وقت خودش رو تو آب نديد و يا اگه هم ديد ،نخواست باور کنه که يک قوی تيز پروازه نه يه جوجه اردک تنبل.و اين جهلش اون رو از چه پريدن ها و سرکشيدن ها به اوج آسمونها بازمی داشت.هميشه رو زمين موند و يه روز گوشه يه مرداب مرد. دلش به اين خوش بود که آزاد زندگی کرد و آزادانه مرد.
آدمهايي که يه مشت فرمول و تکنينک تو ذهنشون انباشته شده و می تونند تئوری های شيکی واسه زندگی رو کاغذ بيارند ، ولی نمی تونند آزادانه از اونا استفاده کنند منو ياد اون سگ های دست آموز ارباب تو شعر "آواز سگها و گرگها"ی اخوان ثالث می ندازند.سگهايي که می تونند مثل گرگها تو صحرا زندگی کنند و خودشون شکارشون رو از بين وحشی ترين طعمه ها انتخاب کنند و مجبور نباشند واسه يه تيکه استخون يا ته مونده غذايي که ارباب جلوشون می ندازه ،کاسه ليسيش رو بکنند.ولی از ترس سوز زمستون و گشنه موندن تو صحرا می رند زير بيرق اربابشون.اونها هيچ وقت نمی فهمند که می شه آغاز کرد و به پايان رسوند. چرا که آغاز و پايان همه کارهاشون با حرکت دست های ارباب هماهنگ شده. و بالاخره يک روز که ارباب تشخيص می ده که به اندازه استخونهايی که شبها جلوشون می ندازه نمی تونند کار کنند، گوشه لونه شون از گرسنگی می ميرند.دلشون به اين خوشه که بلد بودند مثل گرگهای وحشی صحرا ،آزادانه زندگی کنند.
و شرافت ،چيزی که نه می شه حذفش کرد و نه می شه تعريفش کرد.با همه نسبيتهايی که اخلاقيات رو اسير کردند ،هر آدمی هميشه يه من رو تو وجودش احساس می کنه که کارهاش رو ارزش گذاری می کنه.اگه بتونه از دادگاه عرف و قانون فرار کنه ،هيج وقت نمی تونه از دادگاه وجدانش فرار کنه.
و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا.
هرآدمی در خوردن اون ميوه ممنوعه سهمی داشته .
يکی فقط يه کم از اون رو چشيده و بقيه اش رو تف کرده بيرون و زود دهنش رو آب کشيده که طعمش از دهنش بره بيرون.
يکی تا ته حلقش فرو برده ،ولی همونجا سرفه ش گرفته و از همون راهی که خورده بوده ،برگردونده بيرون.ولی طعمش رو به خاطر می سپاره که دفعه بعد تا مزه اش رو حس کرد ،زود تفش کنه.
يکی هم اون رو قورت می ده .ولی می ترسیده که اگه هضمش کنه ، زخم معده بگيره.از يه طرف نمی خواسته از همون راه دهنش برگردونه که ضايع شه. عقلش به سراغش مياد و يه شاهراه بهش نشون می ده که از راه دهنش عريض تره و خوبيش اينه که چون به پشتش وا می شه ،کسی نمی بينه که داره چی کار می کنه.بدون اينکه هضمش کنه ،از در پشتی دفعش می کنه.
و کسی که می گه اينها رو نمی شه حتی در راه خدا فدا کرد ، اون ميوه رو تا ته خورده و هضمش کرده و با پوست و گوشت و خونش آميخته شده.تازه کلی زير زبونش مزه کرده. دربدر دنبال اين می گرده که از اين ميوه ها پيدا کنه و باز هم ازشون بچشه.
دکتر شريعتی يه جا می گه :
"من معتقدم هر چه درباره انسان گفته اند ،فلسفه و شعر است و آنچه حقيقت دارد جز اين نيست که انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی . و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا" گفتگوهای تنهايی
آدمهايی که به آزادی خودشون می نازند و به بهونه استفاده از اين حق طبيعی خودشون عنصر آگاهی رو ناديده می گيرند ،منو ياد اون پرنده ای می ندازند که از جنس قو بود ،ولی تخمش اشتباهی افتاده بود تو بين جوجه اردک ها.روزها می گذشتند و اون اردک وار تربيت می شد .اون هيچ وقت خودش رو تو آب نديد و يا اگه هم ديد ،نخواست باور کنه که يک قوی تيز پروازه نه يه جوجه اردک تنبل.و اين جهلش اون رو از چه پريدن ها و سرکشيدن ها به اوج آسمونها بازمی داشت.هميشه رو زمين موند و يه روز گوشه يه مرداب مرد. دلش به اين خوش بود که آزاد زندگی کرد و آزادانه مرد.
