۱۳۸۲ مرداد ۱۹, یکشنبه

يک حس لعنتی دوست داشتنی

يا

"جوانه ها را بخاطر بسپار

درخت گلابی مردنی است"


دو تا راه بود که مدرسه مون رو به خونه متصل می کرد. يک راه، راه کوتاهتر بود که بچه های مرتب، منظم و سربراه اونو انتخاب می کردند و راه دوم، راه بلندتر بود که از کنار باغ بزرگی می گذشت و خوراک شيطنتهای ساير بچه ها در راه برگشت به خونه بود. اواسط بهار بود که يه بار به اصرار يکی از دوستام مسير هميشگيم رو عوض کردم و واسه خوردن توت های نوبر بهاری با جوجه لات ها همراه شدم. گريز از دست باغبون و کل کل کردن با اون واسه هيجان شروع خوب بود و در روزهای بعد، دخترکی با چشمانی به رنگ ميشی، موهايی به رنگ قهوه ای روشن و لباسهايی هميشه شاداب و جادوی طبيعت باغ( که بدون ترديد واقعی ترين تصور من از بهشت بود) و حساسيت باغبون نسبت به اين دختر(که مثل سوگلی همه گلهای باغ از اون دختر مواظبت می کرد)، کافی بود تا از اون دختر يک راز واسه من بسازه. البته رازها اصولا واسه من دوست داشتنی بودند. تنها تفاوت اين راز با کتابهای "به من بگو چرا" اين بود که اون کتابها فقط آدم رو به حيرت می نداختند، ولی اين يکی، دل آدم رو هم گرم می کرد. و اينگونه است که گاهی "بازيچه کودکان کوی" خود می شويم!!

اوضاع بر همين منوال بود تا اينکه تو يه ظهر داغ تابستون دوستم بهم گفت که صاحب اون باغ و خونه به همراه خانواده ش از اينجا رفتند و باغ رو هم واسه فروش گذاشتند. حرفش رو تموم کرده و نکرده، شروع کردم به دويدن به طرف باغ. دويدن بيهوده اون پسره تو فيلم درخت گلابی يادتون مياد؟ که چطور تو اون سربالايی، ماشين حامل "ميم" رو تعقيب می کرد. ولی من نمی دونستم دارم دنبال چی می دوم. شايد دنبال سايه گريزون خودم می دويدم. سايه ای که با نزديک شدن به نيمروز هر لحظه کوتاهتر می شد و به جايی رسيدم که با رسيدن خورشيد به وسط آسمون، ديگه کاملا محو شده بود.

اين اولين بار تو زندگيم بود که غمی از جنس جديد رو تجربه می کردم. غمی که تا عمق زيادی تو وجودم نفوذ کرد. و دل من که تا بحال چنين مهمون ناخونده و سمجی رو تجربه نکرده بود، مدتی باهاش مدارا کرد، با سوز و ساز غمگينش ساخت و بعد برای هميشه اونو تو يک صندوقخونه امن پنهان کرد.

مدتی بعد اون خونه و باغ رو واسه ساخت يه بنای مضحک دولتی خراب کردند و جوونه های درخت گلابی هم ديگه هيچ وقت ميوه ندادند.