۱۳۸۲ شهریور ۱۴, جمعه

وقتی برای مدتی از دوستت هيچ خبری نداشته باشی، دستت می لرزه که تلفن رو برداری و بخوای احوالش رو بپرسی.

وقتی برای مدتی به ساز دوست داشتنيت نزديک نمی شی، می بينی که کلی باهمديگه غريبه شديد.

وقتی برای مدتی دست به قلم نبرده باشی، می بينی با همه واژه ها و معانی غريبه شدی.

وقتی برای مدتی وبلاگ خودت رو هم باز نکنی، تازه باورت می شه که آدم می تونه با وبلاگ خودش هم غريبه بشه.(بعد از اين همه مدت بايد يه بار ديگه از خودت بپرسی: ارتباط اين وبلاگ با تو چيه؟ قراره اينجا چی بنويسی؟ کی قراره اينجا رو بخونه؟)

وقتی نزديک به دو هفته وقت اينو نداشته باشی که حتی به اندازه نيم ساعت هم با خودت خلوت کنی، احساس می کنی که با خودت هم غريبه شدی. خيلی غريبه.

احساس می کنی که اينطوری زندگی چقدر سريع، راحت و در عين حال پوچ می گذره. اينه که می گند آدما حاضرند درباره هر چيزی عميق بشند جز خودشون.

احساس می کنی به همون اندازه که با خودت غريبه شدی، از مدار انسانيت هم خارج شدی.

احساس می کنی بی دليل نيست لحظات ناخودآگاه زندگی رو اصلا جزء زندگی آدما حساب نمی کنند.

احساس می کنی چقدر خوبه که اين روز آخر هفته تنهايی.

می تونی تو انبوه کتابهای خونده نشده، روزنامه ها و مجله های انباشته شده و فيلم های ديده نشده غرق بشی و از بين اين خروار حرف و واژه و ايده و صدا و تصوير، يهو يه حس و درد مشترک تا عمق وجودت نفوذ کنه :

می بينم صورتمو تو آينه

با لبی خسته می پرسم از خودم

اين غريبه کيه از من چی می خواد

اون به من يا من به اون خيره شدم

باورم نمی شه هر چی می بينم

چشامو يه لحظه رو هم می ذارم

به خودم می گم که اين صورتکه

می تونم از صورتم ورش دارم

می کشم دستمو روی صورتم

هر چی بايد بدونم دستم می گه

منو توی آينه نشون می ده

می گه اين تويی نه هيچکس ديگه



آينه می گه تو همونی که يه روز

می خواستی خورشيدو با دست بگيری
*

*مرحوم فرهاد فروغی-چلچراغ- شماره 63