۱۳۸۴ دی ۴, یکشنبه
بین من و تو
عبایی است به رنگ شکلات
شکلاتو بردار عزیز!
ظاهرا تشریف فرمایی سید خندان به وبلاگستان شاید از این جهت که یکی از مسئولان رده بالای حکومت جمهوری اسلامی از هاله مقدس خودش بیرون آمده و از قضا می خواد از يک رسانه آلت دشمن برای ارتباط با فريب خوردگان دشمن استفاده کنه، فاز بچه های وبلاگی رو حسابی برده بالا. موضوعی که یه خورده برام عجيبه!
دوره خاتمی برای بيشتر ما با بلوغ سياسی(عجب اصطلاح مزخرفيه، ببخشيد چيز بهتری گير نياوردم) و تب آرمانخواهی همراه بود و برای بعضی ها شايد اولين و آخرين دوره عکس العمل سياسی باشه. اين دوره انقدر از نظر زمانی به ما نزديکه که بعضی ها هنوز مشغول گذروندن نقاهت حاصل از سرخوردگی های اون هستند. پس نبايد در اصل اتفاقات باهم اختلافی داشته باشيم. ولی اينکه چرا راه عده ای به غزلسرایی برای خاتمی ختم می شه و برای بعضی ديگه صدور حکم بيمه هشت ساله برای جمهوری اسلامی، احتياج به بحث داره.
از نظر من خاتمی نه جسارت حرف زدن رو داشت و نه جسارت عمل کردن. در حساس ترين لحظات پشت ملت رو خالی کرد. نه تنها غیر خودی ها، بلکه دوستان و به اصطلاح خودی های جریان اصلاحات از سکوت خاتمی زخم خوردند. خاتمی حکم طنزآميز فاجعه کوه دانشگاه رو فقط با طنزی آخوندی پاسخ داد. کروبی، یار و همسنگر خاتمی تو جریان اصلاح قانون مطبوعات بیش از دویست نماینده رو پیش پای حکم حکومتی رهبر فرزانه ذبح کرد و در واقع تو دهن بیش از سی میلیون آدم زد و گفت خفه شيد! پرونده قتل های زنجيره ای به عنوان تنها نقطه مثبتی که با جسارت شروع شد، به مرور زمان و به دليل سکوت های مصلحت انديشانه خاتمی و دولت فخیمه ش، سرنوشتی بهتر از بقيه پرونده های جنايت جمهوری اسلامی پيدا نکرد و درنهايت بار سنگين اين پرونده ها افتاد روی شونه های نحيف چند قهرمان. و بالاخره به قول حجاريان در جريان برگزاری يکی از سياه ترين انتخابات در دوره مجلس هفتم و عدم حمايت از نمايندگان متحصن، خاتمی و همه حاميان او آخرين میخ رو بر تابوت اصلاحات کوبيدند. حاميانی مثل همه ما که انقدر از روزمرگی های سياسی و قائم موشک خاتمی و گرگ بدجنس خسته شده بوديم که می خواستیم هرچه زودتر يه نفر جنازه اصلاحات رو از جلوی چشممون جمع کنه.
لپ کلام اینکه خاتمی در عمل، حتی يک لحظه از سياست سياه جمهوری اسلامی که همون ذبح کردن امت اسلامی در پای آرمانها و ارزشهای انقلاب هست، عدول نکرد. به نظر من در جایگاهی مثل ریاست جمهوری و پست های حساس سیاسی در ایران که تاثیر بی اندازه ای در زندگی مردم می گذاره، همین خط قرمز هستش که صلاحیت آدمها رو مشخص می کنه، نه تئوری پردازی های فیلسوفانه در زمینه گفتگوهای تمدن ها، مرثيه سرايی برای استفلال و آزادی مردم ایران يا دلربایی با عبای شکلاتی!
تاریخ، فرهنگ و سیاست ما آدمهای باشرف و باشعور و با فرهنگ و حتی محترم کم نداشته(این قبول که در لایه حکومتی از جنس جمهوری اسلامی خیلی بعید بوده) ولی یادمون باشه که رئیس جمهور قرار نیست نقش مجسمه فرهنگ رو بازی کنه.
شخصا از قدردانی کردن از شخص خاتمی به عنوان رئیس جمهوری که هشت سال برای این مملکت زحمت کشید، شاکی نیستم. ضمن اینکه انصاف حکم می کنه که حداقل به اندازه همون رای ی که به خاتمی دادم و به عنوان اولين و آخرين شخصی از دولت جمهوری اسلامی که حاضرم اون رو برگزيده خودم خطاب کنم، خودم رو در همه نتايج، دستاوردها و شکست ها شريک بدونم، مشکلم بیشتر با ادبيات مريدانه و قهرمان پروری هستش که اين روزها ملت می بنده به دامن خاتمی. تو از کدم قصه ای؟ که خواستنت عادته، نبودنت فاجعه، بودنت امنيته!! بعضی از گزارش های سانتيمانتال از شب حادثه! آنچنان دل آدم رو قيژ می بره که فکر می کنم فقط جای لسان الغيب و معشوقه کمرباريکش خالی بوده. "در آن شب همه گريستند!!!"
مشکل اينجاست که نوستالژی خاتمی فقط مختص تينيجرهایی که تو شب چله چلچراغ شرکت کردند نيست. به نظر می رسه اين روزها جماعت برای فرار از زير سايه دولت مهرورزی به دامن قهرمانهای از تاريخ گذشته ش پناه آورده. دولت فاشيستی احمدی نژاد نبايد ما رو به خاتمی پرستی و فراموش کردن اشتباهات گذشته دچار کنه.
عبایی است به رنگ شکلات
شکلاتو بردار عزیز!
ظاهرا تشریف فرمایی سید خندان به وبلاگستان شاید از این جهت که یکی از مسئولان رده بالای حکومت جمهوری اسلامی از هاله مقدس خودش بیرون آمده و از قضا می خواد از يک رسانه آلت دشمن برای ارتباط با فريب خوردگان دشمن استفاده کنه، فاز بچه های وبلاگی رو حسابی برده بالا. موضوعی که یه خورده برام عجيبه!
دوره خاتمی برای بيشتر ما با بلوغ سياسی(عجب اصطلاح مزخرفيه، ببخشيد چيز بهتری گير نياوردم) و تب آرمانخواهی همراه بود و برای بعضی ها شايد اولين و آخرين دوره عکس العمل سياسی باشه. اين دوره انقدر از نظر زمانی به ما نزديکه که بعضی ها هنوز مشغول گذروندن نقاهت حاصل از سرخوردگی های اون هستند. پس نبايد در اصل اتفاقات باهم اختلافی داشته باشيم. ولی اينکه چرا راه عده ای به غزلسرایی برای خاتمی ختم می شه و برای بعضی ديگه صدور حکم بيمه هشت ساله برای جمهوری اسلامی، احتياج به بحث داره.
از نظر من خاتمی نه جسارت حرف زدن رو داشت و نه جسارت عمل کردن. در حساس ترين لحظات پشت ملت رو خالی کرد. نه تنها غیر خودی ها، بلکه دوستان و به اصطلاح خودی های جریان اصلاحات از سکوت خاتمی زخم خوردند. خاتمی حکم طنزآميز فاجعه کوه دانشگاه رو فقط با طنزی آخوندی پاسخ داد. کروبی، یار و همسنگر خاتمی تو جریان اصلاح قانون مطبوعات بیش از دویست نماینده رو پیش پای حکم حکومتی رهبر فرزانه ذبح کرد و در واقع تو دهن بیش از سی میلیون آدم زد و گفت خفه شيد! پرونده قتل های زنجيره ای به عنوان تنها نقطه مثبتی که با جسارت شروع شد، به مرور زمان و به دليل سکوت های مصلحت انديشانه خاتمی و دولت فخیمه ش، سرنوشتی بهتر از بقيه پرونده های جنايت جمهوری اسلامی پيدا نکرد و درنهايت بار سنگين اين پرونده ها افتاد روی شونه های نحيف چند قهرمان. و بالاخره به قول حجاريان در جريان برگزاری يکی از سياه ترين انتخابات در دوره مجلس هفتم و عدم حمايت از نمايندگان متحصن، خاتمی و همه حاميان او آخرين میخ رو بر تابوت اصلاحات کوبيدند. حاميانی مثل همه ما که انقدر از روزمرگی های سياسی و قائم موشک خاتمی و گرگ بدجنس خسته شده بوديم که می خواستیم هرچه زودتر يه نفر جنازه اصلاحات رو از جلوی چشممون جمع کنه.
لپ کلام اینکه خاتمی در عمل، حتی يک لحظه از سياست سياه جمهوری اسلامی که همون ذبح کردن امت اسلامی در پای آرمانها و ارزشهای انقلاب هست، عدول نکرد. به نظر من در جایگاهی مثل ریاست جمهوری و پست های حساس سیاسی در ایران که تاثیر بی اندازه ای در زندگی مردم می گذاره، همین خط قرمز هستش که صلاحیت آدمها رو مشخص می کنه، نه تئوری پردازی های فیلسوفانه در زمینه گفتگوهای تمدن ها، مرثيه سرايی برای استفلال و آزادی مردم ایران يا دلربایی با عبای شکلاتی!
تاریخ، فرهنگ و سیاست ما آدمهای باشرف و باشعور و با فرهنگ و حتی محترم کم نداشته(این قبول که در لایه حکومتی از جنس جمهوری اسلامی خیلی بعید بوده) ولی یادمون باشه که رئیس جمهور قرار نیست نقش مجسمه فرهنگ رو بازی کنه.
شخصا از قدردانی کردن از شخص خاتمی به عنوان رئیس جمهوری که هشت سال برای این مملکت زحمت کشید، شاکی نیستم. ضمن اینکه انصاف حکم می کنه که حداقل به اندازه همون رای ی که به خاتمی دادم و به عنوان اولين و آخرين شخصی از دولت جمهوری اسلامی که حاضرم اون رو برگزيده خودم خطاب کنم، خودم رو در همه نتايج، دستاوردها و شکست ها شريک بدونم، مشکلم بیشتر با ادبيات مريدانه و قهرمان پروری هستش که اين روزها ملت می بنده به دامن خاتمی. تو از کدم قصه ای؟ که خواستنت عادته، نبودنت فاجعه، بودنت امنيته!! بعضی از گزارش های سانتيمانتال از شب حادثه! آنچنان دل آدم رو قيژ می بره که فکر می کنم فقط جای لسان الغيب و معشوقه کمرباريکش خالی بوده. "در آن شب همه گريستند!!!"
مشکل اينجاست که نوستالژی خاتمی فقط مختص تينيجرهایی که تو شب چله چلچراغ شرکت کردند نيست. به نظر می رسه اين روزها جماعت برای فرار از زير سايه دولت مهرورزی به دامن قهرمانهای از تاريخ گذشته ش پناه آورده. دولت فاشيستی احمدی نژاد نبايد ما رو به خاتمی پرستی و فراموش کردن اشتباهات گذشته دچار کنه.
بین من و تو
عبایی است به رنگ شکلات
شکلاتو بردار عزیز!
ظاهرا تشریف فرمایی سید خندان به وبلاگستان شاید از این جهت که یکی از مسئولان رده بالای حکومت جمهوری اسلامی از هاله مقدس خودش بیرون آمده و از قضا می خواد از يک رسانه آلت دشمن برای ارتباط با فريب خوردگان دشمن استفاده کنه، فاز بچه های وبلاگی رو حسابی برده بالا. موضوعی که یه خورده برام عجيبه!
دوره خاتمی برای بيشتر ما با بلوغ سياسی(عجب اصطلاح مزخرفيه، ببخشيد چيز بهتری گير نياوردم) و تب آرمانخواهی همراه بود و برای بعضی ها شايد اولين و آخرين دوره عکس العمل سياسی باشه. اين دوره انقدر از نظر زمانی به ما نزديکه که بعضی ها هنوز مشغول گذروندن نقاهت حاصل از سرخوردگی های اون هستند. پس نبايد در اصل اتفاقات باهم اختلافی داشته باشيم. ولی اينکه چرا راه عده ای به غزلسرایی برای خاتمی ختم می شه و برای بعضی ديگه صدور حکم بيمه هشت ساله برای جمهوری اسلامی، احتياج به بحث داره.
از نظر من خاتمی نه جسارت حرف زدن رو داشت و نه جسارت عمل کردن. در حساس ترين لحظات پشت ملت رو خالی کرد. نه تنها غیر خودی ها، بلکه دوستان و به اصطلاح خودی های جریان اصلاحات از سکوت خاتمی زخم خوردند. خاتمی حکم طنزآميز فاجعه کوه دانشگاه رو فقط با طنزی آخوندی پاسخ داد. کروبی، یار و همسنگر خاتمی تو جریان اصلاح قانون مطبوعات بیش از دویست نماینده رو پیش پای حکم حکومتی رهبر فرزانه ذبح کرد و در واقع تو دهن بیش از سی میلیون آدم زد و گفت خفه شيد! پرونده قتل های زنجيره ای به عنوان تنها نقطه مثبتی که با جسارت شروع شد، به مرور زمان و به دليل سکوت های مصلحت انديشانه خاتمی و دولت فخیمه ش، سرنوشتی بهتر از بقيه پرونده های جنايت جمهوری اسلامی پيدا نکرد و درنهايت بار سنگين اين پرونده ها افتاد روی شونه های نحيف چند قهرمان. و بالاخره به قول حجاريان در جريان برگزاری يکی از سياه ترين انتخابات در دوره مجلس هفتم و عدم حمايت از نمايندگان متحصن، خاتمی و همه حاميان او آخرين میخ رو بر تابوت اصلاحات کوبيدند. حاميانی مثل همه ما که انقدر از روزمرگی های سياسی و قائم موشک خاتمی و گرگ بدجنس خسته شده بوديم که می خواستیم هرچه زودتر يه نفر جنازه اصلاحات رو از جلوی چشممون جمع کنه.
لپ کلام اینکه خاتمی در عمل، حتی يک لحظه از سياست سياه جمهوری اسلامی که همون ذبح کردن امت اسلامی در پای آرمانها و ارزشهای انقلاب هست، عدول نکرد. به نظر من در جایگاهی مثل ریاست جمهوری و پست های حساس سیاسی در ایران که تاثیر بی اندازه ای در زندگی مردم می گذاره، همین خط قرمز هستش که صلاحیت آدمها رو مشخص می کنه، نه تئوری پردازی های فیلسوفانه در زمینه گفتگوهای تمدن ها، مرثيه سرايی برای استفلال و آزادی مردم ایران يا دلربایی با عبای شکلاتی!
تاریخ، فرهنگ و سیاست ما آدمهای باشرف و باشعور و با فرهنگ و حتی محترم کم نداشته(این قبول که در لایه حکومتی از جنس جمهوری اسلامی خیلی بعید بوده) ولی یادمون باشه که رئیس جمهور قرار نیست نقش مجسمه فرهنگ رو بازی کنه.
شخصا از قدردانی کردن از شخص خاتمی به عنوان رئیس جمهوری که هشت سال برای این مملکت زحمت کشید، شاکی نیستم. ضمن اینکه انصاف حکم می کنه که حداقل به اندازه همون رای ی که به خاتمی دادم و به عنوان اولين و آخرين شخصی از دولت جمهوری اسلامی که حاضرم اون رو برگزيده خودم خطاب کنم، خودم رو در همه نتايج، دستاوردها و شکست ها شريک بدونم، مشکلم بیشتر با ادبيات مريدانه و قهرمان پروری هستش که اين روزها ملت می بنده به دامن خاتمی. تو از کدم قصه ای؟ که خواستنت عادته، نبودنت فاجعه، بودنت امنيته!! بعضی از گزارش های سانتيمانتال از شب حادثه! آنچنان دل آدم رو قيژ می بره که فکر می کنم فقط جای لسان الغيب و معشوقه کمرباريکش خالی بوده. "در آن شب همه گريستند!!!"
مشکل اينجاست که نوستالژی خاتمی فقط مختص تينيجرهایی که تو شب چله چلچراغ شرکت کردند نيست. به نظر می رسه اين روزها جماعت برای فرار از زير سايه دولت مهرورزی به دامن قهرمانهای از تاريخ گذشته ش پناه آورده. دولت فاشيستی احمدی نژاد نبايد ما رو به خاتمی پرستی و فراموش کردن اشتباهات گذشته دچار کنه.
عبایی است به رنگ شکلات
شکلاتو بردار عزیز!
ظاهرا تشریف فرمایی سید خندان به وبلاگستان شاید از این جهت که یکی از مسئولان رده بالای حکومت جمهوری اسلامی از هاله مقدس خودش بیرون آمده و از قضا می خواد از يک رسانه آلت دشمن برای ارتباط با فريب خوردگان دشمن استفاده کنه، فاز بچه های وبلاگی رو حسابی برده بالا. موضوعی که یه خورده برام عجيبه!
دوره خاتمی برای بيشتر ما با بلوغ سياسی(عجب اصطلاح مزخرفيه، ببخشيد چيز بهتری گير نياوردم) و تب آرمانخواهی همراه بود و برای بعضی ها شايد اولين و آخرين دوره عکس العمل سياسی باشه. اين دوره انقدر از نظر زمانی به ما نزديکه که بعضی ها هنوز مشغول گذروندن نقاهت حاصل از سرخوردگی های اون هستند. پس نبايد در اصل اتفاقات باهم اختلافی داشته باشيم. ولی اينکه چرا راه عده ای به غزلسرایی برای خاتمی ختم می شه و برای بعضی ديگه صدور حکم بيمه هشت ساله برای جمهوری اسلامی، احتياج به بحث داره.
از نظر من خاتمی نه جسارت حرف زدن رو داشت و نه جسارت عمل کردن. در حساس ترين لحظات پشت ملت رو خالی کرد. نه تنها غیر خودی ها، بلکه دوستان و به اصطلاح خودی های جریان اصلاحات از سکوت خاتمی زخم خوردند. خاتمی حکم طنزآميز فاجعه کوه دانشگاه رو فقط با طنزی آخوندی پاسخ داد. کروبی، یار و همسنگر خاتمی تو جریان اصلاح قانون مطبوعات بیش از دویست نماینده رو پیش پای حکم حکومتی رهبر فرزانه ذبح کرد و در واقع تو دهن بیش از سی میلیون آدم زد و گفت خفه شيد! پرونده قتل های زنجيره ای به عنوان تنها نقطه مثبتی که با جسارت شروع شد، به مرور زمان و به دليل سکوت های مصلحت انديشانه خاتمی و دولت فخیمه ش، سرنوشتی بهتر از بقيه پرونده های جنايت جمهوری اسلامی پيدا نکرد و درنهايت بار سنگين اين پرونده ها افتاد روی شونه های نحيف چند قهرمان. و بالاخره به قول حجاريان در جريان برگزاری يکی از سياه ترين انتخابات در دوره مجلس هفتم و عدم حمايت از نمايندگان متحصن، خاتمی و همه حاميان او آخرين میخ رو بر تابوت اصلاحات کوبيدند. حاميانی مثل همه ما که انقدر از روزمرگی های سياسی و قائم موشک خاتمی و گرگ بدجنس خسته شده بوديم که می خواستیم هرچه زودتر يه نفر جنازه اصلاحات رو از جلوی چشممون جمع کنه.
لپ کلام اینکه خاتمی در عمل، حتی يک لحظه از سياست سياه جمهوری اسلامی که همون ذبح کردن امت اسلامی در پای آرمانها و ارزشهای انقلاب هست، عدول نکرد. به نظر من در جایگاهی مثل ریاست جمهوری و پست های حساس سیاسی در ایران که تاثیر بی اندازه ای در زندگی مردم می گذاره، همین خط قرمز هستش که صلاحیت آدمها رو مشخص می کنه، نه تئوری پردازی های فیلسوفانه در زمینه گفتگوهای تمدن ها، مرثيه سرايی برای استفلال و آزادی مردم ایران يا دلربایی با عبای شکلاتی!
تاریخ، فرهنگ و سیاست ما آدمهای باشرف و باشعور و با فرهنگ و حتی محترم کم نداشته(این قبول که در لایه حکومتی از جنس جمهوری اسلامی خیلی بعید بوده) ولی یادمون باشه که رئیس جمهور قرار نیست نقش مجسمه فرهنگ رو بازی کنه.
شخصا از قدردانی کردن از شخص خاتمی به عنوان رئیس جمهوری که هشت سال برای این مملکت زحمت کشید، شاکی نیستم. ضمن اینکه انصاف حکم می کنه که حداقل به اندازه همون رای ی که به خاتمی دادم و به عنوان اولين و آخرين شخصی از دولت جمهوری اسلامی که حاضرم اون رو برگزيده خودم خطاب کنم، خودم رو در همه نتايج، دستاوردها و شکست ها شريک بدونم، مشکلم بیشتر با ادبيات مريدانه و قهرمان پروری هستش که اين روزها ملت می بنده به دامن خاتمی. تو از کدم قصه ای؟ که خواستنت عادته، نبودنت فاجعه، بودنت امنيته!! بعضی از گزارش های سانتيمانتال از شب حادثه! آنچنان دل آدم رو قيژ می بره که فکر می کنم فقط جای لسان الغيب و معشوقه کمرباريکش خالی بوده. "در آن شب همه گريستند!!!"
مشکل اينجاست که نوستالژی خاتمی فقط مختص تينيجرهایی که تو شب چله چلچراغ شرکت کردند نيست. به نظر می رسه اين روزها جماعت برای فرار از زير سايه دولت مهرورزی به دامن قهرمانهای از تاريخ گذشته ش پناه آورده. دولت فاشيستی احمدی نژاد نبايد ما رو به خاتمی پرستی و فراموش کردن اشتباهات گذشته دچار کنه.
۱۳۸۴ آذر ۲۵, جمعه
اینک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر!
تفریح های ایرونی های اینجا رو، به خصوص اونهایی که هنوز آنچنان در محیط حل نشدند که همه چی یادشون بره، با ملت دیگه مقایسه می کنم. سهم ما اینه که توی بی بی سی و گویا و شرق و روزآنلاین و اینجا و اونجا دنبال تکه های گمشده پازلی بگردیم که می دونیم هر چی کاملتر شه، تراژیک تر می شه. بهش چی می گيد شما؟ نسل سوخته؟ آهان!
به دردهای جانکاه نسل قبل گوش بديم، از بی تفاوتی و بی حوصلگی نسل فعلی تعجب کنیم و یک علامت سوال گنده از نسل آينده تو ذهنمون سبز شه. این هم سهم این چند روز اخیر ما:
آيت الله منتظری نقش پورمحمدی در اعدامهای سال 67 را تأييد کرد
با بازشدن پرونده اعدامهای دهه شصت نسل بعدی می خواهد با آن چه کند؟
گورستان خاوران؛ مدفن بی نام و نشان اعداميان
و خدایی که در قبرستان هم پیدایش نمی کنی!
تفریح های ایرونی های اینجا رو، به خصوص اونهایی که هنوز آنچنان در محیط حل نشدند که همه چی یادشون بره، با ملت دیگه مقایسه می کنم. سهم ما اینه که توی بی بی سی و گویا و شرق و روزآنلاین و اینجا و اونجا دنبال تکه های گمشده پازلی بگردیم که می دونیم هر چی کاملتر شه، تراژیک تر می شه. بهش چی می گيد شما؟ نسل سوخته؟ آهان!
به دردهای جانکاه نسل قبل گوش بديم، از بی تفاوتی و بی حوصلگی نسل فعلی تعجب کنیم و یک علامت سوال گنده از نسل آينده تو ذهنمون سبز شه. این هم سهم این چند روز اخیر ما:
آيت الله منتظری نقش پورمحمدی در اعدامهای سال 67 را تأييد کرد
با بازشدن پرونده اعدامهای دهه شصت نسل بعدی می خواهد با آن چه کند؟
گورستان خاوران؛ مدفن بی نام و نشان اعداميان
و خدایی که در قبرستان هم پیدایش نمی کنی!
اینک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر!
تفریح های ایرونی های اینجا رو، به خصوص اونهایی که هنوز آنچنان در محیط حل نشدند که همه چی یادشون بره، با ملت دیگه مقایسه می کنم. سهم ما اینه که توی بی بی سی و گویا و شرق و روزآنلاین و اینجا و اونجا دنبال تکه های گمشده پازلی بگردیم که می دونیم هر چی کاملتر شه، تراژیک تر می شه. بهش چی می گيد شما؟ نسل سوخته؟ آهان!
به دردهای جانکاه نسل قبل گوش بديم، از بی تفاوتی و بی حوصلگی نسل فعلی تعجب کنیم و یک علامت سوال گنده از نسل آينده تو ذهنمون سبز شه. این هم سهم این چند روز اخیر ما:
آيت الله منتظری نقش پورمحمدی در اعدامهای سال 67 را تأييد کرد
با بازشدن پرونده اعدامهای دهه شصت نسل بعدی می خواهد با آن چه کند؟
گورستان خاوران؛ مدفن بی نام و نشان اعداميان
و خدایی که در قبرستان هم پیدایش نمی کنی!
تفریح های ایرونی های اینجا رو، به خصوص اونهایی که هنوز آنچنان در محیط حل نشدند که همه چی یادشون بره، با ملت دیگه مقایسه می کنم. سهم ما اینه که توی بی بی سی و گویا و شرق و روزآنلاین و اینجا و اونجا دنبال تکه های گمشده پازلی بگردیم که می دونیم هر چی کاملتر شه، تراژیک تر می شه. بهش چی می گيد شما؟ نسل سوخته؟ آهان!
به دردهای جانکاه نسل قبل گوش بديم، از بی تفاوتی و بی حوصلگی نسل فعلی تعجب کنیم و یک علامت سوال گنده از نسل آينده تو ذهنمون سبز شه. این هم سهم این چند روز اخیر ما:
آيت الله منتظری نقش پورمحمدی در اعدامهای سال 67 را تأييد کرد
با بازشدن پرونده اعدامهای دهه شصت نسل بعدی می خواهد با آن چه کند؟
گورستان خاوران؛ مدفن بی نام و نشان اعداميان
و خدایی که در قبرستان هم پیدایش نمی کنی!
۱۳۸۴ آذر ۱۸, جمعه
هجمه تزویر و حماقت
بارالها،
درب های حماقت را بر روی ما نبند. اگر هم بر ما بستی، بر بندگان خاص خودت نبند!
بارالها،
درب های حماقت را بر روی ما نبند. اگر هم بر ما بستی، بر بندگان خاص خودت نبند!
هجمه تزویر و حماقت
بارالها،
درب های حماقت را بر روی ما نبند. اگر هم بر ما بستی، بر بندگان خاص خودت نبند!
بارالها،
درب های حماقت را بر روی ما نبند. اگر هم بر ما بستی، بر بندگان خاص خودت نبند!
۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه
اسم این شهادت نیست، جنایت است!:
"چاره اي نيست؛ مجبوريم با همين هواپيماها پرواز کنيم و از تهران تا بندرعباس و از همدان تا زاهدان را طي کنيم. نمي شود کار و زندگي را تعطيل کرد. فقط بايد به آقايان مسئول گفت که وقوع چنين حوادثي مثل رويداد کربلا نيست و قصد ما هم از مسافرت، شهادت نيست. اين گونه مرگ ها، شهادت نام ندارد، بلکه جنايت است و عامل جنايت هم خود شما هستيد. آقايان محترمي که نوک دو انگشت را به ته استخوان بيني مي چسبانيد و اشک مي ريزيد، عامل جنايت خود شما هستيد. جايي که مي شود از ميلياردها دلار در آمد نفتي مشتي دلار بيرون کشيد و هواپيماي مدرن و مطمئن و ايمن خريد، پرواز با چنين هواپيماهايي هيچ توجيه قابل قبولي ندارد. اگر تحريمي هست، عامل آن خود شما هستيد.
