۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه

گاهی
گاهی به خوشبختی و عاقبت به خيری پاريکال در سريال "بی خانمان" حسودی می کنم!
گاهی وسطهای بازی حکم، با آن دو برگ ژوکر بيکاری که در قاب ورق ها جا مانده اند، احساس همذات پنداری می کنم.
گاهی به عربده ها و زهره چشم گيری های باريتعالی در کتاب آسمانی اش پوزخند می زنم.
گاهی به سنگدلی ام افتخار می کنم و برای خود در آينه غمزه های مردانه می آيم!
گاهی در جاده زندگی عقب گرد می کنم و تکه پاره های غرورم را جارو می زنم.
گاهی آنقدر خطرناک و جانی می شوم که ممکن است خوشرنگترين ماتيک منشی شرکتمان را به شرط بوسه ای طولانی از لبهايش به گروگان بگيرم!
گاهی سراغ نيمکت های ناپديد شده جلوی دانشکده را از چمن های زرد شده و برگهای پاييز زده می گيرم.
گاهی با معشوقه پرغرور خود در زير باران قدم می زنم و به او می فهمانم که برای ديدن چهره بی نقابش مشتاق نيستم.
گاهی با مشاهده کليک های ناشناس از يک منطقه نوستالژی زا به خود می پيچيم!
گاهی به "آری اينچنين بود ای برادر" گوش می دهم و از نفرت لبريز می شوم.
گاهی شديدا احتياج دارم به ديگران بفهمانم که بی کسی يک چيز است و تنهايی چيزی ديگر.
گاهی از قايم موشک بازی احمقانه خورشيد و ماه با يکديگر خسته می شوم.
گاهی فکر می کنم پرشکوه ترين خداحافظی با زندگی يک "خداحافظی طولانی" است. خداحافظی ای که هيچگاه به پايان نمی رسد.