آدمهايي که يه مشت فرمول و تکنينک تو ذهنشون انباشته شده و می تونند تئوری های شيکی واسه زندگی رو کاغذ بيارند ، ولی نمی تونند آزادانه از اونا استفاده کنند منو ياد اون سگ های دست آموز ارباب تو شعر "آواز سگها و گرگها"ی اخوان ثالث می ندازند.سگهايي که می تونند مثل گرگها تو صحرا زندگی کنند و خودشون شکارشون رو از بين وحشی ترين طعمه ها انتخاب کنند و مجبور نباشند واسه يه تيکه استخون يا ته مونده غذايي که ارباب جلوشون می ندازه ،کاسه ليسيش رو بکنند.ولی از ترس سوز زمستون و گشنه موندن تو صحرا می رند زير بيرق اربابشون.اونها هيچ وقت نمی فهمند که می شه آغاز کرد و به پايان رسوند. چرا که آغاز و پايان همه کارهاشون با حرکت دست های ارباب هماهنگ شده. و بالاخره يک روز که ارباب تشخيص می ده که به اندازه استخونهايی که شبها جلوشون می ندازه نمی تونند کار کنند، گوشه لونه شون از گرسنگی می ميرند.دلشون به اين خوشه که بلد بودند مثل گرگهای وحشی صحرا ،آزادانه زندگی کنند.
و شرافت ،چيزی که نه می شه حذفش کرد و نه می شه تعريفش کرد.با همه نسبيتهايی که اخلاقيات رو اسير کردند ،هر آدمی هميشه يه من رو تو وجودش احساس می کنه که کارهاش رو ارزش گذاری می کنه.اگه بتونه از دادگاه عرف و قانون فرار کنه ،هيج وقت نمی تونه از دادگاه وجدانش فرار کنه.
و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا.
هرآدمی در خوردن اون ميوه ممنوعه سهمی داشته .
يکی فقط يه کم از اون رو چشيده و بقيه اش رو تف کرده بيرون و زود دهنش رو آب کشيده که طعمش از دهنش بره بيرون.
يکی تا ته حلقش فرو برده ،ولی همونجا سرفه ش گرفته و از همون راهی که خورده بوده ،برگردونده بيرون.ولی طعمش رو به خاطر می سپاره که دفعه بعد تا مزه اش رو حس کرد ،زود تفش کنه.
يکی هم اون رو قورت می ده .ولی می ترسیده که اگه هضمش کنه ، زخم معده بگيره.از يه طرف نمی خواسته از همون راه دهنش برگردونه که ضايع شه. عقلش به سراغش مياد و يه شاهراه بهش نشون می ده که از راه دهنش عريض تره و خوبيش اينه که چون به پشتش وا می شه ،کسی نمی بينه که داره چی کار می کنه.بدون اينکه هضمش کنه ،از در پشتی دفعش می کنه.
و کسی که می گه اينها رو نمی شه حتی در راه خدا فدا کرد ، اون ميوه رو تا ته خورده و هضمش کرده و با پوست و گوشت و خونش آميخته شده.تازه کلی زير زبونش مزه کرده. دربدر دنبال اين می گرده که از اين ميوه ها پيدا کنه و باز هم ازشون بچشه.
"من معتقدم هر چه درباره انسان گفته اند ،فلسفه و شعر است و آنچه حقيقت دارد جز اين نيست که انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی . و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا" گفتگوهای تنهايی
آدمهايی که به آزادی خودشون می نازند و به بهونه استفاده از اين حق طبيعی خودشون عنصر آگاهی رو ناديده می گيرند ،منو ياد اون پرنده ای می ندازند که از جنس قو بود ،ولی تخمش اشتباهی افتاده بود تو بين جوجه اردک ها.روزها می گذشتند و اون اردک وار تربيت می شد .اون هيچ وقت خودش رو تو آب نديد و يا اگه هم ديد ،نخواست باور کنه که يک قوی تيز پروازه نه يه جوجه اردک تنبل.و اين جهلش اون رو از چه پريدن ها و سرکشيدن ها به اوج آسمونها بازمی داشت.هميشه رو زمين موند و يه روز گوشه يه مرداب مرد. دلش به اين خوش بود که آزاد زندگی کرد و آزادانه مرد.
آدمهايي که يه مشت فرمول و تکنينک تو ذهنشون انباشته شده و می تونند تئوری های شيکی واسه زندگی رو کاغذ بيارند ، ولی نمی تونند آزادانه از اونا استفاده کنند منو ياد اون سگ های دست آموز ارباب تو شعر "آواز سگها و گرگها"ی اخوان ثالث می ندازند.سگهايي که می تونند مثل گرگها تو صحرا زندگی کنند و خودشون شکارشون رو از بين وحشی ترين طعمه ها انتخاب کنند و مجبور نباشند واسه يه تيکه استخون يا ته مونده غذايي که ارباب جلوشون می ندازه ،کاسه ليسيش رو بکنند.ولی از ترس سوز زمستون و گشنه موندن تو صحرا می رند زير بيرق اربابشون.اونها هيچ وقت نمی فهمند که می شه آغاز کرد و به پايان رسوند. چرا که آغاز و پايان همه کارهاشون با حرکت دست های ارباب هماهنگ شده. و بالاخره يک روز که ارباب تشخيص می ده که به اندازه استخونهايی که شبها جلوشون می ندازه نمی تونند کار کنند، گوشه لونه شون از گرسنگی می ميرند.دلشون به اين خوشه که بلد بودند مثل گرگهای وحشی صحرا ،آزادانه زندگی کنند.