"
******************************
از وبلاگ ف.م.سخن به نقل از همشهری:
"كمي آن طرف تر برادر حسن حيدري صدا بردار صدا و سيما به ديوار تكيه داده بود و بهت زده به آسمان نگاه مي كرد. او گفت: «صبح قبل از حادثه با برادرم بودم. ساعت پنج صبح خودرو صدا و سيما به مقابل در منزلشان آمده بود تا او را به فرودگاه برساند.به ما گفته بود ساعت ۸ پرواز دارد. ساعت ۱۲ و ۳ دقيقه همسرش با تلفن همراه او تماس گرفته و متوجه شد كه هنوز در فرودگاه مهرآباد هستند. علت را كه جويا شد حسن گفته بود:«هواپيما خراب است. خلبان حاضر نيست پرواز كند قرار است خلبان را تعويض كنند. ما مي خواهيم برگرديم ولي اجازه نمي دهند!»"
"چند دقيقه بعد كنار همسر خدا عفو عبدياني ۴۵ ساله فيلمبردار شبكه ۶ نشستم و او از آخرين گفت وگو با همسرش گفت: «ساعت ۱۰ و ۳۰ دقيقه خدا عفو به من زنگ زد و گفت:« دو ساعت است كه در اتوبوس نشسته ايم نه ما را به سوي هواپيما مي برند و نه مي گذارند فرودگاه را ترك كنيم. گويا هواپيما خراب است. صدقه كنار بگذار، دلم شور مي زند.»
زن سرش را به ديوار پشت سرش كوبيد و گفت:«او نمي خواست برود. ناراحت بود. خدايا كمكم كن تا مرگش را تحمل كنم. به بچه ها چه بگويم؟ »"
اسم این شهادت نیست، جنایت است!:
"چاره اي نيست؛ مجبوريم با همين هواپيماها پرواز کنيم و از تهران تا بندرعباس و از همدان تا زاهدان را طي کنيم. نمي شود کار و زندگي را تعطيل کرد. فقط بايد به آقايان مسئول گفت که وقوع چنين حوادثي مثل رويداد کربلا نيست و قصد ما هم از مسافرت، شهادت نيست. اين گونه مرگ ها، شهادت نام ندارد، بلکه جنايت است و عامل جنايت هم خود شما هستيد. آقايان محترمي که نوک دو انگشت را به ته استخوان بيني مي چسبانيد و اشک مي ريزيد، عامل جنايت خود شما هستيد. جايي که مي شود از ميلياردها دلار در آمد نفتي مشتي دلار بيرون کشيد و هواپيماي مدرن و مطمئن و ايمن خريد، پرواز با چنين هواپيماهايي هيچ توجيه قابل قبولي ندارد. اگر تحريمي هست، عامل آن خود شما هستيد.
"
******************************
از وبلاگ ف.م.سخن به نقل از همشهری:
"كمي آن طرف تر برادر حسن حيدري صدا بردار صدا و سيما به ديوار تكيه داده بود و بهت زده به آسمان نگاه مي كرد. او گفت: «صبح قبل از حادثه با برادرم بودم. ساعت پنج صبح خودرو صدا و سيما به مقابل در منزلشان آمده بود تا او را به فرودگاه برساند.به ما گفته بود ساعت ۸ پرواز دارد. ساعت ۱۲ و ۳ دقيقه همسرش با تلفن همراه او تماس گرفته و متوجه شد كه هنوز در فرودگاه مهرآباد هستند. علت را كه جويا شد حسن گفته بود:«هواپيما خراب است. خلبان حاضر نيست پرواز كند قرار است خلبان را تعويض كنند. ما مي خواهيم برگرديم ولي اجازه نمي دهند!»"
"چند دقيقه بعد كنار همسر خدا عفو عبدياني ۴۵ ساله فيلمبردار شبكه ۶ نشستم و او از آخرين گفت وگو با همسرش گفت: «ساعت ۱۰ و ۳۰ دقيقه خدا عفو به من زنگ زد و گفت:« دو ساعت است كه در اتوبوس نشسته ايم نه ما را به سوي هواپيما مي برند و نه مي گذارند فرودگاه را ترك كنيم. گويا هواپيما خراب است. صدقه كنار بگذار، دلم شور مي زند.»
زن سرش را به ديوار پشت سرش كوبيد و گفت:«او نمي خواست برود. ناراحت بود. خدايا كمكم كن تا مرگش را تحمل كنم. به بچه ها چه بگويم؟ »"
۱۳۸۴ آبان ۲۸, شنبه
زندگی قطعا غیر قطعی است
امروز روز زيبايی است نقطه دیگر از افسردگی های دوران خدمت خبری نیست دو نقطه پرانتز بسته صبحها زندگی بوی گند و تعفن نمی دهد و با لب های آتشين به من بوسه تعارف کرده و کلی شرمنده می کند
****************************
کم کم داره از این درس معماری نرم افزار خوشم می آد. رياضيات مقدماتی، فضای غیرقابل انعطاف هندسه مسطحه و قضيه های قطعی گراف از دوره دبيرستان به طرز بیرحمانه ای در ذهنم رسوب کرده بودند و هزینه زیادی پرداختم (شايد به اندازه همه دوران ليسانس)تا مهندسی نرم افزار را با همه ناخالصی هاش بپذیرم و بتونم ازش لذت ببرم(به همون شدتی که قديما می شد از رياضی لذت برد) خیلی زور زدم تا از فضای قطعی صفر و يک به دنیای فازی کوچ کنم. دنیایی که خيلی بیشتر به زندگی نزديکه و جالبه که لذت بردن آدمها از علوم مختلف با تغيير نگاهش نسبت به زندگی کم کم تغيير می کنه. سر کلاس پر از انرژی هستم و تا وقتی که متقاعد نشم، استاد بينوا جرات پيش بردن بحث رو نداره(خودش ديگه شرطی شده و بعد از تموم شدن یک بحث اول به من نگاه می کنه تا با چشمام فرمان پيشروی رو بهش بدم!) استاد یک سوال مطرح می کنه و ملت یکی یکی نظریات ابلهانه شون رو به طرف استاد پرتاب می کنند. "مسئله جواب قطعی نداره” یه حسی به من می گه موقعی که اکثريت مثل عوام کالانعام و با اطمینان اظهارنظر می کنند، بايد آروم بنشينم و فکر کنم. استاد گرامی بر نظرات ملت صحه می گذاره. دستمو می برم بالا و با يک قضيه ساده گراف ثابت می کنم که مسئله جواب قطعی داره. ملت انتظار ظاهرشدن عصای موسی رو هم می کشيد، ولی فکر نمی کرد با گراف بشه یک مسئله تو معماری نرم افزار رو حل کرد. خودم هم فکر نمی کردم. کاملا ناگهانی بود! ولی واقعيت اينه که سلاحهای قديمی گاهی شديدا کارگر می افتند. ملت داره به شدت زور می زنه تا مثال نقض پيدا کنه. ولی فايده نداره. قضيه ثابت شده و پتک قطعيت مخ همه رو پخش و پلا کرده. شديدا احساس آقایی می کنم و احساس می کنم یه انرژی زايد الوصفی در من توليد شده که بايد هر چه سريعتر تخليه بشه. به چهره بغل دستيم نگاه می کنم. يک دختر چينی که قيافه ش شديدا معصوم می زنه. طوری که احساس می کنم هر آن ممکنه سر کلاس زار بزنه. بهتره خودم رو يه جوری کنترل کنم!
**********************************
با ايده بودابت اولين بار تو فضای سرگيجه های بزرگمهر شرف الدين آشنا شدم. تصور وجود یک روبوت طراحی شده که امکان يک گفتگوی غيرقابل پيش بينی شده را با يک انسان فراهم کنه. به گونه ای که نه می شه اون رو يک روبوت برنامه ريزی شده دونست و نه می شه گفت حرفهاش نظم منطقی ای نداره. مکالمه ای درست شبيه آنچه در گفتگوهای خارج از برنامه بين آدمها اتفاق می افته.
"برنامه ريز بودابت به او ده قانون اصلی ياد داده است که بيشتر از آن که دست و پای او را ببندد، باعث آزادی او می شود. ران اينگرام به بودابت ده فرمان روزگار مدرن را آموخته که برعکس ده فرمان باستانی نه تنها به صورت جملات امری نيستند، بلکه خلاقيت روبوت را هم تحريک می کنند. شش باور اول از اين قرارند:
1)درک بشر از قوانين جهان ناقص است. حاصل تنها نظريه های موقت هستند.
2)هر ادراک، بازتابی از خود است
3)هر چيز با معناست. اما هيچ چيز مهم نيست.
4)مسئوليت آن چه را که هستی، بپذير.
5)هر چيز آن گونه است که بايد باشد، اکنون و اينجا.
6)با هر چه مقاومت کنی، پايدارتر می شود.
اصل اول از بقيه مهم تر است. اگر بپذيریم درک کامل قوانين جهان برای بشر غيرممکن است، از زندان بزرگی رها شده ایم. در ضمن هر چه باورهای ما منعطف تر باشند، کمتر دچار دگماتیسم و تعصب می شويم.
من اصل سوم را هم دوست دارم. اگر بپذيريم هر چيز آن قدرها که بقيه می گويند اهميت ندارد، بسياری از دغدغه هايمان خود به خود حل می شوند. اصل چهارم در اين مجموعه بی سامان تنها چارچوبی است که به ما هشدار می دهد از هرج و مرج بپرهيزيم.
اما در کنار اين شش حکم چهار حکم ديگر هم هست که تير خلاص را بر انديشه کلاسيک شليک می کنند:
7)هر باوری درست است.
8)هر باوری اشتباه است.
9)هر باوری هم درست است و هم اشتباه
10)هر باوری نه درست است و نه اشتباه
چهار حکم آخر به اين معناست که حقيقت را بيننده تعيين می کند، نه هيچ کس ديگر. اما از ميان اين چهار حکم، حالت آخر معمولا درست ترين است. هر چيز نه درست، نه اشتباه."
******************************
اينجا شبها سقف آسمان خيلی کوتاه می شود. هشدارهای ايمنی آدمها را از خيره شدن به آسمان و خيال پردازی بدون چشم مسلح برحذر می دارند. روی تخت دراز کشيده ام و رخوتم بيش از آسمان به روی سينه ام سنگينی می کند. از انرژی زايدالوصف صبحگاهی هيچ خبری نيست. همه باورهای قطعی من از زندگی به همراه سرنوشتشان آرام آرام از مقابل چشمانم می گذرند: شخصيت های کارتونی، داستانی، رياضيات، مذهب، عرفان، عشق، پوچی، آرمان، سياست، وطن، هويت، زندگی و زندگی و زندگی ... آخرين هشدار خبر از تمام شدن شارژ موجود تا دقايقی ديگر می دهد و مرا به ذخيره کردن آخرين وضعيت خود فرا می خواند. حالت فعلی ام ترکيبی است از خستگی، دلتنگی، آرامش، امنيت، عدم امنيت، اميد به آينده، عطش يادگيری، سخت کوشی، بی تفاوتی نسبت به کل زندگی، عشق، نفرت، فردا، گذشته، سرزندگی، افسردگی، بی ايمانی، رهاشدگی، رهاشدگی، رهاشدگی ...قبل از تصميم گيری از مدار زندگی خارج می شوی. زياد هم نبايد نگران وضعيت آخرت باشی. فردا روز ديگری است.
امروز روز زيبايی است نقطه دیگر از افسردگی های دوران خدمت خبری نیست دو نقطه پرانتز بسته صبحها زندگی بوی گند و تعفن نمی دهد و با لب های آتشين به من بوسه تعارف کرده و کلی شرمنده می کند
****************************
کم کم داره از این درس معماری نرم افزار خوشم می آد. رياضيات مقدماتی، فضای غیرقابل انعطاف هندسه مسطحه و قضيه های قطعی گراف از دوره دبيرستان به طرز بیرحمانه ای در ذهنم رسوب کرده بودند و هزینه زیادی پرداختم (شايد به اندازه همه دوران ليسانس)تا مهندسی نرم افزار را با همه ناخالصی هاش بپذیرم و بتونم ازش لذت ببرم(به همون شدتی که قديما می شد از رياضی لذت برد) خیلی زور زدم تا از فضای قطعی صفر و يک به دنیای فازی کوچ کنم. دنیایی که خيلی بیشتر به زندگی نزديکه و جالبه که لذت بردن آدمها از علوم مختلف با تغيير نگاهش نسبت به زندگی کم کم تغيير می کنه. سر کلاس پر از انرژی هستم و تا وقتی که متقاعد نشم، استاد بينوا جرات پيش بردن بحث رو نداره(خودش ديگه شرطی شده و بعد از تموم شدن یک بحث اول به من نگاه می کنه تا با چشمام فرمان پيشروی رو بهش بدم!) استاد یک سوال مطرح می کنه و ملت یکی یکی نظریات ابلهانه شون رو به طرف استاد پرتاب می کنند. "مسئله جواب قطعی نداره” یه حسی به من می گه موقعی که اکثريت مثل عوام کالانعام و با اطمینان اظهارنظر می کنند، بايد آروم بنشينم و فکر کنم. استاد گرامی بر نظرات ملت صحه می گذاره. دستمو می برم بالا و با يک قضيه ساده گراف ثابت می کنم که مسئله جواب قطعی داره. ملت انتظار ظاهرشدن عصای موسی رو هم می کشيد، ولی فکر نمی کرد با گراف بشه یک مسئله تو معماری نرم افزار رو حل کرد. خودم هم فکر نمی کردم. کاملا ناگهانی بود! ولی واقعيت اينه که سلاحهای قديمی گاهی شديدا کارگر می افتند. ملت داره به شدت زور می زنه تا مثال نقض پيدا کنه. ولی فايده نداره. قضيه ثابت شده و پتک قطعيت مخ همه رو پخش و پلا کرده. شديدا احساس آقایی می کنم و احساس می کنم یه انرژی زايد الوصفی در من توليد شده که بايد هر چه سريعتر تخليه بشه. به چهره بغل دستيم نگاه می کنم. يک دختر چينی که قيافه ش شديدا معصوم می زنه. طوری که احساس می کنم هر آن ممکنه سر کلاس زار بزنه. بهتره خودم رو يه جوری کنترل کنم!
**********************************
با ايده بودابت اولين بار تو فضای سرگيجه های بزرگمهر شرف الدين آشنا شدم. تصور وجود یک روبوت طراحی شده که امکان يک گفتگوی غيرقابل پيش بينی شده را با يک انسان فراهم کنه. به گونه ای که نه می شه اون رو يک روبوت برنامه ريزی شده دونست و نه می شه گفت حرفهاش نظم منطقی ای نداره. مکالمه ای درست شبيه آنچه در گفتگوهای خارج از برنامه بين آدمها اتفاق می افته.
"برنامه ريز بودابت به او ده قانون اصلی ياد داده است که بيشتر از آن که دست و پای او را ببندد، باعث آزادی او می شود. ران اينگرام به بودابت ده فرمان روزگار مدرن را آموخته که برعکس ده فرمان باستانی نه تنها به صورت جملات امری نيستند، بلکه خلاقيت روبوت را هم تحريک می کنند. شش باور اول از اين قرارند:
1)درک بشر از قوانين جهان ناقص است. حاصل تنها نظريه های موقت هستند.
2)هر ادراک، بازتابی از خود است
3)هر چيز با معناست. اما هيچ چيز مهم نيست.
4)مسئوليت آن چه را که هستی، بپذير.
5)هر چيز آن گونه است که بايد باشد، اکنون و اينجا.
6)با هر چه مقاومت کنی، پايدارتر می شود.
اصل اول از بقيه مهم تر است. اگر بپذيریم درک کامل قوانين جهان برای بشر غيرممکن است، از زندان بزرگی رها شده ایم. در ضمن هر چه باورهای ما منعطف تر باشند، کمتر دچار دگماتیسم و تعصب می شويم.
من اصل سوم را هم دوست دارم. اگر بپذيريم هر چيز آن قدرها که بقيه می گويند اهميت ندارد، بسياری از دغدغه هايمان خود به خود حل می شوند. اصل چهارم در اين مجموعه بی سامان تنها چارچوبی است که به ما هشدار می دهد از هرج و مرج بپرهيزيم.
اما در کنار اين شش حکم چهار حکم ديگر هم هست که تير خلاص را بر انديشه کلاسيک شليک می کنند:
7)هر باوری درست است.
8)هر باوری اشتباه است.
9)هر باوری هم درست است و هم اشتباه
10)هر باوری نه درست است و نه اشتباه
چهار حکم آخر به اين معناست که حقيقت را بيننده تعيين می کند، نه هيچ کس ديگر. اما از ميان اين چهار حکم، حالت آخر معمولا درست ترين است. هر چيز نه درست، نه اشتباه."
******************************
اينجا شبها سقف آسمان خيلی کوتاه می شود. هشدارهای ايمنی آدمها را از خيره شدن به آسمان و خيال پردازی بدون چشم مسلح برحذر می دارند. روی تخت دراز کشيده ام و رخوتم بيش از آسمان به روی سينه ام سنگينی می کند. از انرژی زايدالوصف صبحگاهی هيچ خبری نيست. همه باورهای قطعی من از زندگی به همراه سرنوشتشان آرام آرام از مقابل چشمانم می گذرند: شخصيت های کارتونی، داستانی، رياضيات، مذهب، عرفان، عشق، پوچی، آرمان، سياست، وطن، هويت، زندگی و زندگی و زندگی ... آخرين هشدار خبر از تمام شدن شارژ موجود تا دقايقی ديگر می دهد و مرا به ذخيره کردن آخرين وضعيت خود فرا می خواند. حالت فعلی ام ترکيبی است از خستگی، دلتنگی، آرامش، امنيت، عدم امنيت، اميد به آينده، عطش يادگيری، سخت کوشی، بی تفاوتی نسبت به کل زندگی، عشق، نفرت، فردا، گذشته، سرزندگی، افسردگی، بی ايمانی، رهاشدگی، رهاشدگی، رهاشدگی ...قبل از تصميم گيری از مدار زندگی خارج می شوی. زياد هم نبايد نگران وضعيت آخرت باشی. فردا روز ديگری است.
زندگی قطعا غیر قطعی است
امروز روز زيبايی است نقطه دیگر از افسردگی های دوران خدمت خبری نیست دو نقطه پرانتز بسته صبحها زندگی بوی گند و تعفن نمی دهد و با لب های آتشين به من بوسه تعارف کرده و کلی شرمنده می کند
****************************
کم کم داره از این درس معماری نرم افزار خوشم می آد. رياضيات مقدماتی، فضای غیرقابل انعطاف هندسه مسطحه و قضيه های قطعی گراف از دوره دبيرستان به طرز بیرحمانه ای در ذهنم رسوب کرده بودند و هزینه زیادی پرداختم (شايد به اندازه همه دوران ليسانس)تا مهندسی نرم افزار را با همه ناخالصی هاش بپذیرم و بتونم ازش لذت ببرم(به همون شدتی که قديما می شد از رياضی لذت برد) خیلی زور زدم تا از فضای قطعی صفر و يک به دنیای فازی کوچ کنم. دنیایی که خيلی بیشتر به زندگی نزديکه و جالبه که لذت بردن آدمها از علوم مختلف با تغيير نگاهش نسبت به زندگی کم کم تغيير می کنه. سر کلاس پر از انرژی هستم و تا وقتی که متقاعد نشم، استاد بينوا جرات پيش بردن بحث رو نداره(خودش ديگه شرطی شده و بعد از تموم شدن یک بحث اول به من نگاه می کنه تا با چشمام فرمان پيشروی رو بهش بدم!) استاد یک سوال مطرح می کنه و ملت یکی یکی نظریات ابلهانه شون رو به طرف استاد پرتاب می کنند. "مسئله جواب قطعی نداره” یه حسی به من می گه موقعی که اکثريت مثل عوام کالانعام و با اطمینان اظهارنظر می کنند، بايد آروم بنشينم و فکر کنم. استاد گرامی بر نظرات ملت صحه می گذاره. دستمو می برم بالا و با يک قضيه ساده گراف ثابت می کنم که مسئله جواب قطعی داره. ملت انتظار ظاهرشدن عصای موسی رو هم می کشيد، ولی فکر نمی کرد با گراف بشه یک مسئله تو معماری نرم افزار رو حل کرد. خودم هم فکر نمی کردم. کاملا ناگهانی بود! ولی واقعيت اينه که سلاحهای قديمی گاهی شديدا کارگر می افتند. ملت داره به شدت زور می زنه تا مثال نقض پيدا کنه. ولی فايده نداره. قضيه ثابت شده و پتک قطعيت مخ همه رو پخش و پلا کرده. شديدا احساس آقایی می کنم و احساس می کنم یه انرژی زايد الوصفی در من توليد شده که بايد هر چه سريعتر تخليه بشه. به چهره بغل دستيم نگاه می کنم. يک دختر چينی که قيافه ش شديدا معصوم می زنه. طوری که احساس می کنم هر آن ممکنه سر کلاس زار بزنه. بهتره خودم رو يه جوری کنترل کنم!
**********************************
با ايده بودابت اولين بار تو فضای سرگيجه های بزرگمهر شرف الدين آشنا شدم. تصور وجود یک روبوت طراحی شده که امکان يک گفتگوی غيرقابل پيش بينی شده را با يک انسان فراهم کنه. به گونه ای که نه می شه اون رو يک روبوت برنامه ريزی شده دونست و نه می شه گفت حرفهاش نظم منطقی ای نداره. مکالمه ای درست شبيه آنچه در گفتگوهای خارج از برنامه بين آدمها اتفاق می افته.
"برنامه ريز بودابت به او ده قانون اصلی ياد داده است که بيشتر از آن که دست و پای او را ببندد، باعث آزادی او می شود. ران اينگرام به بودابت ده فرمان روزگار مدرن را آموخته که برعکس ده فرمان باستانی نه تنها به صورت جملات امری نيستند، بلکه خلاقيت روبوت را هم تحريک می کنند. شش باور اول از اين قرارند:
1)درک بشر از قوانين جهان ناقص است. حاصل تنها نظريه های موقت هستند.
2)هر ادراک، بازتابی از خود است
3)هر چيز با معناست. اما هيچ چيز مهم نيست.
4)مسئوليت آن چه را که هستی، بپذير.
5)هر چيز آن گونه است که بايد باشد، اکنون و اينجا.
6)با هر چه مقاومت کنی، پايدارتر می شود.
اصل اول از بقيه مهم تر است. اگر بپذيریم درک کامل قوانين جهان برای بشر غيرممکن است، از زندان بزرگی رها شده ایم. در ضمن هر چه باورهای ما منعطف تر باشند، کمتر دچار دگماتیسم و تعصب می شويم.
من اصل سوم را هم دوست دارم. اگر بپذيريم هر چيز آن قدرها که بقيه می گويند اهميت ندارد، بسياری از دغدغه هايمان خود به خود حل می شوند. اصل چهارم در اين مجموعه بی سامان تنها چارچوبی است که به ما هشدار می دهد از هرج و مرج بپرهيزيم.
اما در کنار اين شش حکم چهار حکم ديگر هم هست که تير خلاص را بر انديشه کلاسيک شليک می کنند:
7)هر باوری درست است.
8)هر باوری اشتباه است.
9)هر باوری هم درست است و هم اشتباه
10)هر باوری نه درست است و نه اشتباه
چهار حکم آخر به اين معناست که حقيقت را بيننده تعيين می کند، نه هيچ کس ديگر. اما از ميان اين چهار حکم، حالت آخر معمولا درست ترين است. هر چيز نه درست، نه اشتباه."
******************************
اينجا شبها سقف آسمان خيلی کوتاه می شود. هشدارهای ايمنی آدمها را از خيره شدن به آسمان و خيال پردازی بدون چشم مسلح برحذر می دارند. روی تخت دراز کشيده ام و رخوتم بيش از آسمان به روی سينه ام سنگينی می کند. از انرژی زايدالوصف صبحگاهی هيچ خبری نيست. همه باورهای قطعی من از زندگی به همراه سرنوشتشان آرام آرام از مقابل چشمانم می گذرند: شخصيت های کارتونی، داستانی، رياضيات، مذهب، عرفان، عشق، پوچی، آرمان، سياست، وطن، هويت، زندگی و زندگی و زندگی ... آخرين هشدار خبر از تمام شدن شارژ موجود تا دقايقی ديگر می دهد و مرا به ذخيره کردن آخرين وضعيت خود فرا می خواند. حالت فعلی ام ترکيبی است از خستگی، دلتنگی، آرامش، امنيت، عدم امنيت، اميد به آينده، عطش يادگيری، سخت کوشی، بی تفاوتی نسبت به کل زندگی، عشق، نفرت، فردا، گذشته، سرزندگی، افسردگی، بی ايمانی، رهاشدگی، رهاشدگی، رهاشدگی ...قبل از تصميم گيری از مدار زندگی خارج می شوی. زياد هم نبايد نگران وضعيت آخرت باشی. فردا روز ديگری است.
امروز روز زيبايی است نقطه دیگر از افسردگی های دوران خدمت خبری نیست دو نقطه پرانتز بسته صبحها زندگی بوی گند و تعفن نمی دهد و با لب های آتشين به من بوسه تعارف کرده و کلی شرمنده می کند
****************************
کم کم داره از این درس معماری نرم افزار خوشم می آد. رياضيات مقدماتی، فضای غیرقابل انعطاف هندسه مسطحه و قضيه های قطعی گراف از دوره دبيرستان به طرز بیرحمانه ای در ذهنم رسوب کرده بودند و هزینه زیادی پرداختم (شايد به اندازه همه دوران ليسانس)تا مهندسی نرم افزار را با همه ناخالصی هاش بپذیرم و بتونم ازش لذت ببرم(به همون شدتی که قديما می شد از رياضی لذت برد) خیلی زور زدم تا از فضای قطعی صفر و يک به دنیای فازی کوچ کنم. دنیایی که خيلی بیشتر به زندگی نزديکه و جالبه که لذت بردن آدمها از علوم مختلف با تغيير نگاهش نسبت به زندگی کم کم تغيير می کنه. سر کلاس پر از انرژی هستم و تا وقتی که متقاعد نشم، استاد بينوا جرات پيش بردن بحث رو نداره(خودش ديگه شرطی شده و بعد از تموم شدن یک بحث اول به من نگاه می کنه تا با چشمام فرمان پيشروی رو بهش بدم!) استاد یک سوال مطرح می کنه و ملت یکی یکی نظریات ابلهانه شون رو به طرف استاد پرتاب می کنند. "مسئله جواب قطعی نداره” یه حسی به من می گه موقعی که اکثريت مثل عوام کالانعام و با اطمینان اظهارنظر می کنند، بايد آروم بنشينم و فکر کنم. استاد گرامی بر نظرات ملت صحه می گذاره. دستمو می برم بالا و با يک قضيه ساده گراف ثابت می کنم که مسئله جواب قطعی داره. ملت انتظار ظاهرشدن عصای موسی رو هم می کشيد، ولی فکر نمی کرد با گراف بشه یک مسئله تو معماری نرم افزار رو حل کرد. خودم هم فکر نمی کردم. کاملا ناگهانی بود! ولی واقعيت اينه که سلاحهای قديمی گاهی شديدا کارگر می افتند. ملت داره به شدت زور می زنه تا مثال نقض پيدا کنه. ولی فايده نداره. قضيه ثابت شده و پتک قطعيت مخ همه رو پخش و پلا کرده. شديدا احساس آقایی می کنم و احساس می کنم یه انرژی زايد الوصفی در من توليد شده که بايد هر چه سريعتر تخليه بشه. به چهره بغل دستيم نگاه می کنم. يک دختر چينی که قيافه ش شديدا معصوم می زنه. طوری که احساس می کنم هر آن ممکنه سر کلاس زار بزنه. بهتره خودم رو يه جوری کنترل کنم!
**********************************
با ايده بودابت اولين بار تو فضای سرگيجه های بزرگمهر شرف الدين آشنا شدم. تصور وجود یک روبوت طراحی شده که امکان يک گفتگوی غيرقابل پيش بينی شده را با يک انسان فراهم کنه. به گونه ای که نه می شه اون رو يک روبوت برنامه ريزی شده دونست و نه می شه گفت حرفهاش نظم منطقی ای نداره. مکالمه ای درست شبيه آنچه در گفتگوهای خارج از برنامه بين آدمها اتفاق می افته.
"برنامه ريز بودابت به او ده قانون اصلی ياد داده است که بيشتر از آن که دست و پای او را ببندد، باعث آزادی او می شود. ران اينگرام به بودابت ده فرمان روزگار مدرن را آموخته که برعکس ده فرمان باستانی نه تنها به صورت جملات امری نيستند، بلکه خلاقيت روبوت را هم تحريک می کنند. شش باور اول از اين قرارند:
1)درک بشر از قوانين جهان ناقص است. حاصل تنها نظريه های موقت هستند.
