۱۳۸۲ دی ۲, سهشنبه
خب همونطور که حدس می زدم، بايد تا آخرين لحظه بشدت مشغول می بودم. طوری که حتی ساکم رو هم خواهرم بستش!
تا 45 روز ديگه نيستم و به احتمال زياد خودم نمی تونم اينجا رو آپديت کنم. ولی ممکنه يکی از دوستها و "هم-شريعتی-خوان" هام تو اينجا مطلب بنويسه.(اشکان جان، شرمنده، بيشتر از اين فرصت نشد که معرفی ت کنم!)
هاه! زندگی و همه دار و دسته کثيفش رو بشدت ريز می بينم. طوری که حتی ارزش اينو ندارند يکی از گلوله های ته مونده تفنگم رو حرومشون کنم.
برمی گردم!
چهارشنبه، 3 دی 82، چند ساعت قبل از اعزام به جهنم!
خب همونطور که حدس می زدم، بايد تا آخرين لحظه بشدت مشغول می بودم. طوری که حتی ساکم رو هم خواهرم بستش!
تا 45 روز ديگه نيستم و به احتمال زياد خودم نمی تونم اينجا رو آپديت کنم. ولی ممکنه يکی از دوستها و "هم-شريعتی-خوان" هام تو اينجا مطلب بنويسه.(اشکان جان، شرمنده، بيشتر از اين فرصت نشد که معرفی ت کنم!)
هاه! زندگی و همه دار و دسته کثيفش رو بشدت ريز می بينم. طوری که حتی ارزش اينو ندارند يکی از گلوله های ته مونده تفنگم رو حرومشون کنم.
برمی گردم!
چهارشنبه، 3 دی 82، چند ساعت قبل از اعزام به جهنم!
Download - 648k
Download - 414k
۱۳۸۲ آذر ۲۸, جمعه
۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه
از تو انتظاری بيش از اين نيست.
تو را برای اين پرورده اند که همچون پيرزن های هرزه گرد و لوده، در شلوغ ترين ميادين شهر، بلندترين کاخها و داغترين حرمسراهای پادشاهان سرک بکشی و با خوشنام ترين، اشراف زاده ترين، پرهياهو ترين و خوش چهره ترين خلايق هم صحبت شوی و همه حوادث گذرنده بر آنها را با جزييات کامل بر صفحات کتاب پلشت خود جاودان کنی.
از رجزخوانيها و هارت و پورت های رستم و اسفنديار در برابر هم
تا داستانهای رنگارنگ هزارويکشب کاخ خليفه بغداد
تا نغمه های لوس و دخترمابانه لامارتين برای مادام الوير(همه اش آه، اوه، ايش، کجايی؟ دلم تنگ شده است! باسنم گشاد شده است! آه، اوه، آخ ...)
تا لحاف کشی برای اشرف پهلوی و معشوق های نیمه-مردش!
تو را با افکار بلند عين القضات چه کار، ای کوتوله؟
تو از زخمهای جانکاه صادق هدايت، فانوس دريايی ويرجينيا وولف و روح ناآرام و بلند سيلويا پلات چه می دانی؟ (جز آنکه تاريخ و روش خودکشی و محل خاکسپاری پيکر آنها را به همراه چند دليل مزخرف و ژورناليستی برای انتحار در کنارشان بنويسی و پرونده شان را مختومه اعلام کنی، کار ديگری می توانی انجام دهی؟)
می دانم که رسالتت در اين قرن را هم بخوبی انجام می دهی. بخصوص با ابزارهای تکنولوژيک جديدی که به آن مجهز شده ای و در آن واحد می توانی همه سوراخ سنبه های مورد علاقه ات را ديد بزنی. از من بهتر می دانی که حالا دوره هری پاترها، ماتريکس ها، گروه آريان و ديويد بکهام هاست. راستی شنيده ام چند شب پيش ديويد بکهام يک آروغ مشکوک و نابهنگام بطرف همسرش پرتاب کرده است. اگر تا بحال بخش جداگانه ای به آروغهای او اختصاص نداده ای، حتما اين کار را انجام بده. ممکن است فلسفه پشت اين آروغ در قرنهای آينده کشف شود!
از تو انتظاری بيش از اين نيست.
تو را برای اين پرورده اند که همچون پيرزن های هرزه گرد و لوده، در شلوغ ترين ميادين شهر، بلندترين کاخها و داغترين حرمسراهای پادشاهان سرک بکشی و با خوشنام ترين، اشراف زاده ترين، پرهياهو ترين و خوش چهره ترين خلايق هم صحبت شوی و همه حوادث گذرنده بر آنها را با جزييات کامل بر صفحات کتاب پلشت خود جاودان کنی.
از رجزخوانيها و هارت و پورت های رستم و اسفنديار در برابر هم
تا داستانهای رنگارنگ هزارويکشب کاخ خليفه بغداد
تا نغمه های لوس و دخترمابانه لامارتين برای مادام الوير(همه اش آه، اوه، ايش، کجايی؟ دلم تنگ شده است! باسنم گشاد شده است! آه، اوه، آخ ...)
تا لحاف کشی برای اشرف پهلوی و معشوق های نیمه-مردش!
تو را با افکار بلند عين القضات چه کار، ای کوتوله؟
تو از زخمهای جانکاه صادق هدايت، فانوس دريايی ويرجينيا وولف و روح ناآرام و بلند سيلويا پلات چه می دانی؟ (جز آنکه تاريخ و روش خودکشی و محل خاکسپاری پيکر آنها را به همراه چند دليل مزخرف و ژورناليستی برای انتحار در کنارشان بنويسی و پرونده شان را مختومه اعلام کنی، کار ديگری می توانی انجام دهی؟)
می دانم که رسالتت در اين قرن را هم بخوبی انجام می دهی. بخصوص با ابزارهای تکنولوژيک جديدی که به آن مجهز شده ای و در آن واحد می توانی همه سوراخ سنبه های مورد علاقه ات را ديد بزنی. از من بهتر می دانی که حالا دوره هری پاترها، ماتريکس ها، گروه آريان و ديويد بکهام هاست. راستی شنيده ام چند شب پيش ديويد بکهام يک آروغ مشکوک و نابهنگام بطرف همسرش پرتاب کرده است. اگر تا بحال بخش جداگانه ای به آروغهای او اختصاص نداده ای، حتما اين کار را انجام بده. ممکن است فلسفه پشت اين آروغ در قرنهای آينده کشف شود!
نمی دانم چرا در آن هنگام که مشغول فيلمبرداری از قصرهای باشکوه و مجلل فرعون بودی، ناگهان تصوير بی موقع و زشت ميليونها برده با چهره های پلشت در کنار آن تصوير باشکوه ظاهر شد. تصوير برده هايی که داشتند ستون کاخها را با سنگهای چند تنی و گاها با پيکرهای نحيف خويش بنا می کردند.
آخرين تصويری که از ابوذر به ياد دارم، لحظه ای بود که داشت با علی وداع می کرد و به صحرای ربذه می رفت. آيا در صحرای ربذه امکانات فيلمبرداری نداشتی يا ابوذر ديگر ارزش تعقيب کردن را نداشت؟
نمی دانم چرا آن کفاش و پسرش بدون هماهنگی قبلی وارد صحنه تئاتر موزونِ سلسله ساسانی می شدند! آيا تحصيل چند کلاس بالاتر ارزش آن را داشت که هم اوقات همايونی انوشيروان عادل را تلخ کنند و هم در فيلم شما وقفه ايجاد کنند؟
من هم مثل تو نمی دانم که اخبار ناموثق جنايت ها و تجاوزهای اعراب به زنها و دختران هنگام فتح ايران از دهان نامبارک کدام موجود خبيثی درز کرده است! مگر قرار نبود مردم ايران از آنها با آغوش باز استقبال کنند؟ مگر اين اعراب دوست داشتنی می توانسته اند جز اسلام، اين دين رحمت و عدالت، تحفه ديگری برای مردم اين سرزمين به ارمغان آورند؟
تو خودت نمی دانی چقدر جهش هايت از روی دورهای تاريخی هيجان انگيز است! مثلا من خودم وقتی در آن شب هولناک با هراس تمام کردن کتاب 300 صفحه ای تاريخ سوم دبيرستان دست و پنجه نرم می کردم، از اينکه ناگهان از خرداد 42 به اوائل سال 57 رسيدی بسيار از تو تشکرآلود شدم! در آن شب اصلا مايل نبودم بدانم آيا در اين بازه کسی مشغول مبارزه مسلحانه يا فرهنگی بود يا نه؟ زندانيهای رژيم را چه کسانی تشکيل می دادند؟ آيا شاعری شعر ناموزونی می سرود يا خير؟ گويا تو هم هيچوقت به گفت اين حرفها رغبتی نداشتی!
به هرحال هيچ يک از اينها مهم نيست. مسئله اصلی اينست که تو به هدف اصلی خود که همانا تهيه يک فيلم موزون و لطيف و بدون پارازيت از حقايق گذشته است، برسی! برای اينکار اگر لازم باشد،
همه ما صورتمان را برمی گردانيم،
چشمهايمان را می بنديم،
گوشهايمان را کر می کنيم،
لبانمان را به هم می دوزيم
تا تو بتوانی نتيجه کار خود را به سفارش دهنگان و سرمايه گذاران اصلی فيلم تحويل دهی تا هم جيره روزانه خودت را دريافت کنی و هم نزد خداوندان قدرت و ثروت شرمسار نباشی!
نمی دانم چرا در آن هنگام که مشغول فيلمبرداری از قصرهای باشکوه و مجلل فرعون بودی، ناگهان تصوير بی موقع و زشت ميليونها برده با چهره های پلشت در کنار آن تصوير باشکوه ظاهر شد. تصوير برده هايی که داشتند ستون کاخها را با سنگهای چند تنی و گاها با پيکرهای نحيف خويش بنا می کردند.
آخرين تصويری که از ابوذر به ياد دارم، لحظه ای بود که داشت با علی وداع می کرد و به صحرای ربذه می رفت. آيا در صحرای ربذه امکانات فيلمبرداری نداشتی يا ابوذر ديگر ارزش تعقيب کردن را نداشت؟
نمی دانم چرا آن کفاش و پسرش بدون هماهنگی قبلی وارد صحنه تئاتر موزونِ سلسله ساسانی می شدند! آيا تحصيل چند کلاس بالاتر ارزش آن را داشت که هم اوقات همايونی انوشيروان عادل را تلخ کنند و هم در فيلم شما وقفه ايجاد کنند؟
من هم مثل تو نمی دانم که اخبار ناموثق جنايت ها و تجاوزهای اعراب به زنها و دختران هنگام فتح ايران از دهان نامبارک کدام موجود خبيثی درز کرده است! مگر قرار نبود مردم ايران از آنها با آغوش باز استقبال کنند؟ مگر اين اعراب دوست داشتنی می توانسته اند جز اسلام، اين دين رحمت و عدالت، تحفه ديگری برای مردم اين سرزمين به ارمغان آورند؟
تو خودت نمی دانی چقدر جهش هايت از روی دورهای تاريخی هيجان انگيز است! مثلا من خودم وقتی در آن شب هولناک با هراس تمام کردن کتاب 300 صفحه ای تاريخ سوم دبيرستان دست و پنجه نرم می کردم، از اينکه ناگهان از خرداد 42 به اوائل سال 57 رسيدی بسيار از تو تشکرآلود شدم! در آن شب اصلا مايل نبودم بدانم آيا در اين بازه کسی مشغول مبارزه مسلحانه يا فرهنگی بود يا نه؟ زندانيهای رژيم را چه کسانی تشکيل می دادند؟ آيا شاعری شعر ناموزونی می سرود يا خير؟ گويا تو هم هيچوقت به گفت اين حرفها رغبتی نداشتی!
به هرحال هيچ يک از اينها مهم نيست. مسئله اصلی اينست که تو به هدف اصلی خود که همانا تهيه يک فيلم موزون و لطيف و بدون پارازيت از حقايق گذشته است، برسی! برای اينکار اگر لازم باشد،
همه ما صورتمان را برمی گردانيم،
چشمهايمان را می بنديم،
گوشهايمان را کر می کنيم،
لبانمان را به هم می دوزيم
تا تو بتوانی نتيجه کار خود را به سفارش دهنگان و سرمايه گذاران اصلی فيلم تحويل دهی تا هم جيره روزانه خودت را دريافت کنی و هم نزد خداوندان قدرت و ثروت شرمسار نباشی!
۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه
+ترافيک باز هم با خود درگير شده است و دهها ماشين می خواهند ميانجی شوند!
+باران به شيشه کناری اتومبيل می کوبد.
+ و تابلوی سردری که سعی می کند به چشم بيايد
+ و اسمی که زمانی برايت ابهت داشت، در ميان آبی مبهم آن می درخشد.
+ و نرده های بلند اطراف و در کوچکی که وارد شدن به آن را سخت می کند
+ و جمعيتی که با اضطراب و عطش به سمت کلاسهای درس می روند
+ و کلاسهای درسی که نظمشان با هيچ حادثه طبيعی(و حتی غيرطبيعی) مختل نمی شود
+ يک کلاس، يک استاد، يک وايت برد، يک صدا، تعدادی نيمکت و کمی که دقيق تر می شوی، تعدادی مستمع
+ نيم ساعت است که در اختفا قلمی در دستی می لغزد تا چهره ای را روی نيمکت حک کند
+ صورت، پيشانی، موها، مقنعه، چشم، ابرو، بينی، ...
نوک قلم می شکند
- تصوير ناتمام می ماند. بدون داشتن لبی برای حرف زدن.
- استاد هنوز يگانه سخنگوی کلاس است
- کلاس کم کم بين ساختمانهای قرمز آجری گم می شود
- خارج شدن از در به اندازه وارد شدن به آن مشکل است
- و اسمی که در آن آبی مبهم گم می شود
- و تابلويی که حالا به اندازه حاشيه پنجره کوچک شده است
- و ترافيک که حالا با لبخند ماشينها را به سمت جلو هدايت می کند
- و باران که غبار خاطرات باقيمانده روی شيشه را می شويد.
Cut, even if the number of Zoom in's, Zoom out's are not balanced!
+ترافيک باز هم با خود درگير شده است و دهها ماشين می خواهند ميانجی شوند!
+باران به شيشه کناری اتومبيل می کوبد.
+ و تابلوی سردری که سعی می کند به چشم بيايد
+ و اسمی که زمانی برايت ابهت داشت، در ميان آبی مبهم آن می درخشد.
+ و نرده های بلند اطراف و در کوچکی که وارد شدن به آن را سخت می کند
+ و جمعيتی که با اضطراب و عطش به سمت کلاسهای درس می روند
+ و کلاسهای درسی که نظمشان با هيچ حادثه طبيعی(و حتی غيرطبيعی) مختل نمی شود
+ يک کلاس، يک استاد، يک وايت برد، يک صدا، تعدادی نيمکت و کمی که دقيق تر می شوی، تعدادی مستمع
+ نيم ساعت است که در اختفا قلمی در دستی می لغزد تا چهره ای را روی نيمکت حک کند
+ صورت، پيشانی، موها، مقنعه، چشم، ابرو، بينی، ...
