بعد از مدتها تو اين کامپيوتر يک game اجرا شد،ولی در عوض يک بازی رو واسه دختر داييم(همون که گفتم 90% ناشنواست) instal کردم و کنارش نشستم و بازيش رو تماشا کردم.با اين که 9 سال بيشتر نداره ،اونقدر خوب و ظريف بازی می کرد که روی من يکی رو چند بار کم کرد.آخرش هم که برنده شد و کاپ رو به عنوان اينکه همه ماشينها رو جا گذاشته بود ،بهش دادند کلی تشويقش کردم.اين بار تلاش می کردم که تا اونجا که می تونم ،حرفاش رو بفهمم.آخه هميشه مشکل از ماست ،اونا که حرفای ما رو تا حد زيادی می تونند بفهمند.درسته که اينا توانايی شنيدن و صحبت کردن رو ندارند،ولی حواس ديگه تو اکثرشون به طرز عجيبی رشد کرده . گاهی اوقات به يه چيزهايی دقت می کنند که آدم شاخ درمياره.وقتی که رفت ،داشتم به آينده ش فکر می کردم.به اينکه از شنيدن يکی از اصيل ترين زيبايهای اين عالم يعنی موسيقی محرومه.به اينکه چطور تونست اون روز تو مجلس خواهرم رقص کارد بکنه.به اينکه چطور بايد حرکات بدنش رو با زير و بم آهنگ هماهنگ کنه. طبق معمول فکرم به جايی قطع نمی داد.فقط دلم رو به اون دو چشم نگران خوش کردم که از اون بالا همه رو می بينه و حرف همه رو می فهمه.بدون اينکه کلمه ای به زبون بيارند.
اين چند روز winamp کامپيوترم بيشتر خاموش بود ،ولی صدای chris de burgh رو از ضبط يک راننده تاکسی شنيدم .اولش باورم نمی شد.تا حالا نديده بودم يک راننده تاکسی chris de burgh و chris rea گوش بده. معمولا سبک موزيکی گوش می دند که خودشون و کارشون رو فراموش کنند ،نه آهنگ I wish I was sailing away کريسديبرگ رو. هی زيرچشمی به قيافش نگاه می کردم.حدس زدم حدودا 40 سال داشته باشه. طاقت نياوردم.سر صحبت رو وا کردم.گفتم تا حالا نديده بودم که يه راننده تاکسی تو اين سن chris de burgh گوش بده.شروع کرد به صحبت کردن .از بازيهای روزگار برام گفت که چطور اونو به اينجا کشيده بود.اينکه اين کار ،اون کاری نيست که می خواد انجام بده ،غم نان اونو به اين جا کشونده بود.ازم درباه کارهای جديد کريسدی برگ و کريس ر ِا پرسيد.گفت چرا کريس دی برگ ديگه نمی خونه ؟گفتم خودم هم نمی دونم!به شوخی گفت : اميدوارم به خاطر اين نباشه که فهميده من به آهنگاش گوش می دم.وقتی رسيديم جلوی برج داييم اينها ،پرسيد زمينهای اينجا الان چنده .گفتم خونه ما نيست.مال داييم ايناست.از وقتی که برج نشين شدند،من هم کمتر فرصت می شه اين همه مسافت رو تا اين بالا بالاها بيام.ازش خداحافظی کردم.وقتی وارد خونه شدم ،ديدم اهالی دارند برج سحر و مرواريد رو با هم مقايسه می کنند .
اين روزها کمتر تو چارديواری اتاقم بودم ، ،ولی در عوض به يه مهمونی رفتم که اکثر اوقات بطور کلاسيک توش شرکت نمی کنم.يکی از فاميل هامون بعد از مدتها از آمريکا اومده بود ايران.يه خانوم فوق العاده خوش برخورد با يه چهره به شدت شرقی و بانمک .دورادور حکايت ناکامی من رو واسه رفتن به اونجا شنيده بود .اولش فکر می کردم يکی از همون آدمهايی هستش که وقتی يه بار می رند اونجا و برمی گردند ،آنچنان پرستيژی اتخاذ می کنند که آدم ناخوداگاه سعی می کنه که فاصله ايمنی رو باهاشون رعايت کنه ،نکنه خدا نکرده نجس بشند.ولی ديدم اساسی اشتباه می کردم. اومد پيشم نشست و شروع به صحبت کرد.اولش فکر می کردم خيلی واسه ارتباط برقرار کردن با هم مشکل داشته باشيم ،ولی با اينکه به اندازه يک نسل با هم فاصله داشتيم ،کامل حرفهای همديگه رو فهميديم.