و شرافت ،چيزی که نه می شه حذفش کرد و نه می شه تعريفش کرد.با همه نسبيتهايی که اخلاقيات رو اسير کردند ،هر آدمی هميشه يه من رو تو وجودش احساس می کنه که کارهاش رو ارزش گذاری می کنه.اگه بتونه از دادگاه عرف و قانون فرار کنه ،هيج وقت نمی تونه از دادگاه وجدانش فرار کنه.
و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا.
هرآدمی در خوردن اون ميوه ممنوعه سهمی داشته .
يکی فقط يه کم از اون رو چشيده و بقيه اش رو تف کرده بيرون و زود دهنش رو آب کشيده که طعمش از دهنش بره بيرون.
يکی تا ته حلقش فرو برده ،ولی همونجا سرفه ش گرفته و از همون راهی که خورده بوده ،برگردونده بيرون.ولی طعمش رو به خاطر می سپاره که دفعه بعد تا مزه اش رو حس کرد ،زود تفش کنه.
يکی هم اون رو قورت می ده .ولی می ترسیده که اگه هضمش کنه ، زخم معده بگيره.از يه طرف نمی خواسته از همون راه دهنش برگردونه که ضايع شه. عقلش به سراغش مياد و يه شاهراه بهش نشون می ده که از راه دهنش عريض تره و خوبيش اينه که چون به پشتش وا می شه ،کسی نمی بينه که داره چی کار می کنه.بدون اينکه هضمش کنه ،از در پشتی دفعش می کنه.
و کسی که می گه اينها رو نمی شه حتی در راه خدا فدا کرد ، اون ميوه رو تا ته خورده و هضمش کرده و با پوست و گوشت و خونش آميخته شده.تازه کلی زير زبونش مزه کرده. دربدر دنبال اين می گرده که از اين ميوه ها پيدا کنه و باز هم ازشون بچشه.
از وبلاگ بلاگردون :
"زندگی خيلی شبيه فتوشاپ مي مونه ... اگه ندونی توش می خوايی چيکار کنی خيلی زود گه گيجه می گيری و حسابی قاطی مي کنی و لی اگه بدونی می تونی باهاش زيبا ترين تصاويرو به وجود بياری ... "
اگه رفتيد اينجا و ديديد back ground ش براتون آشناست ،بدونيد که اينجانب پس زمينه عکس بالا رو از ايشون کِش رفتم ،نه ايشون از من.
"زندگی خيلی شبيه فتوشاپ مي مونه ... اگه ندونی توش می خوايی چيکار کنی خيلی زود گه گيجه می گيری و حسابی قاطی مي کنی و لی اگه بدونی می تونی باهاش زيبا ترين تصاويرو به وجود بياری ... "
اگه رفتيد اينجا و ديديد back ground ش براتون آشناست ،بدونيد که اينجانب پس زمينه عکس بالا رو از ايشون کِش رفتم ،نه ايشون از من.
از وبلاگ بلاگردون :
"زندگی خيلی شبيه فتوشاپ مي مونه ... اگه ندونی توش می خوايی چيکار کنی خيلی زود گه گيجه می گيری و حسابی قاطی مي کنی و لی اگه بدونی می تونی باهاش زيبا ترين تصاويرو به وجود بياری ... "
اگه رفتيد اينجا و ديديد back ground ش براتون آشناست ،بدونيد که اينجانب پس زمينه عکس بالا رو از ايشون کِش رفتم ،نه ايشون از من.
"زندگی خيلی شبيه فتوشاپ مي مونه ... اگه ندونی توش می خوايی چيکار کنی خيلی زود گه گيجه می گيری و حسابی قاطی مي کنی و لی اگه بدونی می تونی باهاش زيبا ترين تصاويرو به وجود بياری ... "
اگه رفتيد اينجا و ديديد back ground ش براتون آشناست ،بدونيد که اينجانب پس زمينه عکس بالا رو از ايشون کِش رفتم ،نه ايشون از من.
۱۳۸۱ مرداد ۱۱, جمعه
کس نمی داند کدامين روز می آيد
کس نمی داند کدامين روز می ميرد.
بعد از خوندن اين نوشته های مانی که خيلی روم تاثير گذاشت ،دلم می خواد اين حرفها رو براش بنويسم.
دوست من ،
نمی خوام صفت زيبا رو اين نوشته ت که از درد بزرگی تو وجودت حکايت می کرد ،بگذارم. فقط می گم که به شدت حست رو منتقل می کرد.
می تونم درک کنم که از دست دادن يکی از عزيزان به خاطر نامردميهای زمونه چقدر دردناکه، ولی بدون که زمونه فقط با تو نامهربون نبوده.يکی رو يه دفعه راحت می کنه و يکی ديگه رو هر روز می کشه و زنده می کنه.
