۱۳۸۲ آبان ۲۶, دوشنبه

برای آنان که عشقشان زندگی است

اون عزاداره، ولی لبخندش رو به زور رو چهره ش نگه داشته تا سرخی ته چشماش رو از ديگران پنهان کرده باشه.
اون عزاداره، ولی خودش رو هوشيار نگه داشته تا ببينه از شما خوب پذيرايی می شه يا نه.
اون عزاداره، ولی هر چند وقت يکبار، خودش با جملات منقطع سکوت مجلس رو می شکونه تا مبادا شما جای خالی يک نفر رو احساس کنيد.
شايد اينطوری خودش رو هم گول می زنه که نفهمه جاي يک نفر واسه هميشه تو قلبش خالی شده.
اون عزاداره، ولی بجای اينکه ديگران مراعات حالش رو بکنند، اون داره مراعات حال ديگران رو می کنه!

***

رفتارهاش داره جيگرت رو آتيش می زنه. اين فضا و رفتارها خيلی برات آشناست. مگه نه؟ يه خورده که تو خيال خودت غرق می شی، يکی از نوشته های دکتر رو يادت مياد. اونجا که دکتر داره ماجرای برخورد با يه پيرزن و پيرمرد رو که همه بچه ها و نوه هاشون رو در يک زلزله تو يکی از روستاهای اطراف مشهد از دست دادند، نقل می کنه. جايی که اشاره می کنه دلخراش تر از صحنه آوارهای بجا مونده از زلزله، رفتار اون پيرمرد و پيرزن ساده روستايی بود. حين جستجو برای جسدهای باقيمانده در آوار، مدام از گروه امداد دانشجويی به خاطر اينکه باعث زحمتشون شده بودند، عذرخواهی می کردند و يا موقع بيرون کشيدن جسد يکی از نوه هاش، سعی می کنه تنهايی اين کار رو انجام بده تا لباسهای بقيه خاکی نشه!

***
"الان وقت خلسه های روشنفکرانه نيست!" يه سيلی تو رو از عالم خيال بيرون مياره. بخودت که ميای، می بينی که داری از پيرزن خداحافظی می کنی و اون داره بهت می گه: "باز هم خونمون بيا. حاجی تو رو خيلی دوست داشت. روحش شاد می شه."
و اين جمله آخرش مثل آخرين قطعه آوار رو قلبت فرود مياد.

***
الان که داری اون صحنه و صحنه های مشابه رو مرور می کنی، اون ديوار لعنتی جلوی روته. همون ديواری که تو رو از حقيقت زندگی (که هنوز نتونستی درکش کنی) و خيلی از آدمهاش جدا می کنه.
آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند. و خيلی از آدمهاش جدا می کنه.
آدمهايی که در دوست داشتن زندگی شک نمی کنند. آدمهايی که برای عشق ورزيدن به ديگران بدنبال دليل نيستند.

هووم. شايد به اون اندازه خوش شانس هستی که گهگاه انديشه افرادی مثل دکتر حداقل يک پنجره به سمت بيرون واست وا می کنه يا وقايع انکارناپذيری مثل مرگ مجبورت می کنه که به اون طرف ديوار بری و با حقيقت لخت و عريان زندگی روبرو بشی.
و اين داستان ادامه داره تا وقتی بوی تعفنت اونقدر آزاردهنده بشه که عده ای از اون طرف ديوار بياند و جسدت رو از زير خروارها کتاب و نوشته و سوال و ساير تعفنات روشنفکری و فانتزی بيرون بکشند و برای هميشه به اون طرف ديوار ببرند.