در ستايش آزادی
من هيچگاه به زندان نرفته ام. زندانی نبوده ام. مجرم چرا، اما زندانی نه! از بچگی می شنيدم که پدربزرگ، پدر، دايی، اقوام دور و نزديک، دوستان و آشنايان می روند زندان و برمی گردند. برمی گشتند، اما جور ديگر.
...
و... من که هيچوقت زندانی نبوده ام و به قصد فهم و درک محضر زندانی، سالها خواندم و خوانده ام خاطرات آدمهای زندانی را – از همه نوع، از همه طيف- دور و نزديک، آن زمان و اين زمان، وقتی که شنيدم دريچه کوچک در آهنی زندان کميته مشترک خرابکاری، تازه سه سال است که بسته شده و در آن باز و برای عموم، برای "آزاد"ها، آزاد.
وقتی که شنيدم زندان- يکی از زندانها- موزه شده، بياييد و ببينيد.... رفتم. بالاخره رفتم آنسوی ديوار. آن سوی يکی از ديوارها. آن سو، زمان که راکد مانده، اين سو، زندگی که ادامه دارد. اين همسايگی غريب اسارت و آزادی.
در اين رفت و آمد نفس گير ميان آزادی و اسارت، در اين کشف و شهود در سرگذشت و سرنوشت زندانی نيز، فهميدم که چرا شکنجه سفله پرور است. تواب پرور است. جلادپرور است. قهرمان پرور نيز شايد. فهميدم که چرا شريعتی- يکی از زندانيان مجرد کميته مشترک ضد خرابکاری- پس از آزادی نوشت :
" ای آزادی، تو را دوست دارم. به تو نيازمندم. به تو عشق می ورزم. بی تو زندگی دشوار است. بی تو من هم نيستم. هستم، اما من نيستم. موجودی خواهم بود توخالی، پوک، سرگردان، بی اميد، سرد، تلخ، بيزار، بدبين، کينه دار، عقده دار، بی روح، بی دل، بی روشنی، بی شيرينی، بی انتظار، بيهوده، منی بی تو، يعنی هيچ!
ای آزادی، من از ستم بيزارم. از بند بيزارم. از زنجير بيزارم. از زندان بيزارم.... "
برو به خلوت يک زندانی، ... برای اينکه جلاد را و شکنجه را بشناسی، در هر لباسی و با هر نامی، زندانی را از هر فرقه ای برنتابی. باور کنی که هيچ مصلحتی برتر از آزادی نيست و هيچ موهبتی بالاتر از آن، برای اينکه زندان را بسپاری به تاريخ، آلات شکنجه را بسپاری به موزه.
ای شهروند عصر سازندگی، برو. ببين. بياد آور. ببخش، اما فراموش مکن!
و اما شما ای ساکنين سابق اين ديوارها! آيا اين توريسم، اين گشت و گذار در هزارتوهای خونين اسارت خود را بر ما "آزاد"ها خواهيد بخشيد؟
ببخشيد!
سوسن شريعتی، جامعه نو-آبان ماه