2)هر ادراک، بازتابی از خود است
3)هر چيز با معناست. اما هيچ چيز مهم نيست.
4)مسئوليت آن چه را که هستی، بپذير.
5)هر چيز آن گونه است که بايد باشد، اکنون و اينجا.
6)با هر چه مقاومت کنی، پايدارتر می شود.
اصل اول از بقيه مهم تر است. اگر بپذيریم درک کامل قوانين جهان برای بشر غيرممکن است، از زندان بزرگی رها شده ایم. در ضمن هر چه باورهای ما منعطف تر باشند، کمتر دچار دگماتیسم و تعصب می شويم.
من اصل سوم را هم دوست دارم. اگر بپذيريم هر چيز آن قدرها که بقيه می گويند اهميت ندارد، بسياری از دغدغه هايمان خود به خود حل می شوند. اصل چهارم در اين مجموعه بی سامان تنها چارچوبی است که به ما هشدار می دهد از هرج و مرج بپرهيزيم.
اما در کنار اين شش حکم چهار حکم ديگر هم هست که تير خلاص را بر انديشه کلاسيک شليک می کنند:
7)هر باوری درست است.
8)هر باوری اشتباه است.
9)هر باوری هم درست است و هم اشتباه
10)هر باوری نه درست است و نه اشتباه
چهار حکم آخر به اين معناست که حقيقت را بيننده تعيين می کند، نه هيچ کس ديگر. اما از ميان اين چهار حکم، حالت آخر معمولا درست ترين است. هر چيز نه درست، نه اشتباه."
******************************
اينجا شبها سقف آسمان خيلی کوتاه می شود. هشدارهای ايمنی آدمها را از خيره شدن به آسمان و خيال پردازی بدون چشم مسلح برحذر می دارند. روی تخت دراز کشيده ام و رخوتم بيش از آسمان به روی سينه ام سنگينی می کند. از انرژی زايدالوصف صبحگاهی هيچ خبری نيست. همه باورهای قطعی من از زندگی به همراه سرنوشتشان آرام آرام از مقابل چشمانم می گذرند: شخصيت های کارتونی، داستانی، رياضيات، مذهب، عرفان، عشق، پوچی، آرمان، سياست، وطن، هويت، زندگی و زندگی و زندگی ... آخرين هشدار خبر از تمام شدن شارژ موجود تا دقايقی ديگر می دهد و مرا به ذخيره کردن آخرين وضعيت خود فرا می خواند. حالت فعلی ام ترکيبی است از خستگی، دلتنگی، آرامش، امنيت، عدم امنيت، اميد به آينده، عطش يادگيری، سخت کوشی، بی تفاوتی نسبت به کل زندگی، عشق، نفرت، فردا، گذشته، سرزندگی، افسردگی، بی ايمانی، رهاشدگی، رهاشدگی، رهاشدگی ...قبل از تصميم گيری از مدار زندگی خارج می شوی. زياد هم نبايد نگران وضعيت آخرت باشی. فردا روز ديگری است.
۱۳۸۴ آبان ۲۰, جمعه
۱۳۸۴ آبان ۱۹, پنجشنبه
۱۳۸۴ آبان ۶, جمعه
"رژيم اشغالگر قدس بايد از صحنه روزگار محو شود"
کاش می شد اثر وحشتناکی که این حرفهای احمقانه تو جامعه جهانی و نظرشون نسبت به ایران فعلی می گذاره، بیان کرد.
اصلا این حرف به هيچ وجه واسه هیچ جامعه ای قابل قبول نیست که رئیس جمهور یک کشور با چنین لحنی خواستار نابودی یک کشور دیگه بشه. این حرفها در حالی از دهان مبارک رئیس جمهور منتخب ملت خارج می شه که هم از نظر ادبيات و هم از نظر محتوا با موضع گیريهای طالبان شباهت داره!
دیروز تیتر اکثر روزنامه ها و خبرگذاری ها این جملات سفیهانه بود از طرف احمدی نژاد نکبت صادر شده بود. سرمقاله نیویورک تایمز عنوانش رو "یک هوچی در ایران" انتخاب کرده بود. وضع انقدر ناجور بود که اصلا نمی تونستی نديده ش بگيری(پیش خودم می گفتم يه مدت قيافه ها و حرفهاشون جلوی چشمم نيست و مجبور نيستم حرص بخورم. زهی خيال باطل!)
وقتی فکر می کنم که ساديسم و جنون خمينی روانی نسبت به اسرائیل(که از همون اولين روزهايی که به عنوان جوجه آخوند توی قم سر از تخم در آورده بود تا آخرين روزهای عمر نکبت بارش هويدا بود) همچنان در نسل دست پرورده ش داره ادامه پيدا می کنه و اين جماعت در نشخوار کردن حرفهاش به عنوان کلام حق و وحی نازل از هم سبقت می گيرند، اميدهام نسبت به اصلاح پذيری اين نسل کمتر می شه!
فکر می کنم اکثريت مردم ايران از اين عینک ایدئولوژیک جمهوری اسلامی نسبت به سياست خارجی و بويژه مسئله فلسطین و اسرائیل حالشون بهم می خوره.
جالب اينجاست که اين کاسه داغ تر از آش شدن حتی گاهی برای مردم فلسطين هم غيرقابل درکه. يه مدت پيش يه مصاحبه از ياسر عرفات(به عنوان سمبل راديکاليسم ملت فلسطين) خوندم که از نقش منفی سياست های جمهوری اسلامی در قبال فلسطين در وضعيت نهايی اين مردم صحبت کرده بود!
و لعنت به حماقت آدمها...
اظهار انزجار بلر از تهديد ایران
اظهار نگرانی کوفی عنان از سخنان رئیس جمهوری ایران
President Mahmoud Ahmadinejad declared Wednesday that Israel is a `disgraceful blot' that should be `wiped off the map'
کاش می شد اثر وحشتناکی که این حرفهای احمقانه تو جامعه جهانی و نظرشون نسبت به ایران فعلی می گذاره، بیان کرد.
اصلا این حرف به هيچ وجه واسه هیچ جامعه ای قابل قبول نیست که رئیس جمهور یک کشور با چنین لحنی خواستار نابودی یک کشور دیگه بشه. این حرفها در حالی از دهان مبارک رئیس جمهور منتخب ملت خارج می شه که هم از نظر ادبيات و هم از نظر محتوا با موضع گیريهای طالبان شباهت داره!
دیروز تیتر اکثر روزنامه ها و خبرگذاری ها این جملات سفیهانه بود از طرف احمدی نژاد نکبت صادر شده بود. سرمقاله نیویورک تایمز عنوانش رو "یک هوچی در ایران" انتخاب کرده بود. وضع انقدر ناجور بود که اصلا نمی تونستی نديده ش بگيری(پیش خودم می گفتم يه مدت قيافه ها و حرفهاشون جلوی چشمم نيست و مجبور نيستم حرص بخورم. زهی خيال باطل!)
وقتی فکر می کنم که ساديسم و جنون خمينی روانی نسبت به اسرائیل(که از همون اولين روزهايی که به عنوان جوجه آخوند توی قم سر از تخم در آورده بود تا آخرين روزهای عمر نکبت بارش هويدا بود) همچنان در نسل دست پرورده ش داره ادامه پيدا می کنه و اين جماعت در نشخوار کردن حرفهاش به عنوان کلام حق و وحی نازل از هم سبقت می گيرند، اميدهام نسبت به اصلاح پذيری اين نسل کمتر می شه!
فکر می کنم اکثريت مردم ايران از اين عینک ایدئولوژیک جمهوری اسلامی نسبت به سياست خارجی و بويژه مسئله فلسطین و اسرائیل حالشون بهم می خوره.
جالب اينجاست که اين کاسه داغ تر از آش شدن حتی گاهی برای مردم فلسطين هم غيرقابل درکه. يه مدت پيش يه مصاحبه از ياسر عرفات(به عنوان سمبل راديکاليسم ملت فلسطين) خوندم که از نقش منفی سياست های جمهوری اسلامی در قبال فلسطين در وضعيت نهايی اين مردم صحبت کرده بود!
و لعنت به حماقت آدمها...
اظهار انزجار بلر از تهديد ایران
اظهار نگرانی کوفی عنان از سخنان رئیس جمهوری ایران
President Mahmoud Ahmadinejad declared Wednesday that Israel is a `disgraceful blot' that should be `wiped off the map'
"رژيم اشغالگر قدس بايد از صحنه روزگار محو شود"
کاش می شد اثر وحشتناکی که این حرفهای احمقانه تو جامعه جهانی و نظرشون نسبت به ایران فعلی می گذاره، بیان کرد.
اصلا این حرف به هيچ وجه واسه هیچ جامعه ای قابل قبول نیست که رئیس جمهور یک کشور با چنین لحنی خواستار نابودی یک کشور دیگه بشه. این حرفها در حالی از دهان مبارک رئیس جمهور منتخب ملت خارج می شه که هم از نظر ادبيات و هم از نظر محتوا با موضع گیريهای طالبان شباهت داره!
دیروز تیتر اکثر روزنامه ها و خبرگذاری ها این جملات سفیهانه بود از طرف احمدی نژاد نکبت صادر شده بود. سرمقاله نیویورک تایمز عنوانش رو "یک هوچی در ایران" انتخاب کرده بود. وضع انقدر ناجور بود که اصلا نمی تونستی نديده ش بگيری(پیش خودم می گفتم يه مدت قيافه ها و حرفهاشون جلوی چشمم نيست و مجبور نيستم حرص بخورم. زهی خيال باطل!)
وقتی فکر می کنم که ساديسم و جنون خمينی روانی نسبت به اسرائیل(که از همون اولين روزهايی که به عنوان جوجه آخوند توی قم سر از تخم در آورده بود تا آخرين روزهای عمر نکبت بارش هويدا بود) همچنان در نسل دست پرورده ش داره ادامه پيدا می کنه و اين جماعت در نشخوار کردن حرفهاش به عنوان کلام حق و وحی نازل از هم سبقت می گيرند، اميدهام نسبت به اصلاح پذيری اين نسل کمتر می شه!
فکر می کنم اکثريت مردم ايران از اين عینک ایدئولوژیک جمهوری اسلامی نسبت به سياست خارجی و بويژه مسئله فلسطین و اسرائیل حالشون بهم می خوره.
جالب اينجاست که اين کاسه داغ تر از آش شدن حتی گاهی برای مردم فلسطين هم غيرقابل درکه. يه مدت پيش يه مصاحبه از ياسر عرفات(به عنوان سمبل راديکاليسم ملت فلسطين) خوندم که از نقش منفی سياست های جمهوری اسلامی در قبال فلسطين در وضعيت نهايی اين مردم صحبت کرده بود!
و لعنت به حماقت آدمها...
اظهار انزجار بلر از تهديد ایران
اظهار نگرانی کوفی عنان از سخنان رئیس جمهوری ایران
President Mahmoud Ahmadinejad declared Wednesday that Israel is a `disgraceful blot' that should be `wiped off the map'
کاش می شد اثر وحشتناکی که این حرفهای احمقانه تو جامعه جهانی و نظرشون نسبت به ایران فعلی می گذاره، بیان کرد.
اصلا این حرف به هيچ وجه واسه هیچ جامعه ای قابل قبول نیست که رئیس جمهور یک کشور با چنین لحنی خواستار نابودی یک کشور دیگه بشه. این حرفها در حالی از دهان مبارک رئیس جمهور منتخب ملت خارج می شه که هم از نظر ادبيات و هم از نظر محتوا با موضع گیريهای طالبان شباهت داره!
دیروز تیتر اکثر روزنامه ها و خبرگذاری ها این جملات سفیهانه بود از طرف احمدی نژاد نکبت صادر شده بود. سرمقاله نیویورک تایمز عنوانش رو "یک هوچی در ایران" انتخاب کرده بود. وضع انقدر ناجور بود که اصلا نمی تونستی نديده ش بگيری(پیش خودم می گفتم يه مدت قيافه ها و حرفهاشون جلوی چشمم نيست و مجبور نيستم حرص بخورم. زهی خيال باطل!)
وقتی فکر می کنم که ساديسم و جنون خمينی روانی نسبت به اسرائیل(که از همون اولين روزهايی که به عنوان جوجه آخوند توی قم سر از تخم در آورده بود تا آخرين روزهای عمر نکبت بارش هويدا بود) همچنان در نسل دست پرورده ش داره ادامه پيدا می کنه و اين جماعت در نشخوار کردن حرفهاش به عنوان کلام حق و وحی نازل از هم سبقت می گيرند، اميدهام نسبت به اصلاح پذيری اين نسل کمتر می شه!
فکر می کنم اکثريت مردم ايران از اين عینک ایدئولوژیک جمهوری اسلامی نسبت به سياست خارجی و بويژه مسئله فلسطین و اسرائیل حالشون بهم می خوره.
جالب اينجاست که اين کاسه داغ تر از آش شدن حتی گاهی برای مردم فلسطين هم غيرقابل درکه. يه مدت پيش يه مصاحبه از ياسر عرفات(به عنوان سمبل راديکاليسم ملت فلسطين) خوندم که از نقش منفی سياست های جمهوری اسلامی در قبال فلسطين در وضعيت نهايی اين مردم صحبت کرده بود!
و لعنت به حماقت آدمها...
اظهار انزجار بلر از تهديد ایران
اظهار نگرانی کوفی عنان از سخنان رئیس جمهوری ایران
President Mahmoud Ahmadinejad declared Wednesday that Israel is a `disgraceful blot' that should be `wiped off the map'
۱۳۸۴ مهر ۲۷, چهارشنبه
گفتگوها، برنامه ها، خوشحالی ها، ناراحتی ها، نگاه ها، دغدغه ها، همه و همه یک حس را در تو تداعی می کنند. بنا به عادت ما به این مقولات Cheap می گوییم(شايد بکاربردن این اصطلاح در مورد آنها کمی بی انصافی باشد. راستی معادل Cheap که جنبه منفی از آن حذف شده باشد، چیست؟)
اينها عجیب از جنس زندگی هستند. خوبی یا بدی آنها این است که به ابعاد زندگی چیزی برخلاف زندگی اضافه نمی کنند و به همین دليل ناسازگاریها و تضادهای درونی از جنس آنچه در بين ما شايع و فراوان است، در بین اين مردمان به ندرت به چشم می خورد.
نمی توانی به سادگی با آنها قاطی شوی. بخصوص اگر عادت نداشته باشی لبخندهای صلواتی به ديگران تحویل بدهی. درک کردن آنها آسان نيست(در واقع درک کردن آنها برخلاف میل ما سخت و پيچيده نيست) هرچند که مدتها سعی کرده باشی همه ریشه ها، شاخه ها و زائده هایی که آنها را تصنعی می دانی و اعتقاد داری بی دليل تو و زندگیت را سنگين کرده اند، از روحت هرس کنی.
نه! آسان نيست. ناگهان در بين جمع احساس می کنی که در خلوت خودت يا با دوستانت در دانشگاه یا کافه نشسته ای و زندگی را به چهارمیخ کشيده اید و غمها و شاديهایتان را از بازيهای تراژيک و کميک زندگی با هم تقسيم می کنيد.
ناگهان به ياد اين حرف شرقی افتادم :
"وقتی ایران بودم فکر می کردم که انسانی عادی هستم که در شرایط غیرعادی قرار گرفته است. اینجا که هستم فکر می کنم که انسانی غیرعادی هستم که در شرایط عادی قرار گرفته است"
اينها عجیب از جنس زندگی هستند. خوبی یا بدی آنها این است که به ابعاد زندگی چیزی برخلاف زندگی اضافه نمی کنند و به همین دليل ناسازگاریها و تضادهای درونی از جنس آنچه در بين ما شايع و فراوان است، در بین اين مردمان به ندرت به چشم می خورد.
نمی توانی به سادگی با آنها قاطی شوی. بخصوص اگر عادت نداشته باشی لبخندهای صلواتی به ديگران تحویل بدهی. درک کردن آنها آسان نيست(در واقع درک کردن آنها برخلاف میل ما سخت و پيچيده نيست) هرچند که مدتها سعی کرده باشی همه ریشه ها، شاخه ها و زائده هایی که آنها را تصنعی می دانی و اعتقاد داری بی دليل تو و زندگیت را سنگين کرده اند، از روحت هرس کنی.
نه! آسان نيست. ناگهان در بين جمع احساس می کنی که در خلوت خودت يا با دوستانت در دانشگاه یا کافه نشسته ای و زندگی را به چهارمیخ کشيده اید و غمها و شاديهایتان را از بازيهای تراژيک و کميک زندگی با هم تقسيم می کنيد.
ناگهان به ياد اين حرف شرقی افتادم :
"وقتی ایران بودم فکر می کردم که انسانی عادی هستم که در شرایط غیرعادی قرار گرفته است. اینجا که هستم فکر می کنم که انسانی غیرعادی هستم که در شرایط عادی قرار گرفته است"
گفتگوها، برنامه ها، خوشحالی ها، ناراحتی ها، نگاه ها، دغدغه ها، همه و همه یک حس را در تو تداعی می کنند. بنا به عادت ما به این مقولات Cheap می گوییم(شايد بکاربردن این اصطلاح در مورد آنها کمی بی انصافی باشد. راستی معادل Cheap که جنبه منفی از آن حذف شده باشد، چیست؟)
اينها عجیب از جنس زندگی هستند. خوبی یا بدی آنها این است که به ابعاد زندگی چیزی برخلاف زندگی اضافه نمی کنند و به همین دليل ناسازگاریها و تضادهای درونی از جنس آنچه در بين ما شايع و فراوان است، در بین اين مردمان به ندرت به چشم می خورد.
نمی توانی به سادگی با آنها قاطی شوی. بخصوص اگر عادت نداشته باشی لبخندهای صلواتی به ديگران تحویل بدهی. درک کردن آنها آسان نيست(در واقع درک کردن آنها برخلاف میل ما سخت و پيچيده نيست) هرچند که مدتها سعی کرده باشی همه ریشه ها، شاخه ها و زائده هایی که آنها را تصنعی می دانی و اعتقاد داری بی دليل تو و زندگیت را سنگين کرده اند، از روحت هرس کنی.
نه! آسان نيست. ناگهان در بين جمع احساس می کنی که در خلوت خودت يا با دوستانت در دانشگاه یا کافه نشسته ای و زندگی را به چهارمیخ کشيده اید و غمها و شاديهایتان را از بازيهای تراژيک و کميک زندگی با هم تقسيم می کنيد.
ناگهان به ياد اين حرف شرقی افتادم :
"وقتی ایران بودم فکر می کردم که انسانی عادی هستم که در شرایط غیرعادی قرار گرفته است. اینجا که هستم فکر می کنم که انسانی غیرعادی هستم که در شرایط عادی قرار گرفته است"
اينها عجیب از جنس زندگی هستند. خوبی یا بدی آنها این است که به ابعاد زندگی چیزی برخلاف زندگی اضافه نمی کنند و به همین دليل ناسازگاریها و تضادهای درونی از جنس آنچه در بين ما شايع و فراوان است، در بین اين مردمان به ندرت به چشم می خورد.
نمی توانی به سادگی با آنها قاطی شوی. بخصوص اگر عادت نداشته باشی لبخندهای صلواتی به ديگران تحویل بدهی. درک کردن آنها آسان نيست(در واقع درک کردن آنها برخلاف میل ما سخت و پيچيده نيست) هرچند که مدتها سعی کرده باشی همه ریشه ها، شاخه ها و زائده هایی که آنها را تصنعی می دانی و اعتقاد داری بی دليل تو و زندگیت را سنگين کرده اند، از روحت هرس کنی.
نه! آسان نيست. ناگهان در بين جمع احساس می کنی که در خلوت خودت يا با دوستانت در دانشگاه یا کافه نشسته ای و زندگی را به چهارمیخ کشيده اید و غمها و شاديهایتان را از بازيهای تراژيک و کميک زندگی با هم تقسيم می کنيد.
ناگهان به ياد اين حرف شرقی افتادم :
"وقتی ایران بودم فکر می کردم که انسانی عادی هستم که در شرایط غیرعادی قرار گرفته است. اینجا که هستم فکر می کنم که انسانی غیرعادی هستم که در شرایط عادی قرار گرفته است"
The Best of the Best(Until 20 Oct, 2005)
1 - Parisienne Moonlight
2 - From Sarah With Love
3 - Hey You
4 - My Immortal
5 - Shape of My Heart
6 - Don't Speak
7 - Anni's Song
8 - Soldier of Fortune
9 - Tango To Evora
10 - Long Goodbyes
11 - Fragile
12 - Natasha Dance
The Best of the Best(Until 20 Oct, 2005)
1 - Parisienne Moonlight
2 - From Sarah With Love
3 - Hey You
4 - My Immortal
5 - Shape of My Heart
6 - Don't Speak
7 - Anni's Song
8 - Soldier of Fortune
9 - Tango To Evora
10 - Long Goodbyes
11 - Fragile
12 - Natasha Dance
۱۳۸۴ مهر ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۴ مهر ۱۶, شنبه
تعطیلی های به اصطلاح معنوی انگار از همه نوع تعطیلی های دیگه توخالی تر هستند. خیلی مسخره است که تاریخ سعی می کنه بزور خودش رو تو پاچه آدم کنه. آقا جون، حتی با این فرض که یه اراده و تفکر پشت آفرینش من بوده و نعماتی رو به من ارزانی داشته باشه، من به خاطر اتفاقاتی که نقشی در انتخابشون نداشتم نه از کسی سپاسگزار هستم و نه شاکی!
تعطیلی های به اصطلاح معنوی انگار از همه نوع تعطیلی های دیگه توخالی تر هستند. خیلی مسخره است که تاریخ سعی می کنه بزور خودش رو تو پاچه آدم کنه. آقا جون، حتی با این فرض که یه اراده و تفکر پشت آفرینش من بوده و نعماتی رو به من ارزانی داشته باشه، من به خاطر اتفاقاتی که نقشی در انتخابشون نداشتم نه از کسی سپاسگزار هستم و نه شاکی!
کچل دوست داشتنی من این همه مدت نخوند، نخوند، به موقع خوند!
فکر می کنم می بینم بعد از آلبوم"نقاب" خودش و "آخرين خبر" گوگوش به هيچ آلبوم ايرانی گوش ندادم. هیچی.
فعلا روزهای بیخاطره رو خوش است...
فکر می کنم می بینم بعد از آلبوم"نقاب" خودش و "آخرين خبر" گوگوش به هيچ آلبوم ايرانی گوش ندادم. هیچی.
فعلا روزهای بیخاطره رو خوش است...
کچل دوست داشتنی من این همه مدت نخوند، نخوند، به موقع خوند!
فکر می کنم می بینم بعد از آلبوم"نقاب" خودش و "آخرين خبر" گوگوش به هيچ آلبوم ايرانی گوش ندادم. هیچی.
فعلا روزهای بیخاطره رو خوش است...
فکر می کنم می بینم بعد از آلبوم"نقاب" خودش و "آخرين خبر" گوگوش به هيچ آلبوم ايرانی گوش ندادم. هیچی.
فعلا روزهای بیخاطره رو خوش است...
کدام ملی گرایی؟
سرمقاله خوب محمد قوچانی در یک وجب آزادی در فضای تنگ و خفقان گرفته مطبوعات
"مليت در اينجا به معناى ابراهيمى بودن يا آريايى بودن نيست، به معناى ايرانى بودن است. به معناى هر كسى است كه در ۱۹۵/۶۴۸/۱ كيلومتر مربع خاك ايران زندگى مى كند يا به جبر روزگار ناگزير از مهاجرت شده است اما هنوز در هواى ايران نفس مى كشد.
پذيرش ملى گرايى از اين دست مى تواند از ثبات و استوارى دولت ايران بر حقوق هسته اى خود آغاز شود اما به انتخابات آزاد ختم شود. از حقوق هسته اى شروع شود و به حقوق بشر پايان يابد. حتى ايرانيان مقيم آمريكا نيز از دستيابى كشورشان به انرژى اتمى خشنود خواهند شد. فراتر از اين، (اگر امنيت ملى ايران در معرض تهديد قرار نگيرد) شهروندان ايران از دستيابى كشورشان به سلاح هاى بازدارنده هسته اى حمايت مى كنند (همچنان كه شهروندان آمريكا، فرانسه، انگليس، روسيه، چين، پاكستان، هندوستان و... حمايت مى كنند) اما به شرط آنكه قطعات اين پازل كامل شوند و آنان به عنوان شهروندان آزاد مستقل از عقيده و انديشه خويش به رسميت شناخته شوند و بتوانند نه تنها در پرونده هسته اى اعمال اراده كنند بلكه در همه جا حاكميت ملى خويش را اعمال كنند. درواقع اگر به اين پرسش ها پاسخ داده شود كه كدام ملى گرايى؟ اقتدارگرايى يا آزاديخواهى؟، البته همه ما ملى گرا هستيم. "
سرمقاله خوب محمد قوچانی در یک وجب آزادی در فضای تنگ و خفقان گرفته مطبوعات
"مليت در اينجا به معناى ابراهيمى بودن يا آريايى بودن نيست، به معناى ايرانى بودن است. به معناى هر كسى است كه در ۱۹۵/۶۴۸/۱ كيلومتر مربع خاك ايران زندگى مى كند يا به جبر روزگار ناگزير از مهاجرت شده است اما هنوز در هواى ايران نفس مى كشد.
پذيرش ملى گرايى از اين دست مى تواند از ثبات و استوارى دولت ايران بر حقوق هسته اى خود آغاز شود اما به انتخابات آزاد ختم شود. از حقوق هسته اى شروع شود و به حقوق بشر پايان يابد. حتى ايرانيان مقيم آمريكا نيز از دستيابى كشورشان به انرژى اتمى خشنود خواهند شد. فراتر از اين، (اگر امنيت ملى ايران در معرض تهديد قرار نگيرد) شهروندان ايران از دستيابى كشورشان به سلاح هاى بازدارنده هسته اى حمايت مى كنند (همچنان كه شهروندان آمريكا، فرانسه، انگليس، روسيه، چين، پاكستان، هندوستان و... حمايت مى كنند) اما به شرط آنكه قطعات اين پازل كامل شوند و آنان به عنوان شهروندان آزاد مستقل از عقيده و انديشه خويش به رسميت شناخته شوند و بتوانند نه تنها در پرونده هسته اى اعمال اراده كنند بلكه در همه جا حاكميت ملى خويش را اعمال كنند. درواقع اگر به اين پرسش ها پاسخ داده شود كه كدام ملى گرايى؟ اقتدارگرايى يا آزاديخواهى؟، البته همه ما ملى گرا هستيم. "
کدام ملی گرایی؟
سرمقاله خوب محمد قوچانی در یک وجب آزادی در فضای تنگ و خفقان گرفته مطبوعات
"مليت در اينجا به معناى ابراهيمى بودن يا آريايى بودن نيست، به معناى ايرانى بودن است. به معناى هر كسى است كه در ۱۹۵/۶۴۸/۱ كيلومتر مربع خاك ايران زندگى مى كند يا به جبر روزگار ناگزير از مهاجرت شده است اما هنوز در هواى ايران نفس مى كشد.
