"زندگی ارزشی ندارد ،اما هيچ چيز هم ارزش زندگی ندارد."
آندره مالرو - ضدخاطرات
يه مدتی بدفرم مسخ تفکراتی شده بودم که چکيده ش همينه که بالا می بينيد .واقعا يه مدت شده بود فلسفه زندگی(و در واقع فلسفه مردگی من)خيلی های ديگه رو ديدم که تو يه مرحله از زندگی شون يه جورايي به چنين جاهايی می رسند.می دونم که بد مردابيه.حالا هر کس ممکنه به يه دليل به چنين ورطه ای دچار بشه ،ولی واسه من کاملا مشخص بود.آشنايی با کويريات دکترشريعتی و کويری ترين نوشته ش که همون هبوط باشه. نمی دونم به خاطر کمی سن (و بالطبع کمی ظرفيت) و برداشتن لقمه بزرگتر از دهن بود يا هر چيز ديگه ،ولی اولش عجيب برام غير قابل هضم بود.کم اشتهايي و بی ميلی به معارشرت با ديگران کمترين ثمرات اين ميوه تلخ بودند.در عرض کمتر از يک ماه تموم اون چيزهايی که بهونه زندگی کردنم بودند ،پيش چشمام بی رنگ شدند.اونقدر تلخ شده بودم که هر نوع خنده و قهقهه ای رو مضحک می ديدم و تموم هيجانها و تقلاهای زندگی در نظرم محکوم شده بودند.
با وجوديکه کوير شدن دنيا جلوی چشای آدم و بيرون پريدن از چرخه باطل "زيستن برای مصرف و مصرف برای زيستن" واسه کسی که می خواد آدم بشه خيلی بدردبخوره ، ولی هميشه اين خطر وجود داره که آدم تو همين ورطه پوچی باقی بمونه( و اين همون هراسی هستش که دکتر شريعتی تو اول نوشته کوير بهش اشاره می کنه و مخاطب خودش رو از باقی موندن تو کوير بر حذر می داره.) اون وقت می شه يه نيهيليست ،يه آدم پوچ، يه لش بی خاصيت که اين جمله فلسفه زندگيش می شه يا می شه يکی مثل خودم تا همين گذشته نه چندان دور!(اگه واقعا گذشته باشه)
الان اين طرز تفکر به شدت واسه من قابل انتقاده .يکی از بهترين تمثيل ها واسه بيان کردن رابطه انسان با مفهوم پيچيده خلقت، ماجرای همون حکيمه که داشت با وسواس و دقت خاصی با قلم و جوهر خطاطی می کرد. طرحش که تموم شد ، پسر کوچيکش که کنارش نشسته بوده ازش پرسيد: "پدرجان اگه همون اول اين همه جوهرها رو ريخته بودی رو کاغذ همش يه جا سياه می شد و لازم نبود اين همه به خودت زحمت بدی ؟!!!"
مفهوم زندگی واسه آدمايي که تو برج عافيتشون می شينند و از پنجره های دلباز خونه شون به آدمها نگاه می کنند و می پرسند : "اينها به چيه زندگی دلشون خوشه؟!" به همون اندازه مبهمه که اين نقشها و خط ها واسه اون پسر بچه.
و فيلسوفهايی که می خواند همه معماهای حيات رو روی صفحه ذهنشون و با برهان حل کنند به همون اندازه تو کارشون موفقند که اين پسرکوچولو در درک فلسفه کار پدرش.
چرا گذاشتن جلوی فلسفه حيات خيلی خوبه. ولی جواب اين چراها رو نمی شه با همون مغزی که اين چراها رو مطرح می کنه پيدا کرد.بايد تن رو سپرد به جاده زندگی و راهی شد.با جستجو کردن تو اين مسير شدن هستش که جواب اين چراها کم کم تو وجود آدم نقش می بنده.
آره ، موافقم . زندگی خودش ارزش نداره، ولی خيلی چيزهای ديگه هستند که فهميدن و درک کردنشون ارزش اينو داره که آدم تن به زيستن بده.