۱۳۸۱ مرداد ۱۷, پنجشنبه

در برزخ آرمان و واقعيت

خواستم دستم رو دراز کنم و پرنورترين ستاره رو از خوشه آسمون بچينم و بيارم تو خونه تا اتاق تاريکمون رو روشن کنه.دستم بهش نمی رسيد.گرانش زمين استثنا نمی شناسه.
تو زندون طبيعت اسيرم.ولی می تونم ديوار خونه مون رو بشکافم و يه پنجره رو به بيرون بگذارم تا نور ستاره رو اسير کنه. تا پيشونی بلندت رو روشن کنه.
می دونم .اين خيلی برات کمه.ولی اين همه کاريه که من می تونم انجام بدم.منو ببخش.

*
می خواست بره شهر درس بخونه.يه روز عصر که از مدرسه اومد خونه ، از پچ پچ های مامان و زن عمو فهميد که از طرف پسر عموش اومده حقش رو طلب کنه.زنهای عشيره می دونستند که هورمونهای جنسی کی به پسرا فشار ميارند.زن عمو که رفت ،از مادرش پرسيد: "چرا ؟"
مادرش گفت مگه نمی دونی که دخترعمو مِلک پسرعموشه ؟!
بعد هم اونو برد جلوی آينه و اسم پسر عموش رو که جای جای بدنش حک شده بود ، بهش نشون داد! زياد کتاب خونده بود ،ولی اين سنت عشيره رو تو هيچ کدوم پيدا نکرده بود.
فهميد که تو زندون جامعه اسيره.همونجا تو عشيره موند و معلم شد.ولی هميشه تو درس تعليمات اجتماعی بجای اينکه وظايف مرد عشيره و زن عشيره رو واسه بچه ها ذکر کنه ،واسشون از حقوق آدما صحبت می کرد.

*
واژه های سبز از زندون قلبهای سرخشون آزاد شدند.
ناگهان غرور سياه سر رسيد و رو لبهاشون مهر زد .
سايه سکوت همه جا رو خاکستری کرد.
فهميدند که هر کدوم يک زندانبان دارند به نام خويشتن.
نگاهها رو به همديگه دوختند تا حرفهاشون رو از عمق چشمای هم تشخيص بدند.
حرفهايی با واژه های سپيد.

*
دست خسته مو بگير
تا ديوار گِلی رو خراب کنيم
يه روزی ، هر روزی باشه
می رسيم با هم به اون رود بزرگ
تن های تشنه مونو
می زنيم به پاکی زلال رود
به پاکی زلال رود