پذيرش ملى گرايى از اين دست مى تواند از ثبات و استوارى دولت ايران بر حقوق هسته اى خود آغاز شود اما به انتخابات آزاد ختم شود. از حقوق هسته اى شروع شود و به حقوق بشر پايان يابد. حتى ايرانيان مقيم آمريكا نيز از دستيابى كشورشان به انرژى اتمى خشنود خواهند شد. فراتر از اين، (اگر امنيت ملى ايران در معرض تهديد قرار نگيرد) شهروندان ايران از دستيابى كشورشان به سلاح هاى بازدارنده هسته اى حمايت مى كنند (همچنان كه شهروندان آمريكا، فرانسه، انگليس، روسيه، چين، پاكستان، هندوستان و... حمايت مى كنند) اما به شرط آنكه قطعات اين پازل كامل شوند و آنان به عنوان شهروندان آزاد مستقل از عقيده و انديشه خويش به رسميت شناخته شوند و بتوانند نه تنها در پرونده هسته اى اعمال اراده كنند بلكه در همه جا حاكميت ملى خويش را اعمال كنند. درواقع اگر به اين پرسش ها پاسخ داده شود كه كدام ملى گرايى؟ اقتدارگرايى يا آزاديخواهى؟، البته همه ما ملى گرا هستيم. "
سرمقاله خوب محمد قوچانی در یک وجب آزادی در فضای تنگ و خفقان گرفته مطبوعات
"مليت در اينجا به معناى ابراهيمى بودن يا آريايى بودن نيست، به معناى ايرانى بودن است. به معناى هر كسى است كه در ۱۹۵/۶۴۸/۱ كيلومتر مربع خاك ايران زندگى مى كند يا به جبر روزگار ناگزير از مهاجرت شده است اما هنوز در هواى ايران نفس مى كشد.
پذيرش ملى گرايى از اين دست مى تواند از ثبات و استوارى دولت ايران بر حقوق هسته اى خود آغاز شود اما به انتخابات آزاد ختم شود. از حقوق هسته اى شروع شود و به حقوق بشر پايان يابد. حتى ايرانيان مقيم آمريكا نيز از دستيابى كشورشان به انرژى اتمى خشنود خواهند شد. فراتر از اين، (اگر امنيت ملى ايران در معرض تهديد قرار نگيرد) شهروندان ايران از دستيابى كشورشان به سلاح هاى بازدارنده هسته اى حمايت مى كنند (همچنان كه شهروندان آمريكا، فرانسه، انگليس، روسيه، چين، پاكستان، هندوستان و... حمايت مى كنند) اما به شرط آنكه قطعات اين پازل كامل شوند و آنان به عنوان شهروندان آزاد مستقل از عقيده و انديشه خويش به رسميت شناخته شوند و بتوانند نه تنها در پرونده هسته اى اعمال اراده كنند بلكه در همه جا حاكميت ملى خويش را اعمال كنند. درواقع اگر به اين پرسش ها پاسخ داده شود كه كدام ملى گرايى؟ اقتدارگرايى يا آزاديخواهى؟، البته همه ما ملى گرا هستيم. "
۱۳۸۴ مهر ۹, شنبه
یه خورده وقت می خواد تا به این سرزمین تنها، به سرزمین باران و سبزه و سرما، به سرزمین دخترهای شیک پوش و پسرهای شلخته، به دانشگاهی که دیوار ندارد، به سرزمین آدمهای نجیب، به سرزمین فعالیت پر از آرامش، به سرزمين لبخندهای همیشگی، به سرزمین شادی و سرزندگی، به سرزمین همه چیزداشتن و هیچ نداشتن، به صدای آدمها از پشت تلفن، به تصویر آدمها از پشت صفحه مانیتور، به اتاق کوچک، به جای خالی کتابها، به حسرت های فروخورده و نوستالژی های کمین کرده، به فقدان شعله، به سرزمین غربت، به کانادا عادت کنم.
اینجا آزادی و امید تنها سرمایه و معنی زندگی منه!
اینجا آزادی و امید تنها سرمایه و معنی زندگی منه!
یه خورده وقت می خواد تا به این سرزمین تنها، به سرزمین باران و سبزه و سرما، به سرزمین دخترهای شیک پوش و پسرهای شلخته، به دانشگاهی که دیوار ندارد، به سرزمین آدمهای نجیب، به سرزمین فعالیت پر از آرامش، به سرزمين لبخندهای همیشگی، به سرزمین شادی و سرزندگی، به سرزمین همه چیزداشتن و هیچ نداشتن، به صدای آدمها از پشت تلفن، به تصویر آدمها از پشت صفحه مانیتور، به اتاق کوچک، به جای خالی کتابها، به حسرت های فروخورده و نوستالژی های کمین کرده، به فقدان شعله، به سرزمین غربت، به کانادا عادت کنم.
اینجا آزادی و امید تنها سرمایه و معنی زندگی منه!
اینجا آزادی و امید تنها سرمایه و معنی زندگی منه!
اینکه تو کتابخونه کنار این همه کتابهای علوم پایه و فنی و مرجع، یهو تو یه طبقه یه review تصویری با کیفیت خدا پیدا کنی از Casablanca و پلات ها و تصویرها و دیالوگ ها رو ببلعی تا برسی به دیالوگ شاهکار آخر فیلم و به احترام "ریک" درون خودت سکوت کنی
Casablanca - Play It Again Sam
One of the most unforgottable scenes ever to come out to Hollywood is that of Ilsa and Rick, shrouded in fog, as they bid each other fardewell. Standing in his trench coat and fedora, Rick looks into Ilsa' tear-filled eyes and tells her, 'Look, I'm not good at being nobel, but it doesn't take much to see that the problems of three little people don't amount to a hill of beans in this crazy world. Someday you'll understand that"
اینکه تو کتابخونه کنار این همه کتابهای علوم پایه و فنی و مرجع، یهو تو یه طبقه یه review تصویری با کیفیت خدا پیدا کنی از Casablanca و پلات ها و تصویرها و دیالوگ ها رو ببلعی تا برسی به دیالوگ شاهکار آخر فیلم و به احترام "ریک" درون خودت سکوت کنی
Casablanca - Play It Again Sam
One of the most unforgottable scenes ever to come out to Hollywood is that of Ilsa and Rick, shrouded in fog, as they bid each other fardewell. Standing in his trench coat and fedora, Rick looks into Ilsa' tear-filled eyes and tells her, 'Look, I'm not good at being nobel, but it doesn't take much to see that the problems of three little people don't amount to a hill of beans in this crazy world. Someday you'll understand that"
Casablanca - Play It Again Sam
One of the most unforgottable scenes ever to come out to Hollywood is that of Ilsa and Rick, shrouded in fog, as they bid each other fardewell. Standing in his trench coat and fedora, Rick looks into Ilsa' tear-filled eyes and tells her, 'Look, I'm not good at being nobel, but it doesn't take much to see that the problems of three little people don't amount to a hill of beans in this crazy world. Someday you'll understand that"
۱۳۸۴ شهریور ۱۵, سهشنبه
بازگشت به زندگی در مدارصفر درجه
بالاخره تموم شد. چندروز پیش کارت پایان خدمت، دیروز ویزا و چند روز ديگه بليط پرواز به سرزمين صلح و آرامش!
کمتر از يک هفته وقت دارم تا خودم رو به اندازه يک چمدون 8 وجب در 10 وجب فشرده کنم. کمتر از يک هفته وقت دارم تا تکليف خودم را با خيلی از چيزها معلوم کنم.
خسته ام، ولی پر اميد...
بالاخره تموم شد. چندروز پیش کارت پایان خدمت، دیروز ویزا و چند روز ديگه بليط پرواز به سرزمين صلح و آرامش!
کمتر از يک هفته وقت دارم تا خودم رو به اندازه يک چمدون 8 وجب در 10 وجب فشرده کنم. کمتر از يک هفته وقت دارم تا تکليف خودم را با خيلی از چيزها معلوم کنم.
خسته ام، ولی پر اميد...
بازگشت به زندگی در مدارصفر درجه
بالاخره تموم شد. چندروز پیش کارت پایان خدمت، دیروز ویزا و چند روز ديگه بليط پرواز به سرزمين صلح و آرامش!
کمتر از يک هفته وقت دارم تا خودم رو به اندازه يک چمدون 8 وجب در 10 وجب فشرده کنم. کمتر از يک هفته وقت دارم تا تکليف خودم را با خيلی از چيزها معلوم کنم.
خسته ام، ولی پر اميد...
بالاخره تموم شد. چندروز پیش کارت پایان خدمت، دیروز ویزا و چند روز ديگه بليط پرواز به سرزمين صلح و آرامش!
کمتر از يک هفته وقت دارم تا خودم رو به اندازه يک چمدون 8 وجب در 10 وجب فشرده کنم. کمتر از يک هفته وقت دارم تا تکليف خودم را با خيلی از چيزها معلوم کنم.
خسته ام، ولی پر اميد...
۱۳۸۴ تیر ۱۶, پنجشنبه
جامعه مدنی يا چکونه آموختم از ماهيت خود نهراسم و به زندگی عشق بورزم!
بدون ترديد طبيعت يکی از شگرف ترين بازيهای خود را با انسان انجام داده است. موجودی که دقيقا مشخص نيست در اثر چه نوع جهشی به اين توانايی خارق العاده در خيالبافی دست يافته است. قدرتی که بواسطه آن حتی غره به آفرينش چيزهايی است که طبيعت از بوجود آوردن آنها عاجز بوده است!
خودبينی و احساس منحصربفرد بودن را چه ويژگی جداگانه يا ثمره خيالبافی های آدميزاد در نظر بگيريم، نمی توان مسيری را که او تا رسيدن به برج عاج فعلی خود پيموده است، انکار کرد. موجودی که در اين توهم آنچنان فرو رفت که خود را مرکز کائنات پنداشت و ابر و باد و مه و خورشيد و فلک را همه در خدمت بودن خود فرض کرد.
ولی دوران تکيه بر بام آفرينش دولت مستعجل بود و خودبينی آدميزاد مهلک ترين ضربات را از خودش دريافت کرد. توهم قبله عالم بودن با همه جهد و تلاشی که کليسا برای حفظ شان آدميت نمود، فرو ريخت. اندکی بعد کافری خدانشناس شجره طيبه آدميزاد، ميمون شريف، را در جلوی چشمان او آورد و به اين موجود دم بريده نشان داد که با بريدن دم و ايستادن بر پاهای خود نمی تواند از ماهيت پيشين خود فرار کند. با تيزتر شدن سلاح تکنولوژی، آدميزاد بت و مقدسات خود را يکی پس از ديگری فتح کرد و حتی بر روی آنها قضای حاجت نمود.
به نظر می رسد پس از فروريختن های متوالی برج های عاج آدميزاد، او مسير خود را در يکی از سربالايی های تند تاريخ گرد کرده است و مسير واروونه ای را برای يافتن جايگاه واقعی خود پيموده است. گويا او در ناخودآگاه به اين نتيجه رسيده است که بجای اصرار بر وجه تمايز خود از نظام هستی، سعی کند راههای برآوردن لذت های خود را هموار سازد. جامعه مدنی، وعده ای است که با آن انسان سرگشته عصيانگر ناآرام را به يک شهروند منظم و قانع و سربه زير تبديل کنند.
در جامعه مدنی چيزی برای تغيير دادن وجود ندارد. در اينجا انسان امروز با واقعيت کنار می آيد و روشهای بهره وری از لذتهای موجود را نهادينه می کند:
او مذهب را با اهل قبور تنها می گذارد تا لاشه اش را بصورت عادلانه بين موجودات مرده خوار تقسيم کند.
امانت الهی اش را بر دوش مترسک ها می گذارد تا بر عقده های خود-هيچ-بينی ديرينه آنها مرهمی باشد.
و بالاخره عشق افلاطونی اش را خشک می کند، آن را در کتاب شازده کوچولو می گذارد و به آدرس سياره تنها، چمنزار دلها، روبروی گل سرخ می فرستد.
"اگر قلب هايمان را در شهر يخی فروختيم، حداقل تن هايمان را از هم دريغ نکنيم"و شايد اين جمله عاشقانه ترين احساسی است که ممکن است بين دو شهروند پاکيزه در يک جامعه مدنی رد و بدل شود!
بدون ترديد طبيعت يکی از شگرف ترين بازيهای خود را با انسان انجام داده است. موجودی که دقيقا مشخص نيست در اثر چه نوع جهشی به اين توانايی خارق العاده در خيالبافی دست يافته است. قدرتی که بواسطه آن حتی غره به آفرينش چيزهايی است که طبيعت از بوجود آوردن آنها عاجز بوده است!
خودبينی و احساس منحصربفرد بودن را چه ويژگی جداگانه يا ثمره خيالبافی های آدميزاد در نظر بگيريم، نمی توان مسيری را که او تا رسيدن به برج عاج فعلی خود پيموده است، انکار کرد. موجودی که در اين توهم آنچنان فرو رفت که خود را مرکز کائنات پنداشت و ابر و باد و مه و خورشيد و فلک را همه در خدمت بودن خود فرض کرد.
ولی دوران تکيه بر بام آفرينش دولت مستعجل بود و خودبينی آدميزاد مهلک ترين ضربات را از خودش دريافت کرد. توهم قبله عالم بودن با همه جهد و تلاشی که کليسا برای حفظ شان آدميت نمود، فرو ريخت. اندکی بعد کافری خدانشناس شجره طيبه آدميزاد، ميمون شريف، را در جلوی چشمان او آورد و به اين موجود دم بريده نشان داد که با بريدن دم و ايستادن بر پاهای خود نمی تواند از ماهيت پيشين خود فرار کند. با تيزتر شدن سلاح تکنولوژی، آدميزاد بت و مقدسات خود را يکی پس از ديگری فتح کرد و حتی بر روی آنها قضای حاجت نمود.
به نظر می رسد پس از فروريختن های متوالی برج های عاج آدميزاد، او مسير خود را در يکی از سربالايی های تند تاريخ گرد کرده است و مسير واروونه ای را برای يافتن جايگاه واقعی خود پيموده است. گويا او در ناخودآگاه به اين نتيجه رسيده است که بجای اصرار بر وجه تمايز خود از نظام هستی، سعی کند راههای برآوردن لذت های خود را هموار سازد. جامعه مدنی، وعده ای است که با آن انسان سرگشته عصيانگر ناآرام را به يک شهروند منظم و قانع و سربه زير تبديل کنند.
در جامعه مدنی چيزی برای تغيير دادن وجود ندارد. در اينجا انسان امروز با واقعيت کنار می آيد و روشهای بهره وری از لذتهای موجود را نهادينه می کند:
او مذهب را با اهل قبور تنها می گذارد تا لاشه اش را بصورت عادلانه بين موجودات مرده خوار تقسيم کند.
امانت الهی اش را بر دوش مترسک ها می گذارد تا بر عقده های خود-هيچ-بينی ديرينه آنها مرهمی باشد.
و بالاخره عشق افلاطونی اش را خشک می کند، آن را در کتاب شازده کوچولو می گذارد و به آدرس سياره تنها، چمنزار دلها، روبروی گل سرخ می فرستد.
"اگر قلب هايمان را در شهر يخی فروختيم، حداقل تن هايمان را از هم دريغ نکنيم"و شايد اين جمله عاشقانه ترين احساسی است که ممکن است بين دو شهروند پاکيزه در يک جامعه مدنی رد و بدل شود!
جامعه مدنی يا چکونه آموختم از ماهيت خود نهراسم و به زندگی عشق بورزم!
بدون ترديد طبيعت يکی از شگرف ترين بازيهای خود را با انسان انجام داده است. موجودی که دقيقا مشخص نيست در اثر چه نوع جهشی به اين توانايی خارق العاده در خيالبافی دست يافته است. قدرتی که بواسطه آن حتی غره به آفرينش چيزهايی است که طبيعت از بوجود آوردن آنها عاجز بوده است!
خودبينی و احساس منحصربفرد بودن را چه ويژگی جداگانه يا ثمره خيالبافی های آدميزاد در نظر بگيريم، نمی توان مسيری را که او تا رسيدن به برج عاج فعلی خود پيموده است، انکار کرد. موجودی که در اين توهم آنچنان فرو رفت که خود را مرکز کائنات پنداشت و ابر و باد و مه و خورشيد و فلک را همه در خدمت بودن خود فرض کرد.
ولی دوران تکيه بر بام آفرينش دولت مستعجل بود و خودبينی آدميزاد مهلک ترين ضربات را از خودش دريافت کرد. توهم قبله عالم بودن با همه جهد و تلاشی که کليسا برای حفظ شان آدميت نمود، فرو ريخت. اندکی بعد کافری خدانشناس شجره طيبه آدميزاد، ميمون شريف، را در جلوی چشمان او آورد و به اين موجود دم بريده نشان داد که با بريدن دم و ايستادن بر پاهای خود نمی تواند از ماهيت پيشين خود فرار کند. با تيزتر شدن سلاح تکنولوژی، آدميزاد بت و مقدسات خود را يکی پس از ديگری فتح کرد و حتی بر روی آنها قضای حاجت نمود.
به نظر می رسد پس از فروريختن های متوالی برج های عاج آدميزاد، او مسير خود را در يکی از سربالايی های تند تاريخ گرد کرده است و مسير واروونه ای را برای يافتن جايگاه واقعی خود پيموده است. گويا او در ناخودآگاه به اين نتيجه رسيده است که بجای اصرار بر وجه تمايز خود از نظام هستی، سعی کند راههای برآوردن لذت های خود را هموار سازد. جامعه مدنی، وعده ای است که با آن انسان سرگشته عصيانگر ناآرام را به يک شهروند منظم و قانع و سربه زير تبديل کنند.
در جامعه مدنی چيزی برای تغيير دادن وجود ندارد. در اينجا انسان امروز با واقعيت کنار می آيد و روشهای بهره وری از لذتهای موجود را نهادينه می کند:
او مذهب را با اهل قبور تنها می گذارد تا لاشه اش را بصورت عادلانه بين موجودات مرده خوار تقسيم کند.
امانت الهی اش را بر دوش مترسک ها می گذارد تا بر عقده های خود-هيچ-بينی ديرينه آنها مرهمی باشد.
و بالاخره عشق افلاطونی اش را خشک می کند، آن را در کتاب شازده کوچولو می گذارد و به آدرس سياره تنها، چمنزار دلها، روبروی گل سرخ می فرستد.
"اگر قلب هايمان را در شهر يخی فروختيم، حداقل تن هايمان را از هم دريغ نکنيم"و شايد اين جمله عاشقانه ترين احساسی است که ممکن است بين دو شهروند پاکيزه در يک جامعه مدنی رد و بدل شود!
بدون ترديد طبيعت يکی از شگرف ترين بازيهای خود را با انسان انجام داده است. موجودی که دقيقا مشخص نيست در اثر چه نوع جهشی به اين توانايی خارق العاده در خيالبافی دست يافته است. قدرتی که بواسطه آن حتی غره به آفرينش چيزهايی است که طبيعت از بوجود آوردن آنها عاجز بوده است!
خودبينی و احساس منحصربفرد بودن را چه ويژگی جداگانه يا ثمره خيالبافی های آدميزاد در نظر بگيريم، نمی توان مسيری را که او تا رسيدن به برج عاج فعلی خود پيموده است، انکار کرد. موجودی که در اين توهم آنچنان فرو رفت که خود را مرکز کائنات پنداشت و ابر و باد و مه و خورشيد و فلک را همه در خدمت بودن خود فرض کرد.
ولی دوران تکيه بر بام آفرينش دولت مستعجل بود و خودبينی آدميزاد مهلک ترين ضربات را از خودش دريافت کرد. توهم قبله عالم بودن با همه جهد و تلاشی که کليسا برای حفظ شان آدميت نمود، فرو ريخت. اندکی بعد کافری خدانشناس شجره طيبه آدميزاد، ميمون شريف، را در جلوی چشمان او آورد و به اين موجود دم بريده نشان داد که با بريدن دم و ايستادن بر پاهای خود نمی تواند از ماهيت پيشين خود فرار کند. با تيزتر شدن سلاح تکنولوژی، آدميزاد بت و مقدسات خود را يکی پس از ديگری فتح کرد و حتی بر روی آنها قضای حاجت نمود.
به نظر می رسد پس از فروريختن های متوالی برج های عاج آدميزاد، او مسير خود را در يکی از سربالايی های تند تاريخ گرد کرده است و مسير واروونه ای را برای يافتن جايگاه واقعی خود پيموده است. گويا او در ناخودآگاه به اين نتيجه رسيده است که بجای اصرار بر وجه تمايز خود از نظام هستی، سعی کند راههای برآوردن لذت های خود را هموار سازد. جامعه مدنی، وعده ای است که با آن انسان سرگشته عصيانگر ناآرام را به يک شهروند منظم و قانع و سربه زير تبديل کنند.
در جامعه مدنی چيزی برای تغيير دادن وجود ندارد. در اينجا انسان امروز با واقعيت کنار می آيد و روشهای بهره وری از لذتهای موجود را نهادينه می کند:
او مذهب را با اهل قبور تنها می گذارد تا لاشه اش را بصورت عادلانه بين موجودات مرده خوار تقسيم کند.
امانت الهی اش را بر دوش مترسک ها می گذارد تا بر عقده های خود-هيچ-بينی ديرينه آنها مرهمی باشد.
و بالاخره عشق افلاطونی اش را خشک می کند، آن را در کتاب شازده کوچولو می گذارد و به آدرس سياره تنها، چمنزار دلها، روبروی گل سرخ می فرستد.
"اگر قلب هايمان را در شهر يخی فروختيم، حداقل تن هايمان را از هم دريغ نکنيم"و شايد اين جمله عاشقانه ترين احساسی است که ممکن است بين دو شهروند پاکيزه در يک جامعه مدنی رد و بدل شود!
بدون شرح!
بهش SMS می زنم و می گم : "ناقلا چرا صدات درنمياد؟ شنيدم احمدی نژاد می خواد وزارت خونه ای تشکيل بده با عنوان فشار و ضدفشار و تو رو بکنه وزير! درسته؟"
می فرمايند : "ما فشارهامون رو داديم که اونو آورديم(ادبيات رو حال می کنيد جانِ من؟!) ديگه نوبت بازنشستگی مونه! "
بهش SMS می زنم و می گم : "ناقلا چرا صدات درنمياد؟ شنيدم احمدی نژاد می خواد وزارت خونه ای تشکيل بده با عنوان فشار و ضدفشار و تو رو بکنه وزير! درسته؟"
می فرمايند : "ما فشارهامون رو داديم که اونو آورديم(ادبيات رو حال می کنيد جانِ من؟!) ديگه نوبت بازنشستگی مونه! "
بدون شرح!
بهش SMS می زنم و می گم : "ناقلا چرا صدات درنمياد؟ شنيدم احمدی نژاد می خواد وزارت خونه ای تشکيل بده با عنوان فشار و ضدفشار و تو رو بکنه وزير! درسته؟"
می فرمايند : "ما فشارهامون رو داديم که اونو آورديم(ادبيات رو حال می کنيد جانِ من؟!) ديگه نوبت بازنشستگی مونه! "
بهش SMS می زنم و می گم : "ناقلا چرا صدات درنمياد؟ شنيدم احمدی نژاد می خواد وزارت خونه ای تشکيل بده با عنوان فشار و ضدفشار و تو رو بکنه وزير! درسته؟"
می فرمايند : "ما فشارهامون رو داديم که اونو آورديم(ادبيات رو حال می کنيد جانِ من؟!) ديگه نوبت بازنشستگی مونه! "
انا لله و انا اليه راجعون!
بعد از 8 سال تلاش و هزينه دادن برای دموکراسی، اين نتيجه ايست که ملت ما گرفته: حذف آخرين نماد(هر چند نمايشی) دموکراسی و فتح کليه منابع قدرت و ثروت توسط حکومت اقتدارگرا!
صرف نظر از ياس و افسردگی که اين روزها تا پوست استخون آدم نفوذ می کنه، يايد نتايج اين بازی دموکراسی رو بپذيريم. دعواهای صدمن يک غازی که می خواد تحريميان، اصلاح طلبان، فرهيختگان يا اپوزيسيون حراف رو بعنوان شکست خوردگان اين انتخابات معرفی کنه، فايده نداره. بازنده يا برنده اصلی اين انتخابات در نهايت همين مردم هستند.
تقريبا همه تحليل های سياسی در اين موضوع متفق القول بودند که اين انتخابات پيام مهمی برای جماعت فرهيخته مبارز و روشنفکران اين مملکت داشت و فرصت مناسبی بود تا بتونند نتايح سالهای مبارزه خودشون رو به بوته عمل بگذارند و بفهمند که چقدر از دنيا و دغدغه های اصلی دور هستند.
احمدی نژاد 17 ميليون رای آورد. اگر حتی بخشی از اين رای ها رو بحساب تقلب يا اطاعت عامی وار از مافوق و توصيه های روحانی و امام جماعت محله بگذاريم، در نهايت در اوضاع اين دسته و معدل دموکراسی اونها تغييری ايحاد نمی شه.
جامعه ما برای تغييرات سريع به سمت دموکراسی آمادگی نداره و روشنفکر ما بايد اين رو درک کنه که نمی تونه در دنيای عمل خيلی جلوتر از ميانگين مردم جامعه خودش حرکت کنه.
تو اين انتخابات شکاف بين جماعت فرهيخته و مردم عادی بيش از پيش به چشم اومد و در واقع از همين شکاف بود که يک جادوگر زشت با وعده های پوشالی تونست قدرت رو بدست بگيره.
البته برای اين حکومت که امتياز مفت و مجانی نفت با بشکه ای بيش از50 دلار رو در دست داره، اصلا سخت نيست که بخشی از دارايی های بادآورده رو به سمت سفره مردم بگيره تا هرچه بيشتر عوام فريبی کرده باشه. با اين وجود، بافرض صداقت شعارهای رئيس جمهور محبوب حکومت (!) در مورد فقرزدايی، کمترين ضرر اين انتخابات برای مردم ما، کندشدن سرعت حرکت به سمت دموکراسی و پرهزينه شدن مبارزه های آتی بدليل يکدست شدن و استحکام پايه ای اين نظام مردم فريبه!
بعد از 8 سال تلاش و هزينه دادن برای دموکراسی، اين نتيجه ايست که ملت ما گرفته: حذف آخرين نماد(هر چند نمايشی) دموکراسی و فتح کليه منابع قدرت و ثروت توسط حکومت اقتدارگرا!
صرف نظر از ياس و افسردگی که اين روزها تا پوست استخون آدم نفوذ می کنه، يايد نتايج اين بازی دموکراسی رو بپذيريم. دعواهای صدمن يک غازی که می خواد تحريميان، اصلاح طلبان، فرهيختگان يا اپوزيسيون حراف رو بعنوان شکست خوردگان اين انتخابات معرفی کنه، فايده نداره. بازنده يا برنده اصلی اين انتخابات در نهايت همين مردم هستند.
تقريبا همه تحليل های سياسی در اين موضوع متفق القول بودند که اين انتخابات پيام مهمی برای جماعت فرهيخته مبارز و روشنفکران اين مملکت داشت و فرصت مناسبی بود تا بتونند نتايح سالهای مبارزه خودشون رو به بوته عمل بگذارند و بفهمند که چقدر از دنيا و دغدغه های اصلی دور هستند.
احمدی نژاد 17 ميليون رای آورد. اگر حتی بخشی از اين رای ها رو بحساب تقلب يا اطاعت عامی وار از مافوق و توصيه های روحانی و امام جماعت محله بگذاريم، در نهايت در اوضاع اين دسته و معدل دموکراسی اونها تغييری ايحاد نمی شه.
جامعه ما برای تغييرات سريع به سمت دموکراسی آمادگی نداره و روشنفکر ما بايد اين رو درک کنه که نمی تونه در دنيای عمل خيلی جلوتر از ميانگين مردم جامعه خودش حرکت کنه.
تو اين انتخابات شکاف بين جماعت فرهيخته و مردم عادی بيش از پيش به چشم اومد و در واقع از همين شکاف بود که يک جادوگر زشت با وعده های پوشالی تونست قدرت رو بدست بگيره.
البته برای اين حکومت که امتياز مفت و مجانی نفت با بشکه ای بيش از50 دلار رو در دست داره، اصلا سخت نيست که بخشی از دارايی های بادآورده رو به سمت سفره مردم بگيره تا هرچه بيشتر عوام فريبی کرده باشه. با اين وجود، بافرض صداقت شعارهای رئيس جمهور محبوب حکومت (!) در مورد فقرزدايی، کمترين ضرر اين انتخابات برای مردم ما، کندشدن سرعت حرکت به سمت دموکراسی و پرهزينه شدن مبارزه های آتی بدليل يکدست شدن و استحکام پايه ای اين نظام مردم فريبه!
انا لله و انا اليه راجعون!
بعد از 8 سال تلاش و هزينه دادن برای دموکراسی، اين نتيجه ايست که ملت ما گرفته: حذف آخرين نماد(هر چند نمايشی) دموکراسی و فتح کليه منابع قدرت و ثروت توسط حکومت اقتدارگرا!