من سعی می کنم بفهمم که از دست دادن پدر تو اين سن (اگه همه اثرات ديگه ش رو نديده بگيريم ) حداقل باعث می شه که آدم يک تکيه گاه مطمئن رو از دست بده.ولی بدون که شونه های تو(با وجود اينکه خيلی کوچيک هستند) انقدر قوی شدند که بتونند خودشون تکيه گاه بشند.من هنوز معتقدم که آدمها به اندازه کافی برای تحمل دردايی که که بهش دچار می شند، پخته شدند و يا با تحمل اون درد پخته می شند.
به جای اينکه نوبت خودت رو انتظار بکشی ،به زشتيهای دنيا و نامردمان روزگار بخند و به قول دکتر شريعتی "حسرت يک آخ رو هم به دلشون بگذار"
به جای اينکه نوای نااميدی سر بدی ، به اين شعر مترلينگ گوش کن که تو بستر مرگ خطاب به پرستارش برای پسرش نوشته و من فکر می کنم يه جورايي به طور ضمنی پيام همه پدرای دنيا به بچه هاشون هست ،هر چند صريحا اون رو به زبون نيارند.من احساس می کنم که پدرت هم دلش می خواسته که اين حرفها رو به تو بزنه ،اما روزگار اين رو هم ازش دريغ کرده :
"هنگاميکه او آمد
اين عصا و کوله بار و چاروقهای مرا بوی بسپار
و بوی بگو که من
چهل سال پيش
اين عصا را بدست گرفتم
اين چاروق را بپا کردم
و اين کوله بار را بر دوش گرفتم
براه افتادم
چهل سال پيش ،خستگی ناپذير و تشنه و عاشق ،
به رفتن ادامه دادم
اکنون راه را تا بدينجا آمده ام
و تو پسرم !
اينک ،
عصايم را بدست بگير!
چاروقهايم را بپوش
و کوله بارم را بر پشتت نِه !
و اين راه را
از اينجا که من ماندم
ادامه بده.
و تو نيز ، در پايان زندگی خويش آنرا به فرزندت بسپار و وصيت کن تا راه را از آنجا که تو مانده ای ،ادامه دهد."
کس نمی داند کدامين روز می ميرد.
بعد از خوندن اين نوشته های مانی که خيلی روم تاثير گذاشت ،دلم می خواد اين حرفها رو براش بنويسم.
دوست من ،
نمی خوام صفت زيبا رو اين نوشته ت که از درد بزرگی تو وجودت حکايت می کرد ،بگذارم. فقط می گم که به شدت حست رو منتقل می کرد.
می تونم درک کنم که از دست دادن يکی از عزيزان به خاطر نامردميهای زمونه چقدر دردناکه، ولی بدون که زمونه فقط با تو نامهربون نبوده.يکی رو يه دفعه راحت می کنه و يکی ديگه رو هر روز می کشه و زنده می کنه.
من سعی می کنم بفهمم که از دست دادن پدر تو اين سن (اگه همه اثرات ديگه ش رو نديده بگيريم ) حداقل باعث می شه که آدم يک تکيه گاه مطمئن رو از دست بده.ولی بدون که شونه های تو(با وجود اينکه خيلی کوچيک هستند) انقدر قوی شدند که بتونند خودشون تکيه گاه بشند.من هنوز معتقدم که آدمها به اندازه کافی برای تحمل دردايی که که بهش دچار می شند، پخته شدند و يا با تحمل اون درد پخته می شند.
به جای اينکه نوبت خودت رو انتظار بکشی ،به زشتيهای دنيا و نامردمان روزگار بخند و به قول دکتر شريعتی "حسرت يک آخ رو هم به دلشون بگذار"
به جای اينکه نوای نااميدی سر بدی ، به اين شعر مترلينگ گوش کن که تو بستر مرگ خطاب به پرستارش برای پسرش نوشته و من فکر می کنم يه جورايي به طور ضمنی پيام همه پدرای دنيا به بچه هاشون هست ،هر چند صريحا اون رو به زبون نيارند.من احساس می کنم که پدرت هم دلش می خواسته که اين حرفها رو به تو بزنه ،اما روزگار اين رو هم ازش دريغ کرده :
"هنگاميکه او آمد
اين عصا و کوله بار و چاروقهای مرا بوی بسپار
و بوی بگو که من
چهل سال پيش
اين عصا را بدست گرفتم
اين چاروق را بپا کردم
و اين کوله بار را بر دوش گرفتم
براه افتادم
چهل سال پيش ،خستگی ناپذير و تشنه و عاشق ،
به رفتن ادامه دادم
اکنون راه را تا بدينجا آمده ام
و تو پسرم !
اينک ،
عصايم را بدست بگير!
چاروقهايم را بپوش
و کوله بارم را بر پشتت نِه !
و اين راه را
از اينجا که من ماندم
ادامه بده.
و تو نيز ، در پايان زندگی خويش آنرا به فرزندت بسپار و وصيت کن تا راه را از آنجا که تو مانده ای ،ادامه دهد."
کس نمی داند کدامين روز می آيد
کس نمی داند کدامين روز می ميرد.