نوک قلم می شکند
- تصوير ناتمام می ماند. بدون داشتن لبی برای حرف زدن.
- استاد هنوز يگانه سخنگوی کلاس است
- کلاس کم کم بين ساختمانهای قرمز آجری گم می شود
- خارج شدن از در به اندازه وارد شدن به آن مشکل است
- و اسمی که در آن آبی مبهم گم می شود
- و تابلويی که حالا به اندازه حاشيه پنجره کوچک شده است
- و ترافيک که حالا با لبخند ماشينها را به سمت جلو هدايت می کند
- و باران که غبار خاطرات باقيمانده روی شيشه را می شويد.
Cut, even if the number of Zoom in's, Zoom out's are not balanced!
۱۳۸۲ آذر ۳, دوشنبه
راست میگه، من هم هنوز می تونم باهاش بمیرم. همونطور که این یه هفته اخیر خودمو باهاش خفه کردم!
راست میگه، من هم هنوز می تونم باهاش بمیرم. همونطور که این یه هفته اخیر خودمو باهاش خفه کردم!
۱۳۸۲ آبان ۲۸, چهارشنبه
۱۳۸۲ آبان ۲۶, دوشنبه
اون عزاداره، ولی لبخندش رو به زور رو چهره ش نگه داشته تا سرخی ته چشماش رو از ديگران پنهان کرده باشه.
اون عزاداره، ولی خودش رو هوشيار نگه داشته تا ببينه از شما خوب پذيرايی می شه يا نه.
اون عزاداره، ولی هر چند وقت يکبار، خودش با جملات منقطع سکوت مجلس رو می شکونه تا مبادا شما جای خالی يک نفر رو احساس کنيد.
شايد اينطوری خودش رو هم گول می زنه که نفهمه جاي يک نفر واسه هميشه تو قلبش خالی شده.
اون عزاداره، ولی بجای اينکه ديگران مراعات حالش رو بکنند، اون داره مراعات حال ديگران رو می کنه!
***
رفتارهاش داره جيگرت رو آتيش می زنه. اين فضا و رفتارها خيلی برات آشناست. مگه نه؟ يه خورده که تو خيال خودت غرق می شی، يکی از نوشته های دکتر رو يادت مياد. اونجا که دکتر داره ماجرای برخورد با يه پيرزن و پيرمرد رو که همه بچه ها و نوه هاشون رو در يک زلزله تو يکی از روستاهای اطراف مشهد از دست دادند، نقل می کنه. جايی که اشاره می کنه دلخراش تر از صحنه آوارهای بجا مونده از زلزله، رفتار اون پيرمرد و پيرزن ساده روستايی بود. حين جستجو برای جسدهای باقيمانده در آوار، مدام از گروه امداد دانشجويی به خاطر اينکه باعث زحمتشون شده بودند، عذرخواهی می کردند و يا موقع بيرون کشيدن جسد يکی از نوه هاش، سعی می کنه تنهايی اين کار رو انجام بده تا لباسهای بقيه خاکی نشه!
***
"الان وقت خلسه های روشنفکرانه نيست!" يه سيلی تو رو از عالم خيال بيرون مياره. بخودت که ميای، می بينی که داری از پيرزن خداحافظی می کنی و اون داره بهت می گه: "باز هم خونمون بيا. حاجی تو رو خيلی دوست داشت. روحش شاد می شه."
و اين جمله آخرش مثل آخرين قطعه آوار رو قلبت فرود مياد.
***
الان که داری اون صحنه و صحنه های مشابه رو مرور می کنی، اون ديوار لعنتی جلوی روته. همون ديواری که تو رو از حقيقت زندگی (که هنوز نتونستی درکش کنی) و خيلی از آدمهاش جدا می کنه. آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند.
هووم. شايد به اون اندازه خوش شانس هستی که گهگاه انديشه افرادی مثل دکتر حداقل يک پنجره به سمت بيرون واست وا می کنه يا وقايع انکارناپذيری مثل مرگ مجبورت می کنه که به اون طرف ديوار بری و با حقيقت لخت و عريان زندگی روبرو بشی.
و اين داستان ادامه داره تا وقتی بوی تعفنت اونقدر آزاردهنده بشه که عده ای از اون طرف ديوار بياند و جسدت رو از زير خروارها کتاب و نوشته و سوال و ساير تعفنات روشنفکری و فانتزی بيرون بکشند و برای هميشه به اون طرف ديوار ببرند.
اون عزاداره، ولی لبخندش رو به زور رو چهره ش نگه داشته تا سرخی ته چشماش رو از ديگران پنهان کرده باشه.
اون عزاداره، ولی خودش رو هوشيار نگه داشته تا ببينه از شما خوب پذيرايی می شه يا نه.
اون عزاداره، ولی هر چند وقت يکبار، خودش با جملات منقطع سکوت مجلس رو می شکونه تا مبادا شما جای خالی يک نفر رو احساس کنيد.
شايد اينطوری خودش رو هم گول می زنه که نفهمه جاي يک نفر واسه هميشه تو قلبش خالی شده.
اون عزاداره، ولی بجای اينکه ديگران مراعات حالش رو بکنند، اون داره مراعات حال ديگران رو می کنه!
***
رفتارهاش داره جيگرت رو آتيش می زنه. اين فضا و رفتارها خيلی برات آشناست. مگه نه؟ يه خورده که تو خيال خودت غرق می شی، يکی از نوشته های دکتر رو يادت مياد. اونجا که دکتر داره ماجرای برخورد با يه پيرزن و پيرمرد رو که همه بچه ها و نوه هاشون رو در يک زلزله تو يکی از روستاهای اطراف مشهد از دست دادند، نقل می کنه. جايی که اشاره می کنه دلخراش تر از صحنه آوارهای بجا مونده از زلزله، رفتار اون پيرمرد و پيرزن ساده روستايی بود. حين جستجو برای جسدهای باقيمانده در آوار، مدام از گروه امداد دانشجويی به خاطر اينکه باعث زحمتشون شده بودند، عذرخواهی می کردند و يا موقع بيرون کشيدن جسد يکی از نوه هاش، سعی می کنه تنهايی اين کار رو انجام بده تا لباسهای بقيه خاکی نشه!
***
"الان وقت خلسه های روشنفکرانه نيست!" يه سيلی تو رو از عالم خيال بيرون مياره. بخودت که ميای، می بينی که داری از پيرزن خداحافظی می کنی و اون داره بهت می گه: "باز هم خونمون بيا. حاجی تو رو خيلی دوست داشت. روحش شاد می شه."
و اين جمله آخرش مثل آخرين قطعه آوار رو قلبت فرود مياد.
***
الان که داری اون صحنه و صحنه های مشابه رو مرور می کنی، اون ديوار لعنتی جلوی روته. همون ديواری که تو رو از حقيقت زندگی (که هنوز نتونستی درکش کنی) و خيلی از آدمهاش جدا می کنه.
آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند. و خيلی از آدمهاش جدا می کنه.
آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند.
هووم. شايد به اون اندازه خوش شانس هستی که گهگاه انديشه افرادی مثل دکتر حداقل يک پنجره به سمت بيرون واست وا می کنه يا وقايع انکارناپذيری مثل مرگ مجبورت می کنه که به اون طرف ديوار بری و با حقيقت لخت و عريان زندگی روبرو بشی.
و اين داستان ادامه داره تا وقتی بوی تعفنت اونقدر آزاردهنده بشه که عده ای از اون طرف ديوار بياند و جسدت رو از زير خروارها کتاب و نوشته و سوال و ساير تعفنات روشنفکری و فانتزی بيرون بکشند و برای هميشه به اون طرف ديوار ببرند.
۱۳۸۲ آبان ۱۳, سهشنبه
اولين بار با حقه ای کودکانه معلم خپل و ابله کودکستان خود را فریفت. دستانش را هر چند با اضطراب و ترديد به دستان او سپرد تا او را به سمت سرسره های پارک کناری ببرد. همان سرسره هايی که بچه ها از نزديک شدن به آنها منع شده بودند. اسباب بازيهای خانگی، قصه های خردسالان و تخم مرغهای گنديده از آنها موجودات رامی ساخته بود.
***
تخته شنا، تمرين های منظم و برنامه ريزی شده، طناب های رنگی که محدوده گروههای سنی مختلف را از هم جدا می کرد، چشمهای مراقب مربی و جريمه گذشتن از طناب ها ("يک دور کامل دور استخر کلاغ پر برو.") همه اينها چقدر آن عمق انتهايی استخر را دست نيافتنی کرده بود. اين بود که پنهانی در يک سانس غيرآموزشی با او قرار گذاشت. او ابتدا به داخل عمق 4 متری پريد. حس کرد زانوانش پيش بلندای وسوسه اش هر لحظه سست تر می شوند : "بپر، تا ترست از آب نريزه، شنا رو ياد نمی گيری. اون معلم بزدلتون تا آخر تابستون هم شما رو تا اينجا نمياره"
***
يک آزمايشگاه ديگر، يک آزمايش عملی ديگر. چند عنصر ديگر، يک محلول ديگر، يک نتيجه تکراری ديگر و يک لبخند پيروزمندانه ديگر که با به ثمر رساندن کوه آتشفشان بر لبان معلم شيمی نقش می بست. آه نه، او از شيمی متنفر بود و از اعتبار احمقانه اش که مديون قوانين خشک و تغييرناپذير علمی است و از توجيه های ضجرآورش که می بايست بزور در حلقوم به اصطلاح تشنگانش فرو کند! چشمانش را به سمت پنجره برمی گرداند. او را می بيند و حقيقت تلخ و طنزآلودی را در چشمانش می خواند :
انسان امروز پشت در لابراتورها منتظر است تا با شنيدن يک خبر (فقط يک خبر) از نقض قوانين علمی به رقص و پايکوبی بپردازد و به نظم خفقان آور جهان لايتناهی ريشخند بزند.
***
روزی برای درمان بيماری همه گير خودخواهی برايش نسخه ای تجويز کرد: کيميای عشق. و نمی دانست که او در مصرف اين دارو چقدر بی ظرفيت استم. وقتی بعد از مدتها حال و روز نزارش را ديد، گفت :"چيزی رو که می خوری، يا بايد هضمش کنی يا اگه نمی تونی، بايد سريع استفراغش کنی. وگرنه يا به اسهال مبتلا می شی يا يبوست. هيچ راه ديگه ای وجود نداره"
راست می گفت. هيچ راه ديگری وجود نداشت.
***
نمی دانم من بايد او را معرفی کنم يا او مرا توصيف. حس گريز است. چون با او خيلی ندار هستم، گريز صدايش می زنم. هر چه می انديشم، می بينم اصيل ترين و ماندگارترين حس وجودم است. در ميان همه حسهاي گذرا که آمدند و رفتند،دير يا زود، چه فرقی می کند؟! ولی در نهايت به رسوبی بی ارزش در سطحی ترين لايه های وجودم تبديل شدند. ولی او ماند. چرا که از جنس خودم بود.
گاهی فکر می کنم فلسفه وجودی ام در دنيا اين است که اين مصدر را در هزار شکل و صيغه صرف کنم. اما گريختن دو شقه است : شق اول بريدن است، از جايی دل کندن و شق دوم، به جايی رفتن.
به او می گويم : شق اولش با من. از هر چيز و هر کس که لازم باشد، دل می کنم. شق دومش با تو. بگو به کجا بايد رفت؟ می گويد: نمی دانم. مهم نيست. به هر جايی که اينجا نباشد. فقط اين را می دانم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی همسفری سخت است."
کمی فکر می کنم و می گويم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی مقصدی سخت تر است!"
به چشمهای همديگر خيره می شويم. در آنجا اثری از اختلاف نظر نيست، جای امن بودن است. به همين دليل هيچ گاه با هم بحث نمی کنيم. در گوشه ای می نشينيم و به موزيک موردعلاقه مشترکمان گوش می دهيم.
Download - 569k
اولين بار با حقه ای کودکانه معلم خپل و ابله کودکستان خود را فريفتم. دستانم را هر چند با اضطراب و ترديد به دستان او سپردم تا مرا به سمت سرسره های پارک کناری ببرد. همان سرسره هايی که بچه ها از نزديک شدن به آنها منع شده بودند. اسباب بازيهای خانگی، قصه های خردسالان و تخم مرغهای گنديده از آنها موجودات رامی ساخته بود.
***
تخته شنا، تمرين های منظم و برنامه ريزی شده، طناب های رنگی که محدوده گروههای سنی مختلف را از هم جدا می کرد، چشمهای مراقب مربی و جريمه گذشتن از طناب ها ("يک دور کامل دور استخر کلاغ پر برو.") همه اينها چقدر آن عمق انتهايی استخر را دست نيافتنی کرده بود. اين بود که پنهانی در يک سانس غيرآموزشی با او قرار گذاشتی. او ابتدا به داخل عمق 4 متری پريد. حس کردی زانوانت پيش بلندای وسوسه اش هر لحظه سست تر می شوند : "بپر، تا ترست از آب نريزه، شنا رو ياد نمی گيری. اون معلم بزدلتون تا آخر تابستون هم شما رو تا اينجا نمياره"
***
يک آزمايشگاه ديگر، يک آزمايش عملی ديگر. چند عنصر ديگر، يک محلول ديگر، يک نتيجه تکراری ديگر و يک لبخند پيروزمندانه ديگر که با به ثمر رساندن کوه آتشفشان بر لبان معلم شيمی نقش می بست. آه نه، من از شيمی متنفرم و از اعتبار احمقانه اش که مديون قوانين خشک و تغييرناپذير علمی است و از توجيه های ضجرآورش که می بايست بزور در حلقوم به اصطلاح تشنگانش فرو کند! چشمانم را به سمت پنجره برمی گردانم. او را می بينم و حقيقت تلخ و طنزآلودی را در چشمانش می خوانم :
انسان امروز پشت در لابراتورها منتظر است تا با شنيدن يک خبر (فقط يک خبر) از نقض قوانين علمی به رقص و پايکوبی بپردازد و به نظم خفقان آور جهان لايتناهی ريشخند بزند.
***
به ياد دارم که روزی برای درمان بيماری همه گير خودخواهی برايم نسخه ای تجويز کرد: کيميای عشق. و نمی دانست که من در مصرف اين دارو چقدر بی ظرفيت هستم. وقتی بعد از مدتها حال و روز نزارم را ديد، گفت :"چيزی رو که می خوری، يا بايد هضمش کنی يا اگه نمی تونی، بايد سريع استفراغش کنی. وگرنه يا به اسهال مبتلا می شی يا يبوست. هيچ راه ديگه ای وجود نداره"
راست می گفت. هيچ راه ديگری وجود نداشت.