صرف نظر از ياس و افسردگی که اين روزها تا پوست استخون آدم نفوذ می کنه، يايد نتايج اين بازی دموکراسی رو بپذيريم. دعواهای صدمن يک غازی که می خواد تحريميان، اصلاح طلبان، فرهيختگان يا اپوزيسيون حراف رو بعنوان شکست خوردگان اين انتخابات معرفی کنه، فايده نداره. بازنده يا برنده اصلی اين انتخابات در نهايت همين مردم هستند.
تقريبا همه تحليل های سياسی در اين موضوع متفق القول بودند که اين انتخابات پيام مهمی برای جماعت فرهيخته مبارز و روشنفکران اين مملکت داشت و فرصت مناسبی بود تا بتونند نتايح سالهای مبارزه خودشون رو به بوته عمل بگذارند و بفهمند که چقدر از دنيا و دغدغه های اصلی دور هستند.
احمدی نژاد 17 ميليون رای آورد. اگر حتی بخشی از اين رای ها رو بحساب تقلب يا اطاعت عامی وار از مافوق و توصيه های روحانی و امام جماعت محله بگذاريم، در نهايت در اوضاع اين دسته و معدل دموکراسی اونها تغييری ايحاد نمی شه.
جامعه ما برای تغييرات سريع به سمت دموکراسی آمادگی نداره و روشنفکر ما بايد اين رو درک کنه که نمی تونه در دنيای عمل خيلی جلوتر از ميانگين مردم جامعه خودش حرکت کنه.
تو اين انتخابات شکاف بين جماعت فرهيخته و مردم عادی بيش از پيش به چشم اومد و در واقع از همين شکاف بود که يک جادوگر زشت با وعده های پوشالی تونست قدرت رو بدست بگيره.
البته برای اين حکومت که امتياز مفت و مجانی نفت با بشکه ای بيش از50 دلار رو در دست داره، اصلا سخت نيست که بخشی از دارايی های بادآورده رو به سمت سفره مردم بگيره تا هرچه بيشتر عوام فريبی کرده باشه. با اين وجود، بافرض صداقت شعارهای رئيس جمهور محبوب حکومت (!) در مورد فقرزدايی، کمترين ضرر اين انتخابات برای مردم ما، کندشدن سرعت حرکت به سمت دموکراسی و پرهزينه شدن مبارزه های آتی بدليل يکدست شدن و استحکام پايه ای اين نظام مردم فريبه!
بعد از 8 سال تلاش و هزينه دادن برای دموکراسی، اين نتيجه ايست که ملت ما گرفته: حذف آخرين نماد(هر چند نمايشی) دموکراسی و فتح کليه منابع قدرت و ثروت توسط حکومت اقتدارگرا!
صرف نظر از ياس و افسردگی که اين روزها تا پوست استخون آدم نفوذ می کنه، يايد نتايج اين بازی دموکراسی رو بپذيريم. دعواهای صدمن يک غازی که می خواد تحريميان، اصلاح طلبان، فرهيختگان يا اپوزيسيون حراف رو بعنوان شکست خوردگان اين انتخابات معرفی کنه، فايده نداره. بازنده يا برنده اصلی اين انتخابات در نهايت همين مردم هستند.
تقريبا همه تحليل های سياسی در اين موضوع متفق القول بودند که اين انتخابات پيام مهمی برای جماعت فرهيخته مبارز و روشنفکران اين مملکت داشت و فرصت مناسبی بود تا بتونند نتايح سالهای مبارزه خودشون رو به بوته عمل بگذارند و بفهمند که چقدر از دنيا و دغدغه های اصلی دور هستند.
احمدی نژاد 17 ميليون رای آورد. اگر حتی بخشی از اين رای ها رو بحساب تقلب يا اطاعت عامی وار از مافوق و توصيه های روحانی و امام جماعت محله بگذاريم، در نهايت در اوضاع اين دسته و معدل دموکراسی اونها تغييری ايحاد نمی شه.
جامعه ما برای تغييرات سريع به سمت دموکراسی آمادگی نداره و روشنفکر ما بايد اين رو درک کنه که نمی تونه در دنيای عمل خيلی جلوتر از ميانگين مردم جامعه خودش حرکت کنه.
تو اين انتخابات شکاف بين جماعت فرهيخته و مردم عادی بيش از پيش به چشم اومد و در واقع از همين شکاف بود که يک جادوگر زشت با وعده های پوشالی تونست قدرت رو بدست بگيره.
البته برای اين حکومت که امتياز مفت و مجانی نفت با بشکه ای بيش از50 دلار رو در دست داره، اصلا سخت نيست که بخشی از دارايی های بادآورده رو به سمت سفره مردم بگيره تا هرچه بيشتر عوام فريبی کرده باشه. با اين وجود، بافرض صداقت شعارهای رئيس جمهور محبوب حکومت (!) در مورد فقرزدايی، کمترين ضرر اين انتخابات برای مردم ما، کندشدن سرعت حرکت به سمت دموکراسی و پرهزينه شدن مبارزه های آتی بدليل يکدست شدن و استحکام پايه ای اين نظام مردم فريبه!
۱۳۸۴ تیر ۱۱, شنبه
اظهارات عطارزاده درمورد رابطهی عشقی رایس با یک جوان قزوینی
عطارزاده علت موضعگیریها وزیر امور خارجه آمریكا در قبال ایران را شكست عاطفی وی عنوان كرد.
به گزارش ایسنا، نمایندهی بوشهر در مجلس شورای اسلامی، امروز پس از پایان جلسهی علنی در جمع خبرنگاران طی اظهاراتی، از یك طنز سیاسی خارجی پرده برداشت.
وی علت تاخت و تازهای رایس، وزیر امور خارجهی آمریكا به ایران را شكست عاطفی وی در رابطه با یك جوان قزوینی عنوان كرد!
نماینده بوشهر در جمع خبرنگاران پارلمانی گفت: یكی از خانم های نماینده مجلس هفتم تحقیقاتی را در خصوص علت رفتارهای نامناسب و موضعگیریهای كاندولیزا رایس وزیر خارجه آمریكا با مقامات مسوولین ایرانی انجام داده كه طی آن مشخص شده است؛ خانم رایس در زمان دانشجویی خود در دانشگاه با یك جوان قزوینی ارتباط عشقی داشت كه با ناكامی مواجه شده بود.
عطار زاده افزود: خانم رایس جواب دهد علت ناكامی در این ارتباط چه بوده و چرا با مردم ایران لجبازی می كند.
عضو فراكسیون اصول گرایان مجلس هفتم خاطرنشان كرد: اگر خانم رایس در این قضیه به نوعی آسیب روحی دیدهاند ما حاضریم در دادگاه صالحه، در مورد این مسئله، رفع مشكل كنیم .
وی كه این را نتیجهی تحقیقات یكی از نمایندگان زن مجلس هفتم عنوان میكرد، از نام بردن اسم این نماینده خودداری كرد.
پی نوشت:
آدم کثیف طنزش هم مثل خودش چندش آوره. این بیسوادها تا کی می خوان اینطوری مایه آبروریزی ملت ما بشند؟!
عطارزاده علت موضعگیریها وزیر امور خارجه آمریكا در قبال ایران را شكست عاطفی وی عنوان كرد.
به گزارش ایسنا، نمایندهی بوشهر در مجلس شورای اسلامی، امروز پس از پایان جلسهی علنی در جمع خبرنگاران طی اظهاراتی، از یك طنز سیاسی خارجی پرده برداشت.
وی علت تاخت و تازهای رایس، وزیر امور خارجهی آمریكا به ایران را شكست عاطفی وی در رابطه با یك جوان قزوینی عنوان كرد!
نماینده بوشهر در جمع خبرنگاران پارلمانی گفت: یكی از خانم های نماینده مجلس هفتم تحقیقاتی را در خصوص علت رفتارهای نامناسب و موضعگیریهای كاندولیزا رایس وزیر خارجه آمریكا با مقامات مسوولین ایرانی انجام داده كه طی آن مشخص شده است؛ خانم رایس در زمان دانشجویی خود در دانشگاه با یك جوان قزوینی ارتباط عشقی داشت كه با ناكامی مواجه شده بود.
عطار زاده افزود: خانم رایس جواب دهد علت ناكامی در این ارتباط چه بوده و چرا با مردم ایران لجبازی می كند.
عضو فراكسیون اصول گرایان مجلس هفتم خاطرنشان كرد: اگر خانم رایس در این قضیه به نوعی آسیب روحی دیدهاند ما حاضریم در دادگاه صالحه، در مورد این مسئله، رفع مشكل كنیم .
وی كه این را نتیجهی تحقیقات یكی از نمایندگان زن مجلس هفتم عنوان میكرد، از نام بردن اسم این نماینده خودداری كرد.
پی نوشت:
آدم کثیف طنزش هم مثل خودش چندش آوره. این بیسوادها تا کی می خوان اینطوری مایه آبروریزی ملت ما بشند؟!
اظهارات عطارزاده درمورد رابطهی عشقی رایس با یک جوان قزوینی
عطارزاده علت موضعگیریها وزیر امور خارجه آمریكا در قبال ایران را شكست عاطفی وی عنوان كرد.
به گزارش ایسنا، نمایندهی بوشهر در مجلس شورای اسلامی، امروز پس از پایان جلسهی علنی در جمع خبرنگاران طی اظهاراتی، از یك طنز سیاسی خارجی پرده برداشت.
وی علت تاخت و تازهای رایس، وزیر امور خارجهی آمریكا به ایران را شكست عاطفی وی در رابطه با یك جوان قزوینی عنوان كرد!
نماینده بوشهر در جمع خبرنگاران پارلمانی گفت: یكی از خانم های نماینده مجلس هفتم تحقیقاتی را در خصوص علت رفتارهای نامناسب و موضعگیریهای كاندولیزا رایس وزیر خارجه آمریكا با مقامات مسوولین ایرانی انجام داده كه طی آن مشخص شده است؛ خانم رایس در زمان دانشجویی خود در دانشگاه با یك جوان قزوینی ارتباط عشقی داشت كه با ناكامی مواجه شده بود.
عطار زاده افزود: خانم رایس جواب دهد علت ناكامی در این ارتباط چه بوده و چرا با مردم ایران لجبازی می كند.
عضو فراكسیون اصول گرایان مجلس هفتم خاطرنشان كرد: اگر خانم رایس در این قضیه به نوعی آسیب روحی دیدهاند ما حاضریم در دادگاه صالحه، در مورد این مسئله، رفع مشكل كنیم .
وی كه این را نتیجهی تحقیقات یكی از نمایندگان زن مجلس هفتم عنوان میكرد، از نام بردن اسم این نماینده خودداری كرد.
پی نوشت:
آدم کثیف طنزش هم مثل خودش چندش آوره. این بیسوادها تا کی می خوان اینطوری مایه آبروریزی ملت ما بشند؟!
عطارزاده علت موضعگیریها وزیر امور خارجه آمریكا در قبال ایران را شكست عاطفی وی عنوان كرد.
به گزارش ایسنا، نمایندهی بوشهر در مجلس شورای اسلامی، امروز پس از پایان جلسهی علنی در جمع خبرنگاران طی اظهاراتی، از یك طنز سیاسی خارجی پرده برداشت.
وی علت تاخت و تازهای رایس، وزیر امور خارجهی آمریكا به ایران را شكست عاطفی وی در رابطه با یك جوان قزوینی عنوان كرد!
نماینده بوشهر در جمع خبرنگاران پارلمانی گفت: یكی از خانم های نماینده مجلس هفتم تحقیقاتی را در خصوص علت رفتارهای نامناسب و موضعگیریهای كاندولیزا رایس وزیر خارجه آمریكا با مقامات مسوولین ایرانی انجام داده كه طی آن مشخص شده است؛ خانم رایس در زمان دانشجویی خود در دانشگاه با یك جوان قزوینی ارتباط عشقی داشت كه با ناكامی مواجه شده بود.
عطار زاده افزود: خانم رایس جواب دهد علت ناكامی در این ارتباط چه بوده و چرا با مردم ایران لجبازی می كند.
عضو فراكسیون اصول گرایان مجلس هفتم خاطرنشان كرد: اگر خانم رایس در این قضیه به نوعی آسیب روحی دیدهاند ما حاضریم در دادگاه صالحه، در مورد این مسئله، رفع مشكل كنیم .
وی كه این را نتیجهی تحقیقات یكی از نمایندگان زن مجلس هفتم عنوان میكرد، از نام بردن اسم این نماینده خودداری كرد.
پی نوشت:
آدم کثیف طنزش هم مثل خودش چندش آوره. این بیسوادها تا کی می خوان اینطوری مایه آبروریزی ملت ما بشند؟!
۱۳۸۴ تیر ۶, دوشنبه
One-Time Gambles
قمارهایی هست که فقط یکبار می توان آنها را باخت. اگر هم بخواهی برای بار دوم سر آن میز قمار بنشینی، از همه حسابگران عالم حسابگرتر شده ای. خودت این را می دانی!
بعد از اولین تاراج، دیگر به یک کاریکاتور تبدیل می شوی و بدون آن نقاب امن و فریبنده نمی توانی پا به آن قمارخانه بگذاری.
چیزهایی هست که فقط یکبار می توان آن را باخت. بعد از بار اول، یا باید آنقدر ابله باشی تا با اسباب بازیهایی قلابی جای آنها را پر کنی(تا تو را هم در آن بازی شرکت دهند) و یا آنقدر پخته و حرفه ای شده باشی تا کسی قلابی بودن ورقهایت را تشخیص ندهد.
راههایی هست که فقط یکبار می توان در آنها گم شد. تب هایی هست که فقط یکبار می شود در آنها سوخت.
دفعات بعد، تکرار کمدی وار آن تراژدی اول است.
پ.ن: بیا به این حرفها ایمان آوریم تا نه دیگر تو مرا به محافظه کاری و کم جراتی متهم کنی و نه من به بی تابی های گنجشک وارت لبخند بزنم.
قمارهایی هست که فقط یکبار می توان آنها را باخت. اگر هم بخواهی برای بار دوم سر آن میز قمار بنشینی، از همه حسابگران عالم حسابگرتر شده ای. خودت این را می دانی!
بعد از اولین تاراج، دیگر به یک کاریکاتور تبدیل می شوی و بدون آن نقاب امن و فریبنده نمی توانی پا به آن قمارخانه بگذاری.
چیزهایی هست که فقط یکبار می توان آن را باخت. بعد از بار اول، یا باید آنقدر ابله باشی تا با اسباب بازیهایی قلابی جای آنها را پر کنی(تا تو را هم در آن بازی شرکت دهند) و یا آنقدر پخته و حرفه ای شده باشی تا کسی قلابی بودن ورقهایت را تشخیص ندهد.
راههایی هست که فقط یکبار می توان در آنها گم شد. تب هایی هست که فقط یکبار می شود در آنها سوخت.
دفعات بعد، تکرار کمدی وار آن تراژدی اول است.
پ.ن: بیا به این حرفها ایمان آوریم تا نه دیگر تو مرا به محافظه کاری و کم جراتی متهم کنی و نه من به بی تابی های گنجشک وارت لبخند بزنم.
One-Time Gambles
قمارهایی هست که فقط یکبار می توان آنها را باخت. اگر هم بخواهی برای بار دوم سر آن میز قمار بنشینی، از همه حسابگران عالم حسابگرتر شده ای. خودت این را می دانی!
بعد از اولین تاراج، دیگر به یک کاریکاتور تبدیل می شوی و بدون آن نقاب امن و فریبنده نمی توانی پا به آن قمارخانه بگذاری.
چیزهایی هست که فقط یکبار می توان آن را باخت. بعد از بار اول، یا باید آنقدر ابله باشی تا با اسباب بازیهایی قلابی جای آنها را پر کنی(تا تو را هم در آن بازی شرکت دهند) و یا آنقدر پخته و حرفه ای شده باشی تا کسی قلابی بودن ورقهایت را تشخیص ندهد.
راههایی هست که فقط یکبار می توان در آنها گم شد. تب هایی هست که فقط یکبار می شود در آنها سوخت.
دفعات بعد، تکرار کمدی وار آن تراژدی اول است.
پ.ن: بیا به این حرفها ایمان آوریم تا نه دیگر تو مرا به محافظه کاری و کم جراتی متهم کنی و نه من به بی تابی های گنجشک وارت لبخند بزنم.
قمارهایی هست که فقط یکبار می توان آنها را باخت. اگر هم بخواهی برای بار دوم سر آن میز قمار بنشینی، از همه حسابگران عالم حسابگرتر شده ای. خودت این را می دانی!
بعد از اولین تاراج، دیگر به یک کاریکاتور تبدیل می شوی و بدون آن نقاب امن و فریبنده نمی توانی پا به آن قمارخانه بگذاری.
چیزهایی هست که فقط یکبار می توان آن را باخت. بعد از بار اول، یا باید آنقدر ابله باشی تا با اسباب بازیهایی قلابی جای آنها را پر کنی(تا تو را هم در آن بازی شرکت دهند) و یا آنقدر پخته و حرفه ای شده باشی تا کسی قلابی بودن ورقهایت را تشخیص ندهد.
راههایی هست که فقط یکبار می توان در آنها گم شد. تب هایی هست که فقط یکبار می شود در آنها سوخت.
دفعات بعد، تکرار کمدی وار آن تراژدی اول است.
پ.ن: بیا به این حرفها ایمان آوریم تا نه دیگر تو مرا به محافظه کاری و کم جراتی متهم کنی و نه من به بی تابی های گنجشک وارت لبخند بزنم.
۱۳۸۴ تیر ۲, پنجشنبه
اینو علی تو کامنت مربوط به این مطلب پردرد عباس معروفی پست کرده:
خیلی دوستتان دارم و خواهم داشت... بانک اطلاعاتی غلط نتیجه اش همین می شود که امروز در وبلاگ شما می خوانیم! ...آقای معروفی مردم به احمدی نژاد در دور اول رای دادند ! دوستان در پای صندوقهای تهران بودند، رایها را شمردند : احمدی اول،هاشمی دوم، معین سوم (با نصف رای احمدی!).دوستان ما ،پدران ما، نزدیکان ما ، علیرغم فریادهای ما به او رای دادند! به ما نگویید که این بازیست! که در آنصورت هیچ راه نجاتی نداریم از ما نخواهید که به احمقانه ترین تحلیلهای رسانه های فارسی زبان خارج کشور دل ببندیم. معین گام بلندی برداشت (فرضا که معین اول انقلاب جوگیر بوده اصلا بد بوده ، آیا به انسانها حق تغییر نمی دهید؟ آیا از نظر شما انسانی که در راه تکامل و حق افکارش تغییر نکند انسان بیهوده و بی شعوری نیست؟) ما در راه دموکراسی به معین و اطرافیانش رای دادیم و به آن افتخار می کنیم همانطور که تاریخ گواه خواهد بود. امروز نیز برای جلوگیری از به یغما رفتن هر آنچه در این چند سال اخیر اندوخته ایم (مثل" حق" خواند وبلاگ شما؟!!و فریدون سه پسر داشت) به فردی رای می دهیم که بیست سال از او نفرت داشته ایم ! این سیاست است ! این یعنی حفظ مصالح فردی و جمعی! بنظر میرسد زجر آورترین کار برای ما نوشتن نام هاشمی است بر روی برگه رای (که مطمئنم در آن لحظه نگاه غضبناک گنجی را در ذهن خود مرور خواهم کرد) اما زجر آور تر از آن هم هست و آن زندگی زیر سایه باندی مخوف با هدایت یک کوچولوی هفت خط است باندی که وزیر کشورش فرهاد نظری (فرمانده نیروهای مهاجم به کوی دانشگاه) است و امثال حسین شریعتمداری ها پشت سر آنها هستند. آقای معروفی ما در واقعیت زندگی می کنیم! تا زمانیکه صدای فرهیختگان و نخبگان و شماها به گوش ملت ایران نرسد (که این آزمون نشان داد که نرسیده!) هیچ امیدی برای تحول در این مرز و بوم نیست. پس بگذارید بین ظلمات مطلق و تاریکی ، دومی را انتخاب کنیم. جامعه ما فعلا آمادگی تحول سیاسی را ندارد (لطفا از من دانشجو این حرف را قبول کنید) اجازه بدهید یک بار دیگر نفس گیری کنیم. به جای تحریم ، راه را نشان دهید : شفاف و روشن!!! البته با کمترین هزینه بدون ماجراجویی. ما آیدین هستیم ولی نمی گذاریم پدرمان کتابخانه را به آتش بکشد! کتابهایمان را حفظ می کنیم و منتظر فرصت می مانیم. پایدار باشید
خیلی دوستتان دارم و خواهم داشت... بانک اطلاعاتی غلط نتیجه اش همین می شود که امروز در وبلاگ شما می خوانیم! ...آقای معروفی مردم به احمدی نژاد در دور اول رای دادند ! دوستان در پای صندوقهای تهران بودند، رایها را شمردند : احمدی اول،هاشمی دوم، معین سوم (با نصف رای احمدی!).دوستان ما ،پدران ما، نزدیکان ما ، علیرغم فریادهای ما به او رای دادند! به ما نگویید که این بازیست! که در آنصورت هیچ راه نجاتی نداریم از ما نخواهید که به احمقانه ترین تحلیلهای رسانه های فارسی زبان خارج کشور دل ببندیم. معین گام بلندی برداشت (فرضا که معین اول انقلاب جوگیر بوده اصلا بد بوده ، آیا به انسانها حق تغییر نمی دهید؟ آیا از نظر شما انسانی که در راه تکامل و حق افکارش تغییر نکند انسان بیهوده و بی شعوری نیست؟) ما در راه دموکراسی به معین و اطرافیانش رای دادیم و به آن افتخار می کنیم همانطور که تاریخ گواه خواهد بود. امروز نیز برای جلوگیری از به یغما رفتن هر آنچه در این چند سال اخیر اندوخته ایم (مثل" حق" خواند وبلاگ شما؟!!و فریدون سه پسر داشت) به فردی رای می دهیم که بیست سال از او نفرت داشته ایم ! این سیاست است ! این یعنی حفظ مصالح فردی و جمعی! بنظر میرسد زجر آورترین کار برای ما نوشتن نام هاشمی است بر روی برگه رای (که مطمئنم در آن لحظه نگاه غضبناک گنجی را در ذهن خود مرور خواهم کرد) اما زجر آور تر از آن هم هست و آن زندگی زیر سایه باندی مخوف با هدایت یک کوچولوی هفت خط است باندی که وزیر کشورش فرهاد نظری (فرمانده نیروهای مهاجم به کوی دانشگاه) است و امثال حسین شریعتمداری ها پشت سر آنها هستند. آقای معروفی ما در واقعیت زندگی می کنیم! تا زمانیکه صدای فرهیختگان و نخبگان و شماها به گوش ملت ایران نرسد (که این آزمون نشان داد که نرسیده!) هیچ امیدی برای تحول در این مرز و بوم نیست. پس بگذارید بین ظلمات مطلق و تاریکی ، دومی را انتخاب کنیم. جامعه ما فعلا آمادگی تحول سیاسی را ندارد (لطفا از من دانشجو این حرف را قبول کنید) اجازه بدهید یک بار دیگر نفس گیری کنیم. به جای تحریم ، راه را نشان دهید : شفاف و روشن!!! البته با کمترین هزینه بدون ماجراجویی. ما آیدین هستیم ولی نمی گذاریم پدرمان کتابخانه را به آتش بکشد! کتابهایمان را حفظ می کنیم و منتظر فرصت می مانیم. پایدار باشید
اینو علی تو کامنت مربوط به این مطلب پردرد عباس معروفی پست کرده:
خیلی دوستتان دارم و خواهم داشت... بانک اطلاعاتی غلط نتیجه اش همین می شود که امروز در وبلاگ شما می خوانیم! ...آقای معروفی مردم به احمدی نژاد در دور اول رای دادند ! دوستان در پای صندوقهای تهران بودند، رایها را شمردند : احمدی اول،هاشمی دوم، معین سوم (با نصف رای احمدی!).دوستان ما ،پدران ما، نزدیکان ما ، علیرغم فریادهای ما به او رای دادند! به ما نگویید که این بازیست! که در آنصورت هیچ راه نجاتی نداریم از ما نخواهید که به احمقانه ترین تحلیلهای رسانه های فارسی زبان خارج کشور دل ببندیم. معین گام بلندی برداشت (فرضا که معین اول انقلاب جوگیر بوده اصلا بد بوده ، آیا به انسانها حق تغییر نمی دهید؟ آیا از نظر شما انسانی که در راه تکامل و حق افکارش تغییر نکند انسان بیهوده و بی شعوری نیست؟) ما در راه دموکراسی به معین و اطرافیانش رای دادیم و به آن افتخار می کنیم همانطور که تاریخ گواه خواهد بود. امروز نیز برای جلوگیری از به یغما رفتن هر آنچه در این چند سال اخیر اندوخته ایم (مثل" حق" خواند وبلاگ شما؟!!و فریدون سه پسر داشت) به فردی رای می دهیم که بیست سال از او نفرت داشته ایم ! این سیاست است ! این یعنی حفظ مصالح فردی و جمعی! بنظر میرسد زجر آورترین کار برای ما نوشتن نام هاشمی است بر روی برگه رای (که مطمئنم در آن لحظه نگاه غضبناک گنجی را در ذهن خود مرور خواهم کرد) اما زجر آور تر از آن هم هست و آن زندگی زیر سایه باندی مخوف با هدایت یک کوچولوی هفت خط است باندی که وزیر کشورش فرهاد نظری (فرمانده نیروهای مهاجم به کوی دانشگاه) است و امثال حسین شریعتمداری ها پشت سر آنها هستند. آقای معروفی ما در واقعیت زندگی می کنیم! تا زمانیکه صدای فرهیختگان و نخبگان و شماها به گوش ملت ایران نرسد (که این آزمون نشان داد که نرسیده!) هیچ امیدی برای تحول در این مرز و بوم نیست. پس بگذارید بین ظلمات مطلق و تاریکی ، دومی را انتخاب کنیم. جامعه ما فعلا آمادگی تحول سیاسی را ندارد (لطفا از من دانشجو این حرف را قبول کنید) اجازه بدهید یک بار دیگر نفس گیری کنیم. به جای تحریم ، راه را نشان دهید : شفاف و روشن!!! البته با کمترین هزینه بدون ماجراجویی. ما آیدین هستیم ولی نمی گذاریم پدرمان کتابخانه را به آتش بکشد! کتابهایمان را حفظ می کنیم و منتظر فرصت می مانیم. پایدار باشید
خیلی دوستتان دارم و خواهم داشت... بانک اطلاعاتی غلط نتیجه اش همین می شود که امروز در وبلاگ شما می خوانیم! ...آقای معروفی مردم به احمدی نژاد در دور اول رای دادند ! دوستان در پای صندوقهای تهران بودند، رایها را شمردند : احمدی اول،هاشمی دوم، معین سوم (با نصف رای احمدی!).دوستان ما ،پدران ما، نزدیکان ما ، علیرغم فریادهای ما به او رای دادند! به ما نگویید که این بازیست! که در آنصورت هیچ راه نجاتی نداریم از ما نخواهید که به احمقانه ترین تحلیلهای رسانه های فارسی زبان خارج کشور دل ببندیم. معین گام بلندی برداشت (فرضا که معین اول انقلاب جوگیر بوده اصلا بد بوده ، آیا به انسانها حق تغییر نمی دهید؟ آیا از نظر شما انسانی که در راه تکامل و حق افکارش تغییر نکند انسان بیهوده و بی شعوری نیست؟) ما در راه دموکراسی به معین و اطرافیانش رای دادیم و به آن افتخار می کنیم همانطور که تاریخ گواه خواهد بود. امروز نیز برای جلوگیری از به یغما رفتن هر آنچه در این چند سال اخیر اندوخته ایم (مثل" حق" خواند وبلاگ شما؟!!و فریدون سه پسر داشت) به فردی رای می دهیم که بیست سال از او نفرت داشته ایم ! این سیاست است ! این یعنی حفظ مصالح فردی و جمعی! بنظر میرسد زجر آورترین کار برای ما نوشتن نام هاشمی است بر روی برگه رای (که مطمئنم در آن لحظه نگاه غضبناک گنجی را در ذهن خود مرور خواهم کرد) اما زجر آور تر از آن هم هست و آن زندگی زیر سایه باندی مخوف با هدایت یک کوچولوی هفت خط است باندی که وزیر کشورش فرهاد نظری (فرمانده نیروهای مهاجم به کوی دانشگاه) است و امثال حسین شریعتمداری ها پشت سر آنها هستند. آقای معروفی ما در واقعیت زندگی می کنیم! تا زمانیکه صدای فرهیختگان و نخبگان و شماها به گوش ملت ایران نرسد (که این آزمون نشان داد که نرسیده!) هیچ امیدی برای تحول در این مرز و بوم نیست. پس بگذارید بین ظلمات مطلق و تاریکی ، دومی را انتخاب کنیم. جامعه ما فعلا آمادگی تحول سیاسی را ندارد (لطفا از من دانشجو این حرف را قبول کنید) اجازه بدهید یک بار دیگر نفس گیری کنیم. به جای تحریم ، راه را نشان دهید : شفاف و روشن!!! البته با کمترین هزینه بدون ماجراجویی. ما آیدین هستیم ولی نمی گذاریم پدرمان کتابخانه را به آتش بکشد! کتابهایمان را حفظ می کنیم و منتظر فرصت می مانیم. پایدار باشید
۱۳۸۴ خرداد ۳۱, سهشنبه
۱۳۸۴ خرداد ۲۸, شنبه
بوی احمدی نژاد، بوی کثافت، بوی فاشیسم
خسته ام. خسته دوماه فشار سنگین برای اینکه رودرروی نظامی ها و راست هایی که نقشه نابودی تتمه آزادی را کشیده اند هرروز چیزی بنویسم.
