۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

انسان شکنی، آری يا نه؟

"زندگی انسان بايد از الگوی حباب صابون پيروی کند. يعنی درست در هنگامی که تحول کامل بودن را در سر می پروراند و به دايره بی نقصی تبديل شده، بترکد"

همين جمله برام به اندازه کافی جذابيت داره که حدس بزنم اين صفحه برخلاف ظاهر زردنماش، حرفی واسه گفتن داشته باشه. البته قيافه طرف که يه جورايی شبيه ديوونه های دوست داشتنيه، در اين حدس بی تاثير نيست. تا اينکه می رسم به اينجا :

"به نظر من سوال های فلسفی سوال های واقعی نيستند. اين سوال ها تنها هنگام خستگی يا سرخوشی به سراغ آدمها می آيند. حتی خود هايدگر هم در خاطراتش نوشته که روزها بيشتر از آنکه به مساله وجود هستی فکر کند، به لباس هايی که بايد پيش هيتلر بپوشد، فکر می کرده!"

پروفسور اسميت از اين اصلی ترين مفهوم فلسفه ش با تعبير dehumanization (انسان شکنی) ياد می کنه :

"بايد پندار دروغين انسان بودن را از او گرفت تا بتوان از او موجودی براستی هوشمند ساخت."

اين يکی از اصلی ترين باورهای من نسبت به فلسفه حيات رو نشونه می گيره. يک فلسفه انسان محور که خودآگاهی رو يکی از جوهرهای اصلی آفرينش می دونه. به همين خاطر آشناترين تصويری که از اين موجود دوپا در ذهن داره، همزيستی مسالمت آميز (و شايد هم رقابتی جنگجويانه!) حداقل دو شخصيت مجزا در يک کالبد هستش :

اولی شخصيت هوشمندی است که بعنوان يک اِلِمان از کارخانه بزرگ هستی مشغول انجام وظيفه است،

دومی، شخصيت سرگردانی که با طبيعت احساس غربت می کند و به زندگی خو نمی گيرد.