***
نمی دانم من بايد او را معرفی کنم يا او مرا توصيف. حس گريز است. چون با او خيلی ندار هستم، گريز صدايش می زنم. هر چه می انديشم، می بينم اصيل ترين و ماندگارترين حس وجودم است. در ميان همه حسهاي گذرا که آمدند و رفتند،دير يا زود، چه فرقی می کند؟! ولی در نهايت به رسوبی بی ارزش در سطحی ترين لايه های وجودم تبديل شدند. ولی او ماند. چرا که از جنس خودم بود.
گاهی فکر می کنم فلسفه وجودی ام در دنيا اين است که اين مصدر را در هزار شکل و صيغه صرف کنم. اما گريختن دو شقه است : شق اول بريدن است، از جايی دل کندن و شق دوم، به جايی رفتن.
به او می گويم : شق اولش با من. از هر چيز و هر کس که لازم باشد، دل می کنم. شق دومش با تو. بگو به کجا بايد رفت؟ می گويد: نمی دانم. مهم نيست. به هر جايی که اينجا نباشد. فقط اين را می دانم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی همسفری سخت است."
کمی فکر می کنم و می گويم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی مقصدی سخت تر است!"
به چشمهای همديگر خيره می شويم. در آنجا اثری از اختلاف نظر نيست، جای امن بودن است. به همين دليل هيچ گاه با هم بحث نمی کنيم. در گوشه ای می نشينيم و به موزيک موردعلاقه مشترکمان گوش می دهيم.
۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه
"زندگی انسان بايد از الگوی حباب صابون پيروی کند. يعنی درست در هنگامی که تحول کامل بودن را در سر می پروراند و به دايره بی نقصی تبديل شده، بترکد"
همين جمله برام به اندازه کافی جذابيت داره که حدس بزنم اين صفحه برخلاف ظاهر زردنماش، حرفی واسه گفتن داشته باشه. البته قيافه طرف که يه جورايی شبيه ديوونه های دوست داشتنيه، در اين حدس بی تاثير نيست. تا اينکه می رسم به اينجا :
"به نظر من سوال های فلسفی سوال های واقعی نيستند. اين سوال ها تنها هنگام خستگی يا سرخوشی به سراغ آدمها می آيند. حتی خود هايدگر هم در خاطراتش نوشته که روزها بيشتر از آنکه به مساله وجود هستی فکر کند، به لباس هايی که بايد پيش هيتلر بپوشد، فکر می کرده!"
پروفسور اسميت از اين اصلی ترين مفهوم فلسفه ش با تعبير dehumanization (انسان شکنی) ياد می کنه :
"بايد پندار دروغين انسان بودن را از او گرفت تا بتوان از او موجودی براستی هوشمند ساخت."
اين يکی از اصلی ترين باورهای من نسبت به فلسفه حيات رو نشونه می گيره. يک فلسفه انسان محور که خودآگاهی رو يکی از جوهرهای اصلی آفرينش می دونه. به همين خاطر آشناترين تصويری که از اين موجود دوپا در ذهن داره، همزيستی مسالمت آميز (و شايد هم رقابتی جنگجويانه!) حداقل دو شخصيت مجزا در يک کالبد هستش :
اولی شخصيت هوشمندی است که بعنوان يک اِلِمان از کارخانه بزرگ هستی مشغول انجام وظيفه است،
دومی، شخصيت سرگردانی که با طبيعت احساس غربت می کند و به زندگی خو نمی گيرد.
"زندگی انسان بايد از الگوی حباب صابون پيروی کند. يعنی درست در هنگامی که تحول کامل بودن را در سر می پروراند و به دايره بی نقصی تبديل شده، بترکد"
همين جمله برام به اندازه کافی جذابيت داره که حدس بزنم اين صفحه برخلاف ظاهر زردنماش، حرفی واسه گفتن داشته باشه. البته قيافه طرف که يه جورايی شبيه ديوونه های دوست داشتنيه، در اين حدس بی تاثير نيست. تا اينکه می رسم به اينجا :
"به نظر من سوال های فلسفی سوال های واقعی نيستند. اين سوال ها تنها هنگام خستگی يا سرخوشی به سراغ آدمها می آيند. حتی خود هايدگر هم در خاطراتش نوشته که روزها بيشتر از آنکه به مساله وجود هستی فکر کند، به لباس هايی که بايد پيش هيتلر بپوشد، فکر می کرده!"
پروفسور عبدل اسميت از اين اصلی ترين مفهوم فلسفه ش با تعبير dehumanization (انسان شکنی) ياد می کنه :
"بايد پندار دروغين انسان بودن را از او گرفت تا بتوان از او موجودی براستی هوشمند ساخت."
اين يکی از اصلی ترين باورهای من نسبت به فلسفه حيات رو نشونه می گيره. يک فلسفه انسان محور که خودآگاهی رو يکی از جوهرهای اصلی آفرينش می دونه. به همين خاطر آشناترين تصويری که از اين موجود دوپا در ذهن داره، همزيستی مسالمت آميز (و شايد هم رقابتی جنگجويانه!) حداقل دو شخصيت مجزا در يک کالبد هستش :
اولی شخصيت هوشمندی است که بعنوان يک اِلِمان از کارخانه بزرگ هستی مشغول انجام وظيفه است،
دومی، شخصيت سرگردانی که با طبيعت احساس غربت می کند و به زندگی خو نمی گيرد.
اختلاف فاز اين پدر و پسر (اسميت ها) هم جالبه، که خب برخلاف اختلاف نظری که با اسميت بزرگ دارم، با اسميت کوچک احساس تجانس فکری شديدی می کنم:
به عقيده او (اسميت پدر)، انسان شکنی در زمين فوتبال به اوج خود می رسد. فوتبال عرصه کوتاهی است و شباهت زيادی به زندگی انسان دارد. همه ما به بازی بودن آن آگاهيم، اما آن را تا حد واقعيت و حتی بيشتر از آن جدی می گيريم."
و اما اسميت کوچک :
"به نظر من فوتبال گلادياتوری مدرنه. حتی بدتره. جهان فوتبال هيچ اسپارتاگوسی به دنيا نشون نداده. قهرمان های اين گلادياتوريسم جديد شهامت ندارند. برای همين هيچ اعتراضی نمی کنند. اونها وضعت اسفباری نسبت به اسلافشون دارند.
...
انسان امروز انسان "آريه". انسان اما با گفتن "نه" به انسانيت رسيد. آدم با "نه" از بهشت بيرون اومد. زمين، زندگی و بشريت مديون "نه" است. اما انسان امروز فقط سرش رو به علامت تاييد تکون می ده. همه دچار يک سطحی نگری مضحک شدن. فوتبال هم يک پديده سطحيه."
چلچراغ-شماره 71
اختلاف فاز اين پدر و پسر (اسميت ها) هم جالبه، که خب برخلاف اختلاف نظری که با اسميت بزرگ دارم، با اسميت کوچک احساس تجانس فکری شديدی می کنم:
به عقيده او (اسميت پدر)، انسان شکنی در زمين فوتبال به اوج خود می رسد. فوتبال عرصه کوتاهی است و شباهت زيادی به زندگی انسان دارد. همه ما به بازی بودن آن آگاهيم، اما آن را تا حد واقعيت و حتی بيشتر از آن جدی می گيريم."
و اما اسميت کوچک :
"به نظر من فوتبال گلادياتوری مدرنه. حتی بدتره. جهان فوتبال هيچ اسپارتاگوسی به دنيا نشون نداده. قهرمان های اين گلادياتوريسم جديد شهامت ندارند. برای همين هيچ اعتراضی نمی کنند. اونها وضعت اسفباری نسبت به اسلافشون دارند.
...
انسان امروز انسان "آريه". انسان اما با گفتن "نه" به انسانيت رسيد. آدم با "نه" از بهشت بيرون اومد. زمين، زندگی و بشريت مديون "نه" است. اما انسان امروز فقط سرش رو به علامت تاييد تکون می ده. همه دچار يک سطحی نگری مضحک شدن. فوتبال هم يک پديده سطحيه."
چلچراغ-شماره 71
۱۳۸۲ آبان ۵, دوشنبه
۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه
من هيچگاه به زندان نرفته ام. زندانی نبوده ام. مجرم چرا، اما زندانی نه! از بچگی می شنيدم که پدربزرگ، پدر، دايی، اقوام دور و نزديک، دوستان و آشنايان می روند زندان و برمی گردند. برمی گشتند، اما جور ديگر.
...
و... من که هيچوقت زندانی نبوده ام و به قصد فهم و درک محضر زندانی، سالها خواندم و خوانده ام خاطرات آدمهای زندانی را – از همه نوع، از همه طيف- دور و نزديک، آن زمان و اين زمان، وقتی که شنيدم دريچه کوچک در آهنی زندان کميته مشترک خرابکاری، تازه سه سال است که بسته شده و در آن باز و برای عموم، برای "آزاد"ها، آزاد.
وقتی که شنيدم زندان- يکی از زندانها- موزه شده، بياييد و ببينيد.... رفتم. بالاخره رفتم آنسوی ديوار. آن سوی يکی از ديوارها. آن سو، زمان که راکد مانده، اين سو، زندگی که ادامه دارد. اين همسايگی غريب اسارت و آزادی.
در اين رفت و آمد نفس گير ميان آزادی و اسارت، در اين کشف و شهود در سرگذشت و سرنوشت زندانی نيز، فهميدم که چرا شکنجه سفله پرور است. تواب پرور است. جلادپرور است. قهرمان پرور نيز شايد. فهميدم که چرا شريعتی- يکی از زندانيان مجرد کميته مشترک ضد خرابکاری- پس از آزادی نوشت :
" ای آزادی، تو را دوست دارم. به تو نيازمندم. به تو عشق می ورزم. بی تو زندگی دشوار است. بی تو من هم نيستم. هستم، اما من نيستم. موجودی خواهم بود توخالی، پوک، سرگردان، بی اميد، سرد، تلخ، بيزار، بدبين، کينه دار، عقده دار، بی روح، بی دل، بی روشنی، بی شيرينی، بی انتظار، بيهوده، منی بی تو، يعنی هيچ!
ای آزادی، من از ستم بيزارم. از بند بيزارم. از زنجير بيزارم. از زندان بيزارم.... "
برو به خلوت يک زندانی، ... برای اينکه جلاد را و شکنجه را بشناسی، در هر لباسی و با هر نامی، زندانی را از هر فرقه ای برنتابی. باور کنی که هيچ مصلحتی برتر از آزادی نيست و هيچ موهبتی بالاتر از آن، برای اينکه زندان را بسپاری به تاريخ، آلات شکنجه را بسپاری به موزه.
ای شهروند عصر سازندگی، برو. ببين. بياد آور. ببخش، اما فراموش مکن!
و اما شما ای ساکنين سابق اين ديوارها! آيا اين توريسم، اين گشت و گذار در هزارتوهای خونين اسارت خود را بر ما "آزاد"ها خواهيد بخشيد؟
ببخشيد!
سوسن شريعتی، جامعه نو-آبان ماه
من هيچگاه به زندان نرفته ام. زندانی نبوده ام. مجرم چرا، اما زندانی نه! از بچگی می شنيدم که پدربزرگ، پدر، دايی، اقوام دور و نزديک، دوستان و آشنايان می روند زندان و برمی گردند. برمی گشتند، اما جور ديگر.
...
و... من که هيچوقت زندانی نبوده ام و به قصد فهم و درک محضر زندانی، سالها خواندم و خوانده ام خاطرات آدمهای زندانی را – از همه نوع، از همه طيف- دور و نزديک، آن زمان و اين زمان، وقتی که شنيدم دريچه کوچک در آهنی زندان کميته مشترک خرابکاری، تازه سه سال است که بسته شده و در آن باز و برای عموم، برای "آزاد"ها، آزاد.
وقتی که شنيدم زندان- يکی از زندانها- موزه شده، بياييد و ببينيد.... رفتم. بالاخره رفتم آنسوی ديوار. آن سوی يکی از ديوارها. آن سو، زمان که راکد مانده، اين سو، زندگی که ادامه دارد. اين همسايگی غريب اسارت و آزادی.
در اين رفت و آمد نفس گير ميان آزادی و اسارت، در اين کشف و شهود در سرگذشت و سرنوشت زندانی نيز، فهميدم که چرا شکنجه سفله پرور است. تواب پرور است. جلادپرور است. قهرمان پرور نيز شايد. فهميدم که چرا شريعتی- يکی از زندانيان مجرد کميته مشترک ضد خرابکاری- پس از آزادی نوشت :
" ای آزادی، تو را دوست دارم. به تو نيازمندم. به تو عشق می ورزم. بی تو زندگی دشوار است. بی تو من هم نيستم. هستم، اما من نيستم. موجودی خواهم بود توخالی، پوک، سرگردان، بی اميد، سرد، تلخ، بيزار، بدبين، کينه دار، عقده دار، بی روح، بی دل، بی روشنی، بی شيرينی، بی انتظار، بيهوده، منی بی تو، يعنی هيچ!
ای آزادی، من از ستم بيزارم. از بند بيزارم. از زنجير بيزارم. از زندان بيزارم.... "
برو به خلوت يک زندانی، ... برای اينکه جلاد را و شکنجه را بشناسی، در هر لباسی و با هر نامی، زندانی را از هر فرقه ای برنتابی. باور کنی که هيچ مصلحتی برتر از آزادی نيست و هيچ موهبتی بالاتر از آن، برای اينکه زندان را بسپاری به تاريخ، آلات شکنجه را بسپاری به موزه.
ای شهروند عصر سازندگی، برو. ببين. بياد آور. ببخش، اما فراموش مکن!
و اما شما ای ساکنين سابق اين ديوارها! آيا اين توريسم، اين گشت و گذار در هزارتوهای خونين اسارت خود را بر ما "آزاد"ها خواهيد بخشيد؟
ببخشيد!
سوسن شريعتی، جامعه نو-آبان ماه
ساعت 6 صبح است. يک چهارشنبه ديگر. از خواب برخاستم. متشکرم خدای بزرگ. يک بار ديگر می توان پدر را ديد.
با اميد لباس می پوشم. با اميد نفس می کشم. من هنوز با اميد زندگی می کنم.
جاده همدان :
بارها آن را طی کرده ام. بارها با او سخن گفته ام. با همه اشکهای من آشناست. من با او فکر کرده ام و با او آرام گرفته ام. من حتی می دانم که در ساوه چند چاله است و حتی می توانم تعداد درخت هايش را برايت بگويم. من بارها و ساعت ها به آن خيره شده ام و تنها فکر کرده ام.
چشمانم را می بندم تا تنها صدای ناله جاده گوشم را نوازش دهد.
روبروی دادگستری همدان هستيم. متنفرم از قدم زدن در راهروهای تاريک و استشمام بويی که همه چيز در آن آماده است. از هزار پست بازرسی می گذرم و هزار بار جيبهايم را می گردند و هزار بار دستانم را بالا می گيرم تا چيزی را که پنهان نکرده ام، پيدا کنند. ملاقات امروز کابينی است.
همه مبهوت می مانيم. پدر بعد از دو ما از پشت شيشه ببينمت؟ چه بغض بزرگی. ما هيچ گاه سکوت نکرديم. هيچ گاه.