بعد از خوندن اين نوشته های مانی که خيلی روم تاثير گذاشت ،دلم می خواد اين حرفها رو براش بنويسم.
دوست من ،
نمی خوام صفت زيبا رو اين نوشته ت که از درد بزرگی تو وجودت حکايت می کرد ،بگذارم. فقط می گم که به شدت حست رو منتقل می کرد.
می تونم درک کنم که از دست دادن يکی از عزيزان به خاطر نامردميهای زمونه چقدر دردناکه، ولی بدون که زمونه فقط با تو نامهربون نبوده.يکی رو يه دفعه راحت می کنه و يکی ديگه رو هر روز می کشه و زنده می کنه.
من سعی می کنم بفهمم که از دست دادن پدر تو اين سن (اگه همه اثرات ديگه ش رو نديده بگيريم ) حداقل باعث می شه که آدم يک تکيه گاه مطمئن رو از دست بده.ولی بدون که شونه های تو(با وجود اينکه خيلی کوچيک هستند) انقدر قوی شدند که بتونند خودشون تکيه گاه بشند.من هنوز معتقدم که آدمها به اندازه کافی برای تحمل دردايی که که بهش دچار می شند، پخته شدند و يا با تحمل اون درد پخته می شند.
به جای اينکه نوبت خودت رو انتظار بکشی ،به زشتيهای دنيا و نامردمان روزگار بخند و به قول دکتر شريعتی "حسرت يک آخ رو هم به دلشون بگذار"
به جای اينکه نوای نااميدی سر بدی ، به اين شعر مترلينگ گوش کن که تو بستر مرگ خطاب به پرستارش برای پسرش نوشته و من فکر می کنم يه جورايي به طور ضمنی پيام همه پدرای دنيا به بچه هاشون هست ،هر چند صريحا اون رو به زبون نيارند.من احساس می کنم که پدرت هم دلش می خواسته که اين حرفها رو به تو بزنه ،اما روزگار اين رو هم ازش دريغ کرده :
"هنگاميکه او آمد
اين عصا و کوله بار و چاروقهای مرا بوی بسپار
و بوی بگو که من
چهل سال پيش
اين عصا را بدست گرفتم
اين چاروق را بپا کردم
و اين کوله بار را بر دوش گرفتم
براه افتادم
چهل سال پيش ،خستگی ناپذير و تشنه و عاشق ،
به رفتن ادامه دادم
اکنون راه را تا بدينجا آمده ام
و تو پسرم !
اينک ،
عصايم را بدست بگير!
چاروقهايم را بپوش
و کوله بارم را بر پشتت نِه !
و اين راه را
از اينجا که من ماندم
ادامه بده.
و تو نيز ، در پايان زندگی خويش آنرا به فرزندت بسپار و وصيت کن تا راه را از آنجا که تو مانده ای ،ادامه دهد."
کس نمی داند کدامين روز می ميرد.
بعد از خوندن اين نوشته های مانی که خيلی روم تاثير گذاشت ،دلم می خواد اين حرفها رو براش بنويسم.
دوست من ،
نمی خوام صفت زيبا رو اين نوشته ت که از درد بزرگی تو وجودت حکايت می کرد ،بگذارم. فقط می گم که به شدت حست رو منتقل می کرد.
می تونم درک کنم که از دست دادن يکی از عزيزان به خاطر نامردميهای زمونه چقدر دردناکه، ولی بدون که زمونه فقط با تو نامهربون نبوده.يکی رو يه دفعه راحت می کنه و يکی ديگه رو هر روز می کشه و زنده می کنه.
من سعی می کنم بفهمم که از دست دادن پدر تو اين سن (اگه همه اثرات ديگه ش رو نديده بگيريم ) حداقل باعث می شه که آدم يک تکيه گاه مطمئن رو از دست بده.ولی بدون که شونه های تو(با وجود اينکه خيلی کوچيک هستند) انقدر قوی شدند که بتونند خودشون تکيه گاه بشند.من هنوز معتقدم که آدمها به اندازه کافی برای تحمل دردايی که که بهش دچار می شند، پخته شدند و يا با تحمل اون درد پخته می شند.
به جای اينکه نوبت خودت رو انتظار بکشی ،به زشتيهای دنيا و نامردمان روزگار بخند و به قول دکتر شريعتی "حسرت يک آخ رو هم به دلشون بگذار"
به جای اينکه نوای نااميدی سر بدی ، به اين شعر مترلينگ گوش کن که تو بستر مرگ خطاب به پرستارش برای پسرش نوشته و من فکر می کنم يه جورايي به طور ضمنی پيام همه پدرای دنيا به بچه هاشون هست ،هر چند صريحا اون رو به زبون نيارند.من احساس می کنم که پدرت هم دلش می خواسته که اين حرفها رو به تو بزنه ،اما روزگار اين رو هم ازش دريغ کرده :
"هنگاميکه او آمد
اين عصا و کوله بار و چاروقهای مرا بوی بسپار
و بوی بگو که من
چهل سال پيش
اين عصا را بدست گرفتم
اين چاروق را بپا کردم
و اين کوله بار را بر دوش گرفتم
براه افتادم
چهل سال پيش ،خستگی ناپذير و تشنه و عاشق ،
به رفتن ادامه دادم
اکنون راه را تا بدينجا آمده ام
و تو پسرم !
