چقدر وصف کردن اين دنيا سخته. حتی ابزار شناختش هم دقيقا مشخص نيست. وجدان؟ اشراق؟ احساس؟ خيال؟ مديتيشن؟ ولی هر چی باشه، اينجا ديگه سلولهای خاکستری مغز، حاکم بی چون و چرا نيستند و چه بسا در مواردی کاملا بی رنگ و بی اثر باشند.
اينجا دريای بی تابی است. اينجا بيابان حيرت است. اينجا سرزمين جستجوهای بی انتهاست. تنها قانون اين دنيا بی قانونی است. تنها مرز اين سرزمين در بی نهايت پهن شده است.
تو اين دنيا گاهی لازمه که "پارو نزد. وا داد. شايد هم دل رو به دريا داد"
ممکنه تو اين دنيا ساعتها تنها بنشينی و به "بوی پيراهن يوسف" گوش کنی. بعد احساس کنی اين کاملترين هارمونی خلقته. تازه به اين نتيجه هم برسی که دنيا می تونه آخر همين هارمونی تموم بشه. آره. همينجا!
تو اين دنيا ممکنه آدمی(*) رو ببينی که بعد از مدتی از روزنامه نگاری روزمره زده می شه! احساس می کنه که برای گفتن بهترين حرفهاش به زمان و تمرکز بيشتری احتياج داره که بايد و نبايدهای هر روزه اين اجازه رو بهش نمی ده. روزنامه نگاری رو رها می کنه، به عالم نويسندگی خودش برمی گرده و شاهکاری خلق می کنه به اسم "پيرمرد و دريا"
تو اين دنيا، برای درک بعضی عوالم و نوشته ها شايد لازم باشه به توصيه نويسنده ش گوش بدی. اونجا که می گه : "پيش از آنکه بينديشی تا چه بگويی، بينديش که چه می گويم!"
آره، برای فهميدن کوير لازمه که حداقل يکبار اونو از دريچه نگاه نويسنده ش ديد. حس کرد.
*ارنست همينگوی