ما سکوت نمی کنيم. نمی ناليم و خاموش نمی نشينيم. فرياد می زنيم. صدای قهقهه اش ويرانم می کند. تحقير نخواهيم شد. جرم هايش آزارم می دهد اما برجا خواهم ماند. چگونه فرياد بزنم. آوايم گنگ و خفه در ميان بغض گم می شود.
مرتد است. حبس اعدام است.
جوخه های اعدام در مقابلت تعظيم می کنند.
دلم تنگ است. يک ربع. يک ربع وقت ملاقات حضوری. بفرماييد.
فرياد نزن. اگر بخواهم صدايم رساست. حتی رساتر از صدای مردانه.
....
منتظر می مانيم. از انتظار متنفرم. که در آن صدای قلبم آزارم می دهد. که در آن قلبم تند می زند. که در آن قلبم می ايستد. من هزار بار می ميرم. پس کی خواهی آمد پدر؟
صدای فريادت می آمد. به سمت در اتاق می دوم.
ملاقات را نمی خواهی. می گويی کوتاه است. کيلومترها برای ديدنت و تنها 15 دقيقه. 15 تقسيم بر 8 سهم من تنها يک دقيقه است. پس از دو ماه 60 ثانيه می توانم ببينمت. 20 ثانيه نگاهت می کنم. 20 ثانيه سلام می کنم. 5 ثانيه عينکت را. 5 ثانيه پايت را. 5 ثانيه دستان بی قلمت و 5 ثانيه برايم صحبت کن. 5 ثانيه که هر ثانيه اش را با ولع خواهم بلعيد.
پدرم، ملاقات نکردی. نيامدی؟ برای اعتراض؟
مريم آقاجری- جامعه نو
ساعت 6 صبح است. يک چهارشنبه ديگر. از خواب برخاستم. متشکرم خدای بزرگ. يک بار ديگر می توان پدر را ديد.
با اميد لباس می پوشم. با اميد نفس می کشم. من هنوز با اميد زندگی می کنم.
جاده همدان :
بارها آن را طی کرده ام. بارها با او سخن گفته ام. با همه اشکهای من آشناست. من با او فکر کرده ام و با او آرام گرفته ام. من حتی می دانم که در ساوه چند چاله است و حتی می توانم تعداد درخت هايش را برايت بگويم. من بارها و ساعت ها به آن خيره شده ام و تنها فکر کرده ام.
چشمانم را می بندم تا تنها صدای ناله جاده گوشم را نوازش دهد.
روبروی دادگستری همدان هستيم. متنفرم از قدم زدن در راهروهای تاريک و استشمام بويی که همه چيز در آن آماده است. از هزار پست بازرسی می گذرم و هزار بار جيبهايم را می گردند و هزار بار دستانم را بالا می گيرم تا چيزی را که پنهان نکرده ام، پيدا کنند. ملاقات امروز کابينی است.
همه مبهوت می مانيم. پدر بعد از دو ما از پشت شيشه ببينمت؟ چه بغض بزرگی. ما هيچ گاه سکوت نکرديم. هيچ گاه.
ما سکوت نمی کنيم. نمی ناليم و خاموش نمی نشينيم. فرياد می زنيم. صدای قهقهه اش ويرانم می کند. تحقير نخواهيم شد. جرم هايش آزارم می دهد اما برجا خواهم ماند. چگونه فرياد بزنم. آوايم گنگ و خفه در ميان بغض گم می شود.
مرتد است. حبس اعدام است.
جوخه های اعدام در مقابلت تعظيم می کنند.
دلم تنگ است. يک ربع. يک ربع وقت ملاقات حضوری. بفرماييد.
فرياد نزن. اگر بخواهم صدايم رساست. حتی رساتر از صدای مردانه.
....
منتظر می مانيم. از انتظار متنفرم. که در آن صدای قلبم آزارم می دهد. که در آن قلبم تند می زند. که در آن قلبم می ايستد. من هزار بار می ميرم. پس کی خواهی آمد پدر؟
صدای فريادت می آمد. به سمت در اتاق می دوم.
ملاقات را نمی خواهی. می گويی کوتاه است. کيلومترها برای ديدنت و تنها 15 دقيقه. 15 تقسيم بر 8 سهم من تنها يک دقيقه است. پس از دو ماه 60 ثانيه می توانم ببينمت. 20 ثانيه نگاهت می کنم. 20 ثانيه سلام می کنم. 5 ثانيه عينکت را. 5 ثانيه پايت را. 5 ثانيه دستان بی قلمت و 5 ثانيه برايم صحبت کن. 5 ثانيه که هر ثانيه اش را با ولع خواهم بلعيد.
پدرم، ملاقات نکردی. نيامدی؟ برای اعتراض؟
مريم آقاجری- جامعه نو
۱۳۸۲ مهر ۲۹, سهشنبه
Your Favourite Toy
Only a game we used to play
Little tin soldiers after school
You had to win and I would say
"Now that I'm dead you've lost your fool"
I can hear you laughing
Wasn't I your favourite toy?
Only a life you threw away
Maybe you always played that game
Did you believe your luck would stay?
Didn't you stand too near the flame?
I can hear you laughing
I was just your favourite toy
I can hear you laughing
Wasn't I your favourite toy?
Only a feeling since you've gone
I'm not alone quite like before
If it's the game we played so long
Don't wanna lose it anymore
I can hear you laughing
I am still your favourite toy
Your Favourite Toy
Only a game we used to play
Little tin soldiers after school
You had to win and I would say
"Now that I'm dead you've lost your fool"
I can hear you laughing
Wasn't I your favourite toy?
Only a life you threw away
Maybe you always played that game
Did you believe your luck would stay?
Didn't you stand too near the flame?
I can hear you laughing
I was just your favourite toy
I can hear you laughing
Wasn't I your favourite toy?
Only a feeling since you've gone
I'm not alone quite like before
If it's the game we played so long
Don't wanna lose it anymore
I can hear you laughing
I am still your favourite toy
بايد بشنومش.
صبحها وقتی از شدت عجله می خوام پر بزنم، بايد بشنومش.
شبها وقتی مثل جنازه متحرک دارم برمی گردم خونه، بايد بشنومش.
وقتی دارم مثل هميشه بوی گند عرق اين همسايمون (که انگار از پشت کوه اومده!) رو تحمل می کنم، بايد بشنومش.
نه تنها اين صدا را بايد بشنوم، بلکه صدای مضحک اون خانومه که بلافاصله بعد از توقف آسانسور تو يه طبقه شروع می کنه به تکرار اينکه : "لطفا مانع بسته شدن در نشويد"
يه مدت پيش داشتم به دوستم می گفتم که نسبت به يکی از ترانه های محبوب ايرانی خودم، فقط بخاطر استفاده های نابجا و هرز ملت ازش حساسيت پيدا کردم. همين آهنگ "نازنين مريم" رو می گم.
آهنگ انتظار تلفنها، آهنگ پس زمينه مجالس خشک و رسمی به اصطلاح شادی، صدای زنگ موبايلها کم بود. الان ديگه موزيک داخل آسانسورمون هم شده( با شعار هر روز و هر شب با نازنينِ مريم!!!)
فقط کم مونده که داخل توالت های چند مکان عمومی و به منظور ايجاد حس آرامش خاطر مراجعه کنندگان، اين آهنگ رو پخش کنند. شايد در اون صورت به اين نتيجه برسند که دين خودشون نسبت به يک آهنگ رو بطور کامل ادا کردند و دست از سرش بردارند.
يه مدت عقيده داشتم سليقه موسيقيايی آدمها رو نمی شه تحت تاثير قرار داد. ولی بهم ثابت شد که اينطور نيست. چند روز پيش يه يادداشت تو روزنامه شرق خوندم که بشدت با اين احساسم نزديک بود:
"اثر زيبای بتهوون با ارزش تر از آن است که بوق و زنگ باشد. به دوستانتان هم پيشنهاد کنيد که آنرا از روی موبايل هايشان بردارند. برای زنگ موبايل چند نت ساده کفايت می کند."
بايد بشنومش.
صبحها وقتی از شدت عجله می خوام پر بزنم، بايد بشنومش.
شبها وقتی مثل جنازه متحرک دارم برمی گردم خونه، بايد بشنومش.
وقتی دارم مثل هميشه بوی گند عرق اين همسايمون (که انگار از پشت کوه اومده!) رو تحمل می کنم، بايد بشنومش.
نه تنها اين صدا را بايد بشنوم، بلکه صدای مضحک اون خانومه که بلافاصله بعد از توقف آسانسور تو يه طبقه شروع می کنه به تکرار اينکه : "لطفا مانع بسته شدن در نشويد"
يه مدت پيش داشتم به دوستم می گفتم که نسبت به يکی از ترانه های محبوب ايرانی خودم، فقط بخاطر استفاده های نابجا و هرز ملت ازش حساسيت پيدا کردم. همين آهنگ "نازنين مريم" رو می گم.
آهنگ انتظار تلفنها، آهنگ پس زمينه مجالس خشک و رسمی به اصطلاح شادی، صدای زنگ موبايلها کم بود. الان ديگه موزيک داخل آسانسورمون هم شده( با شعار هر روز و هر شب با نازنينِ مريم!!!)
فقط کم مونده که داخل توالت های چند مکان عمومی و به منظور ايجاد حس آرامش خاطر مراجعه کنندگان، اين آهنگ رو پخش کنند. شايد در اون صورت به اين نتيجه برسند که دين خودشون نسبت به يک آهنگ رو بطور کامل ادا کردند و دست از سرش بردارند.
يه مدت عقيده داشتم سليقه موسيقيايی آدمها رو نمی شه تحت تاثير قرار داد. ولی بهم ثابت شد که اينطور نيست. چند روز پيش يه يادداشت تو روزنامه شرق خوندم که بشدت با اين احساسم نزديک بود:
"اثر زيبای بتهوون با ارزش تر از آن است که بوق و زنگ باشد. به دوستانتان هم پيشنهاد کنيد که آنرا از روی موبايل هايشان بردارند. برای زنگ موبايل چند نت ساده کفايت می کند."
۱۳۸۲ مهر ۲۵, جمعه
بعد از اينکه مجبور شدم به جنون سرعتم مهار بزنم و به خودم قبولوندم که "طبيعت به آدم اجازه جهش رو نمی ده" و واژه هايي مثل "معجزه"، "اتفاق" و همه مفاهيم از اين قبيل رو تو Recycle Bin مغزم خالی کردم (هيچ واژه ای رو کامل از مغزم پاک نمی کنم!)، سعی کردم خيلی روشن و تحليلی نظريات خودم رو براشون تشريح کنم. اينکه به جبر تاريخ معتقدم و به نظريه خودآگاه بودن تاريخ حتی بيشتر از عاليجناب مارکس وفادارام. تو اين بين از وامگيری تئوری و سرقت ادبی و نقل قولهای مجاز و غيرمجاز ابايی نداشتم و در آخر حرفهام رو با يه سس تند و دلچسب تزيين کردم :
"آدميزاد هر چه انسان تر می شود، چشم براه تر می شود"
گفته بودند که در عرض ده روز جوابم رو می دند. سر موعد Agreement زير رو برام فرستادند :
متقاضی عزيز :
1 – رمز ورود به همه قسمتهای سيستم واژه شش حرفی انتظار است.
2 – با توجه به امکانات موجود شبکه، شما نمی توانيد بيش از يک SMS را در کمتر از 3 ثانيه پردازش کنيد و برای غلبه بر اين محدوديت حداقل بايد تا انتهای سال صبر کنيد.
3 – برای تبديل شدن آن عروسک سفارشی به يک آدم فهيم واقعی حداقل به 999 هزار سال
زمان نياز است.
4 – بنا به شواهد موجود، شما به يک يبوست حاد احساسی دچار شده ايد. برای آنکه کودک
احساستان اين بار ناقص متولد نشود، نبايد عجله کنيد.
5 – بنا بر محاسبات انجام شده تا n سال آينده هيچ ستاره دنباله داری در آسمان شهرتان
نمودار نخواهد شد.
6 – بنا بر قوانين وضع شده، مدت خدمت مقدس سربازی 21 ماه می باشد. شما برای خروج از
کشور و ادامه تحصيل بايد تا پايان اين مدت منتظر بمانيد.
7 – با توجه به بافت جامعه شما (تحجر، فقر و عدم آگاهی در لايه های پايينی و ساختار آلوده
قدرت در لايه های بالايی)، حداقل به 100 سال ديگر مبارزه فعالانه احتياج داريد تا به شاخص
های جامعه مدنی کشورهای جهان اول برسيد.
8 – صبور باشيد. هميشه يک ليوان آب خنک همواره خود داشته باشيد. هيچگاه زور خود را
بيهوده هدر ندهيد. ممکن است در مواقعی که به زور زدن احتياج داريد، کم بياوريد !
9 – به ماشين چرخ گوشت زمان خوش آمديد:)
10 – چرخ گوشت زمان به همه تعهدات خود شديدا پايبند است. چنانچه تا حصول همه
موارد توافق شده تاب نياورديد، باقيمانده ذرات وجودتان از دستگاه بازيابی شده و به
بازماندگانتان سپرده و يا در راه مورد نظرتان صرف خواهد شد.
با تشکر، روابط عمومی چرخ گوشت زمان
بعد از اينکه مجبور شدم به جنون سرعتم مهار بزنم و به خودم قبولوندم که "طبيعت به آدم اجازه جهش رو نمی ده" و واژه هايي مثل "معجزه"، "اتفاق" و همه مفاهيم از اين قبيل رو تو Recycle Bin مغزم خالی کردم (هيچ واژه ای رو کامل از مغزم پاک نمی کنم!)، سعی کردم خيلی روشن و تحليلی نظريات خودم رو براشون تشريح کنم. اينکه به جبر تاريخ معتقدم و به نظريه خودآگاه بودن تاريخ حتی بيشتر از عاليجناب مارکس وفادارام. تو اين بين از وامگيری تئوری و سرقت ادبی و نقل قولهای مجاز و غيرمجاز ابايی نداشتم و در آخر حرفهام رو با يه سس تند و دلچسب تزيين کردم :
"آدميزاد هر چه انسان تر می شود، چشم براه تر می شود"
گفته بودند که در عرض ده روز جوابم رو می دند. سر موعد Agreement زير رو برام فرستادند :
متقاضی عزيز :
1 – رمز ورود به همه قسمتهای سيستم واژه شش حرفی انتظار است.
2 – با توجه به امکانات موجود شبکه، شما نمی توانيد بيش از يک SMS را در کمتر از 3 ثانيه پردازش کنيد و برای غلبه بر اين محدوديت حداقل بايد تا انتهای سال صبر کنيد.
3 – برای تبديل شدن آن عروسک سفارشی به يک آدم فهيم واقعی حداقل به 999 هزار سال
زمان نياز است.
4 – بنا به شواهد موجود، شما به يک يبوست حاد احساسی دچار شده ايد. برای آنکه کودک
احساستان اين بار ناقص متولد نشود، نبايد عجله کنيد.