اينک ،
عصايم را بدست بگير!
چاروقهايم را بپوش
و کوله بارم را بر پشتت نِه !
و اين راه را
از اينجا که من ماندم
ادامه بده.
و تو نيز ، در پايان زندگی خويش آنرا به فرزندت بسپار و وصيت کن تا راه را از آنجا که تو مانده ای ،ادامه دهد."
بعد از مدتها تو اين کامپيوتر يک game اجرا شد،ولی در عوض يک بازی رو واسه دختر داييم(همون که گفتم 90% ناشنواست) instal کردم و کنارش نشستم و بازيش رو تماشا کردم.با اين که 9 سال بيشتر نداره ،اونقدر خوب و ظريف بازی می کرد که روی من يکی رو چند بار کم کرد.آخرش هم که برنده شد و کاپ رو به عنوان اينکه همه ماشينها رو جا گذاشته بود ،بهش دادند کلی تشويقش کردم.اين بار تلاش می کردم که تا اونجا که می تونم ،حرفاش رو بفهمم.آخه هميشه مشکل از ماست ،اونا که حرفای ما رو تا حد زيادی می تونند بفهمند.درسته که اينا توانايی شنيدن و صحبت کردن رو ندارند،ولی حواس ديگه تو اکثرشون به طرز عجيبی رشد کرده . گاهی اوقات به يه چيزهايی دقت می کنند که آدم شاخ درمياره.وقتی که رفت ،داشتم به آينده ش فکر می کردم.به اينکه از شنيدن يکی از اصيل ترين زيبايهای اين عالم يعنی موسيقی محرومه.به اينکه چطور تونست اون روز تو مجلس خواهرم رقص کارد بکنه.به اينکه چطور بايد حرکات بدنش رو با زير و بم آهنگ هماهنگ کنه. طبق معمول فکرم به جايی قطع نمی داد.فقط دلم رو به اون دو چشم نگران خوش کردم که از اون بالا همه رو می بينه و حرف همه رو می فهمه.بدون اينکه کلمه ای به زبون بيارند.
اين چند روز winamp کامپيوترم بيشتر خاموش بود ،ولی صدای chris de burgh رو از ضبط يک راننده تاکسی شنيدم .اولش باورم نمی شد.تا حالا نديده بودم يک راننده تاکسی chris de burgh و chris rea گوش بده. معمولا سبک موزيکی گوش می دند که خودشون و کارشون رو فراموش کنند ،نه آهنگ I wish I was sailing away کريسديبرگ رو. هی زيرچشمی به قيافش نگاه می کردم.حدس زدم حدودا 40 سال داشته باشه. طاقت نياوردم.سر صحبت رو وا کردم.گفتم تا حالا نديده بودم که يه راننده تاکسی تو اين سن chris de burgh گوش بده.شروع کرد به صحبت کردن .از بازيهای روزگار برام گفت که چطور اونو به اينجا کشيده بود.اينکه اين کار ،اون کاری نيست که می خواد انجام بده ،غم نان اونو به اين جا کشونده بود.ازم درباه کارهای جديد کريسدی برگ و کريس ر ِا پرسيد.گفت چرا کريس دی برگ ديگه نمی خونه ؟گفتم خودم هم نمی دونم!به شوخی گفت : اميدوارم به خاطر اين نباشه که فهميده من به آهنگاش گوش می دم.وقتی رسيديم جلوی برج داييم اينها ،پرسيد زمينهای اينجا الان چنده .گفتم خونه ما نيست.مال داييم ايناست.از وقتی که برج نشين شدند،من هم کمتر فرصت می شه اين همه مسافت رو تا اين بالا بالاها بيام.ازش خداحافظی کردم.وقتی وارد خونه شدم ،ديدم اهالی دارند برج سحر و مرواريد رو با هم مقايسه می کنند .
اين روزها کمتر تو چارديواری اتاقم بودم ، ،ولی در عوض به يه مهمونی رفتم که اکثر اوقات بطور کلاسيک توش شرکت نمی کنم.يکی از فاميل هامون بعد از مدتها از آمريکا اومده بود ايران.يه خانوم فوق العاده خوش برخورد با يه چهره به شدت شرقی و بانمک .دورادور حکايت ناکامی من رو واسه رفتن به اونجا شنيده بود .اولش فکر می کردم يکی از همون آدمهايی هستش که وقتی يه بار می رند اونجا و برمی گردند ،آنچنان پرستيژی اتخاذ می کنند که آدم ناخوداگاه سعی می کنه که فاصله ايمنی رو باهاشون رعايت کنه ،نکنه خدا نکرده نجس بشند.ولی ديدم اساسی اشتباه می کردم. اومد پيشم نشست و شروع به صحبت کرد.اولش فکر می کردم خيلی واسه ارتباط برقرار کردن با هم مشکل داشته باشيم ،ولی با اينکه به اندازه يک نسل با هم فاصله داشتيم ،کامل حرفهای همديگه رو فهميديم.
