۱۳۸۱ شهریور ۷, پنجشنبه

برای دريا
دريا ،دريا ،فقط دريا ! نمی دونم چرا مامان صدات می کنم، وقتی واژه ای مثل دريا هست که انقدرخوب می تونه تو رو وصف کنه .تو محبت عجيب سخاوتمندی. يادم نمياد هيچ وقت ازت چيزی خواسته باشم و دليلش رو ازم پرسيده باشی.وقتی با بابا مقايسه ت می کنم ،می بينم که محبتت به هيچ وجه ناخالصی نداشت.برعکس بابا که محبتهاش با يه کوچولو عقلانيت همراه بود.(که البته اون هم يه جورايي بدردبخور بود!) درياوار می بخشی. ولی خب مجبورم مامان صدات کنم .چون اگه يه بار بگم دريا ،چهره ت پر ِ تعجب می شه و می پرسی "واسه چی ؟!" و اون وقت من زبونم بند مياد. مثل هميشه.

می گی "آخه من کی بايد تو رو ببينم؟ تا قبل از دانشگاه ت که هميشه تو اتاقت محصور بودی و درِ اتاقت به تعداد معدودی در طول روز باز می شد .الان هم هيچ وقت خونه نيستی به جز شبها که اون وقتها هم من خوابم."يادته يه بار که داشتی پيش مامان بزرگ اين حرفها رو می زدی ،اون هم باهات همراهی می کرد و می گفت :"اگه مثل جغدها شب بيدار بمونی ،اون وقت هيچ وقت زنت نمی شه!!!" و تو های های شروع کردی به خنديدن. نمی دونم بايد چی بگم.راستش نمی دونم خودم کی بايد تو رو ببينم ؟!

فکر کردم ببينم تو اين همه سال در برابر اين همه لطف تو چی تو چنته دارم. ديدم هيچی، الا همون لباسی که با اولين حقوقی که گرفتم ، تو روز مادر برات خريدم و تو اون لباس رو انقدر دوست داری که هيچ وقت برات تکراری نمی شه و بعد از دو سال هنوز تو شادترين روزهای زندگيت اونو می پوشي.نمی دونی چقدر اين لباس به تنت ملسه ! نمی دونی چقدر کيف می کنم وقتی اين لباس رو به تنت می بينم ! احساس می کنم که اين کوچکترين و در عين حال قشنگ ترين کاری بود که واسه تو انجام دادم و خودم ازش لذت بردم. ولی احتمالا نه به اندازه تو!

نمی دونم گناه تو چيه که در بين يه عده آدم گير افتادی که وقتی می خواند احساساتشون رو به زبون بيارند ،به يبوست کلامی دچار می شند و حتی جمله ای به سادگی دوستت دارم نمی تونه رو لبهاشون جاری بشه.يکيش بابام ،يکيش خودم. اون هم واسه تو که احساساتت با سرعت نور و بی واسطه راه خودشون رو به طرف چهره و لبهات پيدا می کنند. ولی می دونم که يه روز اين سنت ديرين رو می شکنم ،جلوت می ايستم ، تو چشات نگا می کنم و بهت می گم که چقدر دوست دارم ، ای هميشه دريا .