5 – بنا بر محاسبات انجام شده تا n سال آينده هيچ ستاره دنباله داری در آسمان شهرتان
نمودار نخواهد شد.
6 – بنا بر قوانين وضع شده، مدت خدمت مقدس سربازی 21 ماه می باشد. شما برای خروج از
کشور و ادامه تحصيل بايد تا پايان اين مدت منتظر بمانيد.
7 – با توجه به بافت جامعه شما (تحجر، فقر و عدم آگاهی در لايه های پايينی و ساختار آلوده
قدرت در لايه های بالايی)، حداقل به 100 سال ديگر مبارزه فعالانه احتياج داريد تا به شاخص
های جامعه مدنی کشورهای جهان اول برسيد.
8 – صبور باشيد. هميشه يک ليوان آب خنک همواره خود داشته باشيد. هيچگاه زور خود را
بيهوده هدر ندهيد. ممکن است در مواقعی که به زور زدن احتياج داريد، کم بياوريد !
9 – به ماشين چرخ گوشت زمان خوش آمديد:)
10 – چرخ گوشت زمان به همه تعهدات خود شديدا پايبند است. چنانچه تا حصول همه
موارد توافق شده تاب نياورديد، باقيمانده ذرات وجودتان از دستگاه بازيابی شده و به
بازماندگانتان سپرده و يا در راه مورد نظرتان صرف خواهد شد.
با تشکر، روابط عمومی چرخ گوشت زمان
به يه عفونت حاد چشمی دچار شده بودم. درست از فردای اختتاميه نمايشگاه. بعد از سه بار مراجعه به پزشکهای مختلف کاشف به عمل اومد که عفونت مربوط به يه باکتری خطرناک هستش که اگه جلوش گرفته نشه، ممکنه به تراخم منجر بشه!!!
پووووف، حيف که اهل آه و ناله و شرح ماوقع گفتن نيستم، وگرنه براتون تعريف می کردم که نزديک به 5 روز استفاده مداوم از قطره های مختلف آنتی بيوتيک (به فاصله زمانی 1 ساعت) و درد و سوزش آبريزش شديد و در آخر حساسيت پيدا کردن به آنتی بيوتيک و حساس شدن نسبت به نور چه ملغمه دردناکی می شه.
همه اين ها يه طرف، کابوسهای روحی که ناخودآگاه به سراغم ميومد يه طرف.
آينده نابينای خودم رو تو ذهنم مرور می کردم و احساس می کردم که نديدن چقدر می تونه جانکاه باشه.
تو يه صحنه عمه جون رو می ديدم که داره مثل دوران بچگی واسم کتاب می خونه،
تو يه صحنه ديگه از اينکه مدام سيمهای گيتارم رو با هم اشتباه می گيرم، به مرز ديوانگی رسيده بودم و يا خودمو يه موجود منزوی می ديدم که نگاه ترحم آميز ديگران رو بصورت ناخودآگاه احساس می کنه و از همه اجتماعات گريزونه.
...
و خلاصه با يه نوستالژی رنگی آزار دهنده ای دست و پنجه نرم می کردم.
در کمال تعجب منحنی رشد بيماری که تا روز پنجم به طور فاجعه آميزی صعودی بود، تنزل فرموده و چشمهای ما دوباره با رنگها آشتی کردند(زندگی شيرين میشود)
در پايان از همه دست اندرکاران تشکر می کنم:
از مامان، بابا، آبجی خانوم و عمه جون به خاطر زحمتها و مهربونی هاشون.
از خواننده های فعال در اين مدت بويژه خانم ها Anna Vissi و Tatu و همه موزيک های بی کلام در دسترس، که از هر مسکنی بهتر بودند.
و جيرجيرکهای ناپيدای دوست داشتنی که بجای من تو اين مدت شب زنده داری می کردند
و حتی از اون انترن دست و پاچلفتی، بی سواد و حيف نون اورژانس که درمانم رو 2 روز کامل به تعويق انداخت!
پ. ن : تو اساطير و داستانهای قديمی خونده بودم که از چشم های بعضی از جمعيت نسوان تيرهایِ غمزه ناک ِ عفونت زا به سمت بينندگان پرتاب می شه، ولی فکر نمی کردم تو دنيای واقعی هم ممکنه بشه تجربه ش کرد. شما فعلا پيدا کنيد پرتغال فروش را تا من دوران نقاهت رو کامل طی کنم.
به يه عفونت حاد چشمی دچار شده بودم. درست از فردای اختتاميه نمايشگاه. بعد از سه بار مراجعه به پزشکهای مختلف کاشف به عمل اومد که عفونت مربوط به يه باکتری خطرناک هستش که اگه جلوش گرفته نشه، ممکنه به تراخم منجر بشه!!!
پووووف، حيف که اهل آه و ناله و شرح ماوقع گفتن نيستم، وگرنه براتون تعريف می کردم که نزديک به 5 روز استفاده مداوم از قطره های مختلف آنتی بيوتيک (به فاصله زمانی 1 ساعت) و درد و سوزش آبريزش شديد و در آخر حساسيت پيدا کردن به آنتی بيوتيک و حساس شدن نسبت به نور چه ملغمه دردناکی می شه.
همه اين ها يه طرف، کابوسهای روحی که ناخودآگاه به سراغم ميومد يه طرف.
آينده نابينای خودم رو تو ذهنم مرور می کردم و احساس می کردم که نديدن چقدر می تونه جانکاه باشه.
تو يه صحنه عمه جون رو می ديدم که داره مثل دوران بچگی واسم کتاب می خونه،
تو يه صحنه ديگه از اينکه مدام سيمهای گيتارم رو با هم اشتباه می گيرم، به مرز ديوانگی رسيده بودم و يا خودمو يه موجود منزوی می ديدم که نگاه ترحم آميز ديگران رو بصورت ناخودآگاه احساس می کنه و از همه اجتماعات گريزونه.
...
و خلاصه با يه نوستالژی رنگی آزار دهنده ای دست و پنجه نرم می کردم.
در کمال تعجب منحنی رشد بيماری که تا روز پنجم به طور فاجعه آميزی صعودی بود، تنزل فرموده و چشمهای ما دوباره با رنگها آشتی کردند(زندگی شيرين میشود)
در پايان از همه دست اندرکاران تشکر می کنم:
از مامان، بابا، آبجی خانوم و عمه جون به خاطر زحمتها و مهربونی هاشون.
از خواننده های فعال در اين مدت بويژه خانم ها Anna Vissi و Tatu و همه موزيک های بی کلام در دسترس، که از هر مسکنی بهتر بودند.
و جيرجيرکهای ناپيدای دوست داشتنی که بجای من تو اين مدت شب زنده داری می کردند
و حتی از اون انترن دست و پاچلفتی، بی سواد و حيف نون اورژانس که درمانم رو 2 روز کامل به تعويق انداخت!
پ. ن : تو اساطير و داستانهای قديمی خونده بودم که از چشم های بعضی از جمعيت نسوان تيرهایِ غمزه ناک ِ عفونت زا به سمت بينندگان پرتاب می شه، ولی فکر نمی کردم تو دنيای واقعی هم ممکنه بشه تجربه ش کرد. شما فعلا پيدا کنيد پرتغال فروش را تا من دوران نقاهت رو کامل طی کنم.
آی چشمم!!!
۱۳۸۲ مهر ۱۱, جمعه
در ميزگرد برنامه ريزی برای نمايشگاه حلقه زده می باشيم. آقاي بيزينس ما را اينچنين نصيحت مال می کنند :
"لطفا با مراجعه کنندگان با حوصله برخورد کنيد.
"آقايان اصلاح هر روزه صورت فراموش نشود.
خواهشمندم سر وقت در غرفه های خود حاضر شويد.
در صورتيکه بحث فنی در گرفت، به هيچ وجه سعی نکنيد مخاطب خود را کنف کنيد!"
و با نگاه های کج و معوج به سمت اينجانب در انتهای کلام نورانی خود به همه می فهماند که بنده برای گوش سپردن به اين نصايح محتاج ترين می باشم.
در هنگام زمان بندی حضور افراد در غرفه ها، قوانين زير را وضع می کنند :
1 – آقای دکتر مهربان.
2 – يک نفر از گروه فنی.
3 – يک عدد خانم خوش چهره!!!
و خانم چهره که در کنار اينجانب نشسته است، مقاديری ذوق مرگ می شود که تنها خوش چهره حاضر در جلسه می باشد. آقای بيزينس نصيحت هايش را با اين جمله به پايان می رساند :
"بياييد دست در دست همديگر بگذاريم تا ... "
نصيحت آخرش ما را پسند می افتد. دستان خانم چهره را جستجو می کنيم تا به آن عمل کرده باشيم!
در ميزگرد برنامه ريزی برای نمايشگاه حلقه زده می باشيم. آقاي بيزينس ما را اينچنين نصيحت مال می کنند :
"لطفا با مراجعه کنندگان با حوصله برخورد کنيد.
"آقايان اصلاح هر روزه صورت فراموش نشود.
خواهشمندم سر وقت در غرفه های خود حاضر شويد.
در صورتيکه بحث فنی در گرفت، به هيچ وجه سعی نکنيد مخاطب خود را کنف کنيد!"
و با نگاه های کج و معوج به سمت اينجانب در انتهای کلام نورانی خود به همه می فهماند که بنده برای گوش سپردن به اين نصايح محتاج ترين می باشم.
در هنگام زمان بندی حضور افراد در غرفه ها، قوانين زير را وضع می کنند :
1 – آقای دکتر مهربان.
2 – يک نفر از گروه فنی.
3 – يک عدد خانم خوش چهره!!!
و خانم چهره که در کنار اينجانب نشسته است، مقاديری ذوق مرگ می شود که تنها خوش چهره حاضر در جلسه می باشد. آقای بيزينس نصيحت هايش را با اين جمله به پايان می رساند :
"بياييد دست در دست همديگر بگذاريم تا ... "
نصيحت آخرش ما را پسند می افتد. دستان خانم چهره را جستجو می کنيم تا به آن عمل کرده باشيم!
از آقای دکتر مهربان می پرسم: "ما چرا انقدر شنگول و ذوق زده نيستيم. بريم پش خانمها واسه مشاوره؟!"
دکتر خيلی ريلکس برمی گرده می گه : "اه عزيزم، تعجب نکن. زنها اصولا exhibitionist هستند.by nature!"
*****
در ميون مراجعه کننده های رنگارنگ، غرفه مون ميزبان يه پدر و مادر و يه دختربچه سه چهار ساله فلفلی(بخونيد يه توله نمک!) با موهای طلايی، چشم های سبز و يه کوله پشتی عروسکی می شه. خانم چهره اولين نفريه که برايش غش و ضعف می کنه. آقای دکتر مهربان هم با دوربينش مشغول عکسبرداری می شه. من هم سرکيسه احساسات خودم رو شل می کنم و سه تا از شکلات های سفارشی رو بهش تعارف می کنم. با يه حالت ملوسی قبول می کنه. شانس مياره به کشيدن لپش اکتفا می کنم و لب و دهن و اون دندونهای يکی در ميونش رو يه جا قورت نمی دم.
وقتی از غرفه مون می رند بيرون، به اين نتيجه می رسيم که ما تنها غرفه ای نبوديم که با ديدن اون دختر بچه از کار بيکار شديم. من و خانم چهره در حاليکه تا منتها درجه رويت با او بای بای می کنيم، وارد اين بحث شيرين می شيم که زيبايي ظاهری چه تاثيری تو زندگی زنها داره.
از آقای دکتر مهربان می پرسم: "ما چرا انقدر شنگول و ذوق زده نيستيم. بريم پش خانمها واسه مشاوره؟!"
دکتر خيلی ريلکس برمی گرده می گه : "اه عزيزم، تعجب نکن. زنها اصولا exhibitionist هستند.by nature!"
*****
در ميون مراجعه کننده های رنگارنگ، غرفه مون ميزبان يه پدر و مادر و يه دختربچه سه چهار ساله فلفلی(بخونيد يه توله نمک!) با موهای طلايی، چشم های سبز و يه کوله پشتی عروسکی می شه. خانم چهره اولين نفريه که برايش غش و ضعف می کنه. آقای دکتر مهربان هم با دوربينش مشغول عکسبرداری می شه. من هم سرکيسه احساسات خودم رو شل می کنم و سه تا از شکلات های سفارشی رو بهش تعارف می کنم. با يه حالت ملوسی قبول می کنه. شانس مياره به کشيدن لپش اکتفا می کنم و لب و دهن و اون دندونهای يکی در ميونش رو يه جا قورت نمی دم.
وقتی از غرفه مون می رند بيرون، به اين نتيجه می رسيم که ما تنها غرفه ای نبوديم که با ديدن اون دختر بچه از کار بيکار شديم. من و خانم چهره در حاليکه تا منتها درجه رويت با او بای بای می کنيم، وارد اين بحث شيرين می شيم که زيبايي ظاهری چه تاثيری تو زندگی زنها داره.
يک دختر زيبا در اکثر جاها مرکز ثقل توجه می شه.
چنين کسی برای اعلام وجود (که يکی از نيازهای اصلی هر آدمی به خصوص در دوران جوانی و نوجوانی هستش) هيچ انرژی اضافه ای مصرف کنه.
نتيجتا اين توجه، تو زندگی شانس ها و موقعيت های بيشتری واسه پيشترفت در اختيارش قرار می ده. علاوه بر اين زيبايی می تونه در ايجاد اعتماد به نفس واسه حضور در اجتماع خيلی موثر باشه.
نگاه منفی :
مالکيت! يه دختر زيبا مجبوره سنگينی اين واژه رو بيش از هر کس ديگه ای تو زندگی تحمل کنه. از قربون صدقه رفتن های پدر و مادر و اطرافيان تو دوران کودکی گرفته (که هر کدوم زيبايی يه قسمت از چهره ش رو به خودشون ربط می دند) تا حساسيت های همسر آينده. (اين يک واقعيت غيرقابل انکاره که هر چی زيبايی يک زن بيشتر تو چشم بزنه، تمايل همسرش برای اثبات مالکيت رو اون بيشتر می شه. شايد از روی ترس!)
جالب اينجاست که خيلی اوقات لايه های اجتماعی ديگه هم نسبت به اين زيبايی ادعای مالکيت می کنند. زندگينامه پرفراز و نشيب گوگوش يک نمونه از آدمی رو نشون می ده که تو زندگی از واژه مالکيت لطمه خورده و حتی در برهه ای از زندگی مثل عروسک خيمه شب بازی بين کارگردان ها و صاحبان کاباره ها دست به دست می شد. آدمهايی که تو طلاقش از بهروز وثوقی و حضور ناخواسته ش تو فيلم "در امتداد شب" تاثير زيادی داشتند.
