۱۳۸۱ مرداد ۲۶, شنبه

فراموشی
امروز چقدر کار کردم .همه چی با برنامه پيش رفت .می خوای ثمرات کارای امروزم رو واست بگم؟بگذار با لگد بزنم به تخته که منو چشم نکنی. اصلا کی می گه کار بده ؟کی گفته روزمرگی خوب نيست؟

هيچ فکر کردی اگه هممون رو پشت سر هم بکارند تو يه صف ،مثل ماشينهای کارخونه و هر کدوممون فقط با قبلی و بعدی خودمون کار داشته باشيم ،چقدر کارها روتين می شه.من يه چيزی از نفر قبلی خودم می گيرم و می گم : "مرسی!" .بعد يه کارايی باهاش می کنم و می دمش به بعدی و می گم : "بفرماييد!" می دونی اينطوری دنيا چقدر آباد می شه ؟ تازه همه زبونهای دنيا می شند دو کلمه ای .ديگه همه حرفهای هم رو می فهمند.ديگه آدمها هم وقتی به هم می رسند ، به يبوست کلامی دچار نمی شند.

کار خيلی خوبه .کمترين ثمره ش فراموشيه .
الينه شدن شدن اونقدرها هم بد نيست .کلی شونه های آدم سبک می شه.

با صفر و يک درگير می شی. اونوقت يقه خودت رو ول کنی .
می پرسی اين سنگ آسمونی از کجا اومده .ديگه نمی پرسی خودت از کجا اومدی.
با هزار نفر دست می دی.ديگه حس نمی کنی چقدر تنهايی.
مغزت رو با هزار تا چيز پر می کنی. يادت ميره جای يه چيز گنده تو قلبت خاليه .

ديگه هم مجبور نيستی مثل ديوونه ها شبها بنشينی وبلاگ بنويسی .اگه هم بخوای چيزی بنويسی ،يه ورق کاغذ از نفر پشتی می گيری و توش می نويسی :

"نوشتن برای فراموش کردن است"

بعد می ديش به نفر جلويي و اون اين جمله رو با نبوغ (!) خودش اينطوری کامل می کنه :
          " نه به خاطر آوردن"