از همه چيز صحبت می کرد.از زندگيش تو فرانسه.از فرهنگ مردم اونجا.از زندگيش تو آمريکا.از اينکه اکثر آمريکاييها آدمهای large ی هستند.از اينکه اونجا آدم اصلا احساس شهروند درجه دويی نمی کنه.از اينکه چون اکثرشون مهاجر و غير بومی هستند و محيط خيلی بازی داره ،مفاهيم مسخره ای مثل نژاد و خون و رنگ پوست اصالت ندارند.از اينکه چرا وقتی آدم يه مدت اونجا زندگی می کنه ،ديگه براش خيلی سخته که برگرده و با سيستم اينجا کنار بياد حتی اگه بخواد درد غربت رو به جونش بخره و خيلی چيزهای ديگه.
يه پسر و دختر فوق العاده دوست داشتنی هم داشت که زبون اصليشون فرانسه بود.منتها الان مجبور بودند هم فارسی صحبت کنند و هم انگليسی .نمی دونم تا حالا حرف زدن يک آدم با ته لهجه فرانسوی و با زبون انگليسی يا فارسی رو شنيديد يا نه ؟بدونيد که نتيجه ش يه چيز خيلی شيرينه.
البته خودم هم بيکار نبودم و کلی واسش فک زدم. که ديدم آخرا طفلک داره خسته می شه و ترجيح داد بره يه خورده تو بحث های زنونه شرکت کنه.فقط بهم گفت آدم هر جای دنيا که زندگی کنه ،يه چيزهايي رو درک می کنه که فقط با زندگی کردن تو همون جا می تونه به اونها برسه.حالا می خواد ايران باشه يا آمريکا.پاريس باشه يا کابل.کازابلانکا باشه يا فلسطين.
اين چند روز کمتر وبلاگ بچه ها رو خوندم ،ولی چند تا از بچه های وبلاگ نويس رو ديدم که کلی از ديدنشون خوشحال شدم.عاليجنابان کرم ،مانی و حبيب و حضرت عرائض بودند .مانی و حبيب برخلاف تصور به تنها چيزی که شبيه نبودند ،کرم بود.تازه خيلی هم مثبت و اکتيو بودند.ايشون هم کلی ما رو از عرائضشون بهره مند کردند. جای چند نفر هم به شدت خالی بود .اين شخصيت که با باند خودش قرار داشتند. آقای معلم هم همين يه روز رو وقت نداشتند که ما در خدمتشون باشيم .هر چی هم ايستاديم تا اين آقا بهمون ملحق شه ،افاقه نکرد.انگار جاده شون يه خورده زيادی نمناک شده بوده که آقا بعد از 30 دقيقه تاخير بياند سر قرار.
گاهی اوقات که به هر دليلی از تو سوراخ هميشگيم(که خيلی هم بهش می نازم) ميام بيرون ،تازه می فهمم که تو چه حصار تنگی اسير هستم.اينکه شيوه زندگی کردنم منو از درک چه چيزهايی که محروم نمی کنه.همش سعی می کردم که هيچ برچسبی به خودم نچسبونم و تن به هيچ قالب ثابتی ندم ،ولی وقتی می رم تو بطن جامعه می بينم که وجودم شده پر از برچسب و قالب که گاهی اوقات مثل يه ديوار سهمگين منو از يه سری وقايع اطرافم جدا می کنه. فکر کنم دوباره بايد يه حال اساسی به خودم بدم.يه حال اساسی.
می خوام بشکافم اين قنداق تَنگو
که هم پرواز با پروانه ها شم.