۱۳۸۲ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

اين منم، همان وصله ناجور

ديشب هم همينطور بود. رقص وحشيانه نور اذيتم می کرد. فوران فيس و افاده های جماعت سانتی مانتال موقع غذا خوردن هم.
نگاه های سنگين و غريبه هم (هر چند رقص رو به عنوان يک هنر زنده و شاد به اندازه ظرفيت خودش قبول دارم، ولی احساس می کنم هيجانات درونيم از جنسی نيستند که بشه با حرکات موزون يا جفتک پرانی های پست مدرن تخليه شون کرد. دلم می خواست جيغ بزنم که "چرا به چشم يه بيمار روحی بهم نيگاه می کنيد؟! با همتونم ...ها!" )
صداهای ناهنجار اون سازهای بی ربط هم. شعرهای نامتناسب با مراسم هم (اصلا نمی تونستم درک کنم چطوری می شه اين آهنگ "بگو يه خورده غم داری، بگو....... بگو منو کم داری، بگو" رو واسه مراسم شاد انتخاب کرد، هر چند واسه رقص تانگو! و تازه يه عده آدم با عميقترين احساس موجود مشغول همراهی عروس و دوماد در قالب حرکات بدن يا لبها باشند. نمی تونم تصور کنم اين حالت مضحک واقعيه. يهو تصور می کنم دارم يه سری حرکات پيچ در پيچ با موزيک پس زمينه رو دنبال می کنم. يه صدای مبهم داره می خونه: "بگو يه تخته کم داری، بگو.... بگو يه خورده اَ*ن داری، بگو!"
ها ها. صحنه مضحک تر شد. ولی ديگه خيالم راحته که واقعی نيست!


سراغ خان دايی رو می گيرم! می گن تو حياط مشغول هواخوريه. می رم پيشش. تو اين جور مواقع بهترين سوژه واسه گذران وقته. حتی اگه بخواهيم يه بار ديگه پرونده بحثهای کليشه ای و تکراری خودمون درباره بن بستهای سياسی و اجتماعی کشور رو باز کنيم!
می بينم هنوز داره همه شرايط رو با تئوريهای جناب زيباکلام تو کتاب "ما چگونه ما شديم" توجيه می کنه. منم اصلا حوصله بحث های بی فايده رو ندارم. کتاب جديد زيباکلام، وداع با دوم خرداد، رو بهش معرفی می کنم. مقاديری ذوق می کنه. احساس می کنم حالا می تونم به بهونه سيگار کشيدن تو يه جای خلوت اونو با ايده های پيچ در پيچش تنها بگذارم.