۱۳۸۱ مرداد ۲۵, جمعه

از عرش تا فرش !
امروز تو خونه تنها بودم .تازه از حموم اومده بودم بيرون و به شدت احساس سبکی و نشاط می کردم.يه عالمه انرژی داشتم که نمی دونستم چطوری بايد تخليه شه ! بعد از اينکه خوب خودمو شيک کردم ، ديدم دارم سرافرازانه تو خونه قدم می زنم .احساس می کردم که روح سرگردان عالم و آدم و اجنه و فرشته و ابليس رو جلوم جمع کردند و به من می گند واسشون صحبت کن.من هم خوب از فرصت استفاده کرده بودم .از همه چيز حرف می زدم .از همه چيز اشکال می گرفتم .خلاصه داشتم کلی پنبه خدا و خلق و آفرينش رو می زدم . هی می گفتم: "اگه من بودم، ...". کلی ايده های قشنگ می دادم . مدام حرفهای بزرگ بزرگ می زدم و بالطبع مدام تُن صدام می رفت بالاتر.
يهو ديدم زير پام خالی شد و به طرز اسفناکی خوردم زمين .از اون جورا که می گند شست پات نره تو چشمت.اولش خودم خنده م گرفته بود.فهميدم که از قسمت خيس پارکت جلوی حموم رد شدم و اين هم نتيجه طبيعيش .زود سرم رو بالا آوردم. ديدم از اون حضار بی شمار خبری نيست.گفتم خدا رو شکر جلوی اونا ضايع نشدم.
فقط شنيدم يه ندا داره تو گوشم می گه :"ببين آقا سوسکه ،من که تو رو می شناسم چی هستی ! پس جلوی من از اين ژست ها نگير.تو که بلد نيستی رو زمين صاف بری ،نيا اين بالاها بال بال بزن."

به اطرافم نگاه کردم .هيچ سوسکی اون دور و ورا نبود.فهميدم که صدای مبارک باريتعالی است ومنظورشون از آقا سوسکه همون آقای متشخصی بود که لحظاتی پيش واسه خودش رو عرش نشسته بود و کلی بلندپروازی می کرد و حالا داشت نقش نقش های فرش رو تماشا می کرد.

عجب وضعی شده ها ! نمی گذارند تو خونه مون هم با خودمون حال کنيم :(