صدایت از تهران می آمد. نگران من بودی. شنیده بودی که جلوی سفارت درگیر شده ام و فکر می کردی کار به کتک کاری و این حرف ها کشیده و با خوشحالی گفتی که خواهرها و برادرها را ناهار میهمان کردی تا در انتخابات شرکت نکنند و رای ندهند.
دلم گرفته است. بدجوری دلم گرفته است. می دانم که احمدی نژاد رای نمی آورد یا حداقل تقریبا مطمئن هستم که نظامیان رای نمی آورند، اما آشوب عجیبی در دلم است. بوی نفرت انگیز پاهای مانده در پوتین و کپک زده های حزب اللهی را احساس می کنم که در هلهله بلاهت و ساده دلی کسانی که نفرت شان از عقل شان قدرتمندتر است هوا را پر می کند. کاش لحظه ها زودتر بگذرند. کاش زودتر خبری بیاید.
تلفن ها می گویند که احمدی نژاد و قالیباف هنوز به رتبه سوم نیامده اند، اما اگر بیایند، اگر معلوم شود آنها برای اثبات قدرت و له کردن آزادی بیشتر همت داشتند تا ما برای دفاع از آزادی و ایران. اگر معلوم شود ملت ایران باز هم غایب بوده است و تنبلی تاریخی اش را پشت شعارهای دلخوش کن پنهان کرده است، چه باید بکنیم؟
خسته ام. خسته دوماه فشار سنگین برای اینکه رودرروی نظامی ها و راست هایی که نقشه نابودی تتمه آزادی را کشیده اند هرروز چیزی بنویسم.
اگر معلومم شود که تو نیامدی و در خانه نشستی و به سکوت و ساده دلی ات رنگ مبارزه زدی، شاید دیگر یادداشتی پشت کتابم برایت ننویسم. به پیرمرد هم بگو که نفرتش و خودخواهی اش آنقدر بزرگ بود که آن پرچم سه رنگی را که دکور عکس هایش می کند از یاد برد.
کاش خبرها به این بدی نباشد، ...
خسته ام. خسته دوماه فشار سنگین برای اینکه رودرروی نظامی ها و راست هایی که نقشه نابودی تتمه آزادی را کشیده اند هرروز چیزی بنویسم.
صدایت از تهران می آمد. نگران من بودی. شنیده بودی که جلوی سفارت درگیر شده ام و فکر می کردی کار به کتک کاری و این حرف ها کشیده و با خوشحالی گفتی که خواهرها و برادرها را ناهار میهمان کردی تا در انتخابات شرکت نکنند و رای ندهند.
دلم گرفته است. بدجوری دلم گرفته است. می دانم که احمدی نژاد رای نمی آورد یا حداقل تقریبا مطمئن هستم که نظامیان رای نمی آورند، اما آشوب عجیبی در دلم است. بوی نفرت انگیز پاهای مانده در پوتین و کپک زده های حزب اللهی را احساس می کنم که در هلهله بلاهت و ساده دلی کسانی که نفرت شان از عقل شان قدرتمندتر است هوا را پر می کند. کاش لحظه ها زودتر بگذرند. کاش زودتر خبری بیاید.
تلفن ها می گویند که احمدی نژاد و قالیباف هنوز به رتبه سوم نیامده اند، اما اگر بیایند، اگر معلوم شود آنها برای اثبات قدرت و له کردن آزادی بیشتر همت داشتند تا ما برای دفاع از آزادی و ایران. اگر معلوم شود ملت ایران باز هم غایب بوده است و تنبلی تاریخی اش را پشت شعارهای دلخوش کن پنهان کرده است، چه باید بکنیم؟
خسته ام. خسته دوماه فشار سنگین برای اینکه رودرروی نظامی ها و راست هایی که نقشه نابودی تتمه آزادی را کشیده اند هرروز چیزی بنویسم.
اگر معلومم شود که تو نیامدی و در خانه نشستی و به سکوت و ساده دلی ات رنگ مبارزه زدی، شاید دیگر یادداشتی پشت کتابم برایت ننویسم. به پیرمرد هم بگو که نفرتش و خودخواهی اش آنقدر بزرگ بود که آن پرچم سه رنگی را که دکور عکس هایش می کند از یاد برد.
کاش خبرها به این بدی نباشد، ...
بوی احمدی نژاد، بوی کثافت، بوی فاشیسم
خسته ام. خسته دوماه فشار سنگین برای اینکه رودرروی نظامی ها و راست هایی که نقشه نابودی تتمه آزادی را کشیده اند هرروز چیزی بنویسم.
صدایت از تهران می آمد. نگران من بودی. شنیده بودی که جلوی سفارت درگیر شده ام و فکر می کردی کار به کتک کاری و این حرف ها کشیده و با خوشحالی گفتی که خواهرها و برادرها را ناهار میهمان کردی تا در انتخابات شرکت نکنند و رای ندهند.
دلم گرفته است. بدجوری دلم گرفته است. می دانم که احمدی نژاد رای نمی آورد یا حداقل تقریبا مطمئن هستم که نظامیان رای نمی آورند، اما آشوب عجیبی در دلم است. بوی نفرت انگیز پاهای مانده در پوتین و کپک زده های حزب اللهی را احساس می کنم که در هلهله بلاهت و ساده دلی کسانی که نفرت شان از عقل شان قدرتمندتر است هوا را پر می کند. کاش لحظه ها زودتر بگذرند. کاش زودتر خبری بیاید.
تلفن ها می گویند که احمدی نژاد و قالیباف هنوز به رتبه سوم نیامده اند، اما اگر بیایند، اگر معلوم شود آنها برای اثبات قدرت و له کردن آزادی بیشتر همت داشتند تا ما برای دفاع از آزادی و ایران. اگر معلوم شود ملت ایران باز هم غایب بوده است و تنبلی تاریخی اش را پشت شعارهای دلخوش کن پنهان کرده است، چه باید بکنیم؟
خسته ام. خسته دوماه فشار سنگین برای اینکه رودرروی نظامی ها و راست هایی که نقشه نابودی تتمه آزادی را کشیده اند هرروز چیزی بنویسم.
اگر معلومم شود که تو نیامدی و در خانه نشستی و به سکوت و ساده دلی ات رنگ مبارزه زدی، شاید دیگر یادداشتی پشت کتابم برایت ننویسم. به پیرمرد هم بگو که نفرتش و خودخواهی اش آنقدر بزرگ بود که آن پرچم سه رنگی را که دکور عکس هایش می کند از یاد برد.
کاش خبرها به این بدی نباشد، ...
خسته ام. خسته دوماه فشار سنگین برای اینکه رودرروی نظامی ها و راست هایی که نقشه نابودی تتمه آزادی را کشیده اند هرروز چیزی بنویسم.
صدایت از تهران می آمد. نگران من بودی. شنیده بودی که جلوی سفارت درگیر شده ام و فکر می کردی کار به کتک کاری و این حرف ها کشیده و با خوشحالی گفتی که خواهرها و برادرها را ناهار میهمان کردی تا در انتخابات شرکت نکنند و رای ندهند.
دلم گرفته است. بدجوری دلم گرفته است. می دانم که احمدی نژاد رای نمی آورد یا حداقل تقریبا مطمئن هستم که نظامیان رای نمی آورند، اما آشوب عجیبی در دلم است. بوی نفرت انگیز پاهای مانده در پوتین و کپک زده های حزب اللهی را احساس می کنم که در هلهله بلاهت و ساده دلی کسانی که نفرت شان از عقل شان قدرتمندتر است هوا را پر می کند. کاش لحظه ها زودتر بگذرند. کاش زودتر خبری بیاید.
تلفن ها می گویند که احمدی نژاد و قالیباف هنوز به رتبه سوم نیامده اند، اما اگر بیایند، اگر معلوم شود آنها برای اثبات قدرت و له کردن آزادی بیشتر همت داشتند تا ما برای دفاع از آزادی و ایران. اگر معلوم شود ملت ایران باز هم غایب بوده است و تنبلی تاریخی اش را پشت شعارهای دلخوش کن پنهان کرده است، چه باید بکنیم؟
خسته ام. خسته دوماه فشار سنگین برای اینکه رودرروی نظامی ها و راست هایی که نقشه نابودی تتمه آزادی را کشیده اند هرروز چیزی بنویسم.
اگر معلومم شود که تو نیامدی و در خانه نشستی و به سکوت و ساده دلی ات رنگ مبارزه زدی، شاید دیگر یادداشتی پشت کتابم برایت ننویسم. به پیرمرد هم بگو که نفرتش و خودخواهی اش آنقدر بزرگ بود که آن پرچم سه رنگی را که دکور عکس هایش می کند از یاد برد.
کاش خبرها به این بدی نباشد، ...
۱۳۸۴ خرداد ۲۶, پنجشنبه
فردا رای می دم. نه واسه تایید هیچ شخص ، نظام یا مکتبی.
رای میدم چون می خوام پیرمردها رو پیش نوه هاشون برگردونم تا واسه اونها قصه بگن!
رای می دهم چون می خوام نظامی ها رو با پوتین و کلاه به پادگان برگردونم!
رای می دم چون از تو این "هوای تازه" هم بوی فاشیسم به مشامم می رسه!
رای می دم چون حافظه تاریخیم به من فهمونده که چشمام رو جلوی واقعیتهای زندگی هر چند تلخ نبندم.
رای می دم چون اعتقاد دارم هیچ کس دموکراسی را نمیاره دم در خونه هامون به ما هدیه کنه!
رای می دم! پراز اعتراض، پر از امید!
رای میدم چون می خوام پیرمردها رو پیش نوه هاشون برگردونم تا واسه اونها قصه بگن!
رای می دهم چون می خوام نظامی ها رو با پوتین و کلاه به پادگان برگردونم!
رای می دم چون از تو این "هوای تازه" هم بوی فاشیسم به مشامم می رسه!
رای می دم چون حافظه تاریخیم به من فهمونده که چشمام رو جلوی واقعیتهای زندگی هر چند تلخ نبندم.
رای می دم چون اعتقاد دارم هیچ کس دموکراسی را نمیاره دم در خونه هامون به ما هدیه کنه!
رای می دم! پراز اعتراض، پر از امید!
فردا رای می دم. نه واسه تایید هیچ شخص ، نظام یا مکتبی.
رای میدم چون می خوام پیرمردها رو پیش نوه هاشون برگردونم تا واسه اونها قصه بگن!
رای می دهم چون می خوام نظامی ها رو با پوتین و کلاه به پادگان برگردونم!
رای می دم چون از تو این "هوای تازه" هم بوی فاشیسم به مشامم می رسه!
رای می دم چون حافظه تاریخیم به من فهمونده که چشمام رو جلوی واقعیتهای زندگی هر چند تلخ نبندم.
رای می دم چون اعتقاد دارم هیچ کس دموکراسی را نمیاره دم در خونه هامون به ما هدیه کنه!
به معین رای می دم چون فرصت بهتری واسه تف انداختن تو صورت خیلی ها نمی بینم!
رای می دم! پراز اعتراض، پر از امید!
رای میدم چون می خوام پیرمردها رو پیش نوه هاشون برگردونم تا واسه اونها قصه بگن!
رای می دهم چون می خوام نظامی ها رو با پوتین و کلاه به پادگان برگردونم!
رای می دم چون از تو این "هوای تازه" هم بوی فاشیسم به مشامم می رسه!
رای می دم چون حافظه تاریخیم به من فهمونده که چشمام رو جلوی واقعیتهای زندگی هر چند تلخ نبندم.
رای می دم چون اعتقاد دارم هیچ کس دموکراسی را نمیاره دم در خونه هامون به ما هدیه کنه!
به معین رای می دم چون فرصت بهتری واسه تف انداختن تو صورت خیلی ها نمی بینم!
رای می دم! پراز اعتراض، پر از امید!
۱۳۸۴ فروردین ۱۳, شنبه
نگاه
تخيل و هنر هم دستمايه خوبی است برای انسان امروز تا در موضع يک ناظر شکلاتی(!) بنشيند و قصه های تراژيک زندگی را از دور و از پشت پنجره های وانيلی(!) مرور کند. قهرمانهای داستانها در قلب او جا می گيرند، برای آنها نگران می شود و گاها حتی برای او اشک می ريزد. ولی هيچگاه حاضر نمی شود در زندگی واقعی جای آنها را بگيرد. آسوده تر اين است که با همين دردها و جرقه های فانتزی شعله زندگی خود را روشن نگه دارد.
صحنه
شايد به همين دليل بود که وقتی بعد از دو سال و به اتفاق، با خانم الف مواجه شدم(از اون روبرو شدن ها که مثل موش آدم رو يه گوشه گير می ندازند و هيچ راه فراری واسه آدم باقی نمی گذارند!)، يهو قالب تهی کردم. پيشونی قاچ برداشته، چشمهای خشک شده، ابروهای سياه بهم پيوسته که انگار سالها اصلاح نشده بودند، همه و همه می گفتند که بعد از مرگ دختر کوچولوش تو اون تصادف لعنتی، انگار هزار بار مرده بود و زنده شده بود.
نمی خواستم با يه تبريک سال نو در نظرش احمق و لوده جلوه کنم. چهره ش جای هيچ صحبت ديگه ای هم باقی نمی گذاشت. دلم می خواست زودتر از اين مخمصه نجات پيدا کنم. اين قصه با درامهايی که رو صفحات کاغذ يا صفحات نقره ای تصوير نقش می بستند خيلی تفاوت داشت . اين آدم خيلی نزديک و واقعی بود! خیلی!
تخيل و هنر هم دستمايه خوبی است برای انسان امروز تا در موضع يک ناظر شکلاتی(!) بنشيند و قصه های تراژيک زندگی را از دور و از پشت پنجره های وانيلی(!) مرور کند. قهرمانهای داستانها در قلب او جا می گيرند، برای آنها نگران می شود و گاها حتی برای او اشک می ريزد. ولی هيچگاه حاضر نمی شود در زندگی واقعی جای آنها را بگيرد. آسوده تر اين است که با همين دردها و جرقه های فانتزی شعله زندگی خود را روشن نگه دارد.
صحنه
شايد به همين دليل بود که وقتی بعد از دو سال و به اتفاق، با خانم الف مواجه شدم(از اون روبرو شدن ها که مثل موش آدم رو يه گوشه گير می ندازند و هيچ راه فراری واسه آدم باقی نمی گذارند!)، يهو قالب تهی کردم. پيشونی قاچ برداشته، چشمهای خشک شده، ابروهای سياه بهم پيوسته که انگار سالها اصلاح نشده بودند، همه و همه می گفتند که بعد از مرگ دختر کوچولوش تو اون تصادف لعنتی، انگار هزار بار مرده بود و زنده شده بود.
نمی خواستم با يه تبريک سال نو در نظرش احمق و لوده جلوه کنم. چهره ش جای هيچ صحبت ديگه ای هم باقی نمی گذاشت. دلم می خواست زودتر از اين مخمصه نجات پيدا کنم. اين قصه با درامهايی که رو صفحات کاغذ يا صفحات نقره ای تصوير نقش می بستند خيلی تفاوت داشت . اين آدم خيلی نزديک و واقعی بود! خیلی!
نگاه
تخيل و هنر هم دستمايه خوبی است برای انسان امروز تا در موضع يک ناظر شکلاتی(!) بنشيند و قصه های تراژيک زندگی را از دور و از پشت پنجره های وانيلی(!) مرور کند. قهرمانهای داستانها در قلب او جا می گيرند، برای آنها نگران می شود و گاها حتی برای او اشک می ريزد. ولی هيچگاه حاضر نمی شود در زندگی واقعی جای آنها را بگيرد. آسوده تر اين است که با همين دردها و جرقه های فانتزی شعله زندگی خود را روشن نگه دارد.
صحنه
شايد به همين دليل بود که وقتی بعد از دو سال و به اتفاق، با خانم الف مواجه شدم(از اون روبرو شدن ها که مثل موش آدم رو يه گوشه گير می ندازند و هيچ راه فراری واسه آدم باقی نمی گذارند!)، يهو قالب تهی کردم. پيشونی قاچ برداشته، چشمهای خشک شده، ابروهای سياه بهم پيوسته که انگار سالها اصلاح نشده بودند، همه و همه می گفتند که بعد از مرگ دختر کوچولوش تو اون تصادف لعنتی، انگار هزار بار مرده بود و زنده شده بود.
نمی خواستم با يه تبريک سال نو در نظرش احمق و لوده جلوه کنم. چهره ش جای هيچ صحبت ديگه ای هم باقی نمی گذاشت. دلم می خواست زودتر از اين مخمصه نجات پيدا کنم. اين قصه با درامهايی که رو صفحات کاغذ يا صفحات نقره ای تصوير نقش می بستند خيلی تفاوت داشت . اين آدم خيلی نزديک و واقعی بود! خیلی!
تخيل و هنر هم دستمايه خوبی است برای انسان امروز تا در موضع يک ناظر شکلاتی(!) بنشيند و قصه های تراژيک زندگی را از دور و از پشت پنجره های وانيلی(!) مرور کند. قهرمانهای داستانها در قلب او جا می گيرند، برای آنها نگران می شود و گاها حتی برای او اشک می ريزد. ولی هيچگاه حاضر نمی شود در زندگی واقعی جای آنها را بگيرد. آسوده تر اين است که با همين دردها و جرقه های فانتزی شعله زندگی خود را روشن نگه دارد.
صحنه
شايد به همين دليل بود که وقتی بعد از دو سال و به اتفاق، با خانم الف مواجه شدم(از اون روبرو شدن ها که مثل موش آدم رو يه گوشه گير می ندازند و هيچ راه فراری واسه آدم باقی نمی گذارند!)، يهو قالب تهی کردم. پيشونی قاچ برداشته، چشمهای خشک شده، ابروهای سياه بهم پيوسته که انگار سالها اصلاح نشده بودند، همه و همه می گفتند که بعد از مرگ دختر کوچولوش تو اون تصادف لعنتی، انگار هزار بار مرده بود و زنده شده بود.
نمی خواستم با يه تبريک سال نو در نظرش احمق و لوده جلوه کنم. چهره ش جای هيچ صحبت ديگه ای هم باقی نمی گذاشت. دلم می خواست زودتر از اين مخمصه نجات پيدا کنم. اين قصه با درامهايی که رو صفحات کاغذ يا صفحات نقره ای تصوير نقش می بستند خيلی تفاوت داشت . اين آدم خيلی نزديک و واقعی بود! خیلی!
۱۳۸۴ فروردین ۴, پنجشنبه
روزهای آغازین بهار فقط حدیث پناه بردن به غار تنهایی و خلوت کردن با عزیزترین بازیچه هات نیست تا عطش یک ساله ت رو نسبت به کتابها و فیلمهات سیراب کنی. نمی شه به این سادگی ها از صفحات "سیاست" سالنامه شرق گذشت تا به بخش فلسفه و ادبیات رسید. هنوز چشمهای پرسشگری هست که نمی تونه معین و رفسنجانی و کروبی و لاریجانی رو به یه چشم ببینه. نمی تونه ببینه که ماکیاول سیاسی ایران داره به چه نحوی خودش رو تطهیر میکنه و اون هم با کمک چه اشخاصی! حتی نمی تونه خوش بینانه ترین تحلیلها رو درباره بازگشت دوباره رفسنجانی به تاج و تخت قدرت بپذیره: "او تنها کسی است که می تواند همه تشنگان قدرت را دور این سفره جمع کند و با ایجاد توازن، همه را آهسته و پیوسته سیراب کند و از هار شدن ناگهانی بعضی از آنها جلوگیری کند. ته مانده غذاها هم دست به دست می شوند تا راه خود را در هرم قدرت تا طبقات متوسط و پایین بپیمایند!"
هنوز آدمک شرور و پر سر و صدایی هست که بر سر موجودی که نسبت به آینده سیاسی جامعه خودش بی تفاوت شده و تنها به گلیم شخصی و مصلحت های فردی فکر می کنه، نهیب می زنه: "نمی توان به سیاست پشت کرد، حتی اگر از آن متنفر بود!"
حتی گزارشهایی که از رویگردانی و بی تفاوتی عمومی نسبت به سیاست در مهمترین مهملش یعنی مطبوعات حکایت می کنه، نمی تونند اونو آرام کنند. در این مواقع او هم به نشانه ها و شواهد تاریخی متوسل می شه. نشانه های بیشماری که از پناه بردن مردم این سرزمین به رهبانیت، فقه، عرفان، صوفیگری، فلسفه، و مقولات دیگه در شرایطی که تاریخ سیاسی این مملکت از مهمترین کوره راه ها می گذشت.
آیا مردم ما هم از تغییر دادن دنیای واقعی خود (به اسم بازیهای مبتذل سیاسی) خسته شدند و حالا مثل افیون به فرهنگ و هنر و فلسفه پناه بردند؟
در حالیکه قدرتمندان پست و زبون برای منابع ثروت این مملکت تا 50 سال آینده برنامه ریزی کردند، من و تو در برج روشنفکری خود نشسته ایم، معجون فرهنگی می نوشیم و تمرین دموکراسی می کنیم!
و صدها سوال سمجی که بی پاسخ می مونند!
هنوز آدمک شرور و پر سر و صدایی هست که بر سر موجودی که نسبت به آینده سیاسی جامعه خودش بی تفاوت شده و تنها به گلیم شخصی و مصلحت های فردی فکر می کنه، نهیب می زنه: "نمی توان به سیاست پشت کرد، حتی اگر از آن متنفر بود!"
حتی گزارشهایی که از رویگردانی و بی تفاوتی عمومی نسبت به سیاست در مهمترین مهملش یعنی مطبوعات حکایت می کنه، نمی تونند اونو آرام کنند. در این مواقع او هم به نشانه ها و شواهد تاریخی متوسل می شه. نشانه های بیشماری که از پناه بردن مردم این سرزمین به رهبانیت، فقه، عرفان، صوفیگری، فلسفه، و مقولات دیگه در شرایطی که تاریخ سیاسی این مملکت از مهمترین کوره راه ها می گذشت.
آیا مردم ما هم از تغییر دادن دنیای واقعی خود (به اسم بازیهای مبتذل سیاسی) خسته شدند و حالا مثل افیون به فرهنگ و هنر و فلسفه پناه بردند؟
در حالیکه قدرتمندان پست و زبون برای منابع ثروت این مملکت تا 50 سال آینده برنامه ریزی کردند، من و تو در برج روشنفکری خود نشسته ایم، معجون فرهنگی می نوشیم و تمرین دموکراسی می کنیم!
و صدها سوال سمجی که بی پاسخ می مونند!
روزهای آغازین بهار فقط حدیث پناه بردن به غار تنهایی و خلوت کردن با عزیزترین بازیچه هات نیست تا عطش یک ساله ت رو نسبت به کتابها و فیلمهات سیراب کنی. نمی شه به این سادگی ها از صفحات "سیاست" سالنامه شرق گذشت تا به بخش فلسفه و ادبیات رسید. هنوز چشمهای پرسشگری هست که نمی تونه معین و رفسنجانی و کروبی و لاریجانی رو به یه چشم ببینه. نمی تونه ببینه که ماکیاول سیاسی ایران داره به چه نحوی خودش رو تطهیر میکنه و اون هم با کمک چه اشخاصی! حتی نمی تونه خوش بینانه ترین تحلیلها رو درباره بازگشت دوباره رفسنجانی به تاج و تخت قدرت بپذیره: "او تنها کسی است که می تواند همه تشنگان قدرت را دور این سفره جمع کند و با ایجاد توازن، همه را آهسته و پیوسته سیراب کند و از هار شدن ناگهانی بعضی از آنها جلوگیری کند. ته مانده غذاها هم دست به دست می شوند تا راه خود را در هرم قدرت تا طبقات متوسط و پایین بپیمایند!"
هنوز آدمک شرور و پر سر و صدایی هست که بر سر موجودی که نسبت به آینده سیاسی جامعه خودش بی تفاوت شده و تنها به گلیم شخصی و مصلحت های فردی فکر می کنه، نهیب می زنه: "نمی توان به سیاست پشت کرد، حتی اگر از آن متنفر بود!"
حتی گزارشهایی که از رویگردانی و بی تفاوتی عمومی نسبت به سیاست در مهمترین مهملش یعنی مطبوعات حکایت می کنه، نمی تونند اونو آرام کنند. در این مواقع او هم به نشانه ها و شواهد تاریخی متوسل می شه. نشانه های بیشماری که از پناه بردن مردم این سرزمین به رهبانیت، فقه، عرفان، صوفیگری، فلسفه، و مقولات دیگه در شرایطی که تاریخ سیاسی این مملکت از مهمترین کوره راه ها می گذشت.
آیا مردم ما هم از تغییر دادن دنیای واقعی خود (به اسم بازیهای مبتذل سیاسی) خسته شدند و حالا مثل افیون به فرهنگ و هنر و فلسفه پناه بردند؟
در حالیکه قدرتمندان پست و زبون برای منابع ثروت این مملکت تا 50 سال آینده برنامه ریزی کردند، من و تو در برج روشنفکری خود نشسته ایم، معجون فرهنگی می نوشیم و تمرین دموکراسی می کنیم!
و صدها سوال سمجی که بی پاسخ می مونند!
هنوز آدمک شرور و پر سر و صدایی هست که بر سر موجودی که نسبت به آینده سیاسی جامعه خودش بی تفاوت شده و تنها به گلیم شخصی و مصلحت های فردی فکر می کنه، نهیب می زنه: "نمی توان به سیاست پشت کرد، حتی اگر از آن متنفر بود!"
حتی گزارشهایی که از رویگردانی و بی تفاوتی عمومی نسبت به سیاست در مهمترین مهملش یعنی مطبوعات حکایت می کنه، نمی تونند اونو آرام کنند. در این مواقع او هم به نشانه ها و شواهد تاریخی متوسل می شه. نشانه های بیشماری که از پناه بردن مردم این سرزمین به رهبانیت، فقه، عرفان، صوفیگری، فلسفه، و مقولات دیگه در شرایطی که تاریخ سیاسی این مملکت از مهمترین کوره راه ها می گذشت.
آیا مردم ما هم از تغییر دادن دنیای واقعی خود (به اسم بازیهای مبتذل سیاسی) خسته شدند و حالا مثل افیون به فرهنگ و هنر و فلسفه پناه بردند؟
در حالیکه قدرتمندان پست و زبون برای منابع ثروت این مملکت تا 50 سال آینده برنامه ریزی کردند، من و تو در برج روشنفکری خود نشسته ایم، معجون فرهنگی می نوشیم و تمرین دموکراسی می کنیم!