يک دختر زيبا مجبوره ابراز توجه و انرژی مثبتی رو که از اطرافش می گيره، به نحوی پاسخ بده. و معمولا يک پاسخ مثبت رو انتخاب می کنه. يعنی سعی می کنه خودش رو به چيزی که ديگران ازش تو ذهن خوشون ساختند، نزديک کنه. چنين آدمی به ظاهر همه اين توجهات رو مجانی بدست مياره، ولی در واقع به قيمت تنهايی و آزادی شخصيش تموم می شه. اين آدم فرصت کمی برای عميق شدن در زندگی و شناختن خودش داره. به همين دليل احساس نياز جدی به علم، هنر، ادبيات، نوشتن و خيلی مقولات ديگه رو پيدا نمی کنه.
مثلا به نظر من اين موضوع اتفاقی نيست که می گند "تو فلان دانشگاه هر 10 سال يکبار ممکنه فقط يک دختر ظهور کنه که زيبايي آنچنانی داشته باشه" يا "اولين زن زيبا و متفکر واقعی را بايد در موزه نگه داشت"
و اما اين زيبايی وقتی با بلاهت ترکيب می شه، حاصلش معجونی می شه از غرور کاذب.
راستی آدما چطور می تونند نسبت به خصوصيتی که کوچکترين تاثيری در بدست آوردنش نداشتند، احساس تفاخر کنند؟!
و باز می رسيم به يکی از تناقض های تلخ و شيرين خلقت آدم،
وقتی می بينيم نعمت بزرگی مثل زيبايی می تونه (بصورت مستقيم يا غير مستقيم) حصار تکامل آدم بشه،
و يا وقتی محروميت از اين نعمت می تونه (بازهم به صورت مستقيم يا غير مستقيم) بهونه بزرگ شدن روح آدم بشه.
يک دختر زيبا در اکثر جاها مرکز ثقل توجه می شه.
چنين کسی برای اعلام وجود (که يکی از نيازهای اصلی هر آدمی به خصوص در دوران جوانی و نوجوانی هستش) هيچ انرژی اضافه ای مصرف کنه.
نتيجتا اين توجه، تو زندگی شانس ها و موقعيت های بيشتری واسه پيشترفت در اختيارش قرار می ده. علاوه بر اين زيبايی می تونه در ايجاد اعتماد به نفس واسه حضور در اجتماع خيلی موثر باشه.
نگاه منفی :
مالکيت! يه دختر زيبا مجبوره سنگينی اين واژه رو بيش از هر کس ديگه ای تو زندگی تحمل کنه. از قربون صدقه رفتن های پدر و مادر و اطرافيان تو دوران کودکی گرفته (که هر کدوم زيبايی يه قسمت از چهره ش رو به خودشون ربط می دند) تا حساسيت های همسر آينده. (اين يک واقعيت غيرقابل انکاره که هر چی زيبايی يک زن بيشتر تو چشم بزنه، تمايل همسرش برای اثبات مالکيت رو اون بيشتر می شه. شايد از روی ترس!)
جالب اينجاست که خيلی اوقات لايه های اجتماعی ديگه هم نسبت به اين زيبايی ادعای مالکيت می کنند. زندگينامه پرفراز و نشيب گوگوش يک نمونه از آدمی رو نشون می ده که تو زندگی از واژه مالکيت لطمه خورده و حتی در برهه ای از زندگی مثل عروسک خيمه شب بازی بين کارگردان ها و صاحبان کاباره ها دست به دست می شد. آدمهايی که تو طلاقش از بهروز وثوقی و حضور ناخواسته ش تو فيلم "در امتداد شب" تاثير زيادی داشتند.
يک دختر زيبا مجبوره ابراز توجه و انرژی مثبتی رو که از اطرافش می گيره، به نحوی پاسخ بده. و معمولا يک پاسخ مثبت رو انتخاب می کنه. يعنی سعی می کنه خودش رو به چيزی که ديگران ازش تو ذهن خوشون ساختند، نزديک کنه. چنين آدمی به ظاهر همه اين توجهات رو مجانی بدست مياره، ولی در واقع به قيمت تنهايی و آزادی شخصيش تموم می شه. اين آدم فرصت کمی برای عميق شدن در زندگی و شناختن خودش داره. به همين دليل احساس نياز جدی به علم، هنر، ادبيات، نوشتن و خيلی مقولات ديگه رو پيدا نمی کنه.
مثلا به نظر من اين موضوع اتفاقی نيست که می گند "تو فلان دانشگاه هر 10 سال يکبار ممکنه فقط يک دختر ظهور کنه که زيبايي آنچنانی داشته باشه" يا "اولين زن زيبا و متفکر واقعی را بايد در موزه نگه داشت"
و اما اين زيبايی وقتی با بلاهت ترکيب می شه، حاصلش معجونی می شه از غرور کاذب.
راستی آدما چطور می تونند نسبت به خصوصيتی که کوچکترين تاثيری در بدست آوردنش نداشتند، احساس تفاخر کنند؟!
و باز می رسيم به يکی از تناقض های تلخ و شيرين خلقت آدم،
وقتی می بينيم نعمت بزرگی مثل زيبايی می تونه (بصورت مستقيم يا غير مستقيم) حصار تکامل آدم بشه،
و يا وقتی محروميت از اين نعمت می تونه (بازهم به صورت مستقيم يا غير مستقيم) بهونه بزرگ شدن روح آدم بشه.
۱۳۸۲ مهر ۷, دوشنبه
۱۳۸۲ مهر ۵, شنبه
فصل عشق بازی جنون آميز باد با پيکر نيمه عريان درخت،
فصل مشترک طبيعت و سرنوشت تراژيک انسان در خلقت،
فصل بی نيازی پرشکوه زمين از منت های آسمان،
فصل خش خش رخوت ناک برگها در پای پرسه های بی انتها،
فصل ورق خوردن ناخواسته چند برگ از کتاب زندگی با اولين وزش باد،
فصل تهوع ناشی از ميوه های بلاهت تابستانی(بجز انگور!)
فصل هجرت مرغهای دريايی از دلبستگيهای مردابی،
فصل رقص کفترها با بالهای نيمه باز بر بامهای اضطراب،
فصل پيمانه زدن با خاطرات راه راه در شبهای بی انتها،
فصل پناه بردن حقيرانه سگها به مطبخ ارباب،
فصل سرود آزادی گرگها در شب های کوهستانی،
فصل نجوای تلخ ويرانی در گوشهای خوش خيالی،
فصل زرد و قرمز و کهربايی،
پادشاه فصلها،
پاييز.
فصل عشق بازی جنون آميز باد با پيکر نيمه عريان درخت،
فصل مشترک طبيعت و سرنوشت تراژيک انسان در خلقت،
فصل بی نيازی پرشکوه زمين از منت های آسمان،
فصل خش خش رخوت ناک برگها در پای پرسه های بی انتها،
فصل ورق خوردن ناخواسته چند برگ از کتاب زندگی با اولين وزش باد،
فصل تهوع ناشی از ميوه های بلاهت تابستانی(بجز انگور!)
فصل هجرت مرغهای دريايی از دلبستگيهای مردابی،
فصل رقص کفترها با بالهای نيمه باز بر بامهای اضطراب،
فصل پيمانه زدن با خاطرات راه راه در شبهای بی انتها،
فصل پناه بردن حقيرانه سگها به مطبخ ارباب،
فصل سرود آزادی گرگها در شب های کوهستانی،
فصل نجوای تلخ ويرانی در گوشهای خوش خيالی،
فصل زرد و قرمز و کهربايی،
پادشاه فصلها،
پاييز.
۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سهشنبه
that used to make you mad
and i wish
I could turn back the time
and I wish ...
که اين هی بخونه و تو هی گوش بدی
و اين هی بخونه و تو هی گوش بدی
و دوباره و دوباره و تو اين دور احمقانه فقط حس می کنی
که جزئی از وجودت داره خراشيده می شه،
ولی تو ابايی ازش نداری
و اين هی بخونه و تو هی گوش بدی
و ...
و بقول باب مارلی :
"خوبی موسيقی يکيش اينه
که وقتی تو رو می زنه،
دردی احساس نمی کنی"
I remember the things
that used to make you mad
and i wish
I could turn back the time
and I wish ...
که اين هی بخونه و تو هی گوش بدی
و اين هی بخونه و تو هی گوش بدی
و دوباره و دوباره و تو اين دور احمقانه فقط حس می کنی
که جزئی از وجودت داره خراشيده می شه،
ولی تو ابايی ازش نداری
و اين هی بخونه و تو هی گوش بدی
و ...
و بقول باب مارلی :
"خوبی موسيقی يکيش اينه
که وقتی تو رو می زنه،
دردی احساس نمی کنی"
۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه
گاهی به خوشبختی و عاقبت به خيری پاريکال در سريال "بی خانمان" حسودی می کنم!
گاهی وسطهای بازی حکم، با آن دو برگ ژوکر بيکاری که در قاب ورق ها جا مانده اند، احساس همذات پنداری می کنم.
گاهی به عربده ها و زهره چشم گيری های باريتعالی در کتاب آسمانی اش پوزخند می زنم.
گاهی به سنگدلی ام افتخار می کنم و برای خود در آينه غمزه های مردانه می آيم!
گاهی در جاده زندگی عقب گرد می کنم و تکه پاره های غرورم را جارو می زنم.
گاهی آنقدر خطرناک و جانی می شوم که ممکن است خوشرنگترين ماتيک منشی شرکتمان را به شرط بوسه ای طولانی از لبهايش به گروگان بگيرم!
گاهی سراغ نيمکت های ناپديد شده جلوی دانشکده را از چمن های زرد شده و برگهای پاييز زده می گيرم.
گاهی با معشوقه پرغرور خود در زير باران قدم می زنم و به او می فهمانم که برای ديدن چهره بی نقابش مشتاق نيستم.
گاهی با مشاهده کليک های ناشناس از يک منطقه نوستالژی زا به خود می پيچيم!
گاهی به "آری اينچنين بود ای برادر" گوش می دهم و از نفرت لبريز می شوم.
گاهی شديدا احتياج دارم به ديگران بفهمانم که بی کسی يک چيز است و تنهايی چيزی ديگر.
گاهی از قايم موشک بازی احمقانه خورشيد و ماه با يکديگر خسته می شوم.
گاهی فکر می کنم پرشکوه ترين خداحافظی با زندگی يک "خداحافظی طولانی" است. خداحافظی ای که هيچگاه به پايان نمی رسد.
گاهی به خوشبختی و عاقبت به خيری پاريکال در سريال "بی خانمان" حسودی می کنم!
گاهی وسطهای بازی حکم، با آن دو برگ ژوکر بيکاری که در قاب ورق ها جا مانده اند، احساس همذات پنداری می کنم.
گاهی به عربده ها و زهره چشم گيری های باريتعالی در کتاب آسمانی اش پوزخند می زنم.
گاهی به سنگدلی ام افتخار می کنم و برای خود در آينه غمزه های مردانه می آيم!
گاهی در جاده زندگی عقب گرد می کنم و تکه پاره های غرورم را جارو می زنم.
گاهی آنقدر خطرناک و جانی می شوم که ممکن است خوشرنگترين ماتيک منشی شرکتمان را به شرط بوسه ای طولانی از لبهايش به گروگان بگيرم!
گاهی سراغ نيمکت های ناپديد شده جلوی دانشکده را از چمن های زرد شده و برگهای پاييز زده می گيرم.
گاهی با معشوقه پرغرور خود در زير باران قدم می زنم و به او می فهمانم که برای ديدن چهره بی نقابش مشتاق نيستم.
گاهی با مشاهده کليک های ناشناس از يک منطقه نوستالژی زا به خود می پيچيم!
گاهی به "آری اينچنين بود ای برادر" گوش می دهم و از نفرت لبريز می شوم.
گاهی شديدا احتياج دارم به ديگران بفهمانم که بی کسی يک چيز است و تنهايی چيزی ديگر.
گاهی از قايم موشک بازی احمقانه خورشيد و ماه با يکديگر خسته می شوم.
گاهی فکر می کنم پرشکوه ترين خداحافظی با زندگی يک "خداحافظی طولانی" است. خداحافظی ای که هيچگاه به پايان نمی رسد.
۱۳۸۲ شهریور ۱۹, چهارشنبه
"به روی صحنه جز تکه ای حرير نازک چيزی تن تو را نمی پوشاند. به خاطر هنر می توان عريان روی صحنه رفت و پوشيده تر و پاکيزه تر بازگشت. اما هيچ چيز و هيچ کس ديگر در اين دنيا نيست که شايسته آن باشد. برهنگی بيماری عصر ماست. من پيرمردم و شايد حرفهاي خنده آور می زنم، اما به گمان من تن عريان تو بايد مال کسی باشد که روح عريانش را دوست می داری. بد نيست اگر انديشه تو در اين باره مال ده سال پيش باشد. مال دوران پوشيدگی، نترس اين ده سال تو را پيرتر نخواهد کرد، به هر حال اميدوارم تو آخرين کسی باشی که تبعه جزيره لختی ها می شود.
می دانم که پدران و فرزندان هميشه جنگ جاودانی با هم دارند. با انديشه های من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطيع خوشم نمی آيد…"
"به روی صحنه جز تکه ای حرير نازک چيزی تن تو را نمی پوشاند. به خاطر هنر می توان عريان روی صحنه رفت و پوشيده تر و پاکيزه تر بازگشت. اما هيچ چيز و هيچ کس ديگر در اين دنيا نيست که شايسته آن باشد. برهنگی بيماری عصر ماست. من پيرمردم و شايد حرفهاي خنده آور می زنم، اما به گمان من تن عريان تو بايد مال کسی باشد که روح عريانش را دوست می داری. بد نيست اگر انديشه تو در اين باره مال ده سال پيش باشد. مال دوران پوشيدگی، نترس اين ده سال تو را پيرتر نخواهد کرد، به هر حال اميدوارم تو آخرين کسی باشی که تبعه جزيره لختی ها می شود.
می دانم که پدران و فرزندان هميشه جنگ جاودانی با هم دارند. با انديشه های من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطيع خوشم نمی آيد…"
اين می تونه ادامه پيدا کنه و سلولهای خاکستری دوست داشتنی مزبور با کسب شناخت بيشتر از دنيای بيرون، کم کم به فرمانرواهای بی چون و چرا و قابل اعتماد آدميزاد تبديل می شند!
يه جلسه مشاعره رو در نظر بگيريد که اولی يه شعر بی نمک از سعدی رو می خونه. دومی اصلا به اين فکر نمی کنه که مشاعره رو با يه شعر بی نمک تر از ناصرخسرو ادامه بده يا با يه شعر انسانی از گلسرخی.
وقتی هم تو يه امتحان تستی زماندار نشستيم، همچنان زير چتر فرمانروايی همين حاکم هستيم و به نفعمونه که حتی يه لحظه هم از فرامينش سرپيچی نکنيم. اين حاکم هم سريعترين و در عين حال سطحی ترين سربازان خودش رو می فرسته به ميدون نبرد.(طبيعيه که الان فرصت عميق شدن و کشف های آنچنانی نيست)
نمی دونم چطور، نمی دونم کجا، نمی دونم کی، احتمالا نه در يک لحظه آنی بلکه طی گذر زمان، آدمها کم کم به دنيای درون خودشون پا می گذارند. بعضی ها به همين تماس سطحی اکتفا می کنند، ولی بعضی های ديگه که بيشتر عميق می شند، می بينند که به يه دنيای جديد، با قواعد و قوانين متفاوت از دنيای بيرون پا گذاشتند. لازم نيست که مثل کريستف کلمب همه دنيا رو خبر دار کنند، فقط خودشون به اين باور می رسند که اين دنيای جديد به اندازه دنيای بيرون(و بلکه بيشتر از اون) براشون جذابيت داره.
