نوستالژی رنگی
به يه عفونت حاد چشمی دچار شده بودم. درست از فردای اختتاميه نمايشگاه. بعد از سه بار مراجعه به پزشکهای مختلف کاشف به عمل اومد که عفونت مربوط به يه باکتری خطرناک هستش که اگه جلوش گرفته نشه، ممکنه به تراخم منجر بشه!!!
پووووف، حيف که اهل آه و ناله و شرح ماوقع گفتن نيستم، وگرنه براتون تعريف می کردم که نزديک به 5 روز استفاده مداوم از قطره های مختلف آنتی بيوتيک (به فاصله زمانی 1 ساعت) و درد و سوزش آبريزش شديد و در آخر حساسيت پيدا کردن به آنتی بيوتيک و حساس شدن نسبت به نور چه ملغمه دردناکی می شه.
همه اين ها يه طرف، کابوسهای روحی که ناخودآگاه به سراغم ميومد يه طرف.
آينده نابينای خودم رو تو ذهنم مرور می کردم و احساس می کردم که نديدن چقدر می تونه جانکاه باشه.
تو يه صحنه عمه جون رو می ديدم که داره مثل دوران بچگی واسم کتاب می خونه،
تو يه صحنه ديگه از اينکه مدام سيمهای گيتارم رو با هم اشتباه می گيرم، به مرز ديوانگی رسيده بودم و يا خودمو يه موجود منزوی می ديدم که نگاه ترحم آميز ديگران رو بصورت ناخودآگاه احساس می کنه و از همه اجتماعات گريزونه.
...
و خلاصه با يه نوستالژی رنگی آزار دهنده ای دست و پنجه نرم می کردم.
در کمال تعجب منحنی رشد بيماری که تا روز پنجم به طور فاجعه آميزی صعودی بود، تنزل فرموده و چشمهای ما دوباره با رنگها آشتی کردند(زندگی شيرين میشود)
در پايان از همه دست اندرکاران تشکر می کنم:
از مامان، بابا، آبجی خانوم و عمه جون به خاطر زحمتها و مهربونی هاشون.
از خواننده های فعال در اين مدت بويژه خانم ها Anna Vissi و Tatu و همه موزيک های بی کلام در دسترس، که از هر مسکنی بهتر بودند.
و جيرجيرکهای ناپيدای دوست داشتنی که بجای من تو اين مدت شب زنده داری می کردند
و حتی از اون انترن دست و پاچلفتی، بی سواد و حيف نون اورژانس که درمانم رو 2 روز کامل به تعويق انداخت!
پ. ن : تو اساطير و داستانهای قديمی خونده بودم که از چشم های بعضی از جمعيت نسوان تيرهایِ غمزه ناک ِ عفونت زا به سمت بينندگان پرتاب می شه، ولی فکر نمی کردم تو دنيای واقعی هم ممکنه بشه تجربه ش کرد. شما فعلا پيدا کنيد پرتغال فروش را تا من دوران نقاهت رو کامل طی کنم.
آی چشمم!!!