۱۳۸۱ شهریور ۲, شنبه

باز من مجبور بودم با اين پاهام رو زمين راه برم و سرم تو آسمونها بود !

قبر چين (نمی دونم اسمش همينه يا نه ؟ من که اينطوری صداش می کنم.شايد هم بهتر باشه بهش بگم کارشناس قبر!) داشت آخرين سنگ رو سر جاش می گذاشت ،من داشتم فکر می کردم با گذاشتن اين سنگ آخرين پنجره به سوی اين دنيا بسته می شه.ما بارها از اين طرف سنگها به ماجرا نگاه می کنيم و نمی دونيم اون طرف سنگ چه خبره.هيچی نمی دونيم.مگر اون وقتی که قسمت خودمون بشه و بريم اون طرف سنگها.چی می شد خدا به مرده ها اجازه می داد وبلاگ بنويسند؟!فکر کنم خواننده اين وبلاگها از مجموع وبلاگهای همه زندگان تاريخ بيشتر می شد.

همه بستگان داشتند با دقت و وسواس قدم به قدم مراحل دفن رو انجام می دادند، من داشتم از خودم می پرسيدم چی می شد اگه عزراييل لطف می کرد و جسم آدمها رو هم همراه روحشون می برد بالا . و مثلا يه نوشته با دست خط خودش به جا می گذاشت و مسئوليت اين آدم ربايی بزرگ رو به عهده می گرفت. اينطور بستگانش هم می فهميدند که طرف مرده) و مثلا به وسيله گروه فشار دستگير نشده !!( اين طوری ديگه جنازه آدمها پيش ما نمی موند که سوژه بيشتری به دست ما آدمهای مرده پرست بده که هر چه بيشتر رو اعصاب خودمون ناخن بکشيم.بعد به اين نتيجه می رسيدم که نکنه خدا هم مثل خيلی از بنده هاش مازوخيسته.

نوه اين آقا بزرگه رفته بود يه گوشه نشسته بود و داشت گوله گوله اشک می ريخت .من دلم می خواست برم خودش و اون اشکهاش رو با همديگه بخورم.

بستگان نزديک طرف داشتند بی تابی می کردند ،من داشتم به اين فکر می کردم که چرا آدمها بعد از اين همه مدت نمی تونند با واقعه ای به نام مرگ کنار بياند ،واقعه ای که به اندازه زندگی طبيعی هستش.واقعه ای که به اندازه زندگی آدمها قدمت داره.بعد باز به همون کابوس هميشگی می رسيدم.سايه ها. بعضی آدمها با حضورشون سايه شون رو قلب ما می ندازند و وقتی می رند ،جای اين سايه ها رو قلب های ما خالی می مونه.

مرگ با وجود اسم و هيبت وحشتناکی که داره ،اصلا غير طبيعی نيست.اگه دقت کنيم ،می بينيم هر زندگی و تولدی مستلزم يک مرگه .مرگ يک سری از وابستگيها.از پا گذاشتن يک نوزاد به اين دنيا بگيريد که تولدش با قطع وابستگی به مادر از طريق جفت همراهه تا وارد شدن آدمها به يه دنيای جديد که با رهايی از کالبد خاکی حاصل می شه.

*****************

جالبترين صحنه هايی هم که تو تشييع جنازه ديدم ،اون موقعی بود که ملت روبروی جنازه ايستاده بودند و داشتند نماز می خوندند. بعد از نماز دختر اين آقای مرحوم اومده بود کنار جنازه و داشت قرآن می خوند.بقيه دخترها و نوه هاش هم کنار جنازه ايستاده بودند .بعد يه آخوند الاغ تو اين بين وقت گير آورده بود و داشت درباره حجاب (!)صحبت می کرد. اينکه اصل دينداری واسه خانومها همون حجابه (!) و اگه يک و فقط يک خال موشون معلوم بشه ،اون دنيا باهاشون چه کارها که نمی کنند و از اين چرت و پرت ها.يکی نبود بهش بگه آخه الان چه وقته اين حرفهاست؟! چقدر بی ربط! چقدر بی تناسب ! تا حالا اينقدر حماقت رو نديده بودم که يه جا تو يه چهره جمع شده باشه.

بعد از تشييع جنازه تو يه مهمانسرا ناهار می دادند .سرو ناهار خيلی دير شده بود و وقتی دليلش رو از مسئول سرو مهمانسرا پرسيده بودند ،کاشف به عمل اومده بود که تعداد مهمونهای حاضر حدود 50 نفر از تعداد اونهايی که براشون تهيه ديده شده بود بيشتر بودند!!! دليلش هم مشخص بود.يه عده آدم باشعور (!) علاوه بر لش خودشون ،يه عده از حواشی و نواله هاشون رو واسه عمل شريف مرده خوری با خودشون همراه آورده بودند.واقعا ديدن اين صحنه ها غيرقابل تحمله .حالا اگه تو يه مراسم عروسی يا پارتی يه نفر بدون دعوت بره ،يه خورده قابل درکه.ولی درمورد مراسم عزا ،ديگه مرده خور محترمانه ترين لقبی هست که می شه به اونها نسبت داد. نمی دونم خدا که از اون بالا اين شاهکارهای خلقتش رو می بينه ،از آفرينش لوله پربرکت و عريض و طويل گوراشی پشيمون نمی شه ؟!

*****************

ما اون آقای مرحوم رو دايی صدا می کرديم،هر چند داييمون نبود. اين خواهر زاده دوساله من هم که تو اين چند روز ترکيب های متفاوتی از جملاتی که تو اون دو کلمه مرده و دايي زياد استفاده می شده ،به گوشش خورده بوده در جواب مادرش که بهش می گه: "پسرم ،بيا بريم دايی می خواد ببيندت !"(لازم به توضيح نيست که منظور از اين دايی دوم شخص اينجانب می باشد!) با نبوغ(!) خودش برمی گرده می گه : "نه ،دايي مرده!!!"

پدرسوخته ناکِس ،آدم رو زنده زنده به کشتن می ده. حالا کلی بايد زحمت بکشم بهش بفهمونم داييت هنوز زنده است !!!