بعد از چند سال اوليه زندگی، سکان هدايت آدميزاد از غرايز (که کار خودشون رو بصورت ناخودآگاه انجام می دند) به سلولهای خاکستری مغز سپرده می شه. در اين برهه از زندگی، فرمانروای وجود آدم کنجکاوترين بخش مغزشه. بخشی که تشنه فهميدن، شناختن و پرسيدن درباره دنيای اطراف بيرونيه. (البته همه اين ها با سس هيجان واسه اونها خيلی قابل هضم تره) دنيای بچه ها همين دنياست. دنيای هيجان ها. دنيای عکس العمل ها و تصميم گيری های سريع، دنيای بی صبری ها.
اين می تونه ادامه پيدا کنه و سلولهای خاکستری دوست داشتنی مزبور با کسب شناخت بيشتر از دنيای بيرون، کم کم به فرمانرواهای بی چون و چرا و قابل اعتماد آدميزاد تبديل می شند!
يه جلسه مشاعره رو در نظر بگيريد که اولی يه شعر بی نمک از سعدی رو می خونه. دومی اصلا به اين فکر نمی کنه که مشاعره رو با يه شعر بی نمک تر از ناصرخسرو ادامه بده يا با يه شعر انسانی از گلسرخی.
وقتی هم تو يه امتحان تستی زماندار نشستيم، همچنان زير چتر فرمانروايی همين حاکم هستيم و به نفعمونه که حتی يه لحظه هم از فرامينش سرپيچی نکنيم. اين حاکم هم سريعترين و در عين حال سطحی ترين سربازان خودش رو می فرسته به ميدون نبرد.(طبيعيه که الان فرصت عميق شدن و کشف های آنچنانی نيست)
نمی دونم چطور، نمی دونم کجا، نمی دونم کی، احتمالا نه در يک لحظه آنی بلکه طی گذر زمان، آدمها کم کم به دنيای درون خودشون پا می گذارند. بعضی ها به همين تماس سطحی اکتفا می کنند، ولی بعضی های ديگه که بيشتر عميق می شند، می بينند که به يه دنيای جديد، با قواعد و قوانين متفاوت از دنيای بيرون پا گذاشتند. لازم نيست که مثل کريستف کلمب همه دنيا رو خبر دار کنند، فقط خودشون به اين باور می رسند که اين دنيای جديد به اندازه دنيای بيرون(و بلکه بيشتر از اون) براشون جذابيت داره.