۱۳۸۱ مرداد ۳۱, پنجشنبه

يکی از بستگانمون فوت کرد بدون اينکه با من هماهنگ بکنه !
يه آدم پير و تقريبا از کار افتاده بود ،ولی همه دوستش داشتند.
من ناراحت نيستم ،چون احساس می کنم که ناتموم نمرده بود.
من تا جمعه شب نمی تونم اينجا بنويسم .
تازه اين که چيزی نيست، تا جمعه شب بايد گشنه بمونم.چون يه بار وقتی 6 سالم بود ،عمه پدرم که خيلی دوستش داشتم فوت کرد و من وقتی داشتم مثل بقيه مرده خوری می کردم ،حالم به هم خورد و بعد از اون ديگه هيچ وقت نتونستم به غذای مرده لب بزنم.
البته اين دليل نمی شه که اگه من مردم ،شما نتونيد بياييد غذای منو بخوريد .به قول يکی از دوستای شيطونم قراره وقتی من مردم ،بابام به همه پيتزا بده با سيب زمينی سرخ کرده.فکر کنم ترکيب مناسبی باشه ،به خصوص واسه بعضی از دوستان !