۱۳۸۱ شهریور ۶, چهارشنبه

زنجيرها

از زنجير بدم مياد،اگه اون سرش تو دست خدا باشه يا ابليس.

از زنجير بدم مياد،اگه منو به اوج قله ها بند کنه يا به عمق اقيانوسها.

از زنجير بدم مياد ،اگه قفسم شکنجه گاه باشه يا پر از آب و دونه.

از زنجير بدم مياد ، اگه اون سرش رو به دست عقلم بدم يا احساسم.

از زنجير بدم مياد ،اگه منو تو ماشين علم اسير کنه يا موتور مذهب.

از زنجير بدم مياد ،چه زنجير عشقی که منو به تو بسته بود و چه زنجير نيازی که می خواست تو رو از آنِ من کنه.

از زنجير بدم مياد ،اگه اون سرش رو به دست تو بدم يا اون من خودخواهم.

با اين وجود هر وقت تو خيال و رويا ، خودم رو تصور می کنم که همه زنجيرهاش رو از هم گسسته و از همه قيدها آزاد شده ، بدجوری احساس ترس و هراس می کنم.بی تعلقی محض ،تعلق به هيچ چيز ،به هيچ جا ،به هيچ کس!

معلق بودن تو فضای بيکران هستی ،وقتی که جاذبه زمين هم تحويلت نمی گيره.

حيرت و سرگردانی ،وقتی که قبله ای نداری و جهتی واسه حرکت.

احساس تنهايی و بی کسی ،وقتی کسی نيست که باهاش صحبت کنی. حتی اون زندانبان قبلی.

احساس سردی و رخوت ،وقتی دوست داشتن نيست که وجودت رو گرم کنه و عشق که پای رفتنت بشه.

عجيب کوهستان سرد و يخ زده ای می شه!

می بينم که تاب نميارم. باز دربدر دنبال زنجيری می گردم که منو از اين حالت بی تعلقی خارج کنه.

شايد نشه همه زنجيرها رو يکجا گسست. شايد کار ما اين باشه که زنجيرهای کهنه و فرسوده، همونها که پای بند شدند رو پاره کنيم و باهاش زنجيرهای نو بسازيم.همونها که پای رفتن می شند. و همين طور بريم جلو تا ببينيم چی می شه !