يه حسی بهم می گه که وقتشه .
وقتشه که اين شمع ها رو خاموش کنم و دنبال کوره خورشيد راه بيافتم.اگه قرار باشه مثل کرگدن تنها سفر کنم ، بهتر از اينه اينجا سر گورستون آرزوهام بنشينم و به جای پاهات خيره بشم.
يه احمق واقعی بودم (بودم ؟!) ولی همش هم ضرر نکردم ها .
اولش يه نور کوچولو بودی ،اومدی جلو و همه چيز رو روشن کردی.از نور زيادت چشمم ديگه هيچ چيز ديگه رو نمی ديد.نسبت به اطراف کور شده بودم .ولی خودم رو بهتر می ديدم .می ديدم که چقدر تو وجودم سياهی هست. فهميدم که چقدر خودخواهم.اين نور خيلی پر برکت بود.
اولش يه قطره بارون بودی .ولی وقتی بهت نزديک شدم ،دريا می ديدمت. فکر می کردم هيچ وقت تموم نمی شی.نمی دونم دريا بودی يا همه چي سراب بود.ولی وسوسه شدم که دلم رو به دريا بزنم. اين واسه من ترسو و محافظه کار خيلی غنيمت بود.
هميشه خيلی خوب بلد بودم که آغاز کنم ،ولی تو تموم کردن ها می موندم.هيچ وقت نمی تونستم تموم کنم.
اون آخرين حرفهايی رو که برات نوشتم ،يادته ؟ آخرش نقطه نگذاشتم که خودت نقطه آخر رو بگذاری .که خودت تموم کنی .
حالا که قراره تموم کنم ،بگذار به شيوه خودم تموم کنم.
اول بايد تو فرهنگ واژه های خودم اسم تو و عشق رو از هم جدا کنم.الان فهميدم که معنی اسم تو، رب النوع خورشيد بود و عشق، خودِ خورشيده .
اون نوشته هايي رو که هيچ وقت بهت ندادم ،همونايی رو که گذاشتم تو يک نايلون سياه ،همونايي رو که مدتهاست هيچ کس بهش نزديک نشده ،حتی خودم.همونايي رو که خواهرم بهش می گه جادوی سياه . اونا رو برمی دارم. بعد تو رو از خاطره هام جدا می کنم و می گذارم تو اون نايلون و بعد درش رو محکم می بندم.
بعد يه چاله می کنم و می گذارمتون تو اون چاله.
می گی کجا ؟
خب مگه مهمه ؟ زير اون درخت جلوی دانشکده چطوره ؟ همون که تو بهار شکوفه های بنفش می ده. همون که تو زمستون کلی برف روش می شينه و بچه ها می ايستند کنارش و عکس می گيرند.کنار اون خوبه ؟
می گی باز هم ديوونگی ؟
می گم شايد داستان اين آسمان وانيلی راست از آب دراومد.شايد عالم تناسخ واقعا وجود داشته باشه. شايد ما هم يه بار ديگه اومديم به اين دنيا. مثلا به شکل دو تا گربه. شايد اون موقع به دردمون خوردند.نه ؟پس همش ديوونگی نيست .يه ديوونگی عاقلانه است.
همين امروز فرداست که دَخل همه اين خاطرات رو بيارم .همين امروز فرداست.
يه حسی بهم می گه که وقتشه .
از تو گذشتن وقتشه !