۱۳۸۱ مرداد ۲۱, دوشنبه

يه آدم با ملغمه ای از چند تا من ، که بعضا با هم ناسازگار هستند ،که اصلا نمی دونند همه متعلق به اون آدم هستند يا نه .

اين حکايت من شده تو چند سال اخير.بعضی هاشون رو از قبل می شناختم.با نيازها شون ،با هويتشون ، با سوالهاشون.بعضی ها هم هستند که اصلا نمی شناسمشون .نمی دونم که دنبال چی هستند؟ نمی دونم که چرا اومدند سراغ من ؟ نمی دونم که کی اونا ور اين تو راه داده ؟ نمی دونم که چطور بايد اونا رو ارضا کنم ؟

هر کدوم واسه خودشون يه حکومت مستقل دارند.دلم واسه اون آدمی که قراره با همه اينها کنار بياد می سوزه !

هر از چند گاهی يک کدومشون مياد افسارم رو به دستش می گيره . هيچ کس هم جرات نداره که چيزی بهش بگه .هر چی بهش می گی "بابا يه عالمه کار عقب مونده دارم!" ."آخه مخلصتم ،الان وقتش نيست بخدا!". "دهن زندگی منو صاف کردی بی مرام ،برو پی کارت!" انگار داری ياسين تو گوش خر می خونی .

يه مدت منو بازی می ده و می ره سراغ کار خودش .

ياد گذشته ها بخير .يه آدم با اراده رو می شناسم که واژه های آينده نگری ، نظم ،فردا ، سعادتمندی يه زمانی براش خيلی معنی داشتند.

از اون روزها که يه دفترچه به اسم برنامه های روزانه داشتم و همه کارهای روزانه خودم رو با ساعت شروع و پايان توش می نوشتم و اکثرا هم با تقريب 90 درصد بهش عمل می کردم ،خيلی گذشته .الان فقط می تونم اون دفترها رو وا کنم و بهشون بخندم. بابا انسجام !

يک آدمی رو می شناسم که وقتی فقط 5 ماه از کنکورش مونده بود ، بی خيال رشته رويايي خودش رياضی محض شد و تصميم گرفت مثل جماعت آينده نگر و عاقل ديگه بره سراغ مهندسی.وقتی که ديد به چيزی به اسم رتبه احتياج داره چطور خودش رو جمع کرد ، کتابهای رياضيش رو گذاشت تو يه صندوق و رفت سراغ کتابهای تست !!! يادمه چطور شب ها رو به روز و روزها رو به شب می رسوند تا بتونه عقب موندگی خودش رو جبران کنه و آخرش هم تونست.قيافه ش خيلی برام آشناست .احساس می کنم که مدتها باهم بوديم !!

يادمه يه آدم مغرور بود که وقتی از کنار يک دختر می گذشت ،احساس می کرد که طرف بايد دست کم ماه باشه يا خورشيد که عاليجنابشون لطف کنند و گردنشون رو به اون سمت بچرخونند. از اون آدم مغرور اين روزها فقط يک کاريکاتور باقی مونده.

انگار آزاد شدن از بندهای قديمی، زيادی هم به آدم نمی چسبه !

انگار انقدرها هم بد نيست آدم فقط يک من داشته باشه ،

يا اگه چند تا من داره ،اين من ها باهم سازگار باشند و بتونند با هم کنار بياند ،

يا اگه هم با هم مشکل دارند ،يک منِ ديکتاتور داشته باشه که همه من های ديگه به حرف اون گوش کنند.

حداقل واسه موفقيت و پيشرفت تو زندگی خيلی بهتره .خيلی .