و صدها سوال سمجی که بی پاسخ می مونند!
پرسیدم فرزندانش از لحاظ سیاسی در چه حال و هوایی سیر می کنند؟
"فکر می کنم درحال حاضر هیچ موضعی ندارند. و چه طور می شود در این زمینه به آنها ایراد گرفت؟ زیر چه علمی سینه بزنند؟ فکر می کنم یکی از امتیازات این نسل این است که خیلی زود قاطی مسائل سیاسی شده و خیلی زود هم فارغ شده اند و به همین جهت، لطمه زیادی هم نخورده اند. یعنی تنها چیزی که می توان درباره شان گفت سرخورده گی شان است و این سرخوردگی نیز فقط حالت جوش را دارد روی بینی. آن ها برخلاف نسل من، مجبور نشدند بهایی نیز بپردازند. بسیاری از ما در هنگامه آن ماجراها در دهه 1940-1950 قربانی شدیم-هم روحی لطمه دیدیم، و هم جسمی، له شدیم. علتش هم این بود که تجربه ما فرآیند کندتری را طی کرد: ابتدا جنگ داخلی اسپانیا و بعد جنگ جهانی دوم و دوران نازی، و سپس بازسازی اروپا و از این چیزها- در مورد نسل ما، صحبت از بیست سال در میان است، حال آن که کل فرآیند سرخوردگی این نسل، بیست ماهه طی شده است."
مصاحبه منتشر شده از آرتور میلر در نوزدهمین شماره مجله هفت
"فکر می کنم درحال حاضر هیچ موضعی ندارند. و چه طور می شود در این زمینه به آنها ایراد گرفت؟ زیر چه علمی سینه بزنند؟ فکر می کنم یکی از امتیازات این نسل این است که خیلی زود قاطی مسائل سیاسی شده و خیلی زود هم فارغ شده اند و به همین جهت، لطمه زیادی هم نخورده اند. یعنی تنها چیزی که می توان درباره شان گفت سرخورده گی شان است و این سرخوردگی نیز فقط حالت جوش را دارد روی بینی. آن ها برخلاف نسل من، مجبور نشدند بهایی نیز بپردازند. بسیاری از ما در هنگامه آن ماجراها در دهه 1940-1950 قربانی شدیم-هم روحی لطمه دیدیم، و هم جسمی، له شدیم. علتش هم این بود که تجربه ما فرآیند کندتری را طی کرد: ابتدا جنگ داخلی اسپانیا و بعد جنگ جهانی دوم و دوران نازی، و سپس بازسازی اروپا و از این چیزها- در مورد نسل ما، صحبت از بیست سال در میان است، حال آن که کل فرآیند سرخوردگی این نسل، بیست ماهه طی شده است."
مصاحبه منتشر شده از آرتور میلر در نوزدهمین شماره مجله هفت
پرسیدم فرزندانش از لحاظ سیاسی در چه حال و هوایی سیر می کنند؟
"فکر می کنم درحال حاضر هیچ موضعی ندارند. و چه طور می شود در این زمینه به آنها ایراد گرفت؟ زیر چه علمی سینه بزنند؟ فکر می کنم یکی از امتیازات این نسل این است که خیلی زود قاطی مسائل سیاسی شده و خیلی زود هم فارغ شده اند و به همین جهت، لطمه زیادی هم نخورده اند. یعنی تنها چیزی که می توان درباره شان گفت سرخورده گی شان است و این سرخوردگی نیز فقط حالت جوش را دارد روی بینی. آن ها برخلاف نسل من، مجبور نشدند بهایی نیز بپردازند. بسیاری از ما در هنگامه آن ماجراها در دهه 1940-1950 قربانی شدیم-هم روحی لطمه دیدیم، و هم جسمی، له شدیم. علتش هم این بود که تجربه ما فرآیند کندتری را طی کرد: ابتدا جنگ داخلی اسپانیا و بعد جنگ جهانی دوم و دوران نازی، و سپس بازسازی اروپا و از این چیزها- در مورد نسل ما، صحبت از بیست سال در میان است، حال آن که کل فرآیند سرخوردگی این نسل، بیست ماهه طی شده است."
مصاحبه منتشر شده از آرتور میلر در نوزدهمین شماره مجله هفت
"فکر می کنم درحال حاضر هیچ موضعی ندارند. و چه طور می شود در این زمینه به آنها ایراد گرفت؟ زیر چه علمی سینه بزنند؟ فکر می کنم یکی از امتیازات این نسل این است که خیلی زود قاطی مسائل سیاسی شده و خیلی زود هم فارغ شده اند و به همین جهت، لطمه زیادی هم نخورده اند. یعنی تنها چیزی که می توان درباره شان گفت سرخورده گی شان است و این سرخوردگی نیز فقط حالت جوش را دارد روی بینی. آن ها برخلاف نسل من، مجبور نشدند بهایی نیز بپردازند. بسیاری از ما در هنگامه آن ماجراها در دهه 1940-1950 قربانی شدیم-هم روحی لطمه دیدیم، و هم جسمی، له شدیم. علتش هم این بود که تجربه ما فرآیند کندتری را طی کرد: ابتدا جنگ داخلی اسپانیا و بعد جنگ جهانی دوم و دوران نازی، و سپس بازسازی اروپا و از این چیزها- در مورد نسل ما، صحبت از بیست سال در میان است، حال آن که کل فرآیند سرخوردگی این نسل، بیست ماهه طی شده است."
مصاحبه منتشر شده از آرتور میلر در نوزدهمین شماره مجله هفت
۱۳۸۴ فروردین ۱, دوشنبه
بهار، سینما پارادیزو و بغضهای صبحگاهی
کرمهای گذشته پرستم دوباره شروع به فعالیت کرده اند(نکند به بهار ربط داشته باشد؟) لپ تاپم از آنچه که فکر می کرده ام، وسیع تر است یا شاید بعضی از فایلها حتی از حافظه های دیجیتال هم پاک نمی شوند. از کنار نام سینما پارادیزو نمی توانی به سادگی عبور کنی. این اسم هنوز هم برایت پرشکوه است. وگرنه در ساعت 3 نیمه شب برای بار دوم به تماشای آن نمی نشستی.!
"آلفردو! شاید بتوانم از تو تشکر کنم، ولی این بار هم نتوانستم دوستت داشته باشم! این بار هم!"
امضاء : The Little Toto
کرمهای گذشته پرستم دوباره شروع به فعالیت کرده اند(نکند به بهار ربط داشته باشد؟) لپ تاپم از آنچه که فکر می کرده ام، وسیع تر است یا شاید بعضی از فایلها حتی از حافظه های دیجیتال هم پاک نمی شوند. از کنار نام سینما پارادیزو نمی توانی به سادگی عبور کنی. این اسم هنوز هم برایت پرشکوه است. وگرنه در ساعت 3 نیمه شب برای بار دوم به تماشای آن نمی نشستی.!
"آلفردو! شاید بتوانم از تو تشکر کنم، ولی این بار هم نتوانستم دوستت داشته باشم! این بار هم!"
امضاء : The Little Toto
بهار، سینما پارادیزو و بغضهای صبحگاهی
کرمهای گذشته پرستم دوباره شروع به فعالیت کرده اند(نکند به بهار ربط داشته باشد؟) لپ تاپم از آنچه که فکر می کرده ام، وسیع تر است یا شاید بعضی از فایلها حتی از حافظه های دیجیتال هم پاک نمی شوند. از کنار نام سینما پارادیزو نمی توانی به سادگی عبور کنی. این اسم هنوز هم برایت پرشکوه است. وگرنه در ساعت 3 نیمه شب برای بار دوم به تماشای آن نمی نشستی.!
"آلفردو! شاید بتوانم از تو تشکر کنم، ولی این بار هم نتوانستم دوستت داشته باشم! این بار هم!"
امضاء : The Little Toto
کرمهای گذشته پرستم دوباره شروع به فعالیت کرده اند(نکند به بهار ربط داشته باشد؟) لپ تاپم از آنچه که فکر می کرده ام، وسیع تر است یا شاید بعضی از فایلها حتی از حافظه های دیجیتال هم پاک نمی شوند. از کنار نام سینما پارادیزو نمی توانی به سادگی عبور کنی. این اسم هنوز هم برایت پرشکوه است. وگرنه در ساعت 3 نیمه شب برای بار دوم به تماشای آن نمی نشستی.!
"آلفردو! شاید بتوانم از تو تشکر کنم، ولی این بار هم نتوانستم دوستت داشته باشم! این بار هم!"
امضاء : The Little Toto
گاهی از زندان خودخواهی خسته می شوم. می خواهم پا به بیرون بگذارم. آنجا هم لاجرم سیاه است. همیشه بیش از هر چیز اختلافات طبقاتی خرخره ام را می فشارد.
بحث ها و بگومگوهای سیاسی برام از گفتگوهای خاله زنکی سریال های تلویزیونی هم زجرآورتر است. یا باید چشمانت را ببندی و هیچ نبینی یا باید آنقدر روح بزرگی داشته باشی تا بتوانی زندگی را با همه تلخی ها و ناآدمیت ها هضم کنی. زندگی برای آدمهایی مثل تو که روح متوسطی دارند و از طرفی هیچ وقت نمی توانند چشمانشان را ببندند، خیلی سخت است. همین گونه که هست. همین گونه که بوده است!
باید زودتر به همان زندان برگردم. لااقل بوی گند آنجا برایم عادی شده است. فقط می خواهم برای لحظاتی در همین برزخ، در همین نیم وجب خاکی که از هر دو دنیا حداست، بیارامم.
بحث ها و بگومگوهای سیاسی برام از گفتگوهای خاله زنکی سریال های تلویزیونی هم زجرآورتر است. یا باید چشمانت را ببندی و هیچ نبینی یا باید آنقدر روح بزرگی داشته باشی تا بتوانی زندگی را با همه تلخی ها و ناآدمیت ها هضم کنی. زندگی برای آدمهایی مثل تو که روح متوسطی دارند و از طرفی هیچ وقت نمی توانند چشمانشان را ببندند، خیلی سخت است. همین گونه که هست. همین گونه که بوده است!
باید زودتر به همان زندان برگردم. لااقل بوی گند آنجا برایم عادی شده است. فقط می خواهم برای لحظاتی در همین برزخ، در همین نیم وجب خاکی که از هر دو دنیا حداست، بیارامم.
گاهی از زندان خودخواهی خسته می شوم. می خواهم پا به بیرون بگذارم. آنجا هم لاجرم سیاه است. همیشه بیش از هر چیز اختلافات طبقاتی خرخره ام را می فشارد.
بحث ها و بگومگوهای سیاسی برام از گفتگوهای خاله زنکی سریال های تلویزیونی هم زجرآورتر است. یا باید چشمانت را ببندی و هیچ نبینی یا باید آنقدر روح بزرگی داشته باشی تا بتوانی زندگی را با همه تلخی ها و ناآدمیت ها هضم کنی. زندگی برای آدمهایی مثل تو که روح متوسطی دارند و از طرفی هیچ وقت نمی توانند چشمانشان را ببندند، خیلی سخت است. همین گونه که هست. همین گونه که بوده است!
باید زودتر به همان زندان برگردم. لااقل بوی گند آنجا برایم عادی شده است. فقط می خواهم برای لحظاتی در همین برزخ، در همین نیم وجب خاکی که از هر دو دنیا حداست، بیارامم.
بحث ها و بگومگوهای سیاسی برام از گفتگوهای خاله زنکی سریال های تلویزیونی هم زجرآورتر است. یا باید چشمانت را ببندی و هیچ نبینی یا باید آنقدر روح بزرگی داشته باشی تا بتوانی زندگی را با همه تلخی ها و ناآدمیت ها هضم کنی. زندگی برای آدمهایی مثل تو که روح متوسطی دارند و از طرفی هیچ وقت نمی توانند چشمانشان را ببندند، خیلی سخت است. همین گونه که هست. همین گونه که بوده است!
باید زودتر به همان زندان برگردم. لااقل بوی گند آنجا برایم عادی شده است. فقط می خواهم برای لحظاتی در همین برزخ، در همین نیم وجب خاکی که از هر دو دنیا حداست، بیارامم.
۱۳۸۳ اسفند ۲۸, جمعه
نوستالژی رومن گاری!
مردی که باورش کردیم
اما حيف كه حتي ادبيات هم نتوانست آن روزي كه گاري روبدوشامبر قرمزش را به تن كرد، مايه تسلياش باشد. حيف كه او رفتن به سبك «همينگوي» را به ماندن ترجيح داده بود، مخصوصاً حالا كه يكسالي هم از مرگ سيبرگ ميگذشت. حيف از آن روزي كه او نامه خداحافظي را نوشت... «قضيه ربطي به سيبرگ ندارد». كاش ميشد باور كرد، ولي اين كه داستان نبود تا از كنارش رد شويم، واقعيت بود.
مردی که باورش کردیم
اما حيف كه حتي ادبيات هم نتوانست آن روزي كه گاري روبدوشامبر قرمزش را به تن كرد، مايه تسلياش باشد. حيف كه او رفتن به سبك «همينگوي» را به ماندن ترجيح داده بود، مخصوصاً حالا كه يكسالي هم از مرگ سيبرگ ميگذشت. حيف از آن روزي كه او نامه خداحافظي را نوشت... «قضيه ربطي به سيبرگ ندارد». كاش ميشد باور كرد، ولي اين كه داستان نبود تا از كنارش رد شويم، واقعيت بود.
نوستالژی رومن گاری!
مردی که باورش کردیم
اما حيف كه حتي ادبيات هم نتوانست آن روزي كه گاري روبدوشامبر قرمزش را به تن كرد، مايه تسلياش باشد. حيف كه او رفتن به سبك «همينگوي» را به ماندن ترجيح داده بود، مخصوصاً حالا كه يكسالي هم از مرگ سيبرگ ميگذشت. حيف از آن روزي كه او نامه خداحافظي را نوشت... «قضيه ربطي به سيبرگ ندارد». كاش ميشد باور كرد، ولي اين كه داستان نبود تا از كنارش رد شويم، واقعيت بود.
مردی که باورش کردیم
اما حيف كه حتي ادبيات هم نتوانست آن روزي كه گاري روبدوشامبر قرمزش را به تن كرد، مايه تسلياش باشد. حيف كه او رفتن به سبك «همينگوي» را به ماندن ترجيح داده بود، مخصوصاً حالا كه يكسالي هم از مرگ سيبرگ ميگذشت. حيف از آن روزي كه او نامه خداحافظي را نوشت... «قضيه ربطي به سيبرگ ندارد». كاش ميشد باور كرد، ولي اين كه داستان نبود تا از كنارش رد شويم، واقعيت بود.
۱۳۸۳ اسفند ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۳ بهمن ۲۲, پنجشنبه
با ما باش وودی، با ما باش!
در بسياری از فيلم هايتان به سکوت خداوند اشاره کرده ايد. آيا احساس نمی کنيد جهان در شرايط بدی گرفتار آمده؟
احساس می کنم حتی اگر تروريسمی وجود نداشت و همه با هم مهربان بوديم، بازهم دستيابی به شادی واقعی محال بود. بنابراين وقايع عادی و روزمره برای اينکه لحظاتی به اين چارچوب سياه فکر نکنيد، مهم می شوند. رابطه با آدمهای اطرافتان مهم می شوند. مسابقات ورزشی مهم می شوند، تماشای فيلم ها مهم می شوند. اما اگر روی يک صندلی بنشينيد و خوب فکر کنيد درمی يابيد در چه روزگار سياهی زندگی می کنيم. احساس من در اين مورد شبيه فرويد، نيچه و يوجين اونيل است. يعنی بسيار بدبينانه. چی شد؟ شما را به انداز کافی افسرده کردم؟!
خواسته ايد در آخرين فيلم تان مليندا و مليندا دو جنبه مختلف از زندگی(تراژدی و کمدی) را نشان دهيد. آيا معتقديد زندگی دو جنبه دارد؟
نه، زندگی فقط تراژدی است
آيا معتقديد آدم ها دو جود با زندگی برخورد می کنند؟ برخی تراژيک برخورد می کنند و برخی کمدی؟
زندگی تراژدی است، فقط بعضی آدم ها توانايی اين را دارند که آن را بصورت کمدی ببينند.
آيا فکر می کنيد عشق تراژدی است؟
نه، عشق تراژدی نيست، زندگی تراژدی است. اتفاقا عشق مثل استراحتگاهی است برای فراموش کردن اين که زندگی تراژدی است.
بخشهایی از مصاحبه منتشرشده از وودی آلن در مجله هفت
در بسياری از فيلم هايتان به سکوت خداوند اشاره کرده ايد. آيا احساس نمی کنيد جهان در شرايط بدی گرفتار آمده؟
احساس می کنم حتی اگر تروريسمی وجود نداشت و همه با هم مهربان بوديم، بازهم دستيابی به شادی واقعی محال بود. بنابراين وقايع عادی و روزمره برای اينکه لحظاتی به اين چارچوب سياه فکر نکنيد، مهم می شوند. رابطه با آدمهای اطرافتان مهم می شوند. مسابقات ورزشی مهم می شوند، تماشای فيلم ها مهم می شوند. اما اگر روی يک صندلی بنشينيد و خوب فکر کنيد درمی يابيد در چه روزگار سياهی زندگی می کنيم. احساس من در اين مورد شبيه فرويد، نيچه و يوجين اونيل است. يعنی بسيار بدبينانه. چی شد؟ شما را به انداز کافی افسرده کردم؟!
خواسته ايد در آخرين فيلم تان مليندا و مليندا دو جنبه مختلف از زندگی(تراژدی و کمدی) را نشان دهيد. آيا معتقديد زندگی دو جنبه دارد؟
نه، زندگی فقط تراژدی است
آيا معتقديد آدم ها دو جود با زندگی برخورد می کنند؟ برخی تراژيک برخورد می کنند و برخی کمدی؟
زندگی تراژدی است، فقط بعضی آدم ها توانايی اين را دارند که آن را بصورت کمدی ببينند.
آيا فکر می کنيد عشق تراژدی است؟
نه، عشق تراژدی نيست، زندگی تراژدی است. اتفاقا عشق مثل استراحتگاهی است برای فراموش کردن اين که زندگی تراژدی است.
بخشهایی از مصاحبه منتشرشده از وودی آلن در مجله هفت
با ما باش وودی، با ما باش!
در بسياری از فيلم هايتان به سکوت خداوند اشاره کرده ايد. آيا احساس نمی کنيد جهان در شرايط بدی گرفتار آمده؟
احساس می کنم حتی اگر تروريسمی وجود نداشت و همه با هم مهربان بوديم، بازهم دستيابی به شادی واقعی محال بود. بنابراين وقايع عادی و روزمره برای اينکه لحظاتی به اين چارچوب سياه فکر نکنيد، مهم می شوند. رابطه با آدمهای اطرافتان مهم می شوند. مسابقات ورزشی مهم می شوند، تماشای فيلم ها مهم می شوند. اما اگر روی يک صندلی بنشينيد و خوب فکر کنيد درمی يابيد در چه روزگار سياهی زندگی می کنيم. احساس من در اين مورد شبيه فرويد، نيچه و يوجين اونيل است. يعنی بسيار بدبينانه. چی شد؟ شما را به انداز کافی افسرده کردم؟!
خواسته ايد در آخرين فيلم تان مليندا و مليندا دو جنبه مختلف از زندگی(تراژدی و کمدی) را نشان دهيد. آيا معتقديد زندگی دو جنبه دارد؟
نه، زندگی فقط تراژدی است
آيا معتقديد آدم ها دو جود با زندگی برخورد می کنند؟ برخی تراژيک برخورد می کنند و برخی کمدی؟
زندگی تراژدی است، فقط بعضی آدم ها توانايی اين را دارند که آن را بصورت کمدی ببينند.
آيا فکر می کنيد عشق تراژدی است؟
نه، عشق تراژدی نيست، زندگی تراژدی است. اتفاقا عشق مثل استراحتگاهی است برای فراموش کردن اين که زندگی تراژدی است.
بخشهایی از مصاحبه منتشرشده از وودی آلن در مجله هفت
در بسياری از فيلم هايتان به سکوت خداوند اشاره کرده ايد. آيا احساس نمی کنيد جهان در شرايط بدی گرفتار آمده؟
احساس می کنم حتی اگر تروريسمی وجود نداشت و همه با هم مهربان بوديم، بازهم دستيابی به شادی واقعی محال بود. بنابراين وقايع عادی و روزمره برای اينکه لحظاتی به اين چارچوب سياه فکر نکنيد، مهم می شوند. رابطه با آدمهای اطرافتان مهم می شوند. مسابقات ورزشی مهم می شوند، تماشای فيلم ها مهم می شوند. اما اگر روی يک صندلی بنشينيد و خوب فکر کنيد درمی يابيد در چه روزگار سياهی زندگی می کنيم. احساس من در اين مورد شبيه فرويد، نيچه و يوجين اونيل است. يعنی بسيار بدبينانه. چی شد؟ شما را به انداز کافی افسرده کردم؟!
خواسته ايد در آخرين فيلم تان مليندا و مليندا دو جنبه مختلف از زندگی(تراژدی و کمدی) را نشان دهيد. آيا معتقديد زندگی دو جنبه دارد؟
نه، زندگی فقط تراژدی است
آيا معتقديد آدم ها دو جود با زندگی برخورد می کنند؟ برخی تراژيک برخورد می کنند و برخی کمدی؟
زندگی تراژدی است، فقط بعضی آدم ها توانايی اين را دارند که آن را بصورت کمدی ببينند.
آيا فکر می کنيد عشق تراژدی است؟
نه، عشق تراژدی نيست، زندگی تراژدی است. اتفاقا عشق مثل استراحتگاهی است برای فراموش کردن اين که زندگی تراژدی است.
بخشهایی از مصاحبه منتشرشده از وودی آلن در مجله هفت
جهت خالی نبودن عريضه
مامان در آخرين بازديدش از اتاقم شاکی می شه و می گه کی می خوای اين پوسترهای سياه رو پايين بياری؟
نه اون و نه هيچکس ديگه ای که اخيرا تو اتاقم سرک کشيده نمی دونه که پوسترهای اين اتاق به شدت اوت او ديت شدند و خودم خيلی وقته که از فضای فکری گذشته م فاصله گرفته م. چه از نوشته های سياه صادق هدايت، چه از جمله های آتشين دکتر شريعتی، چه از شعرهای آرمانی شاملو، چه از مسکن های جبران خليل جبران و حتی از اون عکس ملوسی که يادآور عشق سالهای وباست!
می دونم که اينجا بايد عوض شه، ولی هيچ جايگزينی واسه اونها ندارم. از ديوارهای خالی و سفيد اتاقم می ترسم. همونطور که از قبر!
مامان در آخرين بازديدش از اتاقم شاکی می شه و می گه کی می خوای اين پوسترهای سياه رو پايين بياری؟
نه اون و نه هيچکس ديگه ای که اخيرا تو اتاقم سرک کشيده نمی دونه که پوسترهای اين اتاق به شدت اوت او ديت شدند و خودم خيلی وقته که از فضای فکری گذشته م فاصله گرفته م. چه از نوشته های سياه صادق هدايت، چه از جمله های آتشين دکتر شريعتی، چه از شعرهای آرمانی شاملو، چه از مسکن های جبران خليل جبران و حتی از اون عکس ملوسی که يادآور عشق سالهای وباست!
می دونم که اينجا بايد عوض شه، ولی هيچ جايگزينی واسه اونها ندارم. از ديوارهای خالی و سفيد اتاقم می ترسم. همونطور که از قبر!
جهت خالی نبودن عريضه
مامان در آخرين بازديدش از اتاقم شاکی می شه و می گه کی می خوای اين پوسترهای سياه رو پايين بياری؟
نه اون و نه هيچکس ديگه ای که اخيرا تو اتاقم سرک کشيده نمی دونه که پوسترهای اين اتاق به شدت اوت او ديت شدند و خودم خيلی وقته که از فضای فکری گذشته م فاصله گرفته م. چه از نوشته های سياه صادق هدايت، چه از جمله های آتشين دکتر شريعتی، چه از شعرهای آرمانی شاملو، چه از مسکن های جبران خليل جبران و حتی از اون عکس ملوسی که يادآور عشق سالهای وباست!
می دونم که اينجا بايد عوض شه، ولی هيچ جايگزينی واسه اونها ندارم. از ديوارهای خالی و سفيد اتاقم می ترسم. همونطور که از قبر!
مامان در آخرين بازديدش از اتاقم شاکی می شه و می گه کی می خوای اين پوسترهای سياه رو پايين بياری؟
نه اون و نه هيچکس ديگه ای که اخيرا تو اتاقم سرک کشيده نمی دونه که پوسترهای اين اتاق به شدت اوت او ديت شدند و خودم خيلی وقته که از فضای فکری گذشته م فاصله گرفته م. چه از نوشته های سياه صادق هدايت، چه از جمله های آتشين دکتر شريعتی، چه از شعرهای آرمانی شاملو، چه از مسکن های جبران خليل جبران و حتی از اون عکس ملوسی که يادآور عشق سالهای وباست!
می دونم که اينجا بايد عوض شه، ولی هيچ جايگزينی واسه اونها ندارم. از ديوارهای خالی و سفيد اتاقم می ترسم. همونطور که از قبر!
مشکل اينجاست که زمان لازم برای برآورده شدن بسياری از آرزوهای آدمی از عمرش طولانی تر است. کاری را شروع می کنی که حتی در بهترين حالت، با فرض درست بودن همه محاسبه هايت ممکن است نتوانی آن را به نتيجه برسانی. انگيزه ات برای ادامه اين کار چه می تواند باشد؟ اگر نخواهی به داستانهای بچه گانه اجر و پاداش اخروی و بهشت جاودان و جوی عسل و حوريان خوش کپل دل بسپاری يا دچار ماليخوليای عالم تناسخ شوی. شايد راههای ديگری هم باشد، ولی انسان محوری يکی از آنهاست. به روح بزرگی احتياج داری تا انسانيت را تنها مفهوم قابل احترام زندگی ات بدانی، هر چند می بينی که فقط قطره ای از اين اقيانوس هستی.
می شود با روح سرخورده چندين نسل از آدمها احساس همدردی کرد. نسلهايی که همه زندگی خود را برای رفع نيازهای حداقلی آدميزاد، نان و آزادی، گذاشته اند تا نسلی ديگر بتواند در سايه آرامش به مقولاتی مانند هنر و فرهنگ بپردازد.
ولی انسانها هميشه آنقدر صبور نيستند. در تحولات اجتماعی ماجرا بازهم پيچيده تر می شود. چرا که اين تغييرات علاوه بر اينکه عموما در زمانی کوتاهتر از يک قرن قابل تصور نيستند، نياز به همگونی و همياری جمعيت بسيار وسيع تری دارند. بی صبری، تقابل اهداف شخصی با مصلحت های اجتماعی، … همه و همه آدمها را به ورطه ميانبرهای خطرناک می کشانند. برای فهم اينکه در زندگی اجتماعی در بسياری مواقع کوتاهترين راه، بهترين راه نيست، لازم نيست سر کلاس جامعه شناسی حاضر شده باشی. هر انسانی که دايره جهان بينی اش فقط کمی از چارپايان وسيع تر باشد، می تواند اين واقعيت را تجربه کند.
حقيقت اين است که جامعه ما با آرمانهايی که آنها را شعار انقلاب خود قرار داده بود، فاصله زيادی داشت. انقلابيون ديروز (البته به اصطلاح خالص ترين و بی غش ترين آنها!) تصور می کردند می توانند از جان و خون و عشق و شهادت و پاکبازی مايه بگذارند و اين فاصله را پر کنند. ولی افسوس که آرمانهای خود را به همراه زندگی حداقل يک يا دو نسل ديگر در آتش سوزاندند.
می شود با روح سرخورده چندين نسل از آدمها احساس همدردی کرد. نسلهايی که همه زندگی خود را برای رفع نيازهای حداقلی آدميزاد، نان و آزادی، گذاشته اند تا نسلی ديگر بتواند در سايه آرامش به مقولاتی مانند هنر و فرهنگ بپردازد.
