۱۳۸۱ مرداد ۱۱, جمعه

کس نمی داند کدامين روز می آيد
کس نمی داند کدامين روز می ميرد.


بعد از خوندن اين نوشته های مانی که خيلی روم تاثير گذاشت ،دلم می خواد اين حرفها رو براش بنويسم.

دوست من ،
نمی خوام صفت زيبا رو اين نوشته ت که از درد بزرگی تو وجودت حکايت می کرد ،بگذارم. فقط می گم که به شدت حست رو منتقل می کرد.
می تونم درک کنم که از دست دادن يکی از عزيزان به خاطر نامردميهای زمونه چقدر دردناکه، ولی بدون که زمونه فقط با تو نامهربون نبوده.يکی رو يه دفعه راحت می کنه و يکی ديگه رو هر روز می کشه و زنده می کنه.
من سعی می کنم بفهمم که از دست دادن پدر تو اين سن (اگه همه اثرات ديگه ش رو نديده بگيريم ) حداقل باعث می شه که آدم يک تکيه گاه مطمئن رو از دست بده.ولی بدون که شونه های تو(با وجود اينکه خيلی کوچيک هستند) انقدر قوی شدند که بتونند خودشون تکيه گاه بشند.من هنوز معتقدم که آدمها به اندازه کافی برای تحمل دردايی که که بهش دچار می شند، پخته شدند و يا با تحمل اون درد پخته می شند.

به جای اينکه نوبت خودت رو انتظار بکشی ،به زشتيهای دنيا و نامردمان روزگار بخند و به قول دکتر شريعتی "حسرت يک آخ رو هم به دلشون بگذار"
به جای اينکه نوای نااميدی سر بدی ، به اين شعر مترلينگ گوش کن که تو بستر مرگ خطاب به پرستارش برای پسرش نوشته و من فکر می کنم يه جورايي به طور ضمنی پيام همه پدرای دنيا به بچه هاشون هست ،هر چند صريحا اون رو به زبون نيارند.من احساس می کنم که پدرت هم دلش می خواسته که اين حرفها رو به تو بزنه ،اما روزگار اين رو هم ازش دريغ کرده :

"هنگاميکه او آمد
اين عصا و کوله بار و چاروقهای مرا بوی بسپار
و بوی بگو که من
چهل سال پيش
اين عصا را بدست گرفتم
اين چاروق را بپا کردم
و اين کوله بار را بر دوش گرفتم
براه افتادم
چهل سال پيش ،خستگی ناپذير و تشنه و عاشق ،
به رفتن ادامه دادم
اکنون راه را تا بدينجا آمده ام
و تو پسرم !
اينک ،
عصايم را بدست بگير!
چاروقهايم را بپوش
و کوله بارم را بر پشتت نِه !
و اين راه را
از اينجا که من ماندم
ادامه بده.
و تو نيز ، در پايان زندگی خويش آنرا به فرزندت بسپار و وصيت کن تا راه را از آنجا که تو مانده ای ،ادامه دهد."