از همه چيز صحبت می کرد.از زندگيش تو فرانسه.از فرهنگ مردم اونجا.از زندگيش تو آمريکا.از اينکه اکثر آمريکاييها آدمهای large ی هستند.از اينکه اونجا آدم اصلا احساس شهروند درجه دويی نمی کنه.از اينکه چون اکثرشون مهاجر و غير بومی هستند و محيط خيلی بازی داره ،مفاهيم مسخره ای مثل نژاد و خون و رنگ پوست اصالت ندارند.از اينکه چرا وقتی آدم يه مدت اونجا زندگی می کنه ،ديگه براش خيلی سخته که برگرده و با سيستم اينجا کنار بياد حتی اگه بخواد درد غربت رو به جونش بخره و خيلی چيزهای ديگه.
يه پسر و دختر فوق العاده دوست داشتنی هم داشت که زبون اصليشون فرانسه بود.منتها الان مجبور بودند هم فارسی صحبت کنند و هم انگليسی .نمی دونم تا حالا حرف زدن يک آدم با ته لهجه فرانسوی و با زبون انگليسی يا فارسی رو شنيديد يا نه ؟بدونيد که نتيجه ش يه چيز خيلی شيرينه.
البته خودم هم بيکار نبودم و کلی واسش فک زدم. که ديدم آخرا طفلک داره خسته می شه و ترجيح داد بره يه خورده تو بحث های زنونه شرکت کنه.فقط بهم گفت آدم هر جای دنيا که زندگی کنه ،يه چيزهايي رو درک می کنه که فقط با زندگی کردن تو همون جا می تونه به اونها برسه.حالا می خواد ايران باشه يا آمريکا.پاريس باشه يا کابل.کازابلانکا باشه يا فلسطين.
اين چند روز کمتر وبلاگ بچه ها رو خوندم ،ولی چند تا از بچه های وبلاگ نويس رو ديدم که کلی از ديدنشون خوشحال شدم.عاليجنابان کرم ،مانی و حبيب و حضرت عرائض بودند .مانی و حبيب برخلاف تصور به تنها چيزی که شبيه نبودند ،کرم بود.تازه خيلی هم مثبت و اکتيو بودند.ايشون هم کلی ما رو از عرائضشون بهره مند کردند. جای چند نفر هم به شدت خالی بود .اين شخصيت که با باند خودش قرار داشتند. آقای معلم هم همين يه روز رو وقت نداشتند که ما در خدمتشون باشيم .هر چی هم ايستاديم تا اين آقا بهمون ملحق شه ،افاقه نکرد.انگار جاده شون يه خورده زيادی نمناک شده بوده که آقا بعد از 30 دقيقه تاخير بياند سر قرار.
گاهی اوقات که به هر دليلی از تو سوراخ هميشگيم(که خيلی هم بهش می نازم) ميام بيرون ،تازه می فهمم که تو چه حصار تنگی اسير هستم.اينکه شيوه زندگی کردنم منو از درک چه چيزهايی که محروم نمی کنه.همش سعی می کردم که هيچ برچسبی به خودم نچسبونم و تن به هيچ قالب ثابتی ندم ،ولی وقتی می رم تو بطن جامعه می بينم که وجودم شده پر از برچسب و قالب که گاهی اوقات مثل يه ديوار سهمگين منو از يه سری وقايع اطرافم جدا می کنه. فکر کنم دوباره بايد يه حال اساسی به خودم بدم.يه حال اساسی.
می خوام بشکافم اين قنداق تَنگو
که هم پرواز با پروانه ها شم.
اين چند روز winamp کامپيوترم بيشتر خاموش بود ،ولی صدای chris de burgh رو از ضبط يک راننده تاکسی شنيدم .اولش باورم نمی شد.تا حالا نديده بودم يک راننده تاکسی chris de burgh و chris rea گوش بده. معمولا سبک موزيکی گوش می دند که خودشون و کارشون رو فراموش کنند ،نه آهنگ I wish I was sailing away کريسديبرگ رو. هی زيرچشمی به قيافش نگاه می کردم.حدس زدم حدودا 40 سال داشته باشه. طاقت نياوردم.سر صحبت رو وا کردم.گفتم تا حالا نديده بودم که يه راننده تاکسی تو اين سن chris de burgh گوش بده.شروع کرد به صحبت کردن .از بازيهای روزگار برام گفت که چطور اونو به اينجا کشيده بود.اينکه اين کار ،اون کاری نيست که می خواد انجام بده ،غم نان اونو به اين جا کشونده بود.ازم درباه کارهای جديد کريسدی برگ و کريس ر ِا پرسيد.گفت چرا کريس دی برگ ديگه نمی خونه ؟گفتم خودم هم نمی دونم!به شوخی گفت : اميدوارم به خاطر اين نباشه که فهميده من به آهنگاش گوش می دم.وقتی رسيديم جلوی برج داييم اينها ،پرسيد زمينهای اينجا الان چنده .گفتم خونه ما نيست.مال داييم ايناست.از وقتی که برج نشين شدند،من هم کمتر فرصت می شه اين همه مسافت رو تا اين بالا بالاها بيام.ازش خداحافظی کردم.وقتی وارد خونه شدم ،ديدم اهالی دارند برج سحر و مرواريد رو با هم مقايسه می کنند .