ولی انسانها هميشه آنقدر صبور نيستند. در تحولات اجتماعی ماجرا بازهم پيچيده تر می شود. چرا که اين تغييرات علاوه بر اينکه عموما در زمانی کوتاهتر از يک قرن قابل تصور نيستند، نياز به همگونی و همياری جمعيت بسيار وسيع تری دارند. بی صبری، تقابل اهداف شخصی با مصلحت های اجتماعی، … همه و همه آدمها را به ورطه ميانبرهای خطرناک می کشانند. برای فهم اينکه در زندگی اجتماعی در بسياری مواقع کوتاهترين راه، بهترين راه نيست، لازم نيست سر کلاس جامعه شناسی حاضر شده باشی. هر انسانی که دايره جهان بينی اش فقط کمی از چارپايان وسيع تر باشد، می تواند اين واقعيت را تجربه کند.
حقيقت اين است که جامعه ما با آرمانهايی که آنها را شعار انقلاب خود قرار داده بود، فاصله زيادی داشت. انقلابيون ديروز (البته به اصطلاح خالص ترين و بی غش ترين آنها!) تصور می کردند می توانند از جان و خون و عشق و شهادت و پاکبازی مايه بگذارند و اين فاصله را پر کنند. ولی افسوس که آرمانهای خود را به همراه زندگی حداقل يک يا دو نسل ديگر در آتش سوزاندند.
مشکل اينجاست که زمان لازم برای برآورده شدن بسياری از آرزوهای آدمی از عمرش طولانی تر است. کاری را شروع می کنی که حتی در بهترين حالت، با فرض درست بودن همه محاسبه هايت ممکن است نتوانی آن را به نتيجه برسانی. انگيزه ات برای ادامه اين کار چه می تواند باشد؟ اگر نخواهی به داستانهای بچه گانه اجر و پاداش اخروی و بهشت جاودان و جوی عسل و حوريان خوش کپل دل بسپاری يا دچار ماليخوليای عالم تناسخ شوی. شايد راههای ديگری هم باشد، ولی انسان محوری يکی از آنهاست. به روح بزرگی احتياج داری تا انسانيت را تنها مفهوم قابل احترام زندگی ات بدانی، هر چند می بينی که فقط قطره ای از اين اقيانوس هستی.
می شود با روح سرخورده چندين نسل از آدمها احساس همدردی کرد. نسلهايی که همه زندگی خود را برای رفع نيازهای حداقلی آدميزاد، نان و آزادی، گذاشته اند تا نسلی ديگر بتواند در سايه آرامش به مقولاتی مانند هنر و فرهنگ بپردازد.
ولی انسانها هميشه آنقدر صبور نيستند. در تحولات اجتماعی ماجرا بازهم پيچيده تر می شود. چرا که اين تغييرات علاوه بر اينکه عموما در زمانی کوتاهتر از يک قرن قابل تصور نيستند، نياز به همگونی و همياری جمعيت بسيار وسيع تری دارند. بی صبری، تقابل اهداف شخصی با مصلحت های اجتماعی، … همه و همه آدمها را به ورطه ميانبرهای خطرناک می کشانند. برای فهم اينکه در زندگی اجتماعی در بسياری مواقع کوتاهترين راه، بهترين راه نيست، لازم نيست سر کلاس جامعه شناسی حاضر شده باشی. هر انسانی که دايره جهان بينی اش فقط کمی از چارپايان وسيع تر باشد، می تواند اين واقعيت را تجربه کند.
حقيقت اين است که جامعه ما با آرمانهايی که آنها را شعار انقلاب خود قرار داده بود، فاصله زيادی داشت. انقلابيون ديروز (البته به اصطلاح خالص ترين و بی غش ترين آنها!) تصور می کردند می توانند از جان و خون و عشق و شهادت و پاکبازی مايه بگذارند و اين فاصله را پر کنند. ولی افسوس که آرمانهای خود را به همراه زندگی حداقل يک يا دو نسل ديگر در آتش سوزاندند.
می شود با روح سرخورده چندين نسل از آدمها احساس همدردی کرد. نسلهايی که همه زندگی خود را برای رفع نيازهای حداقلی آدميزاد، نان و آزادی، گذاشته اند تا نسلی ديگر بتواند در سايه آرامش به مقولاتی مانند هنر و فرهنگ بپردازد.
ولی انسانها هميشه آنقدر صبور نيستند. در تحولات اجتماعی ماجرا بازهم پيچيده تر می شود. چرا که اين تغييرات علاوه بر اينکه عموما در زمانی کوتاهتر از يک قرن قابل تصور نيستند، نياز به همگونی و همياری جمعيت بسيار وسيع تری دارند. بی صبری، تقابل اهداف شخصی با مصلحت های اجتماعی، … همه و همه آدمها را به ورطه ميانبرهای خطرناک می کشانند. برای فهم اينکه در زندگی اجتماعی در بسياری مواقع کوتاهترين راه، بهترين راه نيست، لازم نيست سر کلاس جامعه شناسی حاضر شده باشی. هر انسانی که دايره جهان بينی اش فقط کمی از چارپايان وسيع تر باشد، می تواند اين واقعيت را تجربه کند.
حقيقت اين است که جامعه ما با آرمانهايی که آنها را شعار انقلاب خود قرار داده بود، فاصله زيادی داشت. انقلابيون ديروز (البته به اصطلاح خالص ترين و بی غش ترين آنها!) تصور می کردند می توانند از جان و خون و عشق و شهادت و پاکبازی مايه بگذارند و اين فاصله را پر کنند. ولی افسوس که آرمانهای خود را به همراه زندگی حداقل يک يا دو نسل ديگر در آتش سوزاندند.
۱۳۸۳ دی ۲۷, یکشنبه
پله پله تا ملاقات زندگی
زنگ فلسفه به صدا در می آيد تا همه آدمکهای ذهنش را به کلاس فلسفه فراخواند. آنها بارها و بارها قوانين حضور در اين کلاس را دوره کرده اند و می دانند که بايد همه دغدغه های روزمره، دردهای جسم، افکار پريشان و خاطرات تلخ و شيرين خود را در بيرون کلاس جا بگذارند و فقط مجازند کالبدشان را برای حمل و نگهداری مغزشان به همراه آورند.
همه آرام و بی صدا بر صندلی های خود ميخکوب شده اند، به عنوان اصلی تابلو که سالهاست تغييری نکرده، خيره شده اند و هر لحظه انتظار ورود استاد عصاقورت داده خود را می کشند. خبر می رسد که استاد در اين روزها به يبوست ذهنی دچار هستند و تا مدتی نمی توانند جهانيان را از تشعشعات ذهن مبارک خود بهره مند سازند.
دارم نفس تنگی می گيرم. ارتفاعت رو کم کن!
***
افسون زادیی از زندگی
خيل پرندگان ساعتهای بيولوژیکی خود را کوک کرده اند و در يک اقدام دسته جمعی مشغول کوچ به سرزمين های گرمسيرند. نمی دانم اين پرستو چرا و از چه زمانی از دسته خود جدا شده و روی درختی که در کنار نيمکت تنهایی من قد برافراشته، آرام گرفته است. شايد او هم از نظام تهوع آور و تکراری زندگی عصيان کرده است و سرنوشت خود را در راه ديگری جستجو می کند. دلهره چشمانش برايم آشناست. مدتی بدون پلک زدن به چشمهایش خيره می شوم. شايد اين به او آرامش دهد و بخواهد لحظاتی در سفره تنهايی من شريک شود.
ولی هيچ دليلی نداره اين پرنده به اون دسته پرنده های مهاجر متعلق باشده يا اينکه ممکنه فقط خواسته لحظاتی بنشينه و اين بالا استراحت کنه. تو هم سعی کن زياد به چشمهاش خيره نشی. چون ممکنه زيادی باهات احساس راحتی کنه و بخواد قبل از بلندشدن به نشانه تشکر يه تيکه گوهر ناياب بهت هديه کنه. اون وقت تو می مونی و سفره تنهایی که به پی پی پرنده مزين شده!
نفسم داره می گيره. لطفا ارتفاعت رو کم کن!
***
سيدهادی خامنه ای نسبت به تحديد فضای جامعه هشدار داد.
"اگر بتوانيم شخصی مانند کروبی را در انتخابات معرفی کنيم و او رئیس جمهور شود، حداقل اين است که وضع موجود حفظ می شود. در غيراينصورت ممکن است حذف های شديدی صورت گيرد و لطمات بزرگی به کشور وارد شود."
عکس اين گاوهای ديپلمات افسرده م می کنه. ولی قول می دم تو اين فرصت باقيمانده شاخهاشون رو باهم مقايسه کنم و بر اساس عيار اونها يک تصميم درست بگيرم. من يک شهروند فعال، واقع بين و هميشه در صحنه ای هستم.
فقط الان نفسم می گيره. لطفا ارتفاعت رو کم کن!
***
خبرناراحت کننده
امروز مخمل خانم سومين کارگر خودش رو برای اينکه لاک پشت عزيزش رو با آشغال اشتباه گرفته و اونو بيرون انداخته بود، از خونه ش بيرون کرد.
خبر خوشحال کننده
بالاخره شرلوک هلمز آپارتمان تونست با تلاش بی وقفه و بررسی همه شواهد موجود، منبع بوی نامساعد آپارتمان رو کشف کنه و بار ديگه لياقت خودش رو نسبت به مدير بی عرضه قبلی آپارتمان به رخ همه بکشه. حالا ديگه تو چشمای همه اهالی می شه خوند که فردا روز ديگری است!
ارتفاع فعلی : صفر متر از سطح گُه!
ديگه لازم نيست ارتفاعت رو کم کنی. می تونی همينجا منو پياده کنی و به هر جهنمی که دلت خواست، واصل شی!
زنگ فلسفه به صدا در می آيد تا همه آدمکهای ذهنش را به کلاس فلسفه فراخواند. آنها بارها و بارها قوانين حضور در اين کلاس را دوره کرده اند و می دانند که بايد همه دغدغه های روزمره، دردهای جسم، افکار پريشان و خاطرات تلخ و شيرين خود را در بيرون کلاس جا بگذارند و فقط مجازند کالبدشان را برای حمل و نگهداری مغزشان به همراه آورند.
همه آرام و بی صدا بر صندلی های خود ميخکوب شده اند، به عنوان اصلی تابلو که سالهاست تغييری نکرده، خيره شده اند و هر لحظه انتظار ورود استاد عصاقورت داده خود را می کشند. خبر می رسد که استاد در اين روزها به يبوست ذهنی دچار هستند و تا مدتی نمی توانند جهانيان را از تشعشعات ذهن مبارک خود بهره مند سازند.
دارم نفس تنگی می گيرم. ارتفاعت رو کم کن!
***
افسون زادیی از زندگی
خيل پرندگان ساعتهای بيولوژیکی خود را کوک کرده اند و در يک اقدام دسته جمعی مشغول کوچ به سرزمين های گرمسيرند. نمی دانم اين پرستو چرا و از چه زمانی از دسته خود جدا شده و روی درختی که در کنار نيمکت تنهایی من قد برافراشته، آرام گرفته است. شايد او هم از نظام تهوع آور و تکراری زندگی عصيان کرده است و سرنوشت خود را در راه ديگری جستجو می کند. دلهره چشمانش برايم آشناست. مدتی بدون پلک زدن به چشمهایش خيره می شوم. شايد اين به او آرامش دهد و بخواهد لحظاتی در سفره تنهايی من شريک شود.
ولی هيچ دليلی نداره اين پرنده به اون دسته پرنده های مهاجر متعلق باشده يا اينکه ممکنه فقط خواسته لحظاتی بنشينه و اين بالا استراحت کنه. تو هم سعی کن زياد به چشمهاش خيره نشی. چون ممکنه زيادی باهات احساس راحتی کنه و بخواد قبل از بلندشدن به نشانه تشکر يه تيکه گوهر ناياب بهت هديه کنه. اون وقت تو می مونی و سفره تنهایی که به پی پی پرنده مزين شده!
نفسم داره می گيره. لطفا ارتفاعت رو کم کن!
***
سيدهادی خامنه ای نسبت به تحديد فضای جامعه هشدار داد.
"اگر بتوانيم شخصی مانند کروبی را در انتخابات معرفی کنيم و او رئیس جمهور شود، حداقل اين است که وضع موجود حفظ می شود. در غيراينصورت ممکن است حذف های شديدی صورت گيرد و لطمات بزرگی به کشور وارد شود."
عکس اين گاوهای ديپلمات افسرده م می کنه. ولی قول می دم تو اين فرصت باقيمانده شاخهاشون رو باهم مقايسه کنم و بر اساس عيار اونها يک تصميم درست بگيرم. من يک شهروند فعال، واقع بين و هميشه در صحنه ای هستم.
فقط الان نفسم می گيره. لطفا ارتفاعت رو کم کن!
***
خبرناراحت کننده
امروز مخمل خانم سومين کارگر خودش رو برای اينکه لاک پشت عزيزش رو با آشغال اشتباه گرفته و اونو بيرون انداخته بود، از خونه ش بيرون کرد.
خبر خوشحال کننده
بالاخره شرلوک هلمز آپارتمان تونست با تلاش بی وقفه و بررسی همه شواهد موجود، منبع بوی نامساعد آپارتمان رو کشف کنه و بار ديگه لياقت خودش رو نسبت به مدير بی عرضه قبلی آپارتمان به رخ همه بکشه. حالا ديگه تو چشمای همه اهالی می شه خوند که فردا روز ديگری است!
ارتفاع فعلی : صفر متر از سطح گُه!
ديگه لازم نيست ارتفاعت رو کم کنی. می تونی همينجا منو پياده کنی و به هر جهنمی که دلت خواست، واصل شی!
پله پله تا ملاقات زندگی
زنگ فلسفه به صدا در می آيد تا همه آدمکهای ذهنش را به کلاس فلسفه فراخواند. آنها بارها و بارها قوانين حضور در اين کلاس را دوره کرده اند و می دانند که بايد همه دغدغه های روزمره، دردهای جسم، افکار پريشان و خاطرات تلخ و شيرين خود را در بيرون کلاس جا بگذارند و فقط مجازند کالبدشان را برای حمل و نگهداری مغزشان به همراه آورند.
همه آرام و بی صدا بر صندلی های خود ميخکوب شده اند، به عنوان اصلی تابلو که سالهاست تغييری نکرده، خيره شده اند و هر لحظه انتظار ورود استاد عصاقورت داده خود را می کشند. خبر می رسد که استاد در اين روزها به يبوست ذهنی دچار هستند و تا مدتی نمی توانند جهانيان را از تشعشعات ذهن مبارک خود بهره مند سازند.
دارم نفس تنگی می گيرم. ارتفاعت رو کم کن!
***
افسون زادیی از زندگی
خيل پرندگان ساعتهای بيولوژیکی خود را کوک کرده اند و در يک اقدام دسته جمعی مشغول کوچ به سرزمين های گرمسيرند. نمی دانم اين پرستو چرا و از چه زمانی از دسته خود جدا شده و روی درختی که در کنار نيمکت تنهایی من قد برافراشته، آرام گرفته است. شايد او هم از نظام تهوع آور و تکراری زندگی عصيان کرده است و سرنوشت خود را در راه ديگری جستجو می کند. دلهره چشمانش برايم آشناست. مدتی بدون پلک زدن به چشمهایش خيره می شوم. شايد اين به او آرامش دهد و بخواهد لحظاتی در سفره تنهايی من شريک شود.
ولی هيچ دليلی نداره اين پرنده به اون دسته پرنده های مهاجر متعلق باشده يا اينکه ممکنه فقط خواسته لحظاتی بنشينه و اين بالا استراحت کنه. تو هم سعی کن زياد به چشمهاش خيره نشی. چون ممکنه زيادی باهات احساس راحتی کنه و بخواد قبل از بلندشدن به نشانه تشکر يه تيکه گوهر ناياب بهت هديه کنه. اون وقت تو می مونی و سفره تنهایی که به پی پی پرنده مزين شده!
نفسم داره می گيره. لطفا ارتفاعت رو کم کن!
***
سيدهادی خامنه ای نسبت به تحديد فضای جامعه هشدار داد.
"اگر بتوانيم شخصی مانند کروبی را در انتخابات معرفی کنيم و او رئیس جمهور شود، حداقل اين است که وضع موجود حفظ می شود. در غيراينصورت ممکن است حذف های شديدی صورت گيرد و لطمات بزرگی به کشور وارد شود."
عکس اين گاوهای ديپلمات افسرده م می کنه. ولی قول می دم تو اين فرصت باقيمانده شاخهاشون رو باهم مقايسه کنم و بر اساس عيار اونها يک تصميم درست بگيرم. من يک شهروند فعال، واقع بين و هميشه در صحنه ای هستم.
فقط الان نفسم می گيره. لطفا ارتفاعت رو کم کن!
***
خبرناراحت کننده
امروز مخمل خانم سومين کارگر خودش رو برای اينکه لاک پشت عزيزش رو با آشغال اشتباه گرفته و اونو بيرون انداخته بود، از خونه ش بيرون کرد.
خبر خوشحال کننده
بالاخره شرلوک هلمز آپارتمان تونست با تلاش بی وقفه و بررسی همه شواهد موجود، منبع بوی نامساعد آپارتمان رو کشف کنه و بار ديگه لياقت خودش رو نسبت به مدير بی عرضه قبلی آپارتمان به رخ همه بکشه. حالا ديگه تو چشمای همه اهالی می شه خوند که فردا روز ديگری است!
ارتفاع فعلی : صفر متر از سطح گُه!
ديگه لازم نيست ارتفاعت رو کم کنی. می تونی همينجا منو پياده کنی و به هر جهنمی که دلت خواست، واصل شی!
زنگ فلسفه به صدا در می آيد تا همه آدمکهای ذهنش را به کلاس فلسفه فراخواند. آنها بارها و بارها قوانين حضور در اين کلاس را دوره کرده اند و می دانند که بايد همه دغدغه های روزمره، دردهای جسم، افکار پريشان و خاطرات تلخ و شيرين خود را در بيرون کلاس جا بگذارند و فقط مجازند کالبدشان را برای حمل و نگهداری مغزشان به همراه آورند.
همه آرام و بی صدا بر صندلی های خود ميخکوب شده اند، به عنوان اصلی تابلو که سالهاست تغييری نکرده، خيره شده اند و هر لحظه انتظار ورود استاد عصاقورت داده خود را می کشند. خبر می رسد که استاد در اين روزها به يبوست ذهنی دچار هستند و تا مدتی نمی توانند جهانيان را از تشعشعات ذهن مبارک خود بهره مند سازند.
دارم نفس تنگی می گيرم. ارتفاعت رو کم کن!
***
افسون زادیی از زندگی
خيل پرندگان ساعتهای بيولوژیکی خود را کوک کرده اند و در يک اقدام دسته جمعی مشغول کوچ به سرزمين های گرمسيرند. نمی دانم اين پرستو چرا و از چه زمانی از دسته خود جدا شده و روی درختی که در کنار نيمکت تنهایی من قد برافراشته، آرام گرفته است. شايد او هم از نظام تهوع آور و تکراری زندگی عصيان کرده است و سرنوشت خود را در راه ديگری جستجو می کند. دلهره چشمانش برايم آشناست. مدتی بدون پلک زدن به چشمهایش خيره می شوم. شايد اين به او آرامش دهد و بخواهد لحظاتی در سفره تنهايی من شريک شود.
ولی هيچ دليلی نداره اين پرنده به اون دسته پرنده های مهاجر متعلق باشده يا اينکه ممکنه فقط خواسته لحظاتی بنشينه و اين بالا استراحت کنه. تو هم سعی کن زياد به چشمهاش خيره نشی. چون ممکنه زيادی باهات احساس راحتی کنه و بخواد قبل از بلندشدن به نشانه تشکر يه تيکه گوهر ناياب بهت هديه کنه. اون وقت تو می مونی و سفره تنهایی که به پی پی پرنده مزين شده!
نفسم داره می گيره. لطفا ارتفاعت رو کم کن!
***
سيدهادی خامنه ای نسبت به تحديد فضای جامعه هشدار داد.
"اگر بتوانيم شخصی مانند کروبی را در انتخابات معرفی کنيم و او رئیس جمهور شود، حداقل اين است که وضع موجود حفظ می شود. در غيراينصورت ممکن است حذف های شديدی صورت گيرد و لطمات بزرگی به کشور وارد شود."
عکس اين گاوهای ديپلمات افسرده م می کنه. ولی قول می دم تو اين فرصت باقيمانده شاخهاشون رو باهم مقايسه کنم و بر اساس عيار اونها يک تصميم درست بگيرم. من يک شهروند فعال، واقع بين و هميشه در صحنه ای هستم.
فقط الان نفسم می گيره. لطفا ارتفاعت رو کم کن!
***
خبرناراحت کننده
امروز مخمل خانم سومين کارگر خودش رو برای اينکه لاک پشت عزيزش رو با آشغال اشتباه گرفته و اونو بيرون انداخته بود، از خونه ش بيرون کرد.
خبر خوشحال کننده
بالاخره شرلوک هلمز آپارتمان تونست با تلاش بی وقفه و بررسی همه شواهد موجود، منبع بوی نامساعد آپارتمان رو کشف کنه و بار ديگه لياقت خودش رو نسبت به مدير بی عرضه قبلی آپارتمان به رخ همه بکشه. حالا ديگه تو چشمای همه اهالی می شه خوند که فردا روز ديگری است!
ارتفاع فعلی : صفر متر از سطح گُه!
ديگه لازم نيست ارتفاعت رو کم کنی. می تونی همينجا منو پياده کنی و به هر جهنمی که دلت خواست، واصل شی!
۱۳۸۳ دی ۲۴, پنجشنبه
معلم پروازت را بخاطر بسپار
بادهای شب پیما را دوست دارم. با حسی که این آهنگ رو آدم می گذاره :
به نیمه شبها دارم با یارم پيمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها
...
هه! تازیانه های وحشی باد روی تو اثری نداره.
بی نیازی و بی پروايی رویین تنم کرده است. من ديگر شکست نخواهم خورد.
اما بايد این رو طوری با خودت زمزمه کنی که پوست شب رو خراش ندی یا اینکه زندگی رو که داره تو آخورش خروپف می کنه، از خواب بيدار نکنی.
یه جمله غبارگرفته از آرشیو ذهنت خودنمایی می کنه.
"ایمان و دوست داشتن رویین تنم کرده است.
من دیگر شکست نخواهم خورد."
و جالبه که الگوهای پروازت تغيير نکرده. فقط بالهای پروازت عوض شده. آدم تو زندگی یکبار کافيه که پرواز کردن رو یاد بگيره. بعد ديگه با هر بالی که دلش خواست، می تونه پرواز کنه.
بادهای شب پیما را دوست دارم. با حسی که این آهنگ رو آدم می گذاره :
به نیمه شبها دارم با یارم پيمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها
...
هه! تازیانه های وحشی باد روی تو اثری نداره.
بی نیازی و بی پروايی رویین تنم کرده است. من ديگر شکست نخواهم خورد.
اما بايد این رو طوری با خودت زمزمه کنی که پوست شب رو خراش ندی یا اینکه زندگی رو که داره تو آخورش خروپف می کنه، از خواب بيدار نکنی.
یه جمله غبارگرفته از آرشیو ذهنت خودنمایی می کنه.
"ایمان و دوست داشتن رویین تنم کرده است.
من دیگر شکست نخواهم خورد."
و جالبه که الگوهای پروازت تغيير نکرده. فقط بالهای پروازت عوض شده. آدم تو زندگی یکبار کافيه که پرواز کردن رو یاد بگيره. بعد ديگه با هر بالی که دلش خواست، می تونه پرواز کنه.
معلم پروازت را بخاطر بسپار
بادهای شب پیما را دوست دارم. با حسی که این آهنگ رو آدم می گذاره :
به نیمه شبها دارم با یارم پيمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها
...
هه! تازیانه های وحشی باد روی تو اثری نداره.
بی نیازی و بی پروايی رویین تنم کرده است. من ديگر شکست نخواهم خورد.
اما بايد این رو طوری با خودت زمزمه کنی که پوست شب رو خراش ندی یا اینکه زندگی رو که داره تو آخورش خروپف می کنه، از خواب بيدار نکنی.
یه جمله غبارگرفته از آرشیو ذهنت خودنمایی می کنه.
"ایمان و دوست داشتن رویین تنم کرده است.
من دیگر شکست نخواهم خورد."
و جالبه که الگوهای پروازت تغيير نکرده. فقط بالهای پروازت عوض شده. آدم تو زندگی یکبار کافيه که پرواز کردن رو یاد بگيره. بعد ديگه با هر بالی که دلش خواست، می تونه پرواز کنه.
بادهای شب پیما را دوست دارم. با حسی که این آهنگ رو آدم می گذاره :
به نیمه شبها دارم با یارم پيمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها
...
هه! تازیانه های وحشی باد روی تو اثری نداره.
بی نیازی و بی پروايی رویین تنم کرده است. من ديگر شکست نخواهم خورد.
اما بايد این رو طوری با خودت زمزمه کنی که پوست شب رو خراش ندی یا اینکه زندگی رو که داره تو آخورش خروپف می کنه، از خواب بيدار نکنی.
یه جمله غبارگرفته از آرشیو ذهنت خودنمایی می کنه.
"ایمان و دوست داشتن رویین تنم کرده است.
من دیگر شکست نخواهم خورد."
و جالبه که الگوهای پروازت تغيير نکرده. فقط بالهای پروازت عوض شده. آدم تو زندگی یکبار کافيه که پرواز کردن رو یاد بگيره. بعد ديگه با هر بالی که دلش خواست، می تونه پرواز کنه.
۱۳۸۳ دی ۱۹, شنبه
۱۳۸۳ دی ۱۷, پنجشنبه
انقدر کوچیک بود که حتی کارش رو یاد نگرفته بود. همين طور آدامس ها رو به زور می گذاشت تو دست آدمها، بدون اينکه صبر کنه ازشون پولش رو بگيره. به ايستگاه بعدی که می رسيد، از واگن میومد بيرون و می رفت سراغ واگن بعدی!
آدمها با يک نيشخند بر لب ردپاش رو دنبال می کردند و به مظاهر دنيای پست مدرنشون فکر می کردند و اون شايد به اين فکر می کرد که تا چند ايستگاه ديگه به آخر قطار می رسه!
اون لجنی که مجبورش کرده اين کار رو بکنه، حتی یه خورده به خودش زحمت نداده که کارش رو درست بهش ياد بده يا شايد هم لباس دريوزگی ش رو چندسانتی کوتاهتر کنه!
آدمها با يک نيشخند بر لب ردپاش رو دنبال می کردند و به مظاهر دنيای پست مدرنشون فکر می کردند و اون شايد به اين فکر می کرد که تا چند ايستگاه ديگه به آخر قطار می رسه!
اون لجنی که مجبورش کرده اين کار رو بکنه، حتی یه خورده به خودش زحمت نداده که کارش رو درست بهش ياد بده يا شايد هم لباس دريوزگی ش رو چندسانتی کوتاهتر کنه!
انقدر کوچیک بود که حتی کارش رو یاد نگرفته بود. همين طور آدامس ها رو به زور می گذاشت تو دست آدمها، بدون اينکه صبر کنه ازشون پولش رو بگيره. به ايستگاه بعدی که می رسيد، از واگن میومد بيرون و می رفت سراغ واگن بعدی!
آدمها با يک نيشخند بر لب ردپاش رو دنبال می کردند و به مظاهر دنيای پست مدرنشون فکر می کردند و اون شايد به اين فکر می کرد که تا چند ايستگاه ديگه به آخر قطار می رسه!
اون لجنی که مجبورش کرده اين کار رو بکنه، حتی یه خورده به خودش زحمت نداده که کارش رو درست بهش ياد بده يا شايد هم لباس دريوزگی ش رو چندسانتی کوتاهتر کنه!
آدمها با يک نيشخند بر لب ردپاش رو دنبال می کردند و به مظاهر دنيای پست مدرنشون فکر می کردند و اون شايد به اين فکر می کرد که تا چند ايستگاه ديگه به آخر قطار می رسه!
اون لجنی که مجبورش کرده اين کار رو بکنه، حتی یه خورده به خودش زحمت نداده که کارش رو درست بهش ياد بده يا شايد هم لباس دريوزگی ش رو چندسانتی کوتاهتر کنه!