اولين بار با حقه ای کودکانه معلم خپل و ابله کودکستان خود را فريفتم. دستانم را هر چند با اضطراب و ترديد به دستان او سپردم تا مرا به سمت سرسره های پارک کناری ببرد. همان سرسره هايی که بچه ها از نزديک شدن به آنها منع شده بودند. اسباب بازيهای خانگی، قصه های خردسالان و تخم مرغهای گنديده از آنها موجودات رامی ساخته بود.
***
تخته شنا، تمرين های منظم و برنامه ريزی شده، طناب های رنگی که محدوده گروههای سنی مختلف را از هم جدا می کرد، چشمهای مراقب مربی و جريمه گذشتن از طناب ها ("يک دور کامل دور استخر کلاغ پر برو.") همه اينها چقدر آن عمق انتهايی استخر را دست نيافتنی کرده بود. اين بود که پنهانی در يک سانس غيرآموزشی با او قرار گذاشتی. او ابتدا به داخل عمق 4 متری پريد. حس کردی زانوانت پيش بلندای وسوسه اش هر لحظه سست تر می شوند : "بپر، تا ترست از آب نريزه، شنا رو ياد نمی گيری. اون معلم بزدلتون تا آخر تابستون هم شما رو تا اينجا نمياره"
***
يک آزمايشگاه ديگر، يک آزمايش عملی ديگر. چند عنصر ديگر، يک محلول ديگر، يک نتيجه تکراری ديگر و يک لبخند پيروزمندانه ديگر که با به ثمر رساندن کوه آتشفشان بر لبان معلم شيمی نقش می بست. آه نه، من از شيمی متنفرم و از اعتبار احمقانه اش که مديون قوانين خشک و تغييرناپذير علمی است و از توجيه های ضجرآورش که می بايست بزور در حلقوم به اصطلاح تشنگانش فرو کند! چشمانم را به سمت پنجره برمی گردانم. او را می بينم و حقيقت تلخ و طنزآلودی را در چشمانش می خوانم :
انسان امروز پشت در لابراتورها منتظر است تا با شنيدن يک خبر (فقط يک خبر) از نقض قوانين علمی به رقص و پايکوبی بپردازد و به نظم خفقان آور جهان لايتناهی ريشخند بزند.
***
به ياد دارم که روزی برای درمان بيماری همه گير خودخواهی برايم نسخه ای تجويز کرد: کيميای عشق. و نمی دانست که من در مصرف اين دارو چقدر بی ظرفيت هستم. وقتی بعد از مدتها حال و روز نزارم را ديد، گفت :"چيزی رو که می خوری، يا بايد هضمش کنی يا اگه نمی تونی، بايد سريع استفراغش کنی. وگرنه يا به اسهال مبتلا می شی يا يبوست. هيچ راه ديگه ای وجود نداره"
راست می گفت. هيچ راه ديگری وجود نداشت.
***
نمی دانم من بايد او را معرفی کنم يا او مرا توصيف. حس گريز است. چون با او خيلی ندار هستم، گريز صدايش می زنم. هر چه می انديشم، می بينم اصيل ترين و ماندگارترين حس وجودم است. در ميان همه حسهاي گذرا که آمدند و رفتند،دير يا زود، چه فرقی می کند؟! ولی در نهايت به رسوبی بی ارزش در سطحی ترين لايه های وجودم تبديل شدند. ولی او ماند. چرا که از جنس خودم بود.
گاهی فکر می کنم فلسفه وجودی ام در دنيا اين است که اين مصدر را در هزار شکل و صيغه صرف کنم. اما گريختن دو شقه است : شق اول بريدن است، از جايی دل کندن و شق دوم، به جايی رفتن.
به او می گويم : شق اولش با من. از هر چيز و هر کس که لازم باشد، دل می کنم. شق دومش با تو. بگو به کجا بايد رفت؟ می گويد: نمی دانم. مهم نيست. به هر جايی که اينجا نباشد. فقط اين را می دانم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی همسفری سخت است."
کمی فکر می کنم و می گويم :
"وقتی راه سفر در پيش چشم های مشتاقی باز می شود، بی مقصدی سخت تر است!"
به چشمهای همديگر خيره می شويم. در آنجا اثری از اختلاف نظر نيست، جای امن بودن است. به همين دليل هيچ گاه با هم بحث نمی کنيم. در گوشه ای می نشينيم و به موزيک موردعلاقه مشترکمان گوش می دهيم.