۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه

"بايد حتما بنويسم. بايد حتما يه چيزی بنويسم. بايد حتما از سبکی تحمل ناپذير زندگی يه چيزی بنويسم.
....

هر آدمی برای خودش يه غار تنهايی داره. منم دارم. دارم تلاش می کنم يه نفر رو به اين غار تنهايی راه بدم.
....

اما، بعضی اوقات، بايدا و نبايدا نميذاره با اونی که دلت می خواد باشی. بعضی اوقات،
...

يا بايد اونفدر قوی باشی و شجاع که باهاش زير بارون بری و از هيچ چی هم ناراحت نشی.
... "

می دونيد دارم به چی فکر می کنم.خب نبايد هم بدونيد !
دارم به اين فکر می کنم که يه روز که خورشيد داره اينطوری می تابه ،اونو تو همين نقطه از آسمون متوقفش کنی .با همين زاويه ،با همين حرارت ،با همين رنگ،...
که هميشه اينطوری بتابه .که ديگه سرد و گردم نشه .
ولی چه فايده ،اگه بتونی زمين رو هم يه جا متوقف کنی که مثل ديوونه ها نگرده ،دستت به خورشيد که نمی رسه.
خورشيد خانوم ،پس بگرد تا بگرديم.