اين منم، همچنان همان وصله ناجور
بر می گردم تو مراسم.
آخرِ شبه.
(از اون طرف می شه نزديکيهای صبح) بدنها و آرايشها اون آمادگی و طراوت اوليه رو ندارند.
شادنوشی ها و قهقهه های اول شب جای خودشو به خماری چشمها داده.
يه دختره مياد درست روبروم می نشينه. نشستن که چه عرض کنم. از فرط خستگی رو صندلی تالاپ می شه. تو چشماش نيگاه می کنم. خاليه خاليه. نگام يه خورده نزول می کنه (طبيعتا!) می بينم که شديدا خوش استيله(وقتی می گم خوش استيله، باور کنيد. مجبورم نکنيد تو مکان عمومی پرونده بی ناموسی وا کنم!) پاهاش از شدت حرکات ديشداران ديرين تاول زده. واسه همين اونا رو تقريبا از تو کفشهاش در آورده. نای راه رفتن نداره. يه دونه از اون نگاه های آخر شبی بهم می ندازه. همچين بدش نمياد من برم بغلش کنم بگذارمش رو تختخواب خونه شون. احساس می کنم يه خورده زيادی سنگينه! اگه پيشنهاد بهتری داده بود، شايد درباره ش بيشتر فکر می کردم!
گرفتار يکی از اون حضور و غياب ها می شم. وقتی به خودم ميام، می بينم تازه چراغ اتاق خودم رو روشن کردم. اون آرامش دوست داشتنيش داره نوازشم می کنه.
ها! تو اين موقع شب چهره صادق هدايت (با اون چشمهای بابا قوريش به قول خواهرم) بايد اولين نفری باشه که به استقبالت مياد. لعنتی! هيچ وقت نمی تونم نديده ش بگيرم :
"من هيچ وقت در کيفهای ديگران شريک نبوده ام. هميشه يه احساس سخت يا يه احساس بدبختی جلوی منو گرفته"
لعنتی! مجبور بودی اين حرف رو از کنج قلب من برداری بياری تو اين دفترچه بنويسی که حالا من دستاويز خوبی واسه توجيه خودم داشته باشم؟! آره؟