جامعه مدنی يا چکونه آموختم از ماهيت خود نهراسم و به زندگی عشق بورزم!
بدون ترديد طبيعت يکی از شگرف ترين بازيهای خود را با انسان انجام داده است. موجودی که دقيقا مشخص نيست در اثر چه نوع جهشی به اين توانايی خارق العاده در خيالبافی دست يافته است. قدرتی که بواسطه آن حتی غره به آفرينش چيزهايی است که طبيعت از بوجود آوردن آنها عاجز بوده است!
خودبينی و احساس منحصربفرد بودن را چه ويژگی جداگانه يا ثمره خيالبافی های آدميزاد در نظر بگيريم، نمی توان مسيری را که او تا رسيدن به برج عاج فعلی خود پيموده است، انکار کرد. موجودی که در اين توهم آنچنان فرو رفت که خود را مرکز کائنات پنداشت و ابر و باد و مه و خورشيد و فلک را همه در خدمت بودن خود فرض کرد.
ولی دوران تکيه بر بام آفرينش دولت مستعجل بود و خودبينی آدميزاد مهلک ترين ضربات را از خودش دريافت کرد. توهم قبله عالم بودن با همه جهد و تلاشی که کليسا برای حفظ شان آدميت نمود، فرو ريخت. اندکی بعد کافری خدانشناس شجره طيبه آدميزاد، ميمون شريف، را در جلوی چشمان او آورد و به اين موجود دم بريده نشان داد که با بريدن دم و ايستادن بر پاهای خود نمی تواند از ماهيت پيشين خود فرار کند. با تيزتر شدن سلاح تکنولوژی، آدميزاد بت و مقدسات خود را يکی پس از ديگری فتح کرد و حتی بر روی آنها قضای حاجت نمود.
به نظر می رسد پس از فروريختن های متوالی برج های عاج آدميزاد، او مسير خود را در يکی از سربالايی های تند تاريخ گرد کرده است و مسير واروونه ای را برای يافتن جايگاه واقعی خود پيموده است. گويا او در ناخودآگاه به اين نتيجه رسيده است که بجای اصرار بر وجه تمايز خود از نظام هستی، سعی کند راههای برآوردن لذت های خود را هموار سازد. جامعه مدنی، وعده ای است که با آن انسان سرگشته عصيانگر ناآرام را به يک شهروند منظم و قانع و سربه زير تبديل کنند.
در جامعه مدنی چيزی برای تغيير دادن وجود ندارد. در اينجا انسان امروز با واقعيت کنار می آيد و روشهای بهره وری از لذتهای موجود را نهادينه می کند:
او مذهب را با اهل قبور تنها می گذارد تا لاشه اش را بصورت عادلانه بين موجودات مرده خوار تقسيم کند.
امانت الهی اش را بر دوش مترسک ها می گذارد تا بر عقده های خود-هيچ-بينی ديرينه آنها مرهمی باشد.
و بالاخره عشق افلاطونی اش را خشک می کند، آن را در کتاب شازده کوچولو می گذارد و به آدرس سياره تنها، چمنزار دلها، روبروی گل سرخ می فرستد.
"اگر قلب هايمان را در شهر يخی فروختيم، حداقل تن هايمان را از هم دريغ نکنيم"و شايد اين جمله عاشقانه ترين احساسی است که ممکن است بين دو شهروند پاکيزه در يک جامعه مدنی رد و بدل شود!