اين روزها کمتر تو چارديواری اتاقم بودم ، ،ولی در عوض به يه مهمونی رفتم که اکثر اوقات بطور کلاسيک توش شرکت نمی کنم.يکی از فاميل هامون بعد از مدتها از آمريکا اومده بود ايران.يه خانوم فوق العاده خوش برخورد با يه چهره به شدت شرقی و بانمک .دورادور حکايت ناکامی من رو واسه رفتن به اونجا شنيده بود .اولش فکر می کردم يکی از همون آدمهايی هستش که وقتی يه بار می رند اونجا و برمی گردند ،آنچنان پرستيژی اتخاذ می کنند که آدم ناخوداگاه سعی می کنه که فاصله ايمنی رو باهاشون رعايت کنه ،نکنه خدا نکرده نجس بشند.ولی ديدم اساسی اشتباه می کردم. اومد پيشم نشست و شروع به صحبت کرد.اولش فکر می کردم خيلی واسه ارتباط برقرار کردن با هم مشکل داشته باشيم ،ولی با اينکه به اندازه يک نسل با هم فاصله داشتيم ،کامل حرفهای همديگه رو فهميديم.
از همه چيز صحبت می کرد.از زندگيش تو فرانسه.از فرهنگ مردم اونجا.از زندگيش تو آمريکا.از اينکه اکثر آمريکاييها آدمهای large ی هستند.از اينکه اونجا آدم اصلا احساس شهروند درجه دويی نمی کنه.از اينکه چون اکثرشون مهاجر و غير بومی هستند و محيط خيلی بازی داره ،مفاهيم مسخره ای مثل نژاد و خون و رنگ پوست اصالت ندارند.از اينکه چرا وقتی آدم يه مدت اونجا زندگی می کنه ،ديگه براش خيلی سخته که برگرده و با سيستم اينجا کنار بياد حتی اگه بخواد درد غربت رو به جونش بخره و خيلی چيزهای ديگه.
يه پسر و دختر فوق العاده دوست داشتنی هم داشت که زبون اصليشون فرانسه بود.منتها الان مجبور بودند هم فارسی صحبت کنند و هم انگليسی .نمی دونم تا حالا حرف زدن يک آدم با ته لهجه فرانسوی و با زبون انگليسی يا فارسی رو شنيديد يا نه ؟بدونيد که نتيجه ش يه چيز خيلی شيرينه.
البته خودم هم بيکار نبودم و کلی واسش فک زدم. که ديدم آخرا طفلک داره خسته می شه و ترجيح داد بره يه خورده تو بحث های زنونه شرکت کنه.فقط بهم گفت آدم هر جای دنيا که زندگی کنه ،يه چيزهايي رو درک می کنه که فقط با زندگی کردن تو همون جا می تونه به اونها برسه.حالا می خواد ايران باشه يا آمريکا.پاريس باشه يا کابل.کازابلانکا باشه يا فلسطين.
اين چند روز کمتر وبلاگ بچه ها رو خوندم ،ولی چند تا از بچه های وبلاگ نويس رو ديدم که کلی از ديدنشون خوشحال شدم.عاليجنابان کرم ،مانی و حبيب و حضرت عرائض بودند .مانی و حبيب برخلاف تصور به تنها چيزی که شبيه نبودند ،کرم بود.تازه خيلی هم مثبت و اکتيو بودند.ايشون هم کلی ما رو از عرائضشون بهره مند کردند. جای چند نفر هم به شدت خالی بود .اين شخصيت که با باند خودش قرار داشتند. آقای معلم هم همين يه روز رو وقت نداشتند که ما در خدمتشون باشيم .هر چی هم ايستاديم تا اين آقا بهمون ملحق شه ،افاقه نکرد.انگار جاده شون يه خورده زيادی نمناک شده بوده که آقا بعد از 30 دقيقه تاخير بياند سر قرار.
گاهی اوقات که به هر دليلی از تو سوراخ هميشگيم(که خيلی هم بهش می نازم) ميام بيرون ،تازه می فهمم که تو چه حصار تنگی اسير هستم.اينکه شيوه زندگی کردنم منو از درک چه چيزهايی که محروم نمی کنه.همش سعی می کردم که هيچ برچسبی به خودم نچسبونم و تن به هيچ قالب ثابتی ندم ،ولی وقتی می رم تو بطن جامعه می بينم که وجودم شده پر از برچسب و قالب که گاهی اوقات مثل يه ديوار سهمگين منو از يه سری وقايع اطرافم جدا می کنه. فکر کنم دوباره بايد يه حال اساسی به خودم بدم.يه حال اساسی.
می خوام بشکافم اين قنداق تَنگو
که هم پرواز با پروانه ها شم.