۱۳۸۱ مرداد ۱۲, شنبه

دکتر شريعتی يه جا می گه :

"من معتقدم هر چه درباره انسان گفته اند ،فلسفه و شعر است و آنچه حقيقت دارد جز اين نيست که انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی . و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا" گفتگوهای تنهايی

آدمهايی که به آزادی خودشون می نازند و به بهونه استفاده از اين حق طبيعی خودشون عنصر آگاهی رو ناديده می گيرند ،منو ياد اون پرنده ای می ندازند که از جنس قو بود ،ولی تخمش اشتباهی افتاده بود تو بين جوجه اردک ها.روزها می گذشتند و اون اردک وار تربيت می شد .اون هيچ وقت خودش رو تو آب نديد و يا اگه هم ديد ،نخواست باور کنه که يک قوی تيز پروازه نه يه جوجه اردک تنبل.و اين جهلش اون رو از چه پريدن ها و سرکشيدن ها به اوج آسمونها بازمی داشت.هميشه رو زمين موند و يه روز گوشه يه مرداب مرد. دلش به اين خوش بود که آزاد زندگی کرد و آزادانه مرد.

آدمهايي که يه مشت فرمول و تکنينک تو ذهنشون انباشته شده و می تونند تئوری های شيکی واسه زندگی رو کاغذ بيارند ، ولی نمی تونند آزادانه از اونا استفاده کنند منو ياد اون سگ های دست آموز ارباب تو شعر "آواز سگها و گرگها"ی اخوان ثالث می ندازند.سگهايي که می تونند مثل گرگها تو صحرا زندگی کنند و خودشون شکارشون رو از بين وحشی ترين طعمه ها انتخاب کنند و مجبور نباشند واسه يه تيکه استخون يا ته مونده غذايي که ارباب جلوشون می ندازه ،کاسه ليسيش رو بکنند.ولی از ترس سوز زمستون و گشنه موندن تو صحرا می رند زير بيرق اربابشون.اونها هيچ وقت نمی فهمند که می شه آغاز کرد و به پايان رسوند. چرا که آغاز و پايان همه کارهاشون با حرکت دست های ارباب هماهنگ شده. و بالاخره يک روز که ارباب تشخيص می ده که به اندازه استخونهايی که شبها جلوشون می ندازه نمی تونند کار کنند، گوشه لونه شون از گرسنگی می ميرند.دلشون به اين خوشه که بلد بودند مثل گرگهای وحشی صحرا ،آزادانه زندگی کنند.

و شرافت ،چيزی که نه می شه حذفش کرد و نه می شه تعريفش کرد.با همه نسبيتهايی که اخلاقيات رو اسير کردند ،هر آدمی هميشه يه من رو تو وجودش احساس می کنه که کارهاش رو ارزش گذاری می کنه.اگه بتونه از دادگاه عرف و قانون فرار کنه ،هيج وقت نمی تونه از دادگاه وجدانش فرار کنه.

و اينها چيزهايی نيست که بتوان فدا کرد. حتی در راه خدا.

هرآدمی در خوردن اون ميوه ممنوعه سهمی داشته .

يکی فقط يه کم از اون رو چشيده و بقيه اش رو تف کرده بيرون و زود دهنش رو آب کشيده که طعمش از دهنش بره بيرون.

يکی تا ته حلقش فرو برده ،ولی همونجا سرفه ش گرفته و از همون راهی که خورده بوده ،برگردونده بيرون.ولی طعمش رو به خاطر می سپاره که دفعه بعد تا مزه اش رو حس کرد ،زود تفش کنه.

يکی هم اون رو قورت می ده .ولی می ترسیده که اگه هضمش کنه ، زخم معده بگيره.از يه طرف نمی خواسته از همون راه دهنش برگردونه که ضايع شه. عقلش به سراغش مياد و يه شاهراه بهش نشون می ده که از راه دهنش عريض تره و خوبيش اينه که چون به پشتش وا می شه ،کسی نمی بينه که داره چی کار می کنه.بدون اينکه هضمش کنه ،از در پشتی دفعش می کنه.

و کسی که می گه اينها رو نمی شه حتی در راه خدا فدا کرد ، اون ميوه رو تا ته خورده و هضمش کرده و با پوست و گوشت و خونش آميخته شده.تازه کلی زير زبونش مزه کرده. دربدر دنبال اين می گرده که از اين ميوه ها پيدا کنه و باز هم ازشون بچشه.