اين می تونه ادامه پيدا کنه و سلولهای خاکستری دوست داشتنی مزبور با کسب شناخت بيشتر از دنيای بيرون، کم کم به فرمانرواهای بی چون و چرا و قابل اعتماد آدميزاد تبديل می شند!
يه جلسه مشاعره رو در نظر بگيريد که اولی يه شعر بی نمک از سعدی رو می خونه. دومی اصلا به اين فکر نمی کنه که مشاعره رو با يه شعر بی نمک تر از ناصرخسرو ادامه بده يا با يه شعر انسانی از گلسرخی.
وقتی هم تو يه امتحان تستی زماندار نشستيم، همچنان زير چتر فرمانروايی همين حاکم هستيم و به نفعمونه که حتی يه لحظه هم از فرامينش سرپيچی نکنيم. اين حاکم هم سريعترين و در عين حال سطحی ترين سربازان خودش رو می فرسته به ميدون نبرد.(طبيعيه که الان فرصت عميق شدن و کشف های آنچنانی نيست)
نمی دونم چطور، نمی دونم کجا، نمی دونم کی، احتمالا نه در يک لحظه آنی بلکه طی گذر زمان، آدمها کم کم به دنيای درون خودشون پا می گذارند. بعضی ها به همين تماس سطحی اکتفا می کنند، ولی بعضی های ديگه که بيشتر عميق می شند، می بينند که به يه دنيای جديد، با قواعد و قوانين متفاوت از دنيای بيرون پا گذاشتند. لازم نيست که مثل کريستف کلمب همه دنيا رو خبر دار کنند، فقط خودشون به اين باور می رسند که اين دنيای جديد به اندازه دنيای بيرون(و بلکه بيشتر از اون) براشون جذابيت داره.
اينجا دريای بی تابی است. اينجا بيابان حيرت است. اينجا سرزمين جستجوهای بی انتهاست. تنها قانون اين دنيا بی قانونی است. تنها مرز اين سرزمين در بی نهايت پهن شده است.
تو اين دنيا گاهی لازمه که "پارو نزد. وا داد. شايد هم دل رو به دريا داد"
ممکنه تو اين دنيا ساعتها تنها بنشينی و به "بوی پيراهن يوسف" گوش کنی. بعد احساس کنی اين کاملترين هارمونی خلقته. تازه به اين نتيجه هم برسی که دنيا می تونه آخر همين هارمونی تموم بشه. آره. همينجا!
تو اين دنيا ممکنه آدمی(*) رو ببينی که بعد از مدتی از روزنامه نگاری روزمره زده می شه! احساس می کنه که برای گفتن بهترين حرفهاش به زمان و تمرکز بيشتری احتياج داره که بايد و نبايدهای هر روزه اين اجازه رو بهش نمی ده. روزنامه نگاری رو رها می کنه، به عالم نويسندگی خودش برمی گرده و شاهکاری خلق می کنه به اسم "پيرمرد و دريا"
تو اين دنيا، برای درک بعضی عوالم و نوشته ها شايد لازم باشه به توصيه نويسنده ش گوش بدی. اونجا که می گه : "پيش از آنکه بينديشی تا چه بگويی، بينديش که چه می گويم!"
آره، برای فهميدن کوير لازمه که حداقل يکبار اونو از دريچه نگاه نويسنده ش ديد. حس کرد.
*ارنست همينگوی
اينجا دريای بی تابی است. اينجا بيابان حيرت است. اينجا سرزمين جستجوهای بی انتهاست. تنها قانون اين دنيا بی قانونی است. تنها مرز اين سرزمين در بی نهايت پهن شده است.
تو اين دنيا گاهی لازمه که "پارو نزد. وا داد. شايد هم دل رو به دريا داد"
ممکنه تو اين دنيا ساعتها تنها بنشينی و به "بوی پيراهن يوسف" گوش کنی. بعد احساس کنی اين کاملترين هارمونی خلقته. تازه به اين نتيجه هم برسی که دنيا می تونه آخر همين هارمونی تموم بشه. آره. همينجا!
تو اين دنيا ممکنه آدمی(*) رو ببينی که بعد از مدتی از روزنامه نگاری روزمره زده می شه! احساس می کنه که برای گفتن بهترين حرفهاش به زمان و تمرکز بيشتری احتياج داره که بايد و نبايدهای هر روزه اين اجازه رو بهش نمی ده. روزنامه نگاری رو رها می کنه، به عالم نويسندگی خودش برمی گرده و شاهکاری خلق می کنه به اسم "پيرمرد و دريا"
تو اين دنيا، برای درک بعضی عوالم و نوشته ها شايد لازم باشه به توصيه نويسنده ش گوش بدی. اونجا که می گه : "پيش از آنکه بينديشی تا چه بگويی، بينديش که چه می گويم!"
آره، برای فهميدن کوير لازمه که حداقل يکبار اونو از دريچه نگاه نويسنده ش ديد. حس کرد.
*ارنست همينگوی
تو دنيايی که اگر فقط 10 روز از محيط بيرون زندگيت غافل باشی، بعد از اون مدت ممکنه احساس يه آدم ماقبل تاريخ رو داشته باشی که به آينده سفر کرده!
يا از اون طرف آدمهايی رو ببينی که اوج درک شون از انسان به استخوان و پوست و ماهيچه و چربی و حواس پنجگانه و آلات چندگانه و حالات پيش از آميزش و احوال پس از گوارش و نهايت شناختشون از انسانيت به منشور حقوق بشر سازمان ملل ختم می شه.
خيلی خيلی سخته که بتونی نقشت رو بجا و به موقع و کامل تو هر دو جا بازی کنی.
تو دنيايی که اگر فقط 10 روز از محيط بيرون زندگيت غافل باشی، بعد از اون مدت ممکنه احساس يه آدم ماقبل تاريخ رو داشته باشی که به آينده سفر کرده!
يا از اون طرف آدمهايی رو ببينی که اوج درک شون از انسان به استخوان و پوست و ماهيچه و چربی و حواس پنجگانه و آلات چندگانه و حالات پيش از آميزش و احوال پس از گوارش و نهايت شناختشون از انسانيت به منشور حقوق بشر سازمان ملل ختم می شه.
خيلی خيلی سخته که بتونی نقشت رو بجا و به موقع و کامل تو هر دو جا بازی کنی.
۱۳۸۲ شهریور ۱۴, جمعه
وقتی برای مدتی به ساز دوست داشتنيت نزديک نمی شی، می بينی که کلی باهمديگه غريبه شديد.
وقتی برای مدتی دست به قلم نبرده باشی، می بينی با همه واژه ها و معانی غريبه شدی.
وقتی برای مدتی وبلاگ خودت رو هم باز نکنی، تازه باورت می شه که آدم می تونه با وبلاگ خودش هم غريبه بشه.(بعد از اين همه مدت بايد يه بار ديگه از خودت بپرسی: ارتباط اين وبلاگ با تو چيه؟ قراره اينجا چی بنويسی؟ کی قراره اينجا رو بخونه؟)
وقتی نزديک به دو هفته وقت اينو نداشته باشی که حتی به اندازه نيم ساعت هم با خودت خلوت کنی، احساس می کنی که با خودت هم غريبه شدی. خيلی غريبه.
احساس می کنی که اينطوری زندگی چقدر سريع، راحت و در عين حال پوچ می گذره. اينه که می گند آدما حاضرند درباره هر چيزی عميق بشند جز خودشون.
احساس می کنی به همون اندازه که با خودت غريبه شدی، از مدار انسانيت هم خارج شدی.
احساس می کنی بی دليل نيست لحظات ناخودآگاه زندگی رو اصلا جزء زندگی آدما حساب نمی کنند.
احساس می کنی چقدر خوبه که اين روز آخر هفته تنهايی.
می تونی تو انبوه کتابهای خونده نشده، روزنامه ها و مجله های انباشته شده و فيلم های ديده نشده غرق بشی و از بين اين خروار حرف و واژه و ايده و صدا و تصوير، يهو يه حس و درد مشترک تا عمق وجودت نفوذ کنه :
می بينم صورتمو تو آينه
با لبی خسته می پرسم از خودم
اين غريبه کيه از من چی می خواد
اون به من يا من به اون خيره شدم
باورم نمی شه هر چی می بينم
چشامو يه لحظه رو هم می ذارم
به خودم می گم که اين صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هر چی بايد بدونم دستم می گه
منو توی آينه نشون می ده
می گه اين تويی نه هيچکس ديگه
…
آينه می گه تو همونی که يه روز
می خواستی خورشيدو با دست بگيری*
*مرحوم فرهاد فروغی-چلچراغ- شماره 63
وقتی برای مدتی به ساز دوست داشتنيت نزديک نمی شی، می بينی که کلی باهمديگه غريبه شديد.
وقتی برای مدتی دست به قلم نبرده باشی، می بينی با همه واژه ها و معانی غريبه شدی.
وقتی برای مدتی وبلاگ خودت رو هم باز نکنی، تازه باورت می شه که آدم می تونه با وبلاگ خودش هم غريبه بشه.(بعد از اين همه مدت بايد يه بار ديگه از خودت بپرسی: ارتباط اين وبلاگ با تو چيه؟ قراره اينجا چی بنويسی؟ کی قراره اينجا رو بخونه؟)
وقتی نزديک به دو هفته وقت اينو نداشته باشی که حتی به اندازه نيم ساعت هم با خودت خلوت کنی، احساس می کنی که با خودت هم غريبه شدی. خيلی غريبه.
احساس می کنی که اينطوری زندگی چقدر سريع، راحت و در عين حال پوچ می گذره. اينه که می گند آدما حاضرند درباره هر چيزی عميق بشند جز خودشون.
احساس می کنی به همون اندازه که با خودت غريبه شدی، از مدار انسانيت هم خارج شدی.
احساس می کنی بی دليل نيست لحظات ناخودآگاه زندگی رو اصلا جزء زندگی آدما حساب نمی کنند.
احساس می کنی چقدر خوبه که اين روز آخر هفته تنهايی.
می تونی تو انبوه کتابهای خونده نشده، روزنامه ها و مجله های انباشته شده و فيلم های ديده نشده غرق بشی و از بين اين خروار حرف و واژه و ايده و صدا و تصوير، يهو يه حس و درد مشترک تا عمق وجودت نفوذ کنه :
می بينم صورتمو تو آينه
با لبی خسته می پرسم از خودم
اين غريبه کيه از من چی می خواد
اون به من يا من به اون خيره شدم
باورم نمی شه هر چی می بينم
چشامو يه لحظه رو هم می ذارم
به خودم می گم که اين صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هر چی بايد بدونم دستم می گه
منو توی آينه نشون می ده
می گه اين تويی نه هيچکس ديگه
…
آينه می گه تو همونی که يه روز
می خواستی خورشيدو با دست بگيری*
*مرحوم فرهاد فروغی-چلچراغ- شماره 63
۱۳۸۲ مرداد ۲۸, سهشنبه
وصله ای ناجور
بر پيکر زندگی خويش
اين رفت و برگشت ها هميشه با من بودند. شايد خيلی پيش از وقتی که خودم رو بشناسم. چيز زياد پيچيده ای نيست. همين حضور و غيابهای بين جمع و آن نمی دانم کجايی که ...راستش نمی دانم کجاست!
مدتهاست به اين نتيجه رسيدم اين موضوع به مکان و زمان خاصی مربوط نمی شه.
اينکه سر کلاس نشسته باشم و بحث درباره يکی از موضوعات اساسی رشته مون داغ باشه...
اينکه تو محل کارم مشغول سر و کله زدن با برنامه ای باشم که به دقت و حواس جمعي زيادی احتياج داره...
اينکه تو بين نزديکترين دوستهام باشم...
اينکه تو جشن عروسی(از نوع غليظش) يکی از اقواممون نشسته باشم که اطرافم پر از چهره های آشناست...
...
فرقی نمی کنه. به هر حال بايد تحملش کنم. ممکنه موضوعاتی که حواسم رو از جمع پرت می کنه يا بازه های زمانيش متفاوت باشه، ولی با هم تفاوت ماهوی چندانی ندارند.
وصله ای ناجور
بر پيکر زندگی خويش
اين رفت و برگشت ها هميشه با من بودند. شايد خيلی پيش از وقتی که خودم رو بشناسم. چيز زياد پيچيده ای نيست. همين حضور و غيابهای بين جمع و آن نمی دانم کجايی که ...راستش نمی دانم کجاست!
مدتهاست به اين نتيجه رسيدم اين موضوع به مکان و زمان خاصی مربوط نمی شه.
اينکه سر کلاس نشسته باشم و بحث درباره يکی از موضوعات اساسی رشته مون داغ باشه...
اينکه تو محل کارم مشغول سر و کله زدن با برنامه ای باشم که به دقت و حواس جمعي زيادی احتياج داره...
اينکه تو بين نزديکترين دوستهام باشم...
اينکه تو جشن عروسی(از نوع غليظش) يکی از اقواممون نشسته باشم که اطرافم پر از چهره های آشناست...
...
فرقی نمی کنه. به هر حال بايد تحملش کنم. ممکنه موضوعاتی که حواسم رو از جمع پرت می کنه يا بازه های زمانيش متفاوت باشه، ولی با هم تفاوت ماهوی چندانی ندارند.
ديشب هم همينطور بود. رقص وحشيانه نور اذيتم می کرد. فوران فيس و افاده های جماعت سانتی مانتال موقع غذا خوردن هم.
نگاه های سنگين و غريبه هم (هر چند رقص رو به عنوان يک هنر زنده و شاد به اندازه ظرفيت خودش قبول دارم، ولی احساس می کنم هيجانات درونيم از جنسی نيستند که بشه با حرکات موزون يا جفتک پرانی های پست مدرن تخليه شون کرد. دلم می خواست جيغ بزنم که "چرا به چشم يه بيمار روحی بهم نيگاه می کنيد؟! با همتونم ...ها!" )
صداهای ناهنجار اون سازهای بی ربط هم. شعرهای نامتناسب با مراسم هم (اصلا نمی تونستم درک کنم چطوری می شه اين آهنگ "بگو يه خورده غم داری، بگو....... بگو منو کم داری، بگو" رو واسه مراسم شاد انتخاب کرد، هر چند واسه رقص تانگو! و تازه يه عده آدم با عميقترين احساس موجود مشغول همراهی عروس و دوماد در قالب حرکات بدن يا لبها باشند. نمی تونم تصور کنم اين حالت مضحک واقعيه. يهو تصور می کنم دارم يه سری حرکات پيچ در پيچ با موزيک پس زمينه رو دنبال می کنم. يه صدای مبهم داره می خونه: "بگو يه تخته کم داری، بگو.... بگو يه خورده اَ*ن داری، بگو!"
ها ها. صحنه مضحک تر شد. ولی ديگه خيالم راحته که واقعی نيست!
سراغ خان دايی رو می گيرم! می گن تو حياط مشغول هواخوريه. می رم پيشش. تو اين جور مواقع بهترين سوژه واسه گذران وقته. حتی اگه بخواهيم يه بار ديگه پرونده بحثهای کليشه ای و تکراری خودمون درباره بن بستهای سياسی و اجتماعی کشور رو باز کنيم!
می بينم هنوز داره همه شرايط رو با تئوريهای جناب زيباکلام تو کتاب "ما چگونه ما شديم" توجيه می کنه. منم اصلا حوصله بحث های بی فايده رو ندارم. کتاب جديد زيباکلام، وداع با دوم خرداد، رو بهش معرفی می کنم. مقاديری ذوق می کنه. احساس می کنم حالا می تونم به بهونه سيگار کشيدن تو يه جای خلوت اونو با ايده های پيچ در پيچش تنها بگذارم.
ديشب هم همينطور بود. رقص وحشيانه نور اذيتم می کرد. فوران فيس و افاده های جماعت سانتی مانتال موقع غذا خوردن هم.
نگاه های سنگين و غريبه هم (هر چند رقص رو به عنوان يک هنر زنده و شاد به اندازه ظرفيت خودش قبول دارم، ولی احساس می کنم هيجانات درونيم از جنسی نيستند که بشه با حرکات موزون يا جفتک پرانی های پست مدرن تخليه شون کرد. دلم می خواست جيغ بزنم که "چرا به چشم يه بيمار روحی بهم نيگاه می کنيد؟! با همتونم ...ها!" )
صداهای ناهنجار اون سازهای بی ربط هم. شعرهای نامتناسب با مراسم هم (اصلا نمی تونستم درک کنم چطوری می شه اين آهنگ "بگو يه خورده غم داری، بگو....... بگو منو کم داری، بگو" رو واسه مراسم شاد انتخاب کرد، هر چند واسه رقص تانگو! و تازه يه عده آدم با عميقترين احساس موجود مشغول همراهی عروس و دوماد در قالب حرکات بدن يا لبها باشند. نمی تونم تصور کنم اين حالت مضحک واقعيه. يهو تصور می کنم دارم يه سری حرکات پيچ در پيچ با موزيک پس زمينه رو دنبال می کنم. يه صدای مبهم داره می خونه: "بگو يه تخته کم داری، بگو.... بگو يه خورده اَ*ن داری، بگو!"
ها ها. صحنه مضحک تر شد. ولی ديگه خيالم راحته که واقعی نيست!
سراغ خان دايی رو می گيرم! می گن تو حياط مشغول هواخوريه. می رم پيشش. تو اين جور مواقع بهترين سوژه واسه گذران وقته. حتی اگه بخواهيم يه بار ديگه پرونده بحثهای کليشه ای و تکراری خودمون درباره بن بستهای سياسی و اجتماعی کشور رو باز کنيم!
می بينم هنوز داره همه شرايط رو با تئوريهای جناب زيباکلام تو کتاب "ما چگونه ما شديم" توجيه می کنه. منم اصلا حوصله بحث های بی فايده رو ندارم. کتاب جديد زيباکلام، وداع با دوم خرداد، رو بهش معرفی می کنم. مقاديری ذوق می کنه. احساس می کنم حالا می تونم به بهونه سيگار کشيدن تو يه جای خلوت اونو با ايده های پيچ در پيچش تنها بگذارم.
۱۳۸۲ مرداد ۲۷, دوشنبه
بر می گردم تو مراسم.
آخرِ شبه.
(از اون طرف می شه نزديکيهای صبح) بدنها و آرايشها اون آمادگی و طراوت اوليه رو ندارند.
شادنوشی ها و قهقهه های اول شب جای خودشو به خماری چشمها داده.
يه دختره مياد درست روبروم می نشينه. نشستن که چه عرض کنم. از فرط خستگی رو صندلی تالاپ می شه. تو چشماش نيگاه می کنم. خاليه خاليه. نگام يه خورده نزول می کنه (طبيعتا!) می بينم که شديدا خوش استيله(وقتی می گم خوش استيله، باور کنيد. مجبورم نکنيد تو مکان عمومی پرونده بی ناموسی وا کنم!) پاهاش از شدت حرکات ديشداران ديرين تاول زده. واسه همين اونا رو تقريبا از تو کفشهاش در آورده. نای راه رفتن نداره. يه دونه از اون نگاه های آخر شبی بهم می ندازه. همچين بدش نمياد من برم بغلش کنم بگذارمش رو تختخواب خونه شون. احساس می کنم يه خورده زيادی سنگينه! اگه پيشنهاد بهتری داده بود، شايد درباره ش بيشتر فکر می کردم!
گرفتار يکی از اون حضور و غياب ها می شم. وقتی به خودم ميام، می بينم تازه چراغ اتاق خودم رو روشن کردم. اون آرامش دوست داشتنيش داره نوازشم می کنه.
ها! تو اين موقع شب چهره صادق هدايت (با اون چشمهای بابا قوريش به قول خواهرم) بايد اولين نفری باشه که به استقبالت مياد. لعنتی! هيچ وقت نمی تونم نديده ش بگيرم :
"من هيچ وقت در کيفهای ديگران شريک نبوده ام. هميشه يه احساس سخت يا يه احساس بدبختی جلوی منو گرفته"
لعنتی! مجبور بودی اين حرف رو از کنج قلب من برداری بياری تو اين دفترچه بنويسی که حالا من دستاويز خوبی واسه توجيه خودم داشته باشم؟! آره؟
بر می گردم تو مراسم.
آخرِ شبه.
(از اون طرف می شه نزديکيهای صبح) بدنها و آرايشها اون آمادگی و طراوت اوليه رو ندارند.
شادنوشی ها و قهقهه های اول شب جای خودشو به خماری چشمها داده.
يه دختره مياد درست روبروم می نشينه. نشستن که چه عرض کنم. از فرط خستگی رو صندلی تالاپ می شه. تو چشماش نيگاه می کنم. خاليه خاليه. نگام يه خورده نزول می کنه (طبيعتا!) می بينم که شديدا خوش استيله(وقتی می گم خوش استيله، باور کنيد. مجبورم نکنيد تو مکان عمومی پرونده بی ناموسی وا کنم!) پاهاش از شدت حرکات ديشداران ديرين تاول زده. واسه همين اونا رو تقريبا از تو کفشهاش در آورده. نای راه رفتن نداره. يه دونه از اون نگاه های آخر شبی بهم می ندازه. همچين بدش نمياد من برم بغلش کنم بگذارمش رو تختخواب خونه شون. احساس می کنم يه خورده زيادی سنگينه! اگه پيشنهاد بهتری داده بود، شايد درباره ش بيشتر فکر می کردم!
گرفتار يکی از اون حضور و غياب ها می شم. وقتی به خودم ميام، می بينم تازه چراغ اتاق خودم رو روشن کردم. اون آرامش دوست داشتنيش داره نوازشم می کنه.
ها! تو اين موقع شب چهره صادق هدايت (با اون چشمهای بابا قوريش به قول خواهرم) بايد اولين نفری باشه که به استقبالت مياد. لعنتی! هيچ وقت نمی تونم نديده ش بگيرم :
"من هيچ وقت در کيفهای ديگران شريک نبوده ام. هميشه يه احساس سخت يا يه احساس بدبختی جلوی منو گرفته"
لعنتی! مجبور بودی اين حرف رو از کنج قلب من برداری بياری تو اين دفترچه بنويسی که حالا من دستاويز خوبی واسه توجيه خودم داشته باشم؟! آره؟
۱۳۸۲ مرداد ۱۹, یکشنبه
يا
"مامان جون، بستنی هاش خوشمزه تره"
در خلال (منظورم همون بينه) بازيهای بچه گانه (در واقع خيلی بچه گانه) يک حس (چيزی شبيه حس کنجکاوی) منو تحريک می کرد که بايد در يک محدوده خاص بدنبال يک چيز خاص تر بگردم. طبيعتا (و حتما) اينو کسی واسم توضيح نداده بود و يک اتفاق ساده (مثلا اعانه بستنی در اتاق بغلی) می تونست منو از ادامه جستجو منصرف کنه.(خب من فکر می کنم (اون موقع) واقعا هم بستنی هاش خوشمزه تر بود!)
يا
"مامان جون، بستنی هاش خوشمزه تره"
در خلال (منظورم همون بينه) بازيهای بچه گانه (در واقع خيلی بچه گانه) يک حس (چيزی شبيه حس کنجکاوی) منو تحريک می کرد که بايد در يک محدوده خاص بدنبال يک چيز خاص تر بگردم. طبيعتا (و حتما) اينو کسی واسم توضيح نداده بود و يک اتفاق ساده (مثلا اعانه بستنی در اتاق بغلی) می تونست منو از ادامه جستجو منصرف کنه.(خب من فکر می کنم (اون موقع) واقعا هم بستنی هاش خوشمزه تر بود!)
يا
"جوانه ها را بخاطر بسپار
درخت گلابی مردنی است"
دو تا راه بود که مدرسه مون رو به خونه متصل می کرد. يک راه، راه کوتاهتر بود که بچه های مرتب، منظم و سربراه اونو انتخاب می کردند و راه دوم، راه بلندتر بود که از کنار باغ بزرگی می گذشت و خوراک شيطنتهای ساير بچه ها در راه برگشت به خونه بود. اواسط بهار بود که يه بار به اصرار يکی از دوستام مسير هميشگيم رو عوض کردم و واسه خوردن توت های نوبر بهاری با جوجه لات ها همراه شدم. گريز از دست باغبون و کل کل کردن با اون واسه هيجان شروع خوب بود و در روزهای بعد، دخترکی با چشمانی به رنگ ميشی، موهايی به رنگ قهوه ای روشن و لباسهايی هميشه شاداب و جادوی طبيعت باغ( که بدون ترديد واقعی ترين تصور من از بهشت بود) و حساسيت باغبون نسبت به اين دختر(که مثل سوگلی همه گلهای باغ از اون دختر مواظبت می کرد)، کافی بود تا از اون دختر يک راز واسه من بسازه. البته رازها اصولا واسه من دوست داشتنی بودند. تنها تفاوت اين راز با کتابهای "به من بگو چرا" اين بود که اون کتابها فقط آدم رو به حيرت می نداختند، ولی اين يکی، دل آدم رو هم گرم می کرد. و اينگونه است که گاهی "بازيچه کودکان کوی" خود می شويم!!
اوضاع بر همين منوال بود تا اينکه تو يه ظهر داغ تابستون دوستم بهم گفت که صاحب اون باغ و خونه به همراه خانواده ش از اينجا رفتند و باغ رو هم واسه فروش گذاشتند. حرفش رو تموم کرده و نکرده، شروع کردم به دويدن به طرف باغ. دويدن بيهوده اون پسره تو فيلم درخت گلابی يادتون مياد؟ که چطور تو اون سربالايی، ماشين حامل "ميم" رو تعقيب می کرد. ولی من نمی دونستم دارم دنبال چی می دوم. شايد دنبال سايه گريزون خودم می دويدم. سايه ای که با نزديک شدن به نيمروز هر لحظه کوتاهتر می شد و به جايی رسيدم که با رسيدن خورشيد به وسط آسمون، ديگه کاملا محو شده بود.
اين اولين بار تو زندگيم بود که غمی از جنس جديد رو تجربه می کردم. غمی که تا عمق زيادی تو وجودم نفوذ کرد. و دل من که تا بحال چنين مهمون ناخونده و سمجی رو تجربه نکرده بود، مدتی باهاش مدارا کرد، با سوز و ساز غمگينش ساخت و بعد برای هميشه اونو تو يک صندوقخونه امن پنهان کرد.
مدتی بعد اون خونه و باغ رو واسه ساخت يه بنای مضحک دولتی خراب کردند و جوونه های درخت گلابی هم ديگه هيچ وقت ميوه ندادند.
يا
"جوانه ها را بخاطر بسپار
درخت گلابی مردنی است"
دو تا راه بود که مدرسه مون رو به خونه متصل می کرد. يک راه، راه کوتاهتر بود که بچه های مرتب، منظم و سربراه اونو انتخاب می کردند و راه دوم، راه بلندتر بود که از کنار باغ بزرگی می گذشت و خوراک شيطنتهای ساير بچه ها در راه برگشت به خونه بود. اواسط بهار بود که يه بار به اصرار يکی از دوستام مسير هميشگيم رو عوض کردم و واسه خوردن توت های نوبر بهاری با جوجه لات ها همراه شدم. گريز از دست باغبون و کل کل کردن با اون واسه هيجان شروع خوب بود و در روزهای بعد، دخترکی با چشمانی به رنگ ميشی، موهايی به رنگ قهوه ای روشن و لباسهايی هميشه شاداب و جادوی طبيعت باغ( که بدون ترديد واقعی ترين تصور من از بهشت بود) و حساسيت باغبون نسبت به اين دختر(که مثل سوگلی همه گلهای باغ از اون دختر مواظبت می کرد)، کافی بود تا از اون دختر يک راز واسه من بسازه. البته رازها اصولا واسه من دوست داشتنی بودند. تنها تفاوت اين راز با کتابهای "به من بگو چرا" اين بود که اون کتابها فقط آدم رو به حيرت می نداختند، ولی اين يکی، دل آدم رو هم گرم می کرد. و اينگونه است که گاهی "بازيچه کودکان کوی" خود می شويم!!
اوضاع بر همين منوال بود تا اينکه تو يه ظهر داغ تابستون دوستم بهم گفت که صاحب اون باغ و خونه به همراه خانواده ش از اينجا رفتند و باغ رو هم واسه فروش گذاشتند. حرفش رو تموم کرده و نکرده، شروع کردم به دويدن به طرف باغ. دويدن بيهوده اون پسره تو فيلم درخت گلابی يادتون مياد؟ که چطور تو اون سربالايی، ماشين حامل "ميم" رو تعقيب می کرد. ولی من نمی دونستم دارم دنبال چی می دوم. شايد دنبال سايه گريزون خودم می دويدم. سايه ای که با نزديک شدن به نيمروز هر لحظه کوتاهتر می شد و به جايی رسيدم که با رسيدن خورشيد به وسط آسمون، ديگه کاملا محو شده بود.
اين اولين بار تو زندگيم بود که غمی از جنس جديد رو تجربه می کردم. غمی که تا عمق زيادی تو وجودم نفوذ کرد. و دل من که تا بحال چنين مهمون ناخونده و سمجی رو تجربه نکرده بود، مدتی باهاش مدارا کرد، با سوز و ساز غمگينش ساخت و بعد برای هميشه اونو تو يک صندوقخونه امن پنهان کرد.
مدتی بعد اون خونه و باغ رو واسه ساخت يه بنای مضحک دولتی خراب کردند و جوونه های درخت گلابی هم ديگه هيچ